برنامه امشب ثریا با حضور استاد رائفی پور در مورد طوفان الآقصی رو از دست ندین.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
※ اگر الآن نتونیم خدا رو با چشمامون ببینیم، لحظهی وفاتمون غافلگیر میشیم!
🎞 رسانه رسمی استاد محمد شجاعی
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کودک فلسطینی: سید حسن نمی گذارد اسرائیلیها ما را بکشند
#طوفان_الاقصی #غزه_الآن #فلسطین #الله_اکبر
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
❤️ لبخند تو تفسیر "إِنَّ مَعَ ٱلۡعُسۡرِ يُسۡرٗا" است
✌️ سينهض من صميم اليأس
او از دل ناامیدی بلند خواهد شد
#طوفان_الأقصی
👈این لیست کالاهاییه که اسرائیل از فروششون سود میبره سودش هم میشه اون بمب ها و فسفر سفیدهایی که میریزه رو سر غزه
⛔️نگاه کن ببین کدومهاشون رو استفاده میکنی، از خریدهات حذفش کن این کار رو که برای کمک به مظلومین در محاصره میتونی انجام بدی.
#اللهمعجللولیکالفرج
#طوفانالاقصی
#مظلومغزه
#اللهاکبر
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت156 بعد از این که چاییاش را خورد گفت: –کاش وقتی این خانمه اینجا بود بهم می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت157
مات زده به ساره نگاه کردم.
گوشی را نزدیک صورتم گرفت و دست دیگرش را حائل کرد تا نتوانم گوشی را از دستش بگیرم. با عتاب گفت:
–به جون بچههام قسم میخورم. اگر نگی خودم بهش میگم.
نگاه از چشمهایش نمیگرفتم. احساس کردم در حال شکنجه شدنم. ناخداگاه اشک از چشمهایم جاری شد.
او هم بغض کرد و چشمهایش پر اشک شد و در همان حال با لحن دلسوزانهایی گفت:
–به خدا قسم به خاطر خودت این کار رو میکنم.
چهار الی پنج بوق خورد که امیرزاده جواب داد.
–سلام. خانم. حال شما؟
هنوز هم نگاهم به چشمهای ساره بود و جلوی اشکهایم را نمیتوانستم بگیرم.
ساره هم اشکش سرازیر شد ولی به روی خودش نمیآورد. خشن و محکم ایستاده بود. نمیدانم چطور شد که امروز ساره دقیقا ساعتی به اینجا آمد که آن خانم هم آمده بود.
ساره اشاره کرد که حرف بزنم. ولی من نمیتوانستم.
بار دیگر امیرزاده گفت:
–الو، تلما خانم،
صدا میاد؟
این بار ساره دهانش را باز کرد که حرفی بزند ولی من پیش دستی کردم.
–الو، سلام،
امیرزاده مکثی کرد و گفت:
–چی شده؟حالتون خوبه؟
اشکهایم را پاک کردم و آب دهانم را قورت دادم.
–بله خوبم.
دوباره پرسید؛
–مطمئنید؟ انگار صداتون گرفته؟ ساره اشکش را پاک کرد و دستش را در هوا تکان داد. به علامت این که بگویم چیزی نیست زودتر از این حال و احوالپرسیها بگذرم.
–نه، من خوبم، چیز مهمی نیست.
نفسش را بیرون داد و با لحن مهربانی گفت:
–خدا رو شکر، اتفاقا امروز میخواستم باهاتون حرف بزنم. ولی نمیدونستم حضوری بیام اونجا حرف بزنیم یا تلفنی.
بعد با ذوقی که در صدایش بود ادامه داد:
–خدا چه زود صدام رو شنید.
سکوت کردم.
ساره دستش را روی گوشی گذاشت و پچ پچ کنان گفت:
–نزار بحث به بیراهه بره، زود بهش بگو.
صدای امیرزاده آمد.
–الو، هستید تلما خانم؟
دوباره که اسمم را گفت پاهایم سست شد و روی صندلی نشستم. احساس کردم فشارم افتاد. سرم را با دستهایم گرفتم.
آرام گفتم:
–بله هستم.
امیرزاده پرسید:
–خب از مغازه چه خبر؟ مثل این که تابلوها خوب فروش میره، درسته؟ میخواستم پول تابلوها رو براتون کارت به کارت کنم. گفتم بپرسم شاید بخواهید تو کارت خانواده یا یکی دیگه واریز کنید.
دستم را روی قلبم گذاشتم و به ساره اشاره کردم که حالم بد است.
ساره سرش رابه نشانهی تاسف تکان داد و لبهایش را بیرون داد.
امیرزاده دوباره گفت:
–الو، تلما خانم.
با تردید گفتم:
–بله،
–اتفاقی افتاده؟
مکث کردم. ساره سرش را به طرف پایین تکان داد.
–بله، یعنی نه، فقط...
صدایش نگران شد.
–فقط چی؟
–هیچی، خواستم بگم خانم...
دوباره بغض کردم.
ساره گوشی را به طرف دهان خودش برد و تهدید کرد.
از جایم بلند شدم و پچ پچ کنان گفتم:
–باشه میگم.
–تلما خانم. چی شده؟ نگرانم کردید. انگار حالتون خوب نیست درسته؟ صداتون یه جوریه.
چرا نمیگید چیشده؟
به ساره نگاه کردم.
دوباره اشکم سرازیر شد. آن موقع بود که معنی شکنجهی روحی را فهمیدم.
من نمیخواستم به امیرزاده بگویم که میدانم زن دارد، نمیخواستم آن احترام و حیایی که بینمان است کم شود. من نگران غرور و شخصیتش بودم.
همیشه یاد گرفته بودم که برای مردها باید احترام خاصی قائل شد چون غرورشان اگر بشکند جبرانش سخت است.
بغضم را قورت دادم.
–تلما خانم، من الان میام اونجا.
فوری گفتم:
–نه، من فقط خواستم بگم یکی امده بود اینجا کارتون داشت.
–کی؟
وقتی سکوتم را دید دوباره پرسید:
–اسمش رو گفت؟
–برادرم نبود؟
جواب دادم.
–نه، مرد نبودن.
سکوت کرد.
همین سکوتش باعث شد ساره با ابروهایش اشاره کند و پچ پچ کند.
–بفرما، خودش فهمید.
امیرزاده خونسرد گفت:
–کاش اسمش رو میپرسیدید. نگفت چیکار داره؟
من و ساره از خونسردیاش تعجب کردیم. دیگر خودم هم مصمم شدم که حرف دلم را که ماهها بود عذابم میداد را بگویم.
–اسمشون رو نگفتن. ولی گفتن که همسر شما هستن.
لیلافتحیپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت158
–همسرمن؟
جوابش را ندادم، خودش ادامه داد:
–لااله الله، هلما امده اونجا چیکار؟
بغضم را زنده زنده قورت دادم.
–هلما؟
من و منی کرد و گفت:
–باید زودتر خودم براتون میگفتم. من الان میام اونجا.
بعد هم بدون خداحافظی و یا بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشد گوشی را قطع کرد.
ساره گوشی را روی پیشخوان تقریبا پرت کرد.
–مثل روز برام روشنه که الان میاد انکار میکنه، البته طبیعیم هست. الانم لابد میخواد بیاد ماست مالی کنه.
اخم کردم.
–بالاخره تو کدوم وری هستی؟ چند دقیقه پیش مگه نگفتی مرد خوبیه و اهل ...
حرفم را برید.
–الانم میگم، مگه هر کس دوتا زن بگیره مرد بدیه؟ کار غیر قانونی و شرعی نکرده که، فقط...
حرفش را بریدم.
–ولی اون گفت زن نداره، نشنیدی؟
–کی گفت نداره. گفت میاد توضیح میده.
استرس گرفته بودم.
نمیدانستم وقتی آمد چطور باید رفتار کنم.
ساره گفت:
–وقتی امد، بهش نگی من اینجا بودما، الانم پاشو این فنجون منجون رو ببر، به هیچی هم فکر نکن.
فوق فوقش زن داره دیگه، یعنی همون چیزی که تو از اولم میدونستی.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–من از اول نمیدونستم.
ساره کیفش را از روی پیشخوان برداشت.
–خب وسطاش که فهمیدی، مگه نمیگفتی حتی اگر زنم داشته باشه من نمیتونم فراموشش کنم، کاری باهاش ندارم فقط میخوام عاشقش باشم. میخوام عاشقش بمونم حتی اگر هیچ وقت نبینمش.
مَرده و حرفش، بفرما، این گوی و این میدان. عاشقش باش دیگه، الان چرا دست و پات میلرزه.
با شنیدن هر جملهی ساره چیزی از دلم کنده میشد. انگار دلم تکه تکه میشد. گاهی که مقابل دلم میایستادم اینطور خود زنی میکرد. نالههایش را میشنیدم. طاقت شنیدن این حرفها را نداشت. ضعیفتراز آن چیزی بود که من درموردش فکر میکردم و مدام میخواست این ضعفش را با زبانم در میان بگذارد. ولی من دیگر زبانم را تحریم کرده بودم. اجازه نداشت با او هم دست شود.
امروز ساره میخواست چه بلایی بر سر این دل بیچارهی من بیاورد؟ نمیدانم چرا همه دست به یکی شده بودند و شکنجهاش میدادند.
شاید هم تقصیر خودش بود. مسیر سختی را انتخاب کرده بود، باید هم مشکلاتش را تحمل کند.
ساره موقع خداحافظی گفت:
–خواهرت برات بهترین کار رو داره میکنه، راستی جریان خواستگاری چی شد؟
زمزمه کردم.
–قراره هفته دیگه بیان.
–یعنی تو راضی شدی؟
–نه، ولی خب نمیتونم به مادرم حرفی بزنم. از یه طرف خانواده شوهر خواهرمه، میگه من رو سکه یه پول نکن. از یه طرف میترسم بگم نمیخوامش رستا بره همه چیز رو به مامان بگه، یعنی تهدیدم کرده.
ساره نوچی کرد.
–اونم نگرانته دیگه چیکار کنه. عیبی نداره باز خوبه امروز همه چی مشخص میشه توام تکلیفت رو میفهمی. باور کن گاهی آدما اشتباهی علاقمند میشن. قبول داری؟
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. ساره خداحافظی کرد و رفت.
وسایل روی پیشخوان را جمع کردم و روی صندلی نشستم. کفشهایم را درآوردم و زانوهایم را بغل کردم و چشم دوختم به گلی که چند روز پیش او همینجا برایم گذاشته بود. گل خشک شده بود، نه دیگر بویی داشت و نه رنگ و لعابی، زیباییش را کاملا از دست داده بود و زشت شده بود.
ولی باز هم هر وقت نگاهش میکردم حس خوبی پیدا میکردم.
نیم ساعت به همان حال ماندم.
صدایی شنیدم سر چرخاندم، یک مشتری وارد شد و چند لحظه بعد امیرزاده هم آمد.
اخمهایش آنچنان در هم گره خورده بود که یک لحظه از کاری که کرده بودم پشیمان شدم. نکند از حرف من ناراحت شده.
با تمام این اوصاف نگاهمان که به هم گره خورد لبخند زدم.
نمیدانم چرا در هر شرایطی میدیدمش لبخند بر لبم نقش میبست.
معلوم بود حال خوبی ندارد. منقلب بود. ولی با دیدن لبخند من، او هم لبخند زد.
سلام کردم.
جواب داد و به مشتری اشاره کرد، که یعنی حواسم به او باشد.
– بعد روبرویم روی چهار پایه نشست.
آقای مشتری میخواست برای همسرش یکی از تابلوهای شعر را بخرد ولی نمیتوانست انتخاب کند.
چند تابلو روی پیشخوان گذاشتم و چندتا هم از ویترین برایش آوردم که هم تصویر داشتند و هم شعر.
آقای مشتری با وسواس مدام در مورد تابلوها سوال میکرد و این که اگر همسرش نپسندید میتواند بیاورد و تعویض کند یا نه،
من هم سعی میکردم راهنماییاش کنم.
بین صحبتها چشمم به امیرزاده افتاد.
چنان مبهوت و متحیر نگاهم میکرد که یک آن احساس کردم قلبم متلاشی شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت159
روی صندلیام نشستم و دستهایم را از روی پیشخوان به پایین کشیدم.
نمیخواستم مشتری لرزششان را ببینید.
آقای مشتری سخت مشغول مقایسه کردن تابلوها با یکدیگر بود. بین سه تابلو مانده بود که کدام را انتخاب کند.
برای این که زودتر برود گفتم؛
–اصلا شما هر سه رو ببرید هر کدوم رو همسرتون پسندید بردارید بقیهاش رو بیارید.
با تعجب پرسید:
–واقعا؟
بدون این که جوابش را بدهم قابها را کاغذ پیچ کردم و داخل نایلون گذاشتم.
بالاخره رضایت داد و رفت.
امیر زاده هم از کارم متعجب بود.
بعد از رفتن مشتری در حال جابهجا کردن بقیهی قابها در داخل ویترین پیشخوان بودم که از شنیدن صدایش نزدیک گوشم قلبم لرزید
–خسته نباشید خانم. اینجوری که ورشکست میشید.
به این طرف پیشخوان آمده بود و نگاهم میکرد.
اخم بین پیشانیاش کمرنگتر شده بود ولی هنوز بود.
حس کردم این ناراحتیاش به خاطر توضیحیاست که میخواهد در مورد آن خانم بدهد.
گفتم:
–مطمئنم میاره، اگرم نیاورد اشکالی نداره به قول مامانم اون ضرر کرده نه من.
هم زمان هم ابروهایش بالا رفت هم سرش را تکان داد.
بعد به طرف آشپزخانه رفت و سرکی کشید.
–کسی اینجا بوده؟
برعکس هر روز که همه چیز را تمیز میکردم، فنجانها را نشسته بودم.
نمیتوانستم دروغ بگویم.
–بله، ساره امده بود.
اخمش پر رنگ شد و به طرف صندلی آمد و رویش نشست.
–باید حدس میزدم.
پس دوباره پیداش شد. اینم تو دستهی زناییه که هر جا میره همه چی رو بهم میریزه.
شیشهی ویترین را بستم. و عقب رفتم و با فاصله ایستادم.
–چطور؟
سرش را به طرف بالا تکان داد.
–هیچی.
کاملا معلوم بود در حال حرص خوردن از دست ساره است. حرص خوردنش هم دوست داشتنی بود. به نظرم حتی اخمش جذابترش میکرد.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و همانطور که نگاهم میکرد پرسید:
–کی امده بود؟
احساس کردم اگر بمانم نفسم بالا نمیآید پس به طرف آشپزخانه راه افتادم.
–نیم ساعت پیش، یه چایی خورد زودم رفت.
با دستهای لرزان برایش یک فنجان چای ریختم. نگاهم به بخاری که از فنجان چای بلند میشد افتاد.
نمیدانستم با این دستهای غیرقابل کنترل چطور برایش چای ببرم که در سینی یا روی دستم نریزد.
چای فنجان را کمی از سرش خالی کردم تا از این اتفاق پیشگیری شود.
سینی را برداشتم و همین که خواستم از آشپزخانه بیرون بروم دیدم روبرویم ایستاده.
حرفی پیدا نکردم بگویم جز این که:
–براتون چای ریختم.
سینی را از دستم گرفت.
–شما چرا؟ اینجا که کافیشاپ نیست.
نگاهی به داخل فنجان انداخت، فکر کنم زیادی خالیاش کرده بودم، ولی او چیزی نگفت فقط تشکر کرد.
گفتم:
–خودم خواستم بریزم.
سینی را که روی پیشخوان گذاشت گفت:
–بیایید اینجا.
روبرویش ایستادم.
به صندلی اشاره کرد.
–بشینید.
سربه زیر کاری که گفته بود را انجام دادم و سرم را بالا نیاوردم.
به آشپزخانه رفت و با یک فنجان چای دیگر برگشت و فنجان را روی پیشخوان گذاشت.
–منم اینو برای شما ریختم.
سربه زیر تشکر کردم.
آرنج چپش را روی پیشخوان گذاشت و با دست راستش کمر فنجان را گرفت و به چپ و راست تکانش داد.
این کارش تولید صدا میکرد.
سرم را بلند کردم و نگاهی به فنجان انداختم بعد هم نگاهم را روی صورتش سُر دادم.
چایی از فنجان بیرون نریخته بود.
نگاهش را به چشمهایم داد و نفس عمیقی کشید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت160
–فکر آدمها هم همینجوریه، گاهی باید از سرش خالی کنیم که بیرون نریزه. یه فکرایی اونقدر سوزاننده هستن که با یه ضربهی کوچیکِ اطرافیانمون میشن آتشفشان و خیلی چیزها رو ممکنه از بین ببرن که دیگه نشه درستش کرد.
گنگ نگاهش کردم، متوجهی منظورش نشدم.
دست از سر فنجان برداشت و نگاهش کرد. بعدجرعهایی از چای را خورد.
–میخواستم زودتر از این باهاتون حرف بزنم ولی به دلایل مختلف نمیشد. یعنی گاهی رفتار خودتون باعث میشد که از تصمیمم منصرف بشم.
پرسیدم:
–رفتار من؟
لبهایش را به هم فشار داد و نگاهم کرد.
–بله، شما، بعد نگاهش را بالا داد.
"بدترین حالت شیدایی بلاتکلیفیست"
این جملهایی بود که روی تخته سیاه نوشته بودم.
خجالت زده سرم را زیر انداختم و در همان حال گفتم:
" انگار بلاتکلیفی واگیر دارد."
لبخند زد.
–خوبه، امیدوار کنندس، بعد نگاهش را به فنجان چاییاش داد.
چند لحظهایی سکوت کرد. انگار به چیزی فکر میکرد.
گفتم:
–خسته شدید، برم چهارپایه رو بیارم بشینید.
اخم ریزی کرد و بیتفاوت به حرفی که زده بودم پرسید:
–میدونی اون خانم که امروز امده بود اینجا کی بود؟
با کمی مکث گفتم:
–میخوام خودتون بگید.
–الان که هیچ نسبتی باهاش ندارم.
متعجب زده نگاهش کردم.
–ولی اون که گفت همسرتونه.
–نمیدونم چرا اینو گفته. یاد حرفهای ساره افتادم که گفت" امیرزاده میاد که ماست مالی کنه "
زمزمه وار ادامه داد:
–فکر کردم دو سال تنهایی کشیدن سر عقلش آورده باشه، انگار درست بشو نیست. لابد اینارو هم از همون کلاسها یاد گرفته.
کنجکاو و منتظر نگاهش کردم.
با من و من گفت:
–ما دو ساله از هم جدا شدیم.
برای لحظهایی چشمهایم را بستم، پس قبلا ازدواج کرده. احساسی شبیه حسادت، خشم، یا تلفیق این دو به سراغم آمد... ولی چیزی در قلبم ندا داد "مگر تو نگران زن داشتنش نبودی؟ حالا که مجرد است."
وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم اخم آلود و جدی به فنجان چاییاش نگاه میکند.
–باید زودتر بهتون میگفتم. باید قبلش مفصل با هم صحبت میکردیم. ولی خب رفتار شما واقعا من رو بلاتکلیف میکرد. احساس کردم به فرصت بیشتری نیازه برای حرف زدن.
با خودم گفتم قبل از چی باید مفصل با هم صحبت میکردیم.
وقتی نگاه سوالیام را دید گفت:
–قبل از این حرفی که میخوام بهتون بزنم باید همهچی رو بهتون میگفتم.
هنوز از شوک چیزی که شنیده بودم بیرون نیامده بودم. احساساتم مختل شده بود. نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت، به سکوت نیاز داشتم.
دستهایش را داخل جیب شلوارش کرد و رفت کنار دیوار روبروی من ایستاد.
سرم را بالا اوردم.
نگاهمان در همآمیخت. حرفی که شنیده بودم در احساساتم تغییری نداد. قلبم باز دیوانه وار خودش را به قفسهی سینهام کوبید.
نگاهم را به دگمهی پیراهنش دادم.
یک قدم جلو آمد.
–هنوزم بلاتکلیفید؟
لبم را تر کردم.
–برای چی؟
–برای حرفی که مدتهاست میخوام بزنم ولی هر دفعه از طرف شما یه مسئلهایی پیش میاد که مردد میشم، مثل همون بلاتکلیف بودن شما...
با لرزشی که در صدایم بود پرسیدم:
–میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟
لبخند نازکی زد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت161
–این لرزش گاه گاه صداتون، دستاتون، رنگ به رنگ شدنتون رو خیلی دوست دارم. نشون دهندهی خیلی چیزاس. اگر تا فردا هم سوال بپرسی اینجا خبردار میمونم و جواب میدم. فقط سخت نباشه.
از حرفهایش دستپاچه شدم. سرم را پایین انداختم.
–آخه نمیدونم سوالم برای شما سخته یا آسون، اگر سخت بود جواب ندید اشکالی نداره.
مهربان نگاهم کرد.
–برای همین میگم شما با تمام کسایی که تا حالا دیدم فرق دارید. اون لج بازی و سماجت تو کارهایی که نتیجش چندان اهمیتی نداره رو ندارید.
عوضش پشتکارتون تو کارهای مهم قابل تحسینه، بعد به تابلوی نیمه دوخته شدهام اشاره کرد.
–مثل همین تابلو دوختنتون، مثل فروششون. مثل درس خوندنتون، یا فروشندگی که توی مترو انجام دادید، هنوزم باورم نمیشه شما اینقدر انعطاف پذیری داشته باشید.
این آروم بودن شما بهم آرامش میده، حتی وقتی از دستم ناراحتید باز یه متانت تو رفتارتون هست که آدم رو به هم نمیریزه، این خیلی با ارزشه، این رو فقط کسی میفهمه که مثل من، سه سال آرامش رو ازش گرفته باشن. اصلا مثل دخترای لوس امروزی نیستید.
با خودم گفتم پس سه سال با هم زندگی کردن.
–شما لطف دارید.
مکثی کرد و عاشقانه نگاهم کرد.
–تلما.
قلبم ریخت.
سوالی نگاهش کردم.
–قبل از این که سوالی از من بپرسی بهم قول بده که همینجوری که هستی باقی بمونی.
منظورش را نفهمیدم.
نجوا کردم.
–باقی بمونم؟
سرش را تکان داد.
–آره، عوض نشو، تا آخر عمرت همینجوری بمون.
یاد حرف آن خانم افتادم. زن سابق امیرزاده، میگفت مردها بعدها عوض میشوند. برای همین گفتم:
–شما هم همینجوری بمونید.
لبخندش عمیق شد.
–به شرطی که شما برای همیشه کنارم بمونید.
نگاهم را به دستهایم دادم.
"یعنی الان خواستگاری کرد"
خنده ایی کرد.
–سکوتم که از قدیم گفتن علامت رضایته.
نگاهم را به چشمهایش دادم.
با نگاهش نوازشم کرد و گفت:
–من الان جوابم رو گرفتم. حالا هر سوالی داشتید بپرسید، چه سخت چه آسون.
تا خواستم حرفی بزنم صدای زنگ گوشیاش بلند شد.
نگاهی به صفحهاش انداخت و زیر لب زمزمه کرد.
–این دیگه کیه.
بعد عذر خواهی کرد و جواب داد.
همین که گفت الو، صدای فریاد آقایی که پشت خط بود آمد، شبیه طلبکارها حرف میزد.
امیرزاده هم داد زد:
–تو اصلا کی هستی؟
...
– کجا؟
نگران شدم.
امیرزاده به آن طرف پیشخوان رفت. نگاهش به در مغازه بود.
–من که کسی رو نمیبینم.
همان لحظه آنچنان ضربهایی به شیشههای مغازه خورد که از جایم پریدم و از ترس هین بلندی کشیدم و نگاهم را به در دادم. یک مرد عصبانی جلوی در ایستاده بود.
امیرزاده نگران به طرفم برگشت. یک چشمش به در بود و یک چشمش به من.
–نترسید، برم ببینم این دیوونه چی میگه.
مضطرب گفتم:
–نه نرید، زنگ بزنید پلیس، معلومه خیلی عصبانیه.
–آخه اصلا برم ببینم چی کارم داره، تا پلیس بخواد بیاد این مرتیکه تمام شیشهها رو آورده پایین.
من که از پشت تلفن چیزی از حرفهاش سردرنیاوردم.
گوشیاش را کنار سینی چای گذاشت و رفت.
همین که پایش را از مغازه بیرون گذاشت صدای داد و بیداد اوج گرفت.
آن مرد آنچنان عربده میکشید که یک آن از ترس به خودم لرزیدم. به طرف در مغازه دویدم.
از پشت شیشهی مغازه دیدم که آن مرد یقهی امیرزاده را گرفته، این آقا همانی بود که امروز به مغازه آمد و سراغ زن سابق امیرزاده را گرفت.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت162
او اینجا چیکار میکرد؟
محکم یقهی امیرزاده را میکشید. دلم شور زد و بیاختیار به بیرون از مغازه دویدم و خودم را به آنها رساندم و رو به آن مرد کردم و گفتم:
–ولش کن، تو چی میخوای از جون ما،
این کار من امیر زاده را عصبانی کرد و با صدای بلندی گفت:
–شما چرا امدید اینجا؟ زود برید داخل.
کاری که گفته بود را انجام دادم.
امیرزاده میخواست زودتر همه چیز ختم به خیر شود، برای همین رو به آن مرد فریاد زد.
–تو چی میخوای؟ حداقل درست بگو منم بفهمم. من چه میدونم ناموس تو کیه؟
مرد هم فریاد زد.
–خودت خوب میدونی من چمه. بعد هم فحش داد.
امیرزاده مشتی حوالهی صورتش کرد بعد هم دستهای او را از یقهی خودش جدا کرد و هلش داد و به درخت چنار چسباندش. چند نفر دورشان جمع شدند.
مرد وقتی دید زورش به امیرزاده نمیرسد چاقویی از جیبش درآورد و در یک چشم بر هم زدن داخل شکم امیرزاده فرو کرد.
آنقدر این کار را به سرعت انجام داد که تا وقتی خون را ندیده بودم باورم نمیشد.
جیغ بلندی کشیدم و از مغازه بیرون دویدم.
امیرزاده یقهاش را رها کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و دولا شد. آن مرد پا به فرار گذاشت. یکی خواست دنبالش برود ولی دوستش جلویش را گرفت و گفت:
–ول کن، دنبال دردسری؟ ما که از هیچی خبر نداریم. خودم را به امیرزاده رساندم.
–چی شد؟ وقتی دستش را پرخون دیدم فریاد زدم.
–یکی به اورژانس زنگ بزنه، تو رو خدا به اورژانس زنگ بزنید داره خون ازش میره.
از گوشهی پیراهنش گرفتم و کمکش کردم تا کنار درخت بنشیند.
دوباره نگاهی به زخمش انداختم.
–وای همینجوری داره خون میاد. با بغض گفتم:
–براتون چیکار کنم؟ چطوری خونش بند میاد؟
آقایی نزدیکمان شد انگار امیرزاده را میشناخت فکر میکنم یکی از کاسبهای همسایه بود.
–علی آقا الان آمبولانس میاد فقط گفتن تا اونا برسن باید جلوی خونریزی رو بگیریم. بعد رو به من پرسید:
–خانم پارچه ایی چیزی دارید؟
اشکم ریخت بلند شدم و به طرف مغازه دویدم. مقداری پارچهی دوخت و دوز داخل کولهپشتیام بود. همه را برداشتم و با عجله به طرف امیرزاده دویدم.
نگاهی به شکم غرق به خونش انداختم. با دستش جایی که چاقو خورده بود را محکم فشار میداد ولی باز هم خون ریزی قطع نمیشد.
گفتم:
–دستتون رو کنار بکشید وقتی پارچهها رو گذاشتم دوباره دستتون رو روی زخمتون فشار بدید.
همهی پارچه ها را روی زخمش گذاشتم. امیرزاده نمیتوانست دستش را محکم فشار دهد. من هم خجالت میکشیدم این کار را انجام دهم. اصلا این همه نزدیکی به او توانی برایم نمیگذاشت.
گفتم:
–باید خیلی محکم فشار بدید وگرنه خونریزی قطع نمیشه. آن آقا گفت:
–خانم شما برید کنار من نگهش میدارم.
واقعا هم زور یک مرد لازم بود.
امیرزاده گفت:
–ممنون آقا سروش.
آقا سروش پرسید:
–باید ازش شکایت کنی، مرتیکه دیوونه بود.
امیرزاده گفت:
–قبلا هم تو کافی شاپ بهم گیر داده بود، اون موقع فکر کردم تصادفی بوده ولی انگار بد جور رو من کلید کرده حالا دلیلش رو نمیدونم.
بعد نگاهش را به من داد با دیدن اشکهایم گفت:
–گریه نکنید، من که حالم خوبه، میشه برید گوشیم رو بیارید به برادرم خبر بدم.
دوان دوان به طرف پیشخوان رفتم و گوشیاش را چنگ زدم.
کیف خودم را هم برداشتم و از مغازه بیرون آمدم و ریموت مغازه را زدم. کنارش زانو زدم و گوشی را به طرفش گرفتم. دستهایش آعشته به خون بودند برای همین گوشی را نگرفت.
–خودتون برید از لیست مخاطبین و اسم حسین داداش رو بگیرید.
صفحهی گوشیاش را که باز کردم با عکسی که دیدم جا خوردم.
روی صفحهی گوشیاش عکس تابلوی شعری بود که از من خریده بود.
حس خوبی پیدا کردم و این بار از مهربانی و توجهش اشکم بارید.
شمارهی برادرش را گرفتم و گوشی را کنار گوش امیرزاده گذاشتم.
او با سرش گوشی را نگه داشت و من دستم را عقب کشیدم.
امیرزاده با کلمات بریده بریده همه چیز را برای برادرش توضیح داد.
نگاهم به صورتش بود که گاهی از درد مچاله میشد.
در دلم خدا خدا میکردم که اتفاقی برایش نیفتد.
حرفهایش که تمام شد گفت:
–میشه گوشی رو بردارید.
با احتیاط طوری که انگشتهایم به صورتش نخورد گوشی را از روی گوشش برداشتم.
نگاهی به من انداخت و سعی کرد لبخند بزند.
–من که حالم خوبه چرا گریه میکنید؟
با پشت دست اشکهابم را پاک کردم.
–خیلی درد دارید؟
نوچی کرد.
–نه بابا چیزی نشده.
چند دقیقه بعد آمبولانس آمد.
او را داخل آمبولانس گذاشتند.
من هم میخواستم سوار شوم. ولی امیرزاده مانع شد.
تلما خانم شما نیایید بیمارستان، اونجا کروناییها زیادن یه وقت خدایی نکرده مبتلا میشید. داداشم گفت سریع خودش رو...
آقای پرستار حرفش را برید:
–بیمارستان اصلا جا نداره، امیدوارم معطل نشید.
آقا سروش رو به من گفت:
–شما بفرمایید من همراهش میرم.
امیرزاده دوباره گفت:
–آقا سروش شما هم اذیت میشید نیایید بهتره.
ولی آقا سروش گوش نکرد و سوار شد
هدایت شده از قیمت نماز روزه استیجاری
قــبـــول #ســـــفــــــــارشـــات نــــــــماز و روزه
در کــمــتریـــن زمان و کــمتــریـن قــیـمــت #ممکن💵
اگــر #عـــزیـزان و #آشـــنــایــانتــــ رو از دســت دادی و اون عـزیزان #نماز و #روزه #نخـــوانده دارند ایـنجا میــتونی با #کمتـــرین قیمــت این کــار رو به #مسـئولـیـن #این👇👀کــانـــــال #بــسپـــری👇
💖https://eitaa.com/joinchat/4154196290Cea0e771aec💖
بـــا بـه صـــرفــه تــرین 💲#قـیمـت💲 [نــمـاز و روزه] عــزیــزانــت رو بـــه کـــــــانـالـــ زیــر بــســپــر👇👀
💖https://eitaa.com/joinchat/4154196290Cea0e771aec💖
💯تضــــــمـــیــنـی💯
در کمـــــتـــریـــن زمــانــــی کـه فــکرشــو بـکـــنی📿👌
💖https://eitaa.com/joinchat/4154196290Cea0e771aec💖
کـــانـــالی با بیش از 12 هــــــــــزار دنــبال کننده فعـــال قطعا خــدمـات خوبــی رو ارائــــه میــــده 😌☝️💢
#کد2087
#لطفا_با_حوصله_بخون👇👇
🟢ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ، ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ.
ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ: ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ.
ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
🔸ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ.
ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍﺑﺎﺯ ﮐﻦ!
ﻣﺎﺩﺭ: ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ!😡
- ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟!
ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ، ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ باﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ،
ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ.🤨
- ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ...
🔸ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ، ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ.
ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ.
- ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ! ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ.
ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟ﻟﺒﺎﺳَﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ: بله.
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ.
ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ.
🔸ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ، ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ!یاﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ.
ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ :ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ،
ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ!
ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻨﻮ ﺑﮑﺸﻪ؟!
ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ!
🔸باﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ...رﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ...
ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ؟ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ!
ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ...
ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ!!😭
ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ!!😭
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ،
ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ!!!
بچه ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ!❓
ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ؟ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ...؟!!
ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ، ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ!ﺍﻭﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩن...!😭😭
🔸ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ...دویدﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ!ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ...
ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ...
🔸ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ،
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ...
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟!
ﮔﻔﺖ:ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ، ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ، ﺍﺯﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ...😭!
ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ!
✅خدایا، ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎنبند!
ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﻭﮐﺜﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﯼ!
🟢اﻟﻬﯽ ﻓﻬﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ...
ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ...
ﺍﻟﻬﯽ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ!
ﻧﮕﺬﺍﺭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ!🤲
#یا_انیس_من_لا_انیس_له
#اگه لذت معنوی بردی..پست رو ارسال کن واسه عزیزانت.
#یاصاحب_الزمان_ادرکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور