🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت260
–من میام، تو رو خدا کاریش نداشته باشید، اون شکمش بخیه خورده.
بعد هلما را به طرف بیرون هل دادم.
هلما به آن مرد لعنتی اشاره کرد که برویم.
همین که خواستیم از اتاق خارج شویم. امیرزاده از پشت گردن مرد تنومند را گرفت و گلاویز شدند.
نمیخواستم امیرزاده آسیب ببیند.
با بغض به هلما التماس کردم.
–تو رو خدا بگو ولش کنه، من که دارم باهات میام.
هلما زمزمه کرد:
–آخه علی ول نمی کنه دیگه، این غیرتی بازی هاش رو هنوزم ترک نکرده.
بعد فریاد زد.
–کامی ولش کن باید بریم.
ما بیرون اتاق ایستادیم و آن مرد که اسمش کامی بود، امیرزاده را با قدرت هل داد تا زودتر بتواند او را از خودش جدا کند و از اتاق بیرون بیاید.
امیرزاده با پشت چنان با دیوار برخورد کرد که من هینی کشیدم و تا خواستم به طرفش بروم هلما دستم را کشید.
–وایسا ببینم.
صورت امیرزاده چنان مچاله شد که نشان دهندهی درد شدیدش بود ولی باز به سختی بلند شد تا خودش را به من برساند.
کامی فوری از اتاق بیرون آمد و در را قفل کرد.
صدای مشت های امیرزاده میآمد که با تمام قدرت به در میکوبید.
هلما به طرف حیاط پا تند کرد و من را هم دنبال خودش کشید.
به حیاط که رسیدیم هلما کنار پنجرهی اتاق ایستاد و گفت:
–ببین علی، بی خودی شلوغش نکن. این دختره پیش من می مونه، تا وقتی میثم آزاد بشه. تا میتونی زود بجنب، خودتم میدونی من اعصاب درست و حسابی ندارما!
امیرزاده چند بد و بیراه نثار هلما کرد و وقتی دید فایدهای ندارد گفت:
–اگه یه مو از سرش کم بشه اون سر دنیا هم بری پیدات میکنم و حقت رو می ذارم کف دستت، فهمیدی؟
من همان طور که مچ دستم اسیر هلما بود به طرف پنجره رفتم. هلما دستم را رها کرد و کمی عقبتر ایستاد و به کامی گفت که برود و ماشین را روشن کند.
کنار پنجره روی زمین نشستم و با بغض به چهرهی به هم ریختهی امیرزاده نگاه کردم و پچ پچ کردم:
–من از اینا میترسم.
دستش را از میلههای پنجره بیرون آورد و دستم را گرفت.
–اصلا نترس. این دختره فقط هارت و پورت داره، هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
با نگرانی زمزمه کردم:
–فکر کنم هنوز خوب نشناختیش، همین دختر هارت و پورتی، از دیروز ما رو این جا زندونی کرده بود.
ناخداگاه لبخند روی لب هایش نشست.
–بهتر، به من که با تو کلی خوش گذشت.
من هم لبخند تلخی زدم.
–ولی از این به بعد تنهایی بدون تو من چی کار کنم؟
لبخندش جمع شد.
–چشم رو هم بذاری پیش خودمی، بهت قول میدم.
نگاهم را به دست هایش دادم و قطره ی اشکی روی گونهام چکید.
–میدونم که میای، میتونی از ساره هم کمک بگیری، شاید اون بتونه هلما رو راضی...
هلما فریاد زد.
–پاشو بریم دیگه، مگه میخوای سفر آخرت بری؟
امیرزاده با عصبانیت رو به هلما گفت:
–مگه تو آخرتم سرت می شه؟ اون دین و ایمونی که چند سال پیش داشتی کجا رفت؟ چرا رفتی چسبیدی به این اراذل و اوباش.
هلما پوزخندی زد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت261
–الان بشر این همه پیشرفت کرده شماها هنوز چسبیدید به اون اسلام هزار سال پیش، بابا شماها چرا نمیفهمید طبیعیه که چون انسان کامل تر شده ادیانش هم باید تغییر کنه. دست از سر اون اسلام نخ نما بردارید از جونش چیمیخواهید؟
امیرزاده دندانهایش را روی هم فشار داد:
––بشر پیشرفت کرده؟ چه پیشرفتی؟ جز این که یه سری ابزارهایی به وجود آورده که باعث کشتار بیشتر انسانها شده،
هر قرنی که میگذره به خاطر همین به اصطلاح پیشرفت و زیاده خواهی انسانهای طمع کاره که این همه آدم میمیرن،
همین بشر پیشرفتهی شما کرونا رو ساخته و این همه آدم رو هر روز داره به کشتن میده، باعث کلی بیماری روحی شده، میدونی چرا؟
چون اونا شیطان رو از مقربین خدا میدونن؟ انسانهای مد نظر تو فقط از نظر مادی پیشرفت کردن، دانششون پیشرفت کرده، نه علمشون، کدومشون ذرهایی علم دارن؟ چون علم ندارن مجبورن یه دینی برای خودشون بسازن که به آدمهای ساده لوحی مثل تو بگن که ما هم به یه جایی وصل هستیم. علم این اسلام هزار سالهی ما بعد از این همه سال شاید هنوز یک درصدشم کشف نشده. اگرم شده توسط آدمهای پاک و مخلص کشف شده، طوری که همه دهنشون باز مونده.
هلما با خشم رو به من گفت:
–پاشو بریم بابا، اصلا معلوم نیست چی میگه.
امیرزاده دستش را در هوا تکان داد.
–بایدم نفهمی من چی میگم، آخه اگه میفهمیدی که الان دنبال این کارا نبودی. میدونی حرفهای من رو کی میفهمی؟ وقتی مردی رفتی اون دنیا.
هلما لگدی به پایم زد.
–بلند شو دیگه، میخوای تاشب اینجا آبغوره بگیری؟
نگاهم را به امیرزاده دادم و با دستم دستش را محکمتر گرفتم. کمی سرم را به طرف سرش خم کردم و آرام گفتم:
–علیآقا، میشه بعد از این که من رفتم اول از همه به مامان اینا زنگ بزنید؟ الان خیلی نگرانن.
عصبانیتش فروکش کرد. نفس عمیقی کشید و نگاهش رنگ مهربانی گرفت. انگار وجود هلما را ندید گرفت و دستم را از میلهها به داخل کشید و بوسید و همانجا روی لبهایش نگه داشت. برای چند ثانیه چشمهایش را بست بعد نگاهش را روی مردمک چشمهایم پهن کرد. مگر چه میخواستم جز ماندن زیر چتر نگاهش؟ آنقدر نگاهش زلال بود که فهمیدم صاحب قلبش برای همیشه من هستم. مهربانیاش را با تمام وجود بلعیدم. دست دراز کرد و قطره اشکم را از روی گونهام گرفت. صدای دورگهاش که غمش را فریاد میزد را رها کرد.
–معلومه که زنگ میزنم عزیز دلم، تو نگران اونا نباش، تو فقط مواظب خودت باش.
✍#لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت262
نگاهش را جمع کرد و به زیر انداخت.
–اینا همش تقصیر منه تلما.
سرم را تند تند تکان دادم.
–نگو، فقط باید استغفار کنیم، مگه خودت یادم ندادی؟
او هم سرش را تکان داد.
– تلما یه قولی بده.
ترسیدم حرفی بزنم و نتوانم جلوی گریهام را بگیرم. لبهایم را محکم روی هم فشار دادم و سوالی نگاهش کردم.
امیرزاده نگاهش را به صورتم داد.
نم چشمهایش را که دیدم غوغایی در دلم به پا شد. هر دو دستم را گرفت.
–قول بده قوی باشی. هر اتفاقی افتاد یادت باشه یکی اینجا هست که تمام حواسش پیش توئه...
هلما از پشت لباسم را کشید. ولی نتوانست گرهی نگاهمان را باز کند.
–بیا دیگه...
امیرزاده گفت:
–قول بده تلما.
با کشیده شدن بیشتر لباسم مجبور شدم بلند شوم. ولی هنوز نگاهش میکردم.
–به شرطی که توام قول بدی مواظب خودت باشی.
به طرف در حیاط راه افتادیم. این در به کوچه باز میشد ولی دری که دیروز هلما من را آورد در کوچکی در گوشهی دیگر حیاط بود که به همان ساختمان بزرگ راه داشت.
من مدام برمیگشتم و امیرزاده را نگاه میکردم. دستش را برای خداحافظی بالا برده بود دیگر اشکش روی گونههایش جاری بود.
چقدر دیدن این صحنه برایم دردناک بود.
آنقدر سخت بود که فقط چند ثانیه برای دیدنش تاب آوردم و هقهق گریه امانم نداد.
از در حیاط بیرون رفتیم و در محکم بسته شد.
ترس تمام وجودم را فرا گرفت.
همان لحظه چشمم به بچهگربهها افتاد که با هم بازی میکردند.
هلما در ماشین را باز کرد و من را تقریبا به داخل ماشین پرت کرد.
خودش هم کنارم نشست و به کامی گفت:
–زودتر از اینجا دور شو، الان زنگ میزنه همه میریزن اینجا.
با چشمهای خیس از اشک، هلما را نگاه کردم.
اخم کرد.
–بسه دیگه، حالا انگار میخوام ببرم اعدامت کنم.
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
با سرعت زیاد از آن کوچه و محله دور شدیم.
سکوت طولانی حکمفرما شد.
بعد از مدتی سرم را بلند کردم و نگاهی به اطراف انداختم. داخل اتوبان بودیم و سرعت ماشین بالا بود، ماشین مدام بالا و پایین میرفت.
نگاهم به آینه افتاد. کامی از آینه جوری نگاهم میکرد که یک لحظه دلم از ترس فرو ریخت. آدامسش را به طرز بدی میجوید.
آهنگ تندی در حال پخش بود که استرسم را بیشتر میکرد. ولی انگار رانندهی چندش آور سرعتش را با کوبش آهنگ تنظیم میکرد. آب دهانم را قورت دادم و
فوری نگاهم را به هلما دادم که با اخم از پنجره بیرون را نگاه میکرد، انگار اصلا متوجهی سرعت بالا نبود. وقتی سنگینی نگاهم را متوجه شد چشم چرخاند و گفت:
–کامی آرومتر، چته سر میبری؟
خنده چندش آوری کرد.
–حالا چرا سر؟ اتفاقا دارم عروس میبرم. بعد هم بلند خندید.
هلما اخم کرد و جدی گفت:
–امروز غیر عادی هستیا چیزی زدی؟
کامی کمی خودش را جمع و جور کرد.
–نه خانم، چطور؟
هلما عصبانی شد.
–برای این که بهت گفته بودم جوری نزنیش آسیب ببینه، فقط بترسونش، چرا اونجوری محکم زدی تو شکمش؟
کامی یک دستش را از روی فرمان برداشت.
–خانم دیدید که خودش ول نمیکرد. باور کنید من نمیخواستم...
هلما حرفش را برید.
–خیلی خب، یه کم جلوتر که به فرعی رسیدیم نگه دار.
کامی با تعجب پرسید؟
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت263
–مگه نگفتین من تا اون جا ببرمتون؟
هلما بیتفاوت گفت:
–خودمون می ریم تو برو به کارت برس.
–ولی خانم، شما رانندگی کنید دختره از فرصت استفاده می کنه و یه وقت فرار میکنه.
هلما نگاهم کرد.
–چطوری می خواد فرار کنه؟ خودش میدونه به نفعشه که دست از پا خطا نکنه.
تو کاری که بهت گفتم انجام بده نمیخواد واسه من تعیین تکلیف کنی، حد خودت رو بدون.
کامی از این حرف خوشش نیامد و سرعتش را بیشتر از قبل کرد.
هلما با صدای بلند گفت:
–میگم آروم برو، حالا یه کاری کن این بارم واسه سرعت بالا جلوت رو بگیرن. دردسر اون دفعه بس نبود؟
کامی حرفی نزد فقط کمی سرعتش را پایین آورد.
بعد از چند دقیقه وارد خیابان فرعی شدیم که مغازههای زیادی داشت. کمی هم شلوغ بود. در قسمت پیاده رو چند دختر جوان که پوشش نامناسبی داشتند با هم قدم میزدند.
کامی سرعتش را کم کرد و به آنها زل زد.
هلما به خیال این که میخواهد ماشین را متوقف کند گفت:
–آره، همین جاها یه جا نگه دار. کامی با اکراه نگاهش را از آن ها گرفت و به هلما داد.
–میذاشتی میرسوندمتون دیگه.
–نمی خواد، این جور که تو رانندگی میکردی شانسی زنده موندیم.
بعدشم اول آخر میخواستی بری دیگه حالا چند دقیقه زودتر. ماشین متوقف شد.
هلما در حال پیاده شدن رو به من گفت:
–توام بیا جلو بشین.
در حال پیاده شدن چشمم به آینه افتاد. کامی جوری نگاهم میکرد که ترسیدم.
کامی هم پیاده شد و دوباره به من زل زد. استرس تمام وجودم را گرفته بود. در دلم دعا دعا میکردم که زودتر برود.
کامی فوری ماشین را دور زد و در جلو را برایم باز کرد و اشاره کرد که بنشینم. از ترس همان جا ایستادم و جلو نرفتم.
–خانم میخواید دستاش رو با یه چیزی ببندم؟ بعد بدون این که منتظر جواب باشد دستش را به طرفم دراز کرد.
من جیغی زدم و پشت هلما که سرش داخل کیفش بود و دنبال چیزی میگشت پناه گرفتم.
هلما نگاه چپ چپی به من انداخت.
–چته؟ برو بشین تو ماشین دیگه. ولی من از جایم تکان نخوردم.
کامی خودش را متعجب نشان داد.
–این چرا این جوری میکنه؟ انگار گوشاش نمیشنوه؟ بذارید خودم ببرمش...
هلما حرفش را برید.
–نمیخواد، این از تو میترسه. تو بیا برو کنار خودش میره.
کامی همان طور که به طرف هلما میآمد گفت:
تو کلاس که همه کشته و مُرده ی من هستن. این دختره به دور از آدمیزاده.
هلما پوفی کرد.
–مگه اون تو کلاس بوده؟ دفعهی اول هر کی ببینتت ممکنه خوف کنه، توام نمیخواد فوری با همه پسرخاله بشی.
بعد از کیفش مبلغی پول که انگار قبلا کنار گذاشته بود را به طرف کامی گرفت.
–بقیهش رو شماره کارت بفرست برات کارت به کارت میکنم.
کامی با بیمیلی پول را گرفت و گفت:
–طلب خیر.
هلما هم همین جمله را گفت و پشت فرمان نشست و نگاهی به من انداخت.
همین که خواستم از کنار کامی رد شوم و سوار ماشین شوم با خنده زمزمه کرد.
–دخترخاله، حالا خدمت می رسیم.
از حرفش چیزی نمانده بود قالب تهی کنم.
ماشین که حرکت کرد هلما نگاهی به من انداخت.
–چیه؟ چرا جمع شدی تو خودت؟
کمی که از آن جا دور شدیم نفس راحتی کشیدم و کمی آرام شدم.
از آینه میدیدم که کامی هنوز همان جا ایستاده و دور شدن ما را نگاه میکند.
رو به هلما گفتم:
–هنوز وایساده اون جا، نرفته.
هلما نیشخندی زد.
–آهان از اون ترسیدی؟ اون توقع نداشت پیاده ش کنم، جور دیگه فکر میکرد.
بعد با صدایی که کمی لرزش داشت ادامه داد:
–ولی هنوز من رو نشناخته، هلما از اوناش نیست که به کسی رو بده.
هلما هم اضطراب داشت. این از رانندگی کردنش کاملا مشخص بود.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت264
نفسم را به یک باره بیرون دادم.
هلما لبش را کج کرد.
–چرا ازش میترسی؟
با تعجب نگاهش کردم.
–تو ازش نمیترسی؟!
با شتاب دنده را عوض کرد.
–ترس چیه بابا، اون یه کارگره، ساعتی کار می کنه، گوش به فرمان منه.
لب هایم را بیرون دادم.
–ولی تیپش اصلا به کارگرا نمیخورد!
–کارگر ساختمون که نیست. منظورم اینه این جور آدما رو ما ساعتی یه جورایی اجاره شون میکنیم. به خاطر هیکلشون و زور بازوشون واسه این جور جاها به درد میخورن.
ابروهایم بالا رفت.
–ولی جوری حرف می زد انگار بارها این مسیر رو اومده و جایی که میخوایم بریم رو میشناسه!
–خب قبلا یکی دوبار تو خونهی میثم کلاس بوده، اومده اون جا. واسه همین اون جا رو میشناسه. آخه این جا که داریم می ریم خونهی میثمه.
–یعنی اینم شاگردته؟
–شاگرد من نیست، شاگرد یکی از مربیای دیگه س. منتهی تو کلاسای جمعی همه با هم آشنا میشن دیگه.
خنده ی تلخی زدم.
–حالا شاگرد زرنگه؟
هلما سرش را تکان داد.
–آره، خیلی زود اتصال پیدا می کنه. حتی یه کمی از دوره ی مربیگری رو هم گذرونده. پای پول که وسط باشه همه زرنگ میشن.
لب هایم را بیرون دادم.
–این میخواد مربی بشه؟
هلما شانهای بالا انداخت.
–آره! چه اشکالی داره. هر کی بخواد میتونه، فقط باید بتونه اتصال بده. الانم گاهی به جای بعضی مربیا سر کلاس میره.
–یعنی انرژی میده؟
سرش را کج کرد.
–یه همچین چیزایی.
پوزخندی زدم.
–این بیشتر بهش میاد انرژی بگیره. تو ماشین که بود کل ماشین رو انرژی منفی گرفته بود. اون قدر حس بدی داشتم. خدا رو شکر که زودتر رفت.
پایش را محکمتر روی گاز گذاشت و گفت:
–اتفاقا خیلی پر انرژیه، هر وقت دور هم جمع می شیم میبینم خیلی از دخترا میگن ازش انرژی میگیرن.
با تعجب نگاهش کردم.
–چقدر دخترا عجیبن! مگه کلاساتون مجازی نیست؟
–چرا، ولی گه گاهی حضوریه. واسه این که بچهها همدیگه رو ببینن. چند سال پیش که من خودم شاگرد بودم همیشه حضوری بود.
خانهای که میخواستیم برویم تقریبا حومهی شهر بود.
نگاهی به هلما انداختم.
–هر روز این همه راه میای و میری؟
–نه، این جا کاری ندارم. من خونهی مامانم زندگی میکنم.
–بالاخره من نفهمیدم این آقا میثم نامزدت هست یا نه؟
پشت چشمی برایم نازک کرد.
–یه کم باهات خوش رفتاری کردم دیگه پررو نشو.
وارد محلهای شدیم که پر بود از برج های بلند و شبیه به هم. جلوی یکی از برج ها ماشین را متوقف کرد. چند پسر بچه کمی آن طرفتر مشغول بازی بودند.
هلما سوییچ را برداشت و گفت:
لیلافتحیپور
11.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚آرام بگیر
خدا میگوید همه چیز دست من است
میگوید من همه چی را میدانم
میگوید، من شفا دهنده، اجابت کننده، محافظ، نجات دهنده هستم.
به من تکیه کن.
تا تو را در آغوش رحمت و برکت خود قرار دهم و از تاریکی های مشکلات نجات دهم و به نور آرامش خودم هدایت کنم.
خداوند با تو صحبت میکند و دلت را گرم میکند،
وقتی که میگوید :
💚کلیدهای غیب تنها نزد اوست و جز او کسی آن را نمیداند
آنچه در خشکی و دریاست میداند،هیچ برگی از درخت نمی افتد مگر اینکه از آن آگاه است
و نه هیچ دانه ای در تاریکی های زمین،و نه هیچ تر و خشکی نیست جز اینکه در کتاب آشکار ثبت است.
سوره انعام آیه 59🌿
🌿🌺﷽🌿🌺
💚ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ شیراز ﺑﻮﺩﻡ. ﺳﺎﻝ ١٣٤٠، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ می خواندم.
ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بی حوﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ؟ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ.
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ می خوردم ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ!
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎس های ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. می دوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎی من ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ.
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ می زﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!💚
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ. ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ. ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ همین طور ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
💚ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟
ﺑه جای خوب بگوییم عالی
به جای ای بد نیستم بگوییم الحمدلله
همیشه بهترین و قویترین کلمات را انتخاب کنیم ،زیرا کلمات ما سرنوشت ساز هستند.
✅ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ امیرمحمد نادری قشقایی، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ
💞﷽ 💞
#قرآن_صبح
✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#نَشـــــــر=صَــــدَقِه جاریِه📲
┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
388_Page_۲۰۲۳_۱۰_۲۵_۰۸_۳۵_۱۸_۸۲۳.mp3
948.9K
💞﷽ 💞
قرائت و ترجمه صفحه 388
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#نَشـــــــر=صَــــدَقِه جاریِه📲
┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄