دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😉من شخصا لحظه شماری میکنم تا مسلمانان بر ما حکومت کنند
✅من مطمئنم سیستمشون عادلانهست
🎧 صحبتهای جالب مرد آمریکایی رو بشنوید
#اللهمعجللولیکالفرج
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شیر زن ایرانی برنامه منوتو رو بهم ریخت !
مجبور شدن قطش کنن 😎
#اللهمعجللولیکالفرج
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت372 وارد خانه که شدیم علی پاهایم را از روی زمین کند و مرا در آغوشش گرفت و ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت373
با سرفههای ممتد خودم چشم باز کردم.
روی تخت بودم. سر چرخاندم علی نبود. چطور مرا به این جا آورده بود؟ درد زیادی در گلو و سینهام احساس می کردم و آزارم میداد. صدای در که خیلی با احتیاط بسته می شد نگاهم را به سمتش کشاند.
علی برای وضو گرفتن به حیاط رفته بود. به این زودی صبح شده بود.
همان جا نزدیک در نمازش را خواند و از روی میز لیوانی برداشت و شروع کرد دنبال چیزی گشتن.
پرسیدم:
–دنبال چی میگردی؟
وقتی صدای دورگه و ضعیفم را شنید به طرفم آمد.
–بیدار شدی؟ چرا صدات این جوریه؟
بلند شدم و به زحمت نشستم.
–سینه و گلوم درد می کنه.
رنگ از رخش پرید.
پرسیدم:
–چیمیخواستی؟
به لیوان اشاره کرد.
–یه کم نمک می خوام آب نمک قرقره کنم.
اضطراب تمام وجودم را گرفت.
–چرا؟! حالت خوب نیست؟!
–چیزی نیست، یه کم گلو درد دارم.
دستم رو به صورتم کشیدم.
–وای توام گرفتی؟
–نه بابا، یه کم سرما خوردم. پاشو حاضر شو تو رو ببرم دکتر. اگر همون دیشب می رفتیم این جوری نمی شدی.
بیمارستان آن قدر شلوغ بود که سه ساعت طول کشید تا فقط ویزیت شویم.
دکتر گفت علی هم کرونا گرفته و دوباره کلی دارو نوشته بود. همین طور سرُم که برای خریدنش باید ساعت ها در صف میایستادیم.
علی نایی برای صف ایستادن نداشت.
ساعت نزدیک هشت صبح بود که به خانه برگشتیم. به خانه که آمدیم هر دو بیحال روی تخت افتادیم.
علی گوشیاش را برداشت.
–به میثاق زنگ بزنم بیاد بره داروهامون رو بگیره.
من هم گوشی را برداشتم تا به مادر بگویم کمی سوپ برایمان درست کند.
ولی مادر گوشی را برنداشت.
شمارهی نادیا را گرفتم:
–با صدای گرفتهای جواب داد.
–الو، سلام بر کرونا عروس.
–الو، نادیا، حالت خوب نیست؟!
–نه، فکر کنم همه مون کرونا گرفتیم آبجی، بیچاره بابا از صبح داره بهمون می رسه.
–وای! یعنی از من گرفتید؟!
–فکر نکنم، بابا می گه تو بدنمون بوده، و گرنه به این سرعت که منتقل نمی شه، ما که اصلا پیش تو نیومدیم.
شماها چطورید؟
–علی هم گرفته، قطع کن زنگ بزنم به دوستام ببینم حال اونا چطوره؟
بعد از این که تلفن را قطع کردم نگاهی به علی انداختم. از حرف هایی که می زد معلوم بود حال خانوادهی او هم بهتر از ما نیست.
علی ابروهایش را به هم نزدیک کرد و به برادرش که پشت خط بود گفت:
–شماها که دوتا دوتا ماسک زده بودید به ما هم که نزدیک نمی شدید، هوای آزادم بوده، اون وقت چطوری گرفتید؟!
...
–خیلی خوب اصلا از ما گرفتید مگه مهمه، فعلا مواظب باشید مامان نگیره، ان شاءالله که زودتر خوب می شید.
علی تلفن را قطع کرد و با ناراحتی گفت:
–میثاق و زنشم مریض شدن.
شرمنده نگاهم را زیر انداختم.
–مامان اینام گرفتن.
علی دستش را به پیشانیاش زد.
–وای، خدا رحم کنه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت374
بغض کردم و گفتم:
–اگه یه بلایی سرشون بیاد خودم رو نمیبخشم. بعد هم گریهام گرفت.
علی گوشی را کناری گذاشت و مرا در آغوشش جا داد.
–همه چیز دست خداست نگران نباش اتفاقی نمیفته. از کجا معلوم از تو گرفته باشن؟ دیروز کلی مهمونای دیگه هم بودن از کجا معلوم یکی از اونا آلوده نبوده.
چشمهایم را بستم و سرم را در آغوش پر مهرش جا دادم و بغضم را رها کردم. او هم موهایم را بوسه باران کرد و دلداری ام داد.
گریه باعث شد سرفهام بگیرد. آن قدر سرفه کردم که دیگر نفسم بالا نمیآمد. علی لیوان آبی برایم آورد.
–خوب شد چند روزه پیش اجاق گاز رو وصل کردم، برم ببینم می تونم روشنش کنم یه چایی چیزی درست کنم. فکر کنم خودمون باید یه فکری واسه خودمون کنیم همه درگیرن.
همین که بلند شد زمزمه کرد:
–بدنمم شروع به درد کرده. حالا این داروها رو چطوری گیر بیارم.
دلم برایش سوخت خیلی تنها مانده بود.
از صبح چیزی نخورده بودم و احساس ضعف داشتم دلم فقط یک سوپ رقیق و گرم میخواست.
گوشی را برداشتم و برای ساره پیام دادم و نوشتم.
–سلام. حالت خوبه؟ سالمی؟
بعد از چند دقیقه نوشت.
–بهشت زهرا هستم، دیشب مادر هلما فوت شده. حالش خیلی بده.
هینی کشیدم و لبم را گاز گرفتم.
ترس عجیبی به دلم افتاد. روحیهام را از دست دادم. زانوهایم را بغل گرفتم و به تاج تخت تکیه دادم و به روبرو خیره شدم.
با خودم فکر کردم اگر من بمیرم چه؟ اگر یکی از اعضای خانوادهام بلایی سرشان بیاید چه؟ اگر اتفاقی برای علی بیفتد من چه کار میتوانم بکنم؟ آن قدر فکرهای جور واجور به ذهنم هجوم آورد که ناخودآگاه دوباره اشک از چشمهایم جاری شد.
علی وارد شد و در را بست. همان طور که به طرف من میآمد گفت:
–کتری رو گذاشتم جوش بیاد. همین یه کار رو انجام دادم انگار کوه کندم. وقتی به این طرف پرده رسید و نگاهش به من افتاد پرسید:
–چی شده تلما؟! چرا گریه می کنی؟!
موضوع را برایش گفتم.
او هم ناراحت شد و مات زده نگاهم کرد. بعد کنارم نشست و زمزمه کرد:
–بیچاره خیلی غریب مُرد. حالا تو از کجا فهمیدی؟
–ساره پیام...
سرفه مجال حرف زدن نداد.
علی هم سرفهای کرد و با کف دستش شروع به ماساژ کتفم کرد.
–با این اوضاع فکر کنم باید بریم بیمارستان بستری شیم. آدم سالم دورمون نیست که بخواد بیاد این جا به ما برسه.
–اصلا مگه بیمارستان جا داره که ما بریم؟ دیدی که امروز چه خبر بود اون آقاهه اون قدر حالش بد بود نمیتونست نفس بکشه ولی بستریش نکردن گفتن جا نداریم.
نوچی کرد.
–آخه این بیماری هم طوریه که اگه بهش نرسی حال آدم بدتر می شه.
گوشیام را برداشتم.
–بزار یه زنگ به لعیا بزنم ببینم اون چطوره.
علی بیحال نگاهم کرد و چشمهایش را بست و آرام گفت:
–اون که صد در صد مریضه، دیروز همه ش تو حلق تو بود.
–وای خدا نکنه، اون که دوتا ماسک زده بود.
علی پوزخندی زد.
–اگه ماسک میخواست نگه داره که نصف مملکت مریض نمی شدن، یا همین مامان اینا چرا مریض شدن؟
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–حالا نفوس بد نزن.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت375
آن قدر گوشی لعیا زنگ خورد که دیگر میخواستم قطع کنم اما لحظهی آخر جواب داد.
–سلام عروس خانم، حالت چطوره؟ عروس خانم تو باید الان تو بزن بکوب پاتختی باشی نه گوشی به دست.
نفسم را بیرون دادم.
–سلام. دلت خوشهها، کرونا خودش تنهایی به اندازهی کل جهان داره بزن و بکوب می کنه دیگه به ما اجازه نمی ده.
–مگه چی شده؟ نکنه آقا دومادم چپ کرده؟
–آقا دوماد و خانوادههامون.
هینی کشید.
–پس احتمالا سراغ منم بیاد.
–چطور؟
–آخه از صبح گلوم میخاره.
–نگو تو رو خدا، مریض بشی شرمندگیش واسه من می مونه.
خندید.
–ول کن بابا، مگه تو مجبورم کردی بیام، خودم خواستم.
بعد از تشکر پرسیدم:
–راستی تو بهشت زهرا نرفتی؟
–واسه مادر هلما می گی؟
–آره.
–نه، راستش باید میومدم سر کار، بعد از این جام باید برم دخترم رو ببرم دکتر اونم صبح حال ندار بود. البته من با هلما اونچنان سنمی ندارم چند بار با ساره دیدمش باهاش آشنا شدم.
– تو این کرونا هم کسی نمی ره واسه مراسم تشیع.
–آره بابا همه ش مجازیه. منم براش پیام فرستادم. راستی ساره بهت گفت مادر هلما کی فوت شده؟
–آره، گفت دیشب.
–نه بابا، یادته دم غروبی داشت آرایشت میکرد گوشیش زنگ خورد رفت توی پلهها جواب داد بعدشم چند دقیقه نشست اون جا و ما صداش کردیم بعد اومد؟
–خب! وقتی هم اومد انگار گریه کرده بود.
–آره، همون موقع از بیمارستان بهش زنگ زده بودن و خبر فوت مادرش رو بهش داده بودن.
هینی کشیدم و کف دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
علی با نگرانی نگاهم کرد و نجوا کرد.
–چی شده؟
با دستم به آرامش دعوتش کردم و لب زدم.
–چیز مهمی نیست.
لعیا ادامه داد:
–بنده خدا نمیخواسته آرایش تو نیمه کاره بمونه یا اوقات تو، روز عروسیت تلخ بشه، واسه همین نگفته. فقط من موندم چطور خودش رو کنترل کرده، البته ساره می گفت بیمارستان قبلا بهش آمادگی داده بوده.
ناباورانه لبم را گاز گرفتم.
–باورم نمی شه. یعنی به خاطر من این کار رو کرده؟
همان موقع دوباره سرفهام گرفت.
آن قدر سرفه کردم که لعیا با عذر خواهی تلفن را قطع کرد.
علی از جایش بلند شد.
–عزیزم دکتر گفت نباید حرف بزنی ریههات یه کم درگیرن، می خوای حالت بدتر بشه؟
از پلهها بالا رفت و موقع برگشتن یک لیوان و کتری در دستش بود.
کتری را با گوشهی تیشرتش گرفته بود.
–آب کتری جوش بود. بیا واسه خودت آب جوش بریز بخور.
بعد هم کتری را روی پاتختی گذاشت.
تشکر کردم و گفتم:
– آخه کتری رو گذاشتی این جا، میز خراب می شه.
همان طور که بیحال روی تخت میافتاد گفت:
–نای این که یه دستمال پیدا کنم و بندازم زیرش رو ندارم. اصلا دستمالی نبود.
–توی همون کشوی کابینت کنار گاز بود. خود منم جای بعضی وسایل رو درست نمی دونم چه برسه به تو!
در حال خوردن آب جوش به حرف های لعیا فکر میکردم.
حرفهایش باور کردنی نبود. کمی که فکر کردم یادم آمد که دیروز بعد از آن تلفن حال هلما دگرگون شد و مدام چشمهایش اشکی میشد. انگار گریهاش را به زور کنترل میکرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت375
آن قدر گوشی لعیا زنگ خورد که دیگر میخواستم قطع کنم اما لحظهی آخر جواب داد.
–سلام عروس خانم، حالت چطوره؟ عروس خانم تو باید الان تو بزن بکوب پاتختی باشی نه گوشی به دست.
نفسم را بیرون دادم.
–سلام. دلت خوشهها، کرونا خودش تنهایی به اندازهی کل جهان داره بزن و بکوب می کنه دیگه به ما اجازه نمی ده.
–مگه چی شده؟ نکنه آقا دومادم چپ کرده؟
–آقا دوماد و خانوادههامون.
هینی کشید.
–پس احتمالا سراغ منم بیاد.
–چطور؟
–آخه از صبح گلوم میخاره.
–نگو تو رو خدا، مریض بشی شرمندگیش واسه من می مونه.
خندید.
–ول کن بابا، مگه تو مجبورم کردی بیام، خودم خواستم.
بعد از تشکر پرسیدم:
–راستی تو بهشت زهرا نرفتی؟
–واسه مادر هلما می گی؟
–آره.
–نه، راستش باید میومدم سر کار، بعد از این جام باید برم دخترم رو ببرم دکتر اونم صبح حال ندار بود. البته من با هلما اونچنان سنمی ندارم چند بار با ساره دیدمش باهاش آشنا شدم.
– تو این کرونا هم کسی نمی ره واسه مراسم تشیع.
–آره بابا همه ش مجازیه. منم براش پیام فرستادم. راستی ساره بهت گفت مادر هلما کی فوت شده؟
–آره، گفت دیشب.
–نه بابا، یادته دم غروبی داشت آرایشت میکرد گوشیش زنگ خورد رفت توی پلهها جواب داد بعدشم چند دقیقه نشست اون جا و ما صداش کردیم بعد اومد؟
–خب! وقتی هم اومد انگار گریه کرده بود.
–آره، همون موقع از بیمارستان بهش زنگ زده بودن و خبر فوت مادرش رو بهش داده بودن.
هینی کشیدم و کف دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
علی با نگرانی نگاهم کرد و نجوا کرد.
–چی شده؟
با دستم به آرامش دعوتش کردم و لب زدم.
–چیز مهمی نیست.
لعیا ادامه داد:
–بنده خدا نمیخواسته آرایش تو نیمه کاره بمونه یا اوقات تو، روز عروسیت تلخ بشه، واسه همین نگفته. فقط من موندم چطور خودش رو کنترل کرده، البته ساره می گفت بیمارستان قبلا بهش آمادگی داده بوده.
ناباورانه لبم را گاز گرفتم.
–باورم نمی شه. یعنی به خاطر من این کار رو کرده؟
همان موقع دوباره سرفهام گرفت.
آن قدر سرفه کردم که لعیا با عذر خواهی تلفن را قطع کرد.
علی از جایش بلند شد.
–عزیزم دکتر گفت نباید حرف بزنی ریههات یه کم درگیرن، می خوای حالت بدتر بشه؟
از پلهها بالا رفت و موقع برگشتن یک لیوان و کتری در دستش بود.
کتری را با گوشهی تیشرتش گرفته بود.
–آب کتری جوش بود. بیا واسه خودت آب جوش بریز بخور.
بعد هم کتری را روی پاتختی گذاشت.
تشکر کردم و گفتم:
– آخه کتری رو گذاشتی این جا، میز خراب می شه.
همان طور که بیحال روی تخت میافتاد گفت:
–نای این که یه دستمال پیدا کنم و بندازم زیرش رو ندارم. اصلا دستمالی نبود.
–توی همون کشوی کابینت کنار گاز بود. خود منم جای بعضی وسایل رو درست نمی دونم چه برسه به تو!
در حال خوردن آب جوش به حرف های لعیا فکر میکردم.
حرفهایش باور کردنی نبود. کمی که فکر کردم یادم آمد که دیروز بعد از آن تلفن حال هلما دگرگون شد و مدام چشمهایش اشکی میشد. انگار گریهاش را به زور کنترل میکرد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت376
دستم را روی پیشانی علی گذاشتم داغ بود.
با نگرانی نگاهی به نسخه انداختم. برای تهیهاش باید فکری میکردم.
خودم که نای رفتن نداشتم پس مجبور بودم به پدر بگویم.
نسخه را برداشتم و به طبقهی بالا رفتم.
پدر در حال درست کردن جوشانده بود.
ماسکم را روی صورتم جابهجا کردم و گوشهی سالن روی مبل نشستم.
پدر یک سینی جوشانده ریخت و به اتاق برد.
موقع برگشتن چشمش به من خورد.
با فاصله روبرویم ایستاد.
–چیه بابا؟ خوبی؟ علی آقا چطوره؟ نادیا می گفت اونم افتاده.
–آره، شما رو هم گرفتار کردم.
–این چه حرفیه؟ اول و آخر همه می گرفتن دیگه. یه کم رسیدگی بهشون سخته، کاش من میگرفتم ولی مامانت سرپا بود.
–ببخشید بابا، دست تنها موندید.
–بنده خدا رستا میخواست بیاد نذاشتم، بالاخره می گذره. تو چطوری؟ کاری داشتی بابا؟
نگاهی به پدر انداختم خیلی خسته به نظر میرسید. خجالت کشیدم نسخه را بدهم.
از جایم بلند شدم.
–نه، خواستم یه سر به مامان اینا بزنم.
خودش جلو آمد و نسخه را از دستم گرفت.
–این چیه؟
سر به زیر گفتم:
–نسخه داروهامونه. علی حالش بده نمیتونه بره داروخانه. خواستم بدم شما بگیرید که دیدم سرتون خیلی شلوغه، می دم به یکی از دوستام بگیره.
پدر نوچی کرد و گفت:
–داروهای کرونا که گیر نمیاد از هر داروخونهای بگیری. آمپولم نوشته؟
–فقط برای من نوشته، آخه من ریههام کمی درگیر شده ولی سرم برای هردومون نوشته.
پدر با نگرانی ماسکش را بالا کشید.
–حالا من می رم ببینم می تونم پیدا کنم. از نسخه یه عکس میندازم، برای یکی از دوستامم میفرستم. اون یکی از فامیلاش تو داروخونه کار می کنه شاید بتونه کاری کنه.
به خاطر چند دقیقه سرپا ایستادن سر گیجه گرفتم و مجبور شدم دست به دیوار بگیرم.
پدر گفت:
–حال خودتم خیلی بده که...مامان بزرگت داره بالا سوپ درست می کنه، حاضر شد براتون میارم پایین.
پرسیدم:
–مامان بزرگ چطوره؟ مریض نیست؟
–اونم می گفت یه کم بیحالم. ولی چاره چیه؟ همه افتادن، من که بلد نیستم حتی یه تخم مرغ نیمرو کنم.
به اتاق رفتم تا حال مادر و بچهها را بپرسم.
هر سه بیحال افتاده بودند.
با ناراحتی دوباره به اتاق خودمان برگشتم.
صدای پای پدر را شنیدم که از خانه بیرون رفت.
کنار علی نشستم و دستش را گرفتم. دستم داغ شد. به زحمت بلند شدم و از قرص هایی که هلما داده بود برایش آوردم. با ناله گفتم:
–علی جان! بلند شو این قرص رو بخور.
بی حرف قرص را خورد و دوباره دراز کشید. خود من هم از آن قرص خوردم و دراز کشیدم.
برای آوردن یک قرص چنان احساس خستگی کردم که انگار ساعت ها کار کردهام.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت377
نمیدانم چقدر خوابیدم که از صدای قربان صدقههای علی بیدار شدم.
–خانم خانما فدات شم، پاشو یه کم سوپ بخور. خیلی ضعیف شدی!
فوری دستش را گرفتم.
–هنوزم که داغی!
لبخند زورکی زد.
–بهتر می شم.
–سوپ از کجا؟
–بیچاره مامان بزرگ آورد.
با سرفه گفتم:
–اول خودت بخور. من فعلا نمیتونم.
نگاهش را به چشمهایم دوخت. مردمک چشمهایش زلال شدند.
–الهی بمیرم برات.
از جایش بلند شد و به طرف چوب لباسی رفت احساس کردم تعادل ندارد.
پیراهنش را برداشت و به تنش کشید با صدایی که حسابی بم شده بود گفت:
–باید سرم وصل کنی. نسخه کجاست؟
همان موقع سرش گیج رفت و خودش را به صندلی رساند و رویش نشست.
فوری از جا جهیدم و با استرس پرسیدم:
–علی... چی شد؟!
همین که بلند شدم احساس ضعف شدیدی کردم و همان جا پای تخت نشستم.
–نسخه رو دادم به بابا. رفت ببینه گیرش میاد.
چهار دست و پا به طرفم آمد و بشقاب سوپ را که قبلا کشیده بود جلویم گذاشت.
–من خوبم، حالا که بلند شدی یه کم از این سوپ بخور.
از ظهر گذشته بود که بالاخره پدر آمد
ولی با دست خالی، نتوانسته بود نسخه را تهیه کند. می گفت مدتها در صف دارو ایستاده و قبل از این که نوبتش شود گفتهاند که تمام شده.
علی سرش را گرفت و نالید.
–مگه گوشت و مرغه که تموم بشه. یعنی چی؟
پدر دستهایش را از هم باز کرد.
–چی بگم؟ اونقدر جمعیت اونجا بود و بیشترشونم خودشون حال بد بودن و کرونا داشتن. بعضیها میگفتن بازار سیاه میتونم پیدا کنم ولی بعضیها هم میگفتن اونا تاریخ مصرف گذشتس. آدم میمونه چیکار کنه.
ساره چند بار زنگ زد و قطع کرد تا من پیامش را بخوانم. گوشی را باز کردم.
نوشته بود.
–حالت بهتره؟
حتی حال جواب دادن به پیامش را نداشتم.
در چند کلمه برایش شرح حالم را مختصر نوشتم.
او هم نوشت:
–عکس نسخهت رو بفرست ببینم می تونم برات بگیرم. شکلک خنده برایش فرستادم و نوشتم:
–تو بگیری؟!
نوشت:
–مگه من چمه؟ حالا تو بفرست بذار ما هم زورمون رو بزنیم.
بعد از این که عکس نسخه را فرستادم نگاهی به علی که کنارم دراز کشیده بود انداختم و دوباره دستم را روی پیشانیاش گذاشتم. تبش بالا رفته بود.
مستاصل شدم نمیدانستم چه کار باید بکنم.
توان بلند شدن نداشتم. برای همین چهار دست و پا، ظرف بزرگی برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و پاهای علی را داخلش گذاشتم.
علی چشمهایش را باز کرد و با صدای ضعیفی گفت:
–چیکار میکنی؟
نفس نفس زنان خودم را روی تخت انداختم و گفتم:
–پاشویه، بذار چند دقیقه همین جور بمونه تا تبت بیفته.
سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
–نمی خواد قربونت برم. خودت رو خسته نکن عزیز دلم. عکس نسخه رو واسه میثاق فرستادم ان شاءالله تا شب نشده می گیره. دیگه نیازی به این کارا نیست.
نوچی کردم.
–اون خودش درگیره، نمیتونه که.
با همان حالش دستم را گرفت و روی لب هایش گذاشت.
–تو که پیشمی خوبم، کرونا کیلو چند؟
لبخند زدم. حتی نای جواب دادن نداشتم. پلک هایم روی هم افتاد و خوابیدم.
به نظر خودم خیلی خوابیدم.
با سوزش چیزی روی دستم چشمهایم را باز کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت378
نگاهم که به نگاه هلما افتاد. چشمهایم گرد شدند. سر چرخاندم و با چشمهایم دنبال علی گشتم. ساره آن طرف پردهی توری روی صندلی نشسته بود. از همان جا دستی برایم تکان داد.
پرسیدم:
– تو این جا چیکار میکنی؟!
هلما گفت:
–اگر دنبال علیآقا می گردی من ندیدمش، ساره جلوتر از من اومده بهش گفته که بره بالا.
نگاهم را به آمپولی دادم که داخل سرم تزریق میکرد.
–تو چطوری اومدی؟ سرم و داروها رو تو گرفتی؟
–نگاهش را به سرنگی که در دستش بود انداخت.
–عکس نسخهای که برای ساره فرستاده بودی رو برای پرستاری که توی بیمارستان باهاش دوست شده بودم فرستادم. اونم هماهنگ کرد، من و ساره رفتیم گرفتیم.
ساره تختهاش را از همان راه دور مقابلم گرفت. نوشته بود.
–البته با چندین برابر قیمت. قیمتای نجومی!
رو به هلما کردم.
–دستت درد نکنه. شماره کارتت رو بده برات واریز می کنم.
هلما اخمی به ساره کرد.
–این چه کاریه حالا؟ بعد هم مشغول بررسی کردن نایلون داروها شد.
تازه متوجهی لباس مشکی و صورت پر غصهی هلما شدم.
با لحن غمگینی گفتم:
–تسلیت می گم.
خدا مادرت رو بیامرزه، تو توی این شرایط خیلی لطف کردی که اومدی کار من رو راه بندازی. شرمنده م کردی.
نفسش را عمیق بیرون داد و بغض کرد.
–ممنونم. میخواستم بشینم تو خونه تک و تنها چیکار کنم؟
ابروهایم بالا رفت.
–تنها چرا؟! مگه مهمون نداشتین؟
سرش را تکان داد.
–اکثرا مجازی تسلیت گفتن، چند نفری هم که اومده بودن برای تشییع، از همون قبرستون رفتن خونههاشون. می گفتن ممکنه منم آلوده شده باشم. به هرحال من چند بار رفته بودم بیمارستان پیش مادرم. فکر میکردم حداقل خالم پیشم بمونه، تنها خواهر مادرم. ولی اونم رفت.
اشک هایش آرام آرام روی گونههایش چکید.
ساره نوشت.
–البته خالت گفت شوهرش کرونا داره حالشم خیلی بده، بیشتر واسه خاطر اون رفت.
هلما گریهاش به هق هق تبدیل شد.
–مادرم خیلی غریب رفت، همیشه بهم می گفت من جز تو توی این دنیا کسی رو ندارم. می گفت بچه زیاد بیار، من دوست دارم خیلی نوه داشته باشم تا وقتی مُردم گریه کن داشته باشم و بیکس و کار نباشم. خبر نداشت که اصلا من نمیتونم براش نوه ای بیارم. نمیدونست اصلا دنیا بهش مهلت دیدن این چیزا رو نمی ده.
دستش را گرفتم. من هم گریهام گرفت.
–می فهمم خیلی سخته. خدا بهت صبر بده.
ساره با چشمهای اشک آلود جلو آمد و کنار هلما ایستاد و دستش را روی شانهی هلما گذاشت. هلما هم دست ساره را گرفت.
–تنها مونسم همین ساره ست. به خاطر کارای گذشتهم همه از دورم رفتن. همه جای خدا نشستن و قضاوتم می کنن. با نگاه هاشون، با پچ پچ هاشون، بعضیاشونم مستقیم تو چشمم نگاه می کنن و حرفشون رو می زنن. روزی هزار بار شکر میکنم که اینا خدا نیستن.
حالا می فهمم بیچاره مادرم به خاطر من چقدر حرف شنیده بوده. انگار تا وقتی زنده بود مثل یه سپر اجازه نمی داد ترکشای حرف و حدیث مردم بهم بخوره. نگاهی به ساره انداخت و ادامه داد:
–حالا میفهمم ساره چقدر پام وایساده. همون موقع که امد بازداشگاه و اون مامور همه چی رو در مورد من گفت و من خودمم تایید کردم ولی اون باور نکرد به عمق اشتباهم پی بردم. من ناخواسته خیلی بهش بد کردم ولی اون... گریهاش بلندتر شد و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.
لیلافتحیپور
اتصال به منبع عزت 3.mp3
5.03M
#پادکست
♦️« اهمیت اتصال به منبع عزت 3 »
خدای مهربانم💚 دلم را به تو میسپارم
تا از عمق جانم بِزدایی
هر چه حائل است بین من و خودت
هر چه مرا دور میکند زِ تو...
همه آنچه از مَنِیَّت و نواقصم در من است را از من بگیر و ببخشای بر من از عشق و الطاف بی پایان خودت
چنان همیشه، که بخشیده ای...
مرا رها ساز از بند هر چه غیر خوبی و نیکی در وجودم هست و پر کن خالیِ درونم را با عشقِ نابِ الهیِ خود
که جز این نتوانم نیک بمانم و مِهر بِیَفشانم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
#صبحتبخیرمولایمهربانم
کاش میشد، این روزها پرستار تمام کودکان غزه شد!
که آغوش مادر را کم دارند…
یا پرستار دلِ غمدیدهٔ شما، از این همه ماتم…
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا وَعْدَ اللَّهِ الَّذى ضَمِنَهُ
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
سوم اردیبهشت ماه 1366
گردان یا زهرا(سلام الله علیها) به فرماندهی محمدرضا تورجی زاده وارد عملیات شدند.
رمز عملیات 🔸یا زهرا(سلام الله علیها)🔸 بود.
🔹محمد گفته بود: من در عملیاتی شهید می شوم که رمز آن یازهرا(سلام الله علیها) است.
من هم فرمانده گردان یا زهرا(سلام الله علیها) هستم...
صبح 5 اردیبهشت، یکدفعه صدای انفجار خمپاره آمد. گلوله دقیق داخل سنگر فرماندهی خورده بود. محمد را از سنگر بیرون آوردند.
🔸شکاف عمیقی در پهلوی چپ او بود.
🔸بازوی راست او هم غرق خون بود.
یکی از دوستانش از شهادت محمد بسیار ناراحت بود.
شب در خواب او را دید در حالی که خوشحال و با نشاط بود.
لباس فرم سپاه هم بر تنش بود.
چهره اش خیلی نورانی تر شده بود.
از محمد پرسید: محمد! این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟
🔸محمدرضا در حالی که می خندید گفت: من حتی آقا امام زمان (عجل الله فرجه الشریف) را در آغوش گرفتم...
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «بزرگترین چالش شیعیان»
👤 استاد #پناهیان
آیا بعد از ظهور به امام زمان ایمان میآوریم⁉️
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2