eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 تمدید آتش‌بس برای مرتبه دوم ✌️ 🟣 مصر: دو روزه تمدید میشود. مصر اعلام کرد آتش‌بس دو روز دیگر تمدید میشود و شامل آزادی ۲۰ اسير اسرائیلی و ۶۰ فلسطینی اسير میشود. 🔴 بیانیه حماس: جنبش مقاومت اسلامی حماس به دنبال تمدید آتش‌بس پس از پایان دوره چهار روزه است و با جدیت افزایش تعداد اسرای آزادشده را پیگیری میکند؛ درست همانطور که در توافقنامه آتش‌بس بشردوستانه آمده 🟤 نتانیاهو اعلام کرده تنها در صورتی آتش‌بس ادامه پیدا می‌کند که حماس راضی شود در ازای هر روز آتش‌بس ده گروگان را آزاد کند! دولت با آتش‌بس موافقت میکند! 🔵 قطر رسما اعلام کرد که آتش‌بس موقت در دو روز دیگر تمدید شده ✨ قَاتِلُوهُمْ يُعَذِّبْهُمُ اللّهُ بِأَيْدِيكُمْ وَيُخْزِهِمْ وَيَنصُرْكُمْ عَلَيْهِمْ وَيَشْفِ صُدُورَ قَوْمٍ مُّؤْمِنِينَ؛ با آنها پیكار كنید كه خداوند آنان را به دست شما مجازات میكند و آنها را رسوا می‌سازد و سينه گروهی از مؤمنان را شفا و تسکین می‌بخشد (و بر قلب آنها مرهم می‌نهد.) [آیه ۱۴ سوره مبارکه توبه] 💚 اللهم صل علی محمد و آل محمد 🇮🇷🇵🇸 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
27.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ برخی از سلبریتی‌ها یاد بگیرند! ✖️ شعرخوانی و بغض گیتی معینی بازیگر معروف صدا و سیما در نمایشگاه بسیج امید ملت ایران در شیراز https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸 برگردنگاه‌کن پارت414 —شاید چون می ترسیدم. باورش نداشتم. از بس راهش سخت و طولانی بود. من دنبال یه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت415 ساره که انگار چیزی یادش آمده باشد رو به هلما گفت: —هلما یادته، می گفتن اصلا قبرستون نرید، اگرم رفتید فاتحه واسه کسی نخونید و براش گریه نکنید؟ لعیا دست روی دست زد. — وا! برای چی؟ —می گفتن اون جا پر از اموات و ارواح و کالبد های ذهنیه و اگه بریم جذبشون می کنید، یا می گفتن اگه برای مرده گریه کنید همه این کالبد ها جذب شما می شن. لعیا نگاه عاقل اندر سفیهی به ساره انداخت. —پس چرا من الان هر پنج شنبه می رم قبرستون سر خاک شوهرم و کلی هم براش فاتحه می خونم و گریه می‌کنم. این چیزایی که میگی جذبم نشدن؟ اتفاقا خیلی هم احساس سبکی می کنم وقتی باهاش درد و دل می کنم. هلما نوچی کرد. —نه بابا، این حرفاشون که چند بار ثابت شد مبنایی نداره، چون هر دفعه بالاخره یکی پیدا می شه باهاشون سر این چیزا بحث می‌کنه و سند و مدرک می‌یاره که این حرفا کشکه، منتهی اینا چون نمی خواستن شاگرداشون رو از دست بدن قبول نمی کردن، کسایی هم مثل ما تو جهل مرکب گیر افتاده بودن. مثلا می گفتن کسایی که خیلی قرآن می خونن، بیشتر این مشکلات براشون پیش میاد در حالی که ساره به طور تجربی ثابت کرد که خوندن قرآن زندگیش رو نجات داد، حتی سلامتیش رو. با هیجان گفتم: —علی یه بار گفت اگر هر کاری اونا میگن برعکسش انجام بشه انسان به طرف نور میره... هلما لبخند زد. –آره، واقعا همینطوره، اونا ظلمت و تاریکی هستن ولی در ظاهر نشون نمیدن. گفتم: –خب اینا رو به گوش همه برسونید. ساره اشاره ای به اتاق کرد. —خب هلما همین کار رو کرده که همه جا پاره پاره شده دیگه. حتی هلما از خود من فیلم گرفت، منم تمام اتفاقاتی که برام افتاده بود رو تعریف کردم. اونم گذاشت تو صفحه‌ی مجازیش. دو روز بعد اون پسره اومد صورتش رو چاقو زد. می‌بینی که هنوزم جاش هست. لعیا نوچ نوچی کرد. –ساره توام باید خیلی مواظب باشیا. تو دو تا بچه داری خودت رو قاطی این چیزا نکن. هلما با ناراحتی گفت: –منم بهش گفتم، اون خودش خواست این کار رو بکنه. می گه منم چند نفر رو برای اومدن به این کلاسا تشویق کردم. باید... ساره حرفش را برید. –آره، کمترین کاریه که می تونم انجام بدم. بعد رو به هلما گفت: –امشب بیا بریم خونه‌ی ما تنها نمون. هلما آهی کشید. –نه ممنون، میرم خونه‌ی خاله م. شایدم جای یکی از بچه ها شیفت شب موندم بیمارستان. –میخوای بری اونجا، دوباره با دختر خالت یکی به دو کنید. هلما نوچی کرد. –اون شبا میره خونه خودش نیست. دوباره نگاهم را در اتاق چرخاندم. اوضاع ترسناکی بود. لعیا رو به من گفت: –اِ، راستی تلما، مامانت من رو فرستاد صدات کنم، گفت ساره که رفت موند اون جا، تو برو صداش کن. اومدم این جا کلا یادم رفت. سارا دستش را به صورتش کشید. –وای راست می گه... من از اتاق بیرون آمدم ولی ساره و لعیا شروع به مرتب کردن اتاق شدند. رو به مادر که خودش هم بلند شده بود و آماده‌ی رفتن بود گفتم: –مامان علی گفت زودتر برگردیم. خاله‌ی هلما با تعجب گفت: –کجا؟! ناهار این جایید. مادر که برای رفتن دنبال بهانه می گشت گفت: –نه دیگه دامادم گفته بریم. خاله‌ی هلما بی مقدمه پرسید: –از دامادت راضیی؟؟ مادر کمی جا خورد و بعد گفت: –به نظر من که مردا اکثرا مثل هم هستن، این زنه که باید بلد باشه چطوری زندگیش رو حفظ کنه. اگه رفتار دختر من با شوهرش خوب باشه خب شوهرشم خوبه. اگه مشکلی بینشون باشه دختر منم بی تقصیر نیست. مردا رو کلا زنا اداره می کنن. خاله سرش را تکان داد. –آفرین به شما که ضعف بچه ت رو قبول داری. بعضی از مادرا اون قدر از بچه شون طرفداری می کنن که زندگی دخترشون رو خراب می کنن. هلما از این که می‌خواستیم برگردیم خیلی ناراحت شد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت416 مادر هم دوباره حرف علی را پیش کشید و رو به هلما گفت: –علی آقااخلاق خاصی داره، اگه زود برنگردیم خیلی بهش بر می‌خوره. بالاخره مردِ دیگه نباید حرفش رو زمین بمونه. هلما تعجب زده از حرف مادر چادرش را از روی چوب لباسیِ کنار در ورودی برداشت. –پس باید برسونمتون. مادر ابروهایش بالا رفت. –نه بابا، تو مهمون داری، ما یه ماشین می گیریم می ریم. هلما در گوش خاله اش حرفی زد و بعد گفت: –مهمونام که غریبه نیستن، من زود میام. اونا فعلا مشغول اتاق شدن و به اتاق اشاره کرد. خاله‌ی هلما رو به مادر گفت: –حاج خانم شما که نموندید، حداقل اجازه بدید برسونه. این جوری خیلی زشته، ما شرمنده می شیم. همین که هلما استارت ماشین را زد، صدای موسیقی بلند شد. دوسِت دارم ولی با ترس و پنهانی که پنهان کردن یک عشق یعنی اوج ویرانی دلم رنج عجیبی می برد از دوریت اما نجابت می کند مانند بانوهای ایرانی دوسِت دارم دوسِت دارم دوست دارم ولی با ترس و پنهانی 🎶🎶🎶🎶 دوست دارم غم این جمله را دیدی تفاوت دارد این سیلاب با شب های بارانی 🎶🎶🎶 شنیدن این آهنگ مرا به عقب برد؛ به روزگاری که دچار این حس و حال بودم. حزنی که در آهنگ بود مرا گرفت و بغض کردم. من که در صندلی عقب نشسته بودم، از آینه به هلما نگاه کردم. به روبرو خیره شده بود ولی چشم‌هایش خیلی غمگین بودند. نگاهش که به من افتاد، در چشم‌هایم مکث کرد و بعد فوری دستگاه پخش را خاموش کرد. ولی من دچار غمی شده بودم که برایم ناشناخته بود. انگار حس‌هایم در هم آمیخته شده بودند. حس حسادت، حس دلسوزی و ترحم و حس غمی که عجیب روی دلم سنگینی می‌کرد. وارد خانه که شدیم. رستا و نادیا در حال دیدن یک فیلم آمریکایی بودند و مدام وسط فیلم رستا چیزهایی به نادیا می گفت. مادر پرسید: –چیکار می‌کنین؟ رستا تو زودتر اومدی خونه که بشینی پای فیلم؟! رستا همان طور که نوزادش را شیر می‌داد گفت: –مامان دارم واسه دخترت فیلم تحلیل می کنم. ارزشش از هزارتا مهمونی بالاتره. دلیل اتفاقات اطرافش رو ندونه که نمی‌تونه هرّ رو از برّ تشخیص بده. گفتم: _مگه ما مهمونی بودیم؟ مادر زل زد به تلویزیون. —یعنی تو این فیلم خارجی این چیزا رو یاد می دن؟ مگه درس و مدرسه س؟ نادیا خندید. –آره مامان، ولی درسش شیرینه، کلی تو ذهنم معما مونده بود که حالا کم‌کم داره حل می شه. رستا گفت: —به نظر من که این چیزا رو باید سیستم آموزشی توی مدرسه هامون به بچه ها آموزش بدن. خیلی از کشورا این کار رو کردن. چون تو بعضی کشور ها معبد و باشگاه شیطان پرستها رو تاسیس کردن و خیلی اندیشه ها و نظریات عجیب تو ذهن بچه هاشون میکنن اونوقت سیستم آموزش پرورش ما هر سال تا میتونه بیشتر از سال قبل کتاب کمک آموزشی اضافه میکنن به پروسه‌ی درس بچه ها، بعضی معلم ها که اونقدر از قضیه پرت هستن که خودشونم دوباره یه کتاب دیگه معرفی میکنن که بچه ها بخرن و بیشتر کار کنن که یه وقت دیگران فکر نکنن اون معلم کم کاره. مادر با تعجب گفت؛ –وا؟ چی بگم والا، حالا بچه هات کجان؟ –بالا پیش مرغ و جوجه‌های نادیا، رفتن بهشون غذا بدن. مامان بزرگ حواسش بهشون هست. —مادر تعجب کرد. —اونا دوباره اونجان؟! از وقتی این مرغ و جوجه ها اومدن دیگه ما بچه های تو رو درست نمی بینیم. رستا خندید. —اتفاقا منم می خوام دوتا جوجه واسه بچه ها بخرم. احساس می کنم نگهداری از اونا روی رفتار بچه ها تاثیر خوبی داشته. نادیا گفت: –میگم رستا کاش میرفتی معلم میشدی. –اتفاقا تو فکرم هست یه کار تو همین سبک به صورت مجازی انجام بدم. من که نمیتونم بچه هام رو ول کن برم سرکار، الان اولویتم بچه هام هستن. کنار رستا نشستم. –من و علی هم گاهی با هم فیلم می‌بینیم. اونم خیلی قشنگ تحلیل می‌کنه. به یه نکته‌هایی توجه می کنه که من اصلا حواسم بهشون نیست. من فقط اگه فیلمش عاشقانه باشه می خوام بدونم پسره به دختره می رسه یا نه؟ اگرم موضوعش چیزای دیگه باشه فقط می خوام بدونم آخرش چی می شه؟ نادیا خندید. —منم همین طور، ولی رستا میگه اگر بچه ها رو روشن نکنیم و براشون از اتفاقاتی که توی دنیا داره میفته نگیم، چند سال دیگه نسل ما خودشون رو به شکل‌های وحشتناک در میارن و میان تو خیابون به نظرشونم خیلی قشنگه. ولی بقیه میترسن. البته میگه الانم توی خیلی از کشورها این اتفاق افتاده، برای همین کم کم داره مهاجرت افراد فهیم به طرف کشورهای اسلامی اتفاق میوفته. یا تو همون کشورها مثل سوئد، برای پخش اذان تظاهرات میکنن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت417 لب هایم را روی هم فشار دادم. —آدم یه چیزایی می شنوه که باورش نمیشه! رستا با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد و آرام گفت: –باورت می شد که پا نمی شدی بری خونه‌ی زن قبلی شوهرت. –چه ربطی داره؟ –ربطش اینه که نمی‌تونم باور کنم طرف یهو به طور ناگهانی این قدر متحول شده و کلا دنیا رو گذاشته کنار، بعد نمی ره دنبال زندگی خودش چسبیده به تو، عجیب نیست؟! پوفی کردم. –خب ما با هم دوستیم. من بیشتر به فکر کاری هستم که هلما داره انجام می ده. –چه کاری؟ – صفحه‌ی مجازیش رو دیدی؟ نوچی کرد. –خب برو ببین اون چطوری داره مبارزه می کنه. اون به خاطر روشن کردن آدما داره از جونش مایه می ذاره. هر روز کلی توهین و تهمت می‌شنوه. اون به خاطر این کاراش آسیب دیده و زخمی شده. خودش می گه بعضی وقتا از ترس شب تا صبح خوابم نمی بره. داره تو شرایط ناعادلانه می جنگه. اون وقت تو به فکر زندگی من هستی؟ رستا اخم کرد. –همچین کار شاقی نکرده، شوهر خودتم همین کارا رو می کرد چاقوشم خورد بدبخت. راست نشستم. —کی؟! —همون موقع که اون پسره میثم، چاقو زد تو شکمش، فکر کردی واسه چی بود؟ اخم کردم. —خب واسه این که هلما... دستش در هوا تکان داد و کنار گوشم، آرام گفت: —نخیر، واسه این بود که علی پته هاشون رو می ریخت رو آب. مثل همین کاری که الان هلما داره انجام می ده. به مامان چیزی نگی ها. ابروهایم بالا رفت. —پس چرا به من چیزی نگفته؟! رستا دست هایش را باز کرد. —حتما نخواسته بترسی. حالا توام به روش نیار. چون کار خوبی کرده. البته به ما هم نگفته بود، من و رضا خودمون کشف کردیم. نادیا اعتراض آمیز گفت: —داریم فیلم می بینیما. رستا دوباره پچ پچ کنان گفت: —به اون هلما هم بگو دست از سر اونا برداره، همون طور که علی برداشت. آدمای خطرناکین. اصلا آدم نیستن. به صفحه ی تلویزیون خیره شدم و به این فکر کردم که، پس علی چطور خودش را از دست آنها حفظ کرده. با شنیدن صدای در حیاط از جایم بلند شدم. —حتما علی اومده، من دیگه برم. رستا رو به نادیا گفت: —بچه ها رو صدا می کنی بیان. منم باید برم، شام درست نکردم. دو ساعتی بود که کنار نادیا نشسته بودم و کمکش می‌کردم. علی گفته بود تا تمام شدن آشپزی اش پایین نروم. –می گم نادیا از وقتی تابلوها رو دادی به علی تو مغازه بفروشه، فروشش چطوره؟ صورتش را مچاله کرد. –افتضاح. اون موقع که خودت بودی عالی بود. اصلا سفارشا رو نمی‌رسوندیم. ولی الان وقتم اضافه میاریم. –مامان که همه ش در حال دوخت و دوزه. –خب عوضش تو و من دیگه چیزی نمی‌دوزیم. رستا هم که مشغوله بچه‌هاشه، اصلا وقت نمی‌کنه. فقط مامان و مامان بزرگ کمک می کنن. ولی باز خدا رو شکر! از هیچی بهتره. با مداد طرح های نقاشی نادیا را برایش پر رنگ می کردم و از روی الگو رنگ آمیزی می کردم. مداد را روی زمین گذاشتم. —فکر کنم از این به بعد دیگه گاهی خودمم بتونم برم مغازه، چون دیگه زندانی نیستم. —عالی میشه تلما! علی با بشقاب غذایی که در دست داشت جلوی در ظاهر شد و رو به من گفت: –حالا دیگه می‌تونی بیای، من این غذا رو بدم مامان با هم بریم پایین. نادیا بلند شد و نگاهی به بشقاب غذا انداخت و با لحن شوخی گفت: –علی‌آقا چی پختی؟ امشب کارمون به بیمارستان نکشه شانس آوردیم. می گم بهتره همه با هم نخوریم، یکی انتحاری بزنه بچشه اگر طوریش نشد بقیه هم بخورن. علی لبخند زد. –بعد از خوردن این غذا از حرفت پشیمون می شی. فقط موقع خوردن مواظب انگشتات باش. –بوش که خیلی خوبه، ولی اصلا بهتون آشپزی نمیادا. علی سرش را کج کرد. –اون وقت چی بهم میاد؟ نادیا فکری کرد. –اوم، زور گویی. علی بلند خندید. من چپ چپ به نادیا نگاه کردم. –نادی! علی همانطور که می‌خندید گفت: –کاریش نداشته باش، ما با هم شوخی داریم. بیا بریم تا غذا یخ نکرده. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت418 یک پله مانده بود وارد شوم علی جلویم را گرفت. –وایسا وایسا، اول چشمات رو ببند. –علی می اُفتم. دستم را گرفت. –نمیُفتی، نترس! پس من این جا چی‌کاره‌ام؟ بوی غذا تمام خانه را برداشته بود. دست های علی را محکم گرفتم. –علی خیلی به زحمت افتادی، دو ساعته سرپایی. پای اجاق گازم هوا سرده، چرا نذاشتی منم بیام کمکت؟ –اون که دیگه نمیشه غافلگیری. تازه امروز فهمیدم آشپزی کردن روی این اجاق با نبود امکانات چقدر برات سخت بوده و تو توی این مدت صداتم در نمی اومده. دیگه پاییز شده و کم کم هوا هم سرد می شه. به نظرم بعضی وقتا برای یه روزم که شده، آقایون کارای خانما رو انجام بدن خیلی خوبه‌، متوجه‌ی خیلی چیزا می شن. خندیدم. –چشمام رو باز کنم؟ صندلی را برایم عقب کشید. –بفرما بشین بعد چشمات رو باز کن. با دیدن چیدمان روی میز دهانم باز ماند. شمع‌های وارمر قلبی شکل به رنگ طلایی همرا با گلهای خشک سرخ رنگ سطح میز را پر کرده بود. سالاد و دوغ و مخلفاتی که در کنار غذا بود بیشتر شگفت زده‌ام کرد. با حیرت و شادی به علی نگاه کردم. –وای علی! چقدر قشنگ چیدی! کی وقت کردی، سالاد درست کنی؟! لبخند زد. –به سختی. از جایم بلند شدم و محکم در آغوشش گرفتم. –ممنونم ازت که برای خوشحال کردن من این قدر زحمت کشیدی. موهایم را بوسید و صورتم را با دست هایش قاب گرفت. –من از تو ممنونم که این قدر با سختی توی این یه وجب جا هر روز غذا درست می‌کنی و صداتم در نمیاد. ولی تموم شد دیگه. از این جا می ریم. از روی میز کیف هدیه‌ای را که از قبل آن جا گذاشته بود، برداشت و مقابلم گرفت. –این برای توئه، بازش کن ببین می‌پسندی؟ –کادو برای چی؟! روی صندلی روبرویم نشست. من هم نشستم. –زود باش دیگه، غذا یخ کرد. نگاه سوالی‌ام هنوز روی صورتش مانده بود. عاشقانه نگاهم کرد و نجوا کرد: –برای این که برام آرامش آوردی، چیزی که سال هاست دنبالشم. نفسش را بیرون داد و خم شد دستم را گرفت و به لب هایش نزدیک کرد و بوسید. –برای این که بهت بگم خیلی دوستت دارم. حرف هایش بغض به گلویم آورد و با همان حال گفتم: –ممنونم. یک تکه قارچ در دهانم گذاشتم. –خیلی خوشمزه شده، من باید بیام پیشت آشپزی یاد بگیرم. راستی علی دلم می‌خواد یه چیزی رو بهت بگم، ولی نمی‌دونم کار درستیه یا نه؟ نگران نگاهم کرد. –غذا بد شده روت نمی شه بگی؟ لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت419 یک تکه از سینه‌ی مرغ مکعبی خرد شده را سر چنگال زدم و جلوی دهانش گرفتم. –این که معرکه شده. من نمی‌دونم تو این غذا رو از کجا یاد گرفتی؟ دهانش را باز کرد و مرغ را بلعید. –دوسال تنهایی، باعث شده خیلی چیزا یاد بگیرم، البته مامانم همیشه از غذاهام ایراد می گرفت ولی حالا می گه دلم واسه دست پختت تنگ شده. ابروهایم بالا رفت. –یعنی همیشه تو آشپزی می کردی؟! خندید. –نه بابا، چند ماه یه بار. ولی کلا آدما این جورین دیگه، تا وقتی چیزی رو دارن قدرش رو نمی دونن. بعد چشمکی زد و ادامه داد: –قدر من رو بدونا شاید یه روزی نباشم. پشت چشمی برایش نازک کردم. –حالا یه بار آشپزی کردیا، کوفتمون نکن. با لبخندی که از لب هایش محو نمی شد کمی سالاد برایم کشید. –خب خدارو شکر که واسه غذای من نتونستی حرف دربیاری. حالا راحت باش هر چه می خواهد دل تنگت بگو! سرم را پایین انداختم. دو دل بودم برای حرف زدن. دستش را زیر چانه‌ام برد و صورتم را بالا آورد. –داری نگرانم می‌کنیا، چی شده؟ نفسم را بیرون دادم. –هیچی ولش کن. حالا شاید بعدا گفتم. دستش را از زیر چانه‌ام کنار کشید و به چشم‌هایم زل زد. لبخند زدم. صاف نشست و دست هایش را روی سینه‌اش جمع کرد و خیره نگاهم کرد. لقمه ای برایش گرفتم. –تا نگی من چیزی نمی‌خورم. با تعجب نگاهش کردم. –تو که اینقدر ناز نازی نبودی! حالا این رو بخور می گم. لقمه را از دستم گرفت و من هم چیزهایی که در اتاق هلما دیده بودم را برایش تعریف کردم. حتی ماجرای قاب عکس را هم گفتم. فکری کرد و گفت: –کلا کاراش غیر عادی نیست؟! مثلا تو عکس صمیمی ترین دوستت رو قاب می کنی بذاری تو اتاقت؟ تو می تونی باورش کنی؟ کلافه گفتم: –اصلا نمی‌دونم چی رو باید باور کنم چی رو نباید. هر وقت خودم رو جای اون می ذارم بغضم می‌گیره. رستا می گه باهاش کات کن، کاراش رو باور نکن. ولی وقتی هلما این همه محبت در حقم کرده و می کنه من چطور باهاش کات کنم. وقتی که کرونا داشتم خواهر و مادر من بهم نزدیک نشدن ولی اون توی بدترین شرایط زندگیش کنارم بود. درست شب عروسی من مادرش رو از دست داد ولی صداش درنیومد. حداقل می‌تونست به همه بگه چی شده و یه جورایی خودش رو تخلیه و منم ناراحت کنه. ولی نکرد. اون کار بزرگی در حقم کرد. واقعا این کارا رو هیچ کس در حق کسی انجام نمی ده، حتی خود من در حق بهترین دوستم. توی بیمارستان هر کاری از دستش برمیومد برام انجام می‌داد. طوری که گاهی مامان حال من رو از اون می‌پرسید. یه شب که حالم خیلی بد بود اصلا خونه نرفت و نخوابید. همه ش بالای سرم بود. علی سرش را تکان داد. —آره، منم وقتی دلیل حضور هلما را رو تو خونه ی مامانت برای مامانم توضیح دادم باور نکرد. نفسم را بیرون دادم. —دلم براش می‌سوزه، هیچ کس باورش نداره حتی خاله ش. هر وقت با هم حرف می زنیم به خاطر گذشته ش، خودش رو سرزنش می کنه. یه وقتایی فکر می‌کنم ما جای خدا نشستیم و نمی‌خوایم یه فرصت بهش بدیم. انگار ما کی هستیم؟ از کجا معلوم اون پیش خدا از همه‌ی ماها عزیزتر نباشه؟ که من فکر می کنم عزیزتره، میدونی چرا؟ لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت420 –فکر کن دو نفر یه آزاری به یه نفر برسونن حالا خواسته یا ناخواسته، یکی شون مدام قلدری کنه و بگه حالا که چیزی نشده، من که کاری نکردم. ولی اون یکی سرش رو بندازه پایین و مدام عذر خواهی کنه. تو جای اون فرد باشی کدومشون رو می‌بخشی؟ علی سرش را تکان داد: –می‌فهمم چی می گی. خدا کسی رو که جلوش ادعایی نداره رو بیشتر دوست داره و زودتر می‌بخشه. حتما خدا خیلی دوستش داشته که قلبش رو این طور زیر و رو کرده. نگاهم را به شمع هایی که ریز ریز می سوختند دادم. —فکر کن بعد از آخرین باری که تو خونه اومد ملاقاتم، کرونا گرفت. حالش اون قدر بد شده که رو به مرگ بوده ولی حتی یک کلمه هم از من کمک نخواست. منم خبر نداشتم که بخوام کمکش کنم. این قدر بی‌معرفت بودم که تو اون مدت اصلا بهش زنگ نزدم حتی یه تشکر کنم. ولی اون اصلا شکایتی نکرد. اون حتی دیگه از علایقش حرف نمی زنه، می ترسه من ناراحت بشم و ولش کنم. من می دونم شاید کارم اشتباه باشه ولی نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم چون می‌ترسم نکنه یه روز من جای اون باشم. علی دست هایش را به هم گره زد و با لحن بی تفاوتی گفت: —اگه تو فکر می‌کنی باید کمکش کنی و اون بهت احتیاج داره من حرفی ندارم ولی تا وقتی می‌تونی کمکش کنی که آسیبی به خودت نرسه. هر کدوم از آدمای اطرافمون ممکنه یه اخلاقایی داشته باشن که ما خوشمون نیاد ولی تحمل می‌کنیم که درستم هست ولی گاهی این اخلاقای بد ضربه به سلامتی مون، به اعتقادات مون و به ارزش انسانی مون می‌زنه. اون موقع دیگه لزومی نداره بازم اونا رو برای خودمون نگه داریم. حالا خانواده بحثش جداست، ولی یه دوست گاهی حتی می تونه روان آدم رو به هم بریزه و این خیلی خطرناکه. البته تو خودت همه‌ی اینا رو تشخیص می دی. بعد پوزخندی زد و ادامه داد: —راست می گن ‏روزگار همیشه از جاهایی ازت امتحان می گیره که اصلا فکرش رو نمی کنی، مثل اون استاد دانشگاهی که سوالایی طرح میکنه که اصلا تو جزوه نبوده. —یعنی تو فکر می کنی هلما یه امتحانه؟ صاف نشست و دوباره دست هایش را روی سینه اش جمع کرد و به روبرو خیره شد. —صد در صد، امتحانی که شاید من می خواستم ازش فرار کنم ولی خدا می خواد بهم بگه هرجای دنیا بری باید این امتحان رو پس بدی. شده رابطه‌ی کل خونواده ت رو با هلما حسنه می کنم و مهرش رو تو دل همه میندازم که فقط تو رو تسلیم کنم. لیلافتحی‌پور
بسم الله الرحمن الرحیم اله الا الله الملک الحق المبین
اگر بخواهی نعمتی در تو زیاد شود، باید آنرا ستایش کنی. حتی وقتی گیاهی راستایش کنی، بهتر رشد میکند تقدیر کنید، ستایش کنید، تأیید کنید تا نعمتهای خدا بسوی شما سرازیر شود چرخ گردون چه بخندد چه نخندد تو بخند مشکلی گر سر راه تو ببندد تو بخند غصه ها فانی وباقی  همه زنجیر به هم گر دلت از ستم غصه برنجد تو بخند ...🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخیر و خوشی 🌀چهارده قرن است که بوی دری سوخته، در کوچه پس کوچه های تاریخ پیچیده است. چهارده قرن است که چشمان منتظر مادر به در دوخته شده؛ 🌀دعای هرشبِ قنوت زهرا! این همه چشم انتظاری کافی نیست؟! آقا جان به حق ناله های مادرت برگرد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
یک روز صبح، سید احمد با تب و عرق از خواب بیدار شد. کمی که حالش خوب شد، همراه دوستان به بهشت رضا رفتی
سید محمود حسینی معاون گردان عمار نیمه‌های شب اطلاع داد که زود مسلح شویم. ظاهرا کار در شلمچه به هم پیچیده بود. ابتدا سیداحمد به جهت مجروحیتش قرار نبود که وارد عملیات شود، اما ناگهان گفت: «من هم میایم». شب با اتوبوس به سمت شلمچه به راه افتادیم. در مسیر هر بار بیدار می‌شدم، می‌دیدم که سید احمد بیدار است و به بچه‌ها نگاه می‌کند. زمانی که به مقصد رسیدیم، فرمانده، سید احمد را به عنوان معاونش معرفی کرد. محسن امیدی و یوسفی هم مسوول دسته‌ها شدند. سید محمود که فرمانده گردان بود، به من گفت: مراقب سید احمد باش و اجازه نده به جلو برود. بعد از نماز ظهر خبر دادند که خط در حال سقوط است، نیروها به سمت خط بروند. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «حکومت جهانی موعود» 👤 ✍ پیامبر صلوات‌الله علیه و یازده امام معصوم نتونستن حکومت واحد الهی تشکیل بدن؛ علیه‌السلام، بعد از هزار و اندی سال، چطور میتونن حکومت جهانی الهی ایجاد کنن؟! 🔹 می‌نویسم که شب تار، سحر میگردد 🔸 یک‌نفر مانده از این‌قوم که برمیگردد 💚 علیه‌السلام: در تعجيل بسیار دعا كنيد كه تعجيل در فرج، گشايش كار خود شماست. ❤️ السلام علیک یا صاحب الزمان 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2