فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵#نماز_شب رو رها نکنید👌
«اللّهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج»
#امام_زمان
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
📌#تلنگر_مهدوی
♨️حدیث غربت از تولـد تا ظهـور....
🔸غربتِ حضرت ولی عصر‹عجل الله ›
پیش از هـر امام دیگـری دل انسان را
جریحهدار میکند...
ومنتـظران آن حضـرت را آزرده میکند..💔
🔸#غربت دومعنـا دارد:
① به معنـای دوری از وطن
② به معنـی کمی یارویاور
🔸کههـردو معنـا،در امامزمـان وجـود دارد..
ندیدمغریبیبهتنهاییتو💔
#امام_زمان
اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
قسمت ۱۲ فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت چهارم برادرم محمدحسین مخالف ازدواج من بود. از همان روز بلهبرو
قسمت ۱۳
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت پنجم
با همان لباس عروس نشستم گوشهی اتاق و مثل مادرْ مُردهها گریه کردم. ناله میزدم و میگفتم: «چرا ما رو از هم جدا کردید!؟» مثل مته روی اعصاب رجب بیچاره رفته بودم. با دهان باز و متعجب به تماشای دیوانهبازیهای من نشست! نمیدانست چطور آرامم کند. یک لیوان آب برایم آورد. خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، دستش را پس زدم. صورتم را از او برگرداندم. حیران مانده بود چطور آرامم کند. بلند شد کمربندش را درآورد و تا جان در بدن داشتم کتکم زد! تور لباس عروس را مچاله کردم و گذاشتم میان دندانهایم و با تمام توان فشار میدادم که صدایم را کسی نشنود! آنقدر کتک خوردم که هر دو از حال رفتیم و گوشهای افتادیم. شب اول زندگی مشترکم را با کبودی کمربند به صبح رساندم.
تا شش ماه به رجب بیمحلی میکردم. صبح تا شب بهانهی مادرم را میگرفتم و گریه میکردم. مریض شدم، از پا افتادم. دختر دایی هر روز دلداریام میداد، از خوبیهای رجب و چشمان آبیاش برایم میگفت. نمیدانستم با چه زبانی حالیاش کنم من از این چشمان آبیای که تو دوست داری بدم میآید! اصلا آماده شوهرداری نبودم. ازدواج مثل یک زلزلهی ناگهانی، رؤیاهایم را روی سرم خراب کرد و بین من و مادرم جدایی انداخت.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت ۱۴
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت ششم
رجب گارسون یک هتل مجلل در تهران بود. صبح میرفت سر کار و آخر شب برمیگشت خانه. برای میهمانی و پاگشا به خانه فامیلهای شوهرم دعوت شدیم. رجب رفت پیش دایی و اجازه خروج من از خانه را گرفت. با اینکه ازدواج کرده بودم و اختیارم با شوهرم بود، اما رسم و رسوم اجازه نمیداد عروس جوان بدون اجازه بزرگترِ خانه جایی برود. خیلی اوقات دختر کوچک دایی یا نوهاش همراه ما بیرون میآمدند. رجب عاشق سینما و فیلم دیدن بود. یک بار مرا با خودش به سینما برد و فیلم گنج قارون را دیدیم؛ شاید اولین شبی بود که در کنارش به من خوش گذشت.
مادرم خوشبخت را میگذاشت پیش من و خودش میرفت سر کار. به بهانه خواهرم مدام به من سر میزد و نصیحتم میکرد. خیلی توصیه به شوهرداری میکرد و هر درسی که از زندگی گرفته بود به من یاد میداد. میگفت: «زهرا جان! هر کاری که میخوای توی زندگیت بکنی، اول رضایت شوهرت رو در نظر بگیر. اگه اون ازت ناراضی باشه، خدا هم از تو رضایت نداره. اگه چیزی از شوهرت بخوای که در توانش نباشه و شرمنده بشه، شیرم رو حلالت نمیکنم! قدر نون حلالی که شوهرت درمیاره رو بدون. کم و زیادش مهم نیست، مهم اینه که حلال باشه.»
یک روز صبحانهی رجب را دادم و راهیاش کردم. جلوی در گفتم: «شما که خونه نیستی و منم تنهایی حوصلهم سر میره؛ اجازه بده برم سری به مادرم بزنم.» نگاهی به من انداخت و بدون هیچ حرف اضافهای گفت: «برو.» حس کردم بیمیل و رغبت است، اما پیش خودم گفتم: «اجازه داده، پس میرم.» بعدازظهر چادر سر کردم و رفتم دیدن مادرم، اما او سر کار بود؛ برگشتم خانه. گوشهای از اتاق بالشت گذاشتم و خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم از آسمان گلولههای آتشین بر سرم میریزد و همهی وجودم را به آتش میکشد! وحشتزده از خواب پریدم و گفتم: «حتما رجب از من راضی نیست! شش ماه بهش بیمحلی کردم، خیلی اذیتش کردم. من نباید میرفتم خونهی مامان، خدا منو ببخشه!» شب از رجب حلالیت طلبیدم. سعی میکردم بدون رضایتش کاری نکنم تا باز از این خوابهای آشفته و ترسناک نبینم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت۱۵
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت هفتم
با اخلاق رجب کنار آمده بودم. وقتی از گذشتهی تلخی که پشت سر گذاشته بود باخبر شدم، به او حق میدادم محبت کردن بلد نباشد و با من تندی کند. رجب چهار پنج سال بیشتر نداشته که پدرش را از دست میدهد، بیبی خانم بهاجبار برادرش ازدواج مجدد میکند و از روستا میرود. ناپدری رجب اجازه نمیدهد او با مادرش زندگی کند. بین آنها جدایی میافتد. رجب زیر دست داییاش بزرگ میشود و محبت نمیبیند. هفتهای یک بار با پای برهنه و لباسهای پاره خودش را به چند روستا آن طرفتر میرسانده تا برای ساعتی کنار مادرش باشد. بیبی خانم شلوار پارهاش را وصله میزده و نوازشش میکرده. قبل از اینکه شوهرش برگردد، باید رجب را میفرستاده خانهی برادرش تا هفتهی بعد دوباره همدیگر را ببینند. رجب تا روزها جای وصلهی شلوارش را بو میکرده و اشک میریخته تا دلتنگیاش کم شود. خیلی مصیبت و سختی میکشد، بی مادر و پدر بزرگ میشود تا میتواند روی پای خودش بایستد. جدایی از مادر و رفتارهای تند دایی برایش عقده شده بود؛ اما هیچوقت دنبال خلاف و نان حرام نرفته بود. هروقت من را زیر مشت و لگد میگرفت، فوری معذرت میخواست و سعی میکرد از دلم دربیاورد. میدانستم دست خودش نیست و روزگار با او بد تا کرده؛ باید تحمل میکردم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
11.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
✘ نمازِ عجلهای، طمعِ شیطان رو به ما زیاد میکنه!
منبع : جلسه ۱۹ از مبحث فکر و ذکر ۱
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۹ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ توصیههای ویژهی استاد شجاعی برای دریافت بهترین تقدیرات در شب قدر
(باید از الآن شروع کرد، داره دیر میشه)
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۹ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حلما دختر خردسال شهید پوریا احمدی خطاب به رهبر انقلاب: حالا که به سن تکلیف نرسیدم، میشه شمارو یه کم بغل کنم؟
#انتخابات
#حضور_حد_اکثری
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۹ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنــام آفریدگار مهربان"
💌خدای من،
بندهی فراری، هیچ جایی جز در خونهی مولای خودش نداره که پناه ببره،
پس من به سوی تو پناه آوردم در حالی که هیچ کسی رو جز تو ندارم و از گناهانم پشیمانم 💚
به قدرت و حلمت توبهی من رو قبول کن.
و با علمت نسبت به من مدارا کن.
یا مُجیبَ المُضطَر
ای اجابت َکنندهی بیچاره گرفتار 💚
🌿🌺﷽🌿🌺
💌یه وقتایی خستهای
فکر میکنی نمیشه، نمیتونی، در توانت نیست
یه وقتایی هست که تنهایی
حس میکنی کسی نیست که بتونی رو کمکش حساب کنی
یه وقتایی دلخوشی یی نداری
انگار هیچ نقطه روشنی نمیبینی توی زندگیت
یه وقتایی دردهای زیادی سراغت میاد
و خیال میکنی که طاقت موندن و ایستادگی رو نداری
اصلا یه وقتایی انگیزهای برای زندگی نداری
چون تصور میکنی بودن یا نبودنت، هیچ فرقی واسه این دنیا و آدمــهاش نداره ...
میدونی این "یه وقتایی" دقیقاً چه وقتاییه؟
دقیقاً زمانیِ که تو خدای خودتو از یاد بردی!
فراموش کردی که چه قدرتِ نامحدود و انرژی بیپایانی رو کنارت داری!
حالا بیا از امروز فرض رو بذار رو این که:
💚 این قدرت نامحدود رو همیشه میتونی کنار خودت داشته باشی ...
هرجا خسته شدی، ناامید شدی، کم آوردی، و فکر کردی که نمیتونی، #از_اون_مایه_بذار
ناتوانی و کمبودهای خودتو با اون جبران کن...
انگار که یه منبع انرژی نامحدود همیشه وصله بهت 😊
و تو آزادی هرررررچقدر که میخوای ازش استفاده کنی.
نه تموم میشه، نه قدرت و کیفیتش پایین میاد! تازه بهترم میشه روز به روز ...
پس از حالا به بعد ، به دنیا و تموم اتفاقاتش بگو:
باشه عزیزم ، تو تمام تلاشتو بکن!
هرچی مانع و درد و سختی که هست، سر راهم بذار، اما من زمین نمیخورم.
من نیومدم که کنار بکشم!
من به این دنیا اومدم که بزرگ بشم ...
هرچقدر میخوای سخت بگیر، اما من کم نمیارم.
چون کنارم #خدا رو دارم ...
خدا هم که هیچوقت خسته نمیشه و کم نمیاره 😊 درسته؟
پس منم هیچوقت خسته نمیشم و کم نمیارم ...
☝️من و اون، همیشه با همیم ... 💕