💗رمان سجاده صبر 💗قسمت74
ساعت 11 شب بود و سها موبایلش رو جواب نمیداد، سهیل، علی رو هم مثل ریحانه روی تخت خوابوند و توی هال
مشغول قدم زدن شد که چشمش به برگه هایی افتاد که پایین مبل افتاده بودند، با کنجکاوی برشون داشت و مشغول
خوندنشون شد ... برای چند لحظه احساس کرد نفس کشیدن براش سخت شده ... چی میدید؟ .... یعنی واقعا ....
شک و دودلی بدی توی وجودش شکل گرفته بود ... یعنی خود فاطمه از کسی خواسته بود که کمکش کنه ... یعنی
خودش میخواست طلاق بگیره؟ ... یعنی فاطمه اینجوری و توی این موقعیت میخواست تنهاش بذاره؟! .. اما نمیشد ...
اگه اینطور بود چرا توی اون نامه بی نام و نشون این همه اصرار کرده بود که فاطمه دست کمکش رو رد نکنه؟ ...
خدایا... کی میخواست کاری کنه که فاطمه از سهیل جدا بشه؟ ... شیدا؟!! ...
یعنی شیدا اون وکیل رو استخدام کرده
بود؟! ... نه ممکن نبود ... چون اون میدونست فاطمه منو دوست داره و هیچ وقت حاضر به همچین کاری نمیشه ...
شاید هم بشه؟! ... اگه بخواد ازم طلاق بگیره چی؟
بی تاب از جاش بلند شد و دستش رو روی صورتش گذاشت و مشغول قدم زدن شد:
- خدایا ...
حال خودش رو نمی فهمید، دور خونه میچرخید و به زمین و زمان بد و بیراه میگفت، به خودش به زندگیش به شیدا،
به فاطمه، به همه چیز و همه جا ... اما تلفن سها بیشتر خرابش کرد، یک حمله عصبی به فاطمه وارد شده بود که فشار
خونش بالا رفته بود و چند قدمی با سکته بیشتر فاصله نداشت، گرچه چیزیش نشده بود، اما چند روز باید بیمارستان
میموند ... حالا همه چیز دست به دست هم داده بودند تا سهیل احساس کنه به هیچ جای دنیا وصل نیست، هیچ تکیه
گاهی نداره، به هیچ جایی نمیتونه رو بندازه، از هیچ کسی نمیتونه کمک بخواد، هیچ قدرتی نیست که بتونه کمکش
کنه ...
نگاهش به تابلویی افتاد که روی دیوار نصب شده بود، تابلو فرشی که فاطمه بافته بود و روش بزرگ نوشته بود:
+الهی و ربّی، من لی غیرک؟ )معنیش:
+ای معبود وخدای من، من به جز شما چه کسی را دارم؟
همون جا خشکش زد، اشکاش سرازیر شده بودند، رو به قبله سجده کرد و تکرار کرد:
-الهی و ربّی، من لی غیرک؟!
الهی و ربی من لی غیرک؟! الهی و ربّی، من لی غیرک؟!
یاد حرفهایی افتاد که فاطمه به علی و ریحانه میزد، میگفت:
-خدا وقتی ما آدمها رو آفرید یک بار قلبمون رو بوسید و
جاش یک نقطه نورانی به وجود اومد، وقتایی که احساس میکنید هیچ کس توی این دنیا پشتتون نیست، هیچ کس
نمی خواد و نمیتونه کمکتون کنه، وقتی که احساس میکنید غمگینین یا هیچ جایی آرومتون نمیکنه، اون وقته که اون
نقطه نورانی برای خدا چشمک میزنه و فرشته ها راه آسمون رو برات باز میکنن، و تو میری و میرسی به آغوش خدا.
وقتی نماز میخونین یعنی دارید جای بوسه خدا توی قلبتون رو میبوسید... کافیه که هر روز جای اون بوسه رو ببوسی
تا هیچ وقت کمرنگ نشه. تا یه موقع دست خالی نمونین ...
و حالا سهیل احساس میکرد خیلی دست خالیه ...
فاطمه که از بیمارستان مرخص شد یک راست آوردنش خونه، هرچقدر مادرش اصرار کرد که بره خونه اونها قبول
نکرد، در عوض مادرش همراهش اومد خونه تا از دخترش مراقبت کنه. روی تخت که خوابوندنش علی و ریحانه
مشتاقانه پریدند بغلش:
+الهی مامان فداتون بشه، دو روز بیشتر ازتون دور نبودما، ببین چقدر دلم واسه شما دو تا وروجک تنگ شده بود؟
💗رمان سجاده صبر💗قسمت هفتاد پنج
مادرجون گفت:
- چون از جونتن، مگه میشه دلتنگشون نشی
بعد هم در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت:
- اما مادر، شوهرت مهمتره ها، آقا سهیل یک کم گرفتست، الان بهش
میگم کارش داری تا بیاد بالا ، باهاش حرف بزن، از این کسلی درش بیار، خوب مادر؟
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+باشه مادر جون.
بعد هم شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با علی و ریحانه، که سهیل وارد شد، با چهره گرفته اش سعی داشت
بخنده، روی تخت نشست و گفت:
- چطوری پهلوون؟
فاطمه که سعی میکرد بشینه گفت: +خوب
سهیل کمکش کرد و پشتش چند تا بالشت گذاشت که مادرجون بچه ها رو صدا زد که برن بستنی بخورن، اون دو
تام با شنیدن اسم بستنی با هم مسابقه گذاشتند که کی اول به بستنی ها میرسه، سهیل و فاطمه هم به رفتن بچه ها
میخندیدند که فاطمه گفت:
+تو چطوری؟
-ای! بدک نیستم.
+راستی کسی نفهمید اومدی خونه؟ نیومدن اینجا دنبالت؟
-نه، شانس آوردم، فعلا که نفهمیدن من خونه ام، اگرم فهمیدن به روی خودشون نیاوردن.
بعد هم از جاش بلند شد و رو به روی میز کار نشست، فاطمه که چشمش به سی دی هایی افتاد که روزی که بیهوش
شده بود روی زمین افتاده بود، مضطرب شد، یکهو یاد اون نامه افتاد ... وای وقتی از هوش رفته بود توی دستش
بود... یعنی سهیل خوندتشون ...شاید دلیل ناراحتی سهیل همین باشه... نکنه فکر کنه خودش درخواست کمک کرده
... اونم از یک آدم ناشناس... دست پاچه گفت:
+اون روز که من بیهوش شدم تو یک چند تا نامه پیدا نکردی؟
-چه نامه ای؟
+چند تا نامه بود، یکیش از طرف یک وکیل بود، همون توی هال بود.
سهیل بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه، مشغول ورق زدن کتابی که از روی میز برداشته بود شد و گفت:
-چرا دیدم،
گذاشتمش توی کشوی میزت.
فاطمه چند لحظه ساکت شد و گفت: +خوندیش
-یک نگاهی انداختم
+من نمیدونم اون نامه رو کی فرستاده
سهیل پوزخندی زد وگفت:
-جدا؟
+تو غیر از این فکر میکنی؟
سهیل از جاش بلند شد و باز هم بدون اینکه به فاطمه نگاه کنه به سمت در اتاق حرکت کرد و گفت:
-به هر حال زندگی با مردی مثل من باید خیلی سخت و طاقت فرسا باشه، تو که یک فرشته نیستی.
داشت از در اتاق میرفت بیرون که فاطمه فریاد زد:
+چرا هستم.
سهیل ایستاد، پشتش به فاطمه بود که دوباره فاطمه آرومتر از قبل گفت:
+ راست میگی زندگی کردن با مردی مثل تو خیلی سخته، اما تا حالاش تونستم و از این به بعدش هم میتونم. بارها دلیلش رو بهت گفتم، باز هم میگم اول به
خاطر خدا، بعد به خاطر عشقم به تو حاضرم هر سخته ای رو تحمل کنم.
-اما اون نامه ها چیز دیگه ای میگن
+من نمیدونم کی اون ها رو فرستاده، باور کن ...
سهیل دوباره پوزخندی زد و از اتاق رفت بیرون و در رو پشت سرش بست
💗رمان سجاده صبر💗قسمت76
نامه بعدی که به دستش رسید، فاطمه آدرس آقای نامی که به عنوان وکیل توی نامه ها بود یادداشت کرد تا بره و
باهاش حرف بزنه.
+سلام ، عذر می خوام میخواستم با آقای نامی صحبت کنم
-سلام خانوم، وقت قبلی داشتید؟
+نه، اما اگر زحمتی نیست بهشون بگید شاه حسینی هستم و می خوام همین الان باهاشون صحبت کنم در غیر
اینصورت ازشون به خاطر ایجاد مزاحمت شکایت میکنم
منشی که با تعجب به صورت عصبانی فاطمه نگاه میکرد گفت:
-بفرمایید بشینید
و خودش از جاش بلند شد و وارد دفتر نامی شد.
فاطمه عصبانی روی مبل نشست و مشغول ذکر خوندن شد:
+رب اشرح لی صدری، و یسرلی امری واحلل عقده من
لسانی، یفقهوا قولی،
این ذکری بود که همیشه وقتایی که میخواست حرف بزنه میخوند و بهش کمک میکرد درست حرف بزنه.
منشی که از اتاق خارج شد رو کرد به فاطمه و گفت:
-میتونید برید تو.
فاطمه از جاش بلند شد و چند تقه کوچیک به در زد و بدون اینکه منتظر دریافت جواب بشه وارد شد. مرد میانسال لاغری رو دید که با کت و شلوار شیکی پشت میز بزرگش نشسته بود و با ورود فاطمه از جاش بلند شد و لبخندی
زد:
-سلام . بفرمایید بنشینید.
+سلام . ممنون.
-خیلی از ملاقاتتون خوش بختم، منتظرتون بودم.
فاطمه نفسی کشید و گفت:
+ میتونم بپرسم این مسخره بازی ها چیه؟ کی به شما اجازه داده همچین نامه هایی برای
من بفرستید؟
-اجازه بدید خانم، براتون توضیح میدم.
فاطمه برگشت و مستقیم و جدی زل زد توی چشمهای آقای نامی، نامی ادامه داد:
-بنده موکلی دارم که ازم خواستند این کار رو انجام بدم، البته من تمام اسناد و مدارک مربوط به کارهای خلاف قانون
همسرتون رو دیدم و با حصول یقین از این موضوع که شوهر شما فرد راست و درستی نیست تصمیم گرفتم کمکتون
کنم
خون خون فاطمه رو میخورد اما ترجیح داد اجازه بده صحبتش تموم بشه، نامی ادامه داد:
-البته من درک میکنم که
شما بترسید، اما بهتون اطمینان میدم تا وقتی پشتتون به من گرم باشه، هیچ مشکلی براتون پیش نمیاد.
فاطمه نفسی کشید و گفت:
+با عرض معذرت اما شما موکلید واشتباه کردید که به جای من تصمیم گرفتید، من اصلا و
ابدا نمی خوام از همسرم جدا بشم و دلیلش هم ترس یا هر چیز دیگه ای که شما فکر میکنید نیست، در ضمن به اون
موکل بی نام و نشونتون هم بگید این جور در زندگی دیگران سنگ نندازند.
بعد هم از جاش بلند شد که بره، اما برگشت و گفت:
+یک بار دیگه اگر از این جور دعوت نامه ها به دست من برسه
مطمئن باشید حاضرم هر چقدر که پول بخوان به رقیباتون بدم تا متهمتون کنم
و بدون خداحافظی از دفتر وکالت خارج شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونستی جمله دل به دل راه داره هم تو قرآنم هست؟
خدا میگه: فاذکرونی اذکرکم!
پس مرا یاد کنید تا شما را یاد کنم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از گندم پرسیدند: عشقت کیه؟
از خجالت زرد شد!
از گل پرسیدند: عشقت کیه؟
از خجالت سرخ شد!
از یخ پرسیدند: عشقت کیه؟
از خجالت آب شد!
از من پرسیدند : عشقت کیه؟
با افتخار گفتم :عشقم #امام_زمان...♥️💞
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2