فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جانِ جانانم😍💚
#یا فاطمه معصومه (س)
✌در آسـتانہے ظــهور✌
سلام علیکم
رفقای امام زمانی، کانال در آستانه ظهور و شهید ابراهیم هادی، از فردا اول ذی القعده تا دهم ذی الحجه، چله ی زیارت عاشورا از طرف شهید نوید صفری و شهید ابراهیم هادی، به نیت حاجت دل امام زمان و سلامتی و تعجیل در فرجش، پیروزی مردم فلسطین، نابودی اسراییل و دشمنان اسلام، سربلندی ایران عزیز، حاجت شخصی شرکت کنندگان برگزار می نمایند 🌺
عزیزانی که تمایل به شرکت در این چله را دارند به آیدیی زیر اعلام نمایند 👇👇
@HHSSKK
برای حاجت روایی، حاجت دل امام زمان صلوات ❤️
# اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
✌در آسـتانہے ظــهور✌
سلام علیکم رفقای امام زمانی، کانال در آستانه ظهور و شهید ابراهیم هادی، از فردا اول ذی القعده تا دهم
دوستان ضمن تبریک حلول ماه ذی القعده و میلاد با سعادت کریمه اهل بیت (س)، لطفا در ختم مشارکت بفرمایید.
#یا علی
✌در آسـتانہے ظــهور✌
ای جانِ جانانم😍💚 #یا فاطمه معصومه (س)
ختم مجرب در حرم فاطمه معصومه سلام الله علیها
حجه الاسلام والمسلمین سید بیوك اهری:
یكی از عنایات حضرت معصومه سلام الله علیها به برادرم سید احمد مربوط می شود. او مریض شد، لحظه به لحظه حالش وخیمتر گردید، خواستیم به خارج منتقل كنیم، شورای پزشكی تشكیل دادند و گفتند: هیچ فایده ای ندارد، دیگر كار از كار گذشته است.
حالش بدتر شد و وضع جسمی و روحی اش درهم ریخت، حالت فراموشی عارض گردید . در آن لحظات آخر كه امیدها از همه جا قطع شده بود و تسلیم قضای الهی شده بودیم، به یاد ختم بسیار مجربی افتادم كه از مرحوم «قویمی » شنیده بودم، او می گفت
🙏: ختم مجربی هست كه مخصوص حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها می باشد و هرگز ردخور ندارد.
👈 هر وقت حاجتی داشتی برو حرم و 330 مرتبه بگو:«اللهُمّّ العن هارون الرّشید و مأمون الرّشید» و مواظب باش كه كم و زیاد نشود.
با عجله به حرم مطهر كریمه اهلبیت مشرف شدم، و این ذكر را با اخلاص تمام و انقطاع كامل خواندم، بلافاصله برادرم شفا یافت و آثار كسالت كلّاً برطرف شد.
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐ولادتحضرتمعصومهسلاماللهعلیها
خواهرامامرضاعلیهالسلاممبارک
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💐ولادتحضرتمعصومهسلاماللهعلیها خواهرامامرضاعلیهالسلاممبارک
مرغ دلم راهی قم می شود
در حرم امن تو گم می شود
عمه سادات سلام علیک
روح عبادات سلام علیک
کوثر نوری به کویر قمی
آب حیات دل این مردمی
عمه سادات بگو کیستی؟
فاطمه یا زینب ثانیستی؟
از سفر کرب و بلا آمدی؟
یا که به دنبال رضا آمدی؟
من چه کنم شعله داغ تو را
درد و غم شاهچراغ تو را
کاش شبی مست حضورم کنی
با خبر از وقت ظهورم کنی
♥️تولدت مبارک زینب #امام_رضا علیه سلام ...♥️
#روز_دختر
#تولد_حضرت_معصومه
💞💞💞💞🌸🌸🌸🌸
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗رمان سجاده صبر💗قسمت هشتاد بدون حرفی برگشت به سمت در و در خونه رو باز کرد، محسن که از رفتار سهیل تع
💗رمان سجاده_صبر💗 قسمت81
قبل از اینکه فاطمه بتونه حرفی بزنه سها پرید وسط و گفت:
+ یعنی چی به کسی چیزی نگه؟!
اولا خودم دیروز اومدم
اینجا و دیدم یه سری از وسایل توی کارتونه و فهمیدم خبریه، دوما خیلی بی شعوری که میخواستی به من چیزی
نگی، مگه من خواهرت نیستم.
سهیل کلاهش رو از سرش در آورد و گفت:
- تو که همه جا جار نزدی؟
+نه، حتی به کامران هم نگفتم، یعنی فاطمه نذاشت... سهیل کجا می خواین برین؟ بدون خبر؟ ...
سهیل بدون اینکه جوابی بده گوشی موبایلش رو گرفت و مشغول صحبت شد:
-کجایی؟ کی میرسی؟
...+
-باشه، تا دو ساعت دیگه منتظرتم ها، دو تا کارگر هم با خودت بیار
...+
-آره همون آدرسی که بهت گفتم
فاطمه که فهمیده بود سهیل خیلی عصبانیه به سمت آشپزخونه رفت و با دو تا استکانی که هنوز جمع نکرده بود برای
سهیل یک استکان چایی ریخت و پیشش گذاشت.
تلفن سهیل که تموم شد بدون توجه به چایی و فاطمه که رو به روش نشسته بود رو کرد و به سها و گفت:
-بچه ها کجان؟
این بار قبل از اینکه سها جواب بده فاطمه پرید وسط و گفت:
+من اینجا نشستم لازم نیست از سها بپرسی... خونه مامان باباتن
سهیل اخمی کرد و گفت:
- سها همین الان میری میاریشون... به مامان و بابا هم در مورد رفتن ما چیزی نمیگی...
بعد هم به سمت دستشویی رفت.
فاطمه رو کرد به سها و گفت:
+زودتر برو سها جون، این خیلی عصبانیه ...
سها هم در حالی که به سمت لباسهاش میرفت با صدای بلند چند تا فحش آبدار نثار سهیل کرد و از خونه خارج
شد...
***
+نمی خوای بگی کجا میخوایم بریم؟
-وقتی رفتیم می فهمی
فاطمه با شیطنت گفت: حالا مثلا کجا؟
سهیل کارتون رو با پاش هل داد و نگاه غضبناکی به فاطمه کرد و گفت:
- قبرستون
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+جای خوبیه، حاضرم باهات بیام.
بعد هم دوباره استکان رو برداشت و رو به روش ایستاد و گفت:
+جون فاطمه بیا این استکان چایی رو بخور، میدونم
الان بهش نیاز داری...
سهیل که دیگه جوش آورده بود با دستش استکان رو پس زد و گفت:
-بس کن دیگه فاطمه ... میفهمی الان حوصله ندارم؟!
فاطمه که اشک توی چشماش جمع شده بود، نگاهی به سهیل انداخت، خیلی آروم گفت:
+ چرا سهیل؟ چرا اینجوری با
من رفتار میکنی؟!
.
💗رمان سجاده صبر💗 قسمت82
صدای آروم و لرزون فاطمه که دل سهیل رو به درد آورده بود، باعث شد دست از کار بکشه، دستش رو به کمرش
زد و سرش رو انداخت پایین و با صدایی که معلوم بود داره کنترلش میکنه گفت:
- فاطمه، با من کل کل نکن، یه مدت
کارم نداشته باش ... دارم سعی میکنم یه چیزایی رو واسه خودم حل کن، پس لطفا دور من نچرخ...
+فقط میخوام بدونم از دست من ناراحتی؟ یا از ماجراهای پیش اومده؟ فقط همینو بگو قول میدم تا آخر سفر چیزی نگم.
-قضیه سر این زندگی زهر ماریه، سر از دست دادن همه چیزم، کارم موقعیتم، پولم، خونم، خانوادم ... آره فاطمه
خانم قضیه سر اون نامه های لعنتیه ... حالا بس میکنی یا نه؟
+سر نامه ها؟! ... یعنی تو باور نکردی خودمم نمیدونستم اون نامه ها رو کی فرستاده؟
سهیل با غیض سرش رو بالا آورد و گفت: - خیلی هم خوب میدونی اون نامه ها رو کی فرستاده؟
فاطمه با تعجب گفت:
+ اما ...
ولی سکوت کرد، سهیل گفت:
-اما چی؟ ... بگو ... نمیدونی؟ ...
و صداش رو بالاتر برد و گفت:
- نمیدونی؟
فاطمه با صدای آرومی گفت:
+ اون موقع نمیدونستم
سهیل با خشم لبش رو گاز گرفت و بعد از چند لحظه گفت:
-حالا که میدونی ... منم میدونم ...
+اما...
-هیچی نگو فاطمه ... هیچی نگو ...
فاطمه با چشمهای اشکبار لبخندی زد و گفت:
+هزار تا دلیل و مدرک مستند از خیانتت شنیدم، حتی تاییدش رو از
زبون خودت گرفتم، باز هم بهت اعتماد کردم ... و تو ... به خاطر دو تا نامه ... به خاطر چیزی که برات ثابت نشده ...
تو ... تو حتی بهم اجازه حرف زدن هم ندادی ...
سرش رو انداخت پایین و آروم تکونشون داد، استکان چایی رو برداشت و به سمت آشپزخونه رفت.
سهیل هم چیزی نگفت، خودش گیج تر از اون بود که بتونه تحلیل کنه، فشار عصبی ای که این مدت بهش وارد شده
بود قدرت تفکر رو ازش گرفته بود ... فقط میخواست هر چه زودتر از اینجا بره ... شاید اوضاع عوض میشد ... شاید
میتونست باور کنه فاطمه بهش دروغ نگفته ....
محکم مشتی به دیوار خونه زد، از شدت مشت سهیل گچهای دیوار فرو ریختند، اما سهیل هیچ دردی احساس نکرد،
دلش میخواست هر چه زودتر همه چی درست بشه... دندون هاش رو محکم روی هم فشار داد و مشغول جا به جایی
وسایل شد...
فاطمه که از مشت سهیل ترسیده بود، نگاهی به شوهرش انداخت و وقتی صورت سرخ شده و دست مشت شدش رو
دید فهمید اوضاع واقعا خراب تر از چیزیه که فکرش رو میکرد، با دستش اشکهاش رو پاک کرد و بدون هیچ حرفی
مشغول جابه جایی وسایل شد.
خداحافظی غم انگیز، سفر پنهانی تو دل شب، حتی سهیل بهش اجازه نداده بود از مادرش خداحافظی کنه و حالا این
جاده تاریک و بی رنگی که اونها رو به مقصد نامعلومی وصل میکرد ... دلش خیلی گرفته بود، گریه های سها رو که به
یاد آورد احساس کرد با این که چند ساعتی بیشتر نیست که ازش جدا شده اما دلش بی نهایت برای سها تنگ شده
...
ضبط ماشین رو روشن کرد، تا شاید چیزی اون سکوت وحشتناک رو توی اون شب سیاه بشکنه:
سه غم آمد به جانوم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یارو غم یارو غم یار
💗رمان سجاده صبر💗قسمت83
هنوز آهنگ تموم نشده بود که سهیل ضبط رو خاموش کرد.
فاطمه چیزی نگفت، سیبی پوست کند و به سمت سهیل گرفت، سهیل هم بدون حرف سیب رو گرفت و مشغول
خوردن شد، فاطمه هم نگاهی به بچه ها که پشت ماشین بودند کرد، خواب خواب بودند، اون هم چشماش رو
گذاشت روی هم و به خواب فرو رفت...
*
-فاطمه... پاشو، بچه هام بیدار کن... اینجا صبحانه میخوریم
چشمهاش رو مالید، نور شدید آفتاب اذیتش میکرد، دور و برش رو نگاهی انداخت و با دیدن مسافر خونه قشنگی که
توی دل یک جنگل زیبا بود انگار انرژی زیادی بهش منتقل شده بود و از دیدن اون همه زیبایی بی اختیار لبخند زد،
از ماشین پیاده شد و یک نفس عمیق کشید، چه هوای تمیزی ... کش و قوسی به بدنش داد و در عقب ماشین رو باز
کرد:
+وروجکای مامان پاشین ... ببینین خدا چی واسه شماها آفریده ... پاشین نقاشی خدا رو ببینین ... علی پاشو مامان
علی و ریحانه با چشمهایی پف کرده از جاشون بلند شدن، فاطمه اول دست و پای علی و بعد ریحانه رو مالش داد و
براشون شعر خوند:
+بیایید با هم بخوانیم، ترانه جوانی را ... عمر ما کوتاست، چون گل صحراست پس بیایید شادی
کنیم...
-زود باشین زیاد وقت نداریم، کامیون وسایل نباید زودتر از ما برسه.
فاطمه آزرده نگاهی به سهیل انداخت، اما قیافه سهیل داد میزد که خیلی داغونه، برای همین ترجیح داد بعدا تلافی
بدرفتاری دیشبش رو سرش خالی کنه و گفت:
+چشم قربان، شما امر بفرمایین، شما دستور بفرمایین، شما فرمان
صادر کنین ...
-دستشویی اونجاست
+بچه ها پاشین که بابا پنبه داره کم کم تپل میشه...
بچه ها به سهیل نگاه کردند و خندیدند و از ماشین پیاده شدن، انگار اونهام با دیدن اون همه زیبایی به وجد اومده
بودند و شاد به سمت دستشویی دویدند، فاطمه هم پشت سرشون حرکت کرد.
سهیل که همچنان کنار ماشین ایستاده بود نگاهی به خانوادش انداخت ... احساس میکرد چقدر این سه نفر رو
دوست داره ... خوشحال بود از این که از اون شهر بیرون اومده، گرچه همه زندگیش رو از دست داده بود، خونه رو
سپرده بود تا کامران براش بفروشه و خسارت مالی شرکت رو بده و ماشین خودش رو هم داده بود به کامران و
ماشین اونو گرفته بود، و در واقع الان هیچ چیزی نداشت جز اون سه موجود دوست داشتنی ای که شاد لا به لای
درختهای جنگل حرکت میکردند... لبخندی زد و دنبالشون حرکت کرد.
*
+بابا کی میرسیم؟
-زیاد نمونده بابا جون، شاید یک ساعت دیگه.
ریحانه هم پرید جلو و گفت:
+یک ساعت دیگه یعنی چقدر دیگه؟
سهیل فکری کرد و گفت:
-یعنی وقتی که تا هزار بشماری
ریحانه فکری کرد و رو به علی گفت:
+ تو بلدی تا هزار بشماری؟
-آره بلدم، بیا بهت یاد بدم
بعد هم مشغول حرف زدن و شمردن شدن
💗رمان سجاده صبر💗قسمت84
سهیل از توی آیینه نگاهی به بچه ها انداخت و لبخندی زد، بعد زیر چشمی نگاهی به فاطمه که انگار تو فکر فرو رفته
بود کرد، دلش میخواست باهاش حرف بزنه، با اینکه باز هم ازش دلگیر بود ... اما الان جز اون دلگرمی دیگه ای
نداشت... برای همین گفت:
-سیم کارت گوشیت رو بنداز دور
فاطمه که انگار از فکر اومده بود بیرون رو کرد به سهیل و گفت:
+ برای چی؟
-یکی جدیدش رو برات میخرم
+اما همه این شماره منو دارن
سهیل چند لحظه سکوت کرد، انگار چیزی اذیتش میکرد، با حرس گقت:
-یکیشونم محسن خان عاشق و دلباختتونه، نه؟
فاطمه چند لحظه به سهیل نگاه کرد ... گوشیش رو در آورد و با تمام قدرت از پنجره پرتش کرد بیرون، بعد هم رو
کرد به سهیل و گفت:
+اینم از عاشق و دلباختم محسن خان ... دیگه؟
سهیل چیزی نگفت و به جلو خیره شد ... ته دلش هم میدونست فاطمه گناهی نداره، اما امان از غرور ...
با اینکه میدونست فاطمه الان چقدر ناراحته، با اینکه دلش برای ناراحتی فاطمه داشت میترکید، با اینکه ته دلش هم
میدونست کارش اشتباهه، اما احساس میکرد غرورش شکسته ... برای همین تا مقصد دیگه هیچ حرفی نزد و هر دو
به جاده نگاه کردند...
در کوچیک خونه رو که باز کرد با دیدن باغچه پر از گل و درخت به وجد اومد، بچه ها هم به وجد اومده بودند و شاد
به سمت تابی که وسط حیاط بود دویدند. خونه قدیمی ای بود، با یک نگاه اجمالی چیزی که نظرش رو جلب کرد در و
پنجره های چوبیش بودند که شکل قدیمی ای به خونه میدادند، ایوانی که با دو تا پله از حیاط جدا میشد و در اصلی
خونه که رو به ایوان باز میشد. آروم در اصلی رو باز کرد و وارد شد، خونه متشکل از یک هال کوچیک بود که فقط
کمی بزرگتر از یک اتاق سه در چهار بود، واردش شد، بوی نم از همه جاش می اومد، دو تا اتاق دیگه اونجا بود که
در همشون به سمت هال باز میشد، و یک آشپزخونه بسیار کوچیک که اون هم درش به سمت هال بود، حمام و
دستشویی هم که بیرون از خونه و توی حیاط بود.
با تعجب همه جای خونه رو برانداز کرد، خیلی با خونه خودشون فرق داشت، خونه شیک و مدرنشون رو نمی تونست
با این خونه مقایسه کنه ... رو کرد به سهیل که داشت چمدونها رو میاورد تو و گفت:
مخونمون اینه؟!
سهیل سرش رو بالا آورد و نگاهی به خونه انداخت، خودش هم اولین بار بود که اینجا رو میدید، گفت:
- با پولی که به
پیام داده بودم، بهتر از این گیرش نیومد ...
+این خونه رو خریدی؟
-آره.
+پولشو از کجا آوردی؟
-تمام پس اندازم.
فاطمه دوباره نگاهی به خونه کرد و گفت:
+وسایلمون اینجا جا نمیشه.
-هر چی جا نشد میفروشیم.
فاطمه دستی به دیوارها کشید و گفت: مانگار دیواراش داره میریزه
-نترس چیزیش نمیشه
✌در آسـتانہے ظــهور✌
سلام علیکم رفقای امام زمانی، کانال در آستانه ظهور و شهید ابراهیم هادی، از فردا اول ذی القعده تا دهم
دوستان خواهشا مشارکت بفرمایید تا حداقل به 40 نفر برسیم.
ان شاءالله در این چله که خداوند خودش تعیین کرده، ظهور و فرج امام زمان (عج الله) امضا شه.
#شبتون منور به نور صاحب الزمان
🩷☁
☆وَ اصْبِرْ
فَاِنَّ اللّٰهَ لَا یُضِیْعُ اَجْرَ الْمُحْسِنِیْنَ☆
And be patient,
for indeed, Allah does not allow to be lost the reward of those who do good.
#آیَـــةُالعِــشـــق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂ای مانده از تبار ولایت به جا فقط
چشم انتظار مانده عدالت تورا فقط...
🍂ای آخرین سلاله ی حیدر ، امام عصر
آقا به جان حضرت زهرا بیا فقط...