eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد رضا که از جبهه که می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم . میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره ! یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده . یه روز صبح ازش پرسیدم : چرا انقدر  استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟ جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده؛ وما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره ... ...
💢بازگشت ناو شهید مهدوی از مأموریت اقیانوسی فرمانده نیروی دریایی سپاه: 🔹ناو سردار شهید نادر مهدوی نیروی دریایی سپاه در قالب پنجمین ناوگروه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی به مدت ۳۹ روز در اقیانوس هند و مدار ۲۲.۵ درجه نیم کره جنوبی به اجرای ماموریت پرداخت. 🔶‌امروز نیروی دریایی ارتش و سپاه با تکیه بر ایمان و عزم راسخ و بهره‌برداری از توانمندی‌های دفاعی و نظامی پیشرفته و بازدارنده‌، به کابوس دشمنان منطقه‌ای و فرا منطقه‌ای تبدیل شده است. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما دولت تسلیم و رضا می طلبیم راهی سوی اقلیم بقا می طلبیم اندر دو جهان ، عزت و اقبال و نجات از فیض ولایت رضا می طلبیم کرامت https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️نجات نوزاد شیرخوار از زیر آوار در شمال غزه 🔹نیروهای مردمی در اردوگاه جبالیا واقع در شمال نوار غزه موفق شدند یک نوزاد شیرخوار را زنده از زیر آوار منطقه مسکونی که هدف حمله هوایی رژیم اسرائیل قرار گرفته، نجات دهند. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 اعلام رسمی شکست در غزه توسط مقامات و رسانه‌های رژیم صهیونیستی 🔹 خبرنگار شبکه کان: حماس توانایی خود را برای کنترل و سیطره بسیار وسیعی از مناطق به دست آورده است! 🔸خبرنگار شبکه ۱۴: گردان‌های حماس در مناطقی که ارتش آن جا را به کنترل درآورده، بار دیگر توانمندی‌های خود را احیاء کرده‌اند و این مسأله، نگران کننده است! 🔹 نماینده کنست: وزیر دفاع دروغ می‌گوید که اکثر گردان‌ها و تیپ‌های حماس نابود شده‌اند؛ همه تیپ‌های حماس؛ همه بیست و چهار تیپ، فعال، سرپا، کوبنده و عملیاتی در منطقه هستند! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
قسمت چهارم : دعا درخواست از خدای متعال در تمام احوالات است، اما وقتی انسان مضطر می‌شود و از همه جا
قسمت پنجم حدیث دیگر در باب استغاثه امام باقر علیه السلام می فرماید: ... ان اصبحتم یوما لا ترون منهم احدا فاستغیثوا بالله عزوجل ... فما اسرع ما یاتیکم الفرج. 🔺 هرگاه صبحگاهان روزی دیدید که امامی از آل محمد غایب گشته او رامشاهده نمی کنید، پس به درگاه خداوند عزوجل استغاثه نمایید (وفرج و ظهور او را از پروردگاربخواهید)... پس چه زود باشد که فرج و گشایش به شما رخ نماید.( کمال الدین صدوق، باب ۳۲ حدیث ۸) در این حدیث امام باقر علیه السلام تاکید دارند که حتی اگر یک روز از غیبت امام زمانتان گذشته باشد استغاثه کنید که بلافاصله پس از استغاثه فرج می شود. این حدیث با صراحت اهمیت استغاثه را بیان می کند. اما متاسفانه نزدیک به دوازده قرن از غیبت امام می گذرد و هنوز به این مساله بطور جدی پرداخته نشده.... حدیثی دیگر در بیان اهمیت استغاثه : امام صادق (علیه السلام) عَنْ هِشَامٍ ، عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ (عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ) ، قَالَ: لَوَدِدْتُ أَنِّي وَ أَصْحَابِي فِي فَلاَةٍ مِنَ اَلْأَرْضِ حَتَّى نَمُوتَ أَوْ يَأْتِيَ اَللَّهُ بِالْفَرَجِ. ترجمه: خیلی دوست داشتم من و اصحابم در بیابانی از بیابان های دنیا می بودیم تا زمانی که بمیریم یا خداوند فرج را برساند الأمالي (للطوسی) ج ۱، ص ۶۵۸ این حدیث خیلی عجیب است که امام معصوم می فرماید من و اصحابم در بیابان بمانیم یا بمیریم یا فرج بشود. گویا اهمیت استغاثه را تنها امام صادق علیه السلام می دانند که با صراحت توصیه به بیابان رفتن و ماندن می کنند تا اینکه یا فرج را بگیریم یا بمیرم یعنی در استغاثه تا این حد جدی و بلند همت باشیم... اکنون دوست عزیزی که می گویی استغاثه مورد تایید نیست، فلان استاد ان را رد کرده است ایا امام صادق علیه السلام نسبت به مصالح جامعه و تاثیر استغاثه در تعجیل ظهور علم بیشتری دارد یا فلان استاد؟؟؟ این تذهبون، واقعا داریم به کجا میریم..... ادامه دارد 🔻🔹🔻🔹🔻🔹🔻🔹
قسمت ششم روايتی دیگر در باب دعا برای ظهور: امام امام حسن عسگري، عليه السلام،درباره فرزند خويش، نور آل محمد، امام عصر، عليه السلام،فرمودند: ... والله ليغيبن غيبة لاينجوفيها الا من ثبته الله عز و جل علي القول بامامته و وفقه للدعاءبتعجيل فرجه (1) به خدا سوگند مهدي آن گونه نهان خواهد گشت که هيچ کس در زمان غيبت او از گمراهي و هلاکت نجات نخواهد يافت مگر آنان که خداي عزوجل بر اعتقاد به امامت آن حضرت پايدارشان دارد و در دعا براي تعجيل فرج مقدسش، موفقشان فرمايد. در اين حديث شريف، دعا براي تعجيل در فرج عدالت گستر جهان،«توفيق خاص » از جانب خداوندبزرگ، و عامل هدايت و نجات ازضلالت و گمراهي در زمان غيبت به شمار رفته است و اگر به مفهوم انحصار در آن توجه شود، اهميت اين عمل بيش از پيش آشکار خواهدگشت. به بيان روشنتر، در اين روايت فقط نجات و رستگاري کسي درزمان غيبت تضمين شده است که بالطف الهي، به دو امر توفيق يابد: يکي اعتقاد به امامت و ولايت امام عصر، ارواحنافداه. و ديگر توفيق براي دعاي تعجيل در فرج آن حضرت. ممکن است بپرسيد: مگر ملاک ومعيار نجات و رستگاري در زمان غيبت، اعتقاد به امامت و ولايت نيست؟ اگر چنين است، پس ديگرنقش دعاي تعجيل فرج در اين ارتباطچيست؟ آنهم نقشي همسنگ وهمرديف با اعتقاد به ولايت و امامت؟! پاسخ به اين پرسش آن است که:درست است که ميزان و ملاک نجات و سعادت در زمان غيبت، اعتقاد به ولايت و امامت است اما نکته بسيارمهم در اين زمينه، ثبات قدم و پايداري بر اين اعتقاد است و آنچه در حديث مزبور به عنوان «دعاي تعجيل فرج »از آن ياد شده، در حقيقت پشتوانه وضامن تحقق اين ثبات قدم است. ۱. کمال الدين، باب 38، حديث اول. ادامه دارد
♦️بمباران خانه همسر نادر طالب‌زاده در جنوب لبنان توسط رژیم صهیونیستی 🔹دیروز در جنوب لبنان، منزل خانم زینب مهنا همسر مرحوم نادر طالب‌زاده توسط ارتش اسرائیل بمباران شد. خانم مهنا در دو سال گذشته به لبنان برگشتند و در زمان بمباران در منزل نبودند. ‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 موشک‌های دوربین دار حزب‌الله بلای جان صهیونیستها شده آمار تلفات لحظه ای در حال تغییر است لحظۀ اصابت به پایگاه‌ها و سربازان صهیونیست. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
40.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 انتشار نخستین بار 🎥اعزام ناو شهید مهدوی نیروی دریایی سپاه به مدار صفر درجه 📌انجام موفق ماموریت با پیمایش ۵۷۰۰ مایل دریایی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸 شروع‌رمان‌عاشقانه 😍
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🍃🌸🍃🌸 شروع‌رمان‌عاشقانه #جدال_عشق_و_نفس😍
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 1 از تو مینویسم! تویی که هم میتوانی خوب باشی و هم از هر بدی بد تر.... تویی که درون ما هستی و ما از تو بیخبر! امر میکنی به هر چیز و هرکس و ندانسته اطاعت میکنیم! راستی نظر تو درباره ی عشق چیست؟ دلیلشو نمیدونم اما عادت کردم صبح که از خواب بیدار میشم تا چند دقیقه به یه نقطه خیره میشم تا ذهنم شروع به فعالیت کنه. و اما امروز چشمم رو قاب عکس دونفره ی مامان و بابام خیره موند و مرور خاطرات ذهنمو بدجوری درگیر کرد. ناگهان با بالشتی که روی صورتم فرود اومد برگشتم و به میلاد خیره شدم. با تعجب بهم خیره شد --اول صبحی چرا گریه میکنی؟ تازه فهمیدم دارم گریه میکنم. اومد نشست لب تخت --چته مائده؟ رد نگاهمو دنبال کرد و با بغضی که سعی در پنهون کردنش داشت اخم کرد --تو مگه بهم قول ندادی دیگه گریه نکنی؟ سرمو انداختم پایین --نمیتونم میلاد. سرمو آورد بالا و به چشمام زل زد --تقدیر و سرنوشت آدما دست خداس. الانم بلند شو برو مدرسه تا مدیرتون شاکی نشده. بلند شدم و واسش شکلک درآوردم. --چشم زورگوخان...... سوار سرویس مدرسه شدم و برعکس هر روز هیچ حرفی با بچها نزدم. اون روز از حرف های معلما هیچی متوجه نشدم و فقط مثل جغد به کتابم زُل زده بودم.... به عقربه های ساعت نگاه کردم. ده دقیقه مونده بود تا زنگ بخوره. برگشتم به چهار سال قبل شبی که با مامان و بابا و میلاد چهارتایی میخواستیم بریم شمال که تو راه با یه کامیون تصادف کردیم. وقتی چشم باز کردم توی بیمارستان بودم و میلاد رو تخت کناریم بستری بود. از پرستارا سراغ پدر و مادرم رو میگرفتم اما هیچ کدوم جواب درست و حسابی بهم نمیدادن و من خبر فوت مامان و بابامو از میلاد شنیدم. از اون روز به بعد من موندم و میلاد توی یه شهر غریب. پدر و مادرم هر دوشون تو پرورشگاه بزرگ شده بودن و واسه همین خواهر و برادر خونی با هم نداشتن. با صدای میلاد گیج به اطراف نگاه کردم و فقط من و میلاد تو کلاس بودیم. خندید --چته چرا مثه جن زده ها شدی؟ همینجور که کیفمو برمیداشتم گفتم --والا آخه تو؟ اینجا؟ متأسف سر تکون داد --یه ربعه دم در مدرسه منتظر وایسادم دیگه طاقت نیاوردم اومدم تو مدرسه. لبخند زدم --ببخشید نگرانت کردم. ادامو درآورد --ببخشید نگرانت کردم، بیا برو بچه! دم دفتر میلاد از مدیر تشکر کرد و با هم رفتیم سوار ماشین شدیم. برگشت سمتم --مائده؟ --هوم؟ --حواسم بهت هستا! متعجب گفتم --خب؟ --تمرکزت رو درسات نیست. سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم --چرا هست فقط امروز.. بغضم شکست و ملتمس گفتم --میلاد من مامان بابامو میخوام! سرمو به آغوش کشید و آروم گفت --امروز میریم بهشت زهرا(س) از ته دلم گریه کردم و وقتی خوب خالی شدم سرمو برداشتم. لبخند زد و ماشینو روشن کرد. کلاً یه آرامشی تو نگاه میلاد بود که هیچ وقت نتونستم درکش کنم. ناهار رفتیم رستوران و بعد از اون رفتیم بهشت زهرا(س)..... نشستم سر قبر مامانم و شروع کردم زار زار گریه کردن. میلاد هم یه گوشه بیصدا نشسته بود. نمیدونم چقدر گذشت میلاد صدام زد --مائده داره شب میشه ها. بلند شدم و لبخند زدم --مرسی که هستی داداش. لبخند زد و دستمو محکم گرفت تو دستش و راه افتادیم. رسیدیم خونه و میلاد رفت دوش بگیره منم لباسامو عوض کردم و تصمیم گرفتم فسنجون درست کنم دیگه آخرای کارم بود که میلاد اومد تو آشپزخونه و موبایلشو گرفت سمتم. --مائده نظرت راجع به این پسره چیه؟ با تعجب گفتم --نظررر من؟ خندید --نترس بابا نمیخورتت که. دقیق به عکس زل زدم --خوبه. --بعد اگه بیاد خاستگاریت؟ با ملاقه به سمتش حمله کردم --غلط کرده پسره ی بیشعور. --عه چرا فحش میدی!؟ --من به تو نگفتم نمیخوام ازدواج کنم؟ --منم نگفتم ازدواج کن خواهر گلم! به حالت قهر سرمو برگردوندم و شروع کردم ظرف شستن. میلاد ناراحت رفت نشست رو مبل و به صفحه ی خاموش تلوزیون زُل زد. دلم طاقت نیاورد، یه چایی ریختم رفتم نشستم کنارش. صداش زدم --میلاد سعی کرد ناراحتیشو پنهون کنه --جانم؟ --به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم. خندید --اونی که باید ناراحت باشه تویی نه من. سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. --واست کلاس کنکور ثبت نام کردم. با شدت سرمو آوردم بالا و چشمامو رو هم فشار دادم --میلاد چرا قبل اینکه یه کاریو انجام بدی نظر منو نمیپرسی؟ ریلکس گفت --چون میدونستم تو مخالفت میکنی. بلند شدم و با صدای تقریباً بلندی گفتم --نمیخوام درس بخونم میفهمی! میلادم در مقابل داد زد --میخونی خوبشم میخونی! --اگه نخوام؟ --باید ازدواج کنی! با این حرفش رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدم به هم. نشستم رو تختم و با بغض به دیوار خیره شدم. مگه من چند سالم بود که انقدر زود باید ازدواج میکردم؟ چند ضربه به در اتاقم زد در رو باز کرد اومد نشست کنارم...... --پاشو ببینم! با حرص بلند شدم و برسمو برداشتم موهامو شونه کنم.......
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 2 پشت بهش نشستم سرمو برگردوند سمت خودش و با صدای آرومی صدام زد --مائده! جوابشو ندادم. --جواب نمیدی نه؟ یدفعه شروع کرد قلقلک دادن خنده و گریم باهم قاطی شده بود ولی نمیخواستم حرف بزنم. دیگه صبرم لبریز شد و داد زدم --بسه میلاد! خندید --آخه دخترم انقدر ضعیف؟ --بله دیگه ضعیفم که تو شدی داداشم. --الان این تعریف بود یا کنایه؟ --هرجور دوسداری فکر کن. --مائده من واسه خودت میگم! --منم دلم نمیخواد خب! --باشه عزیزم پس لااقل درس بخون! --۱۲سال خوندم بسمه. بعدشم خودت چرا نخوندی؟ --شرایطشو نداشتم چون.... --چون چی؟ نه بگو! بگو جنابعالی رو جمع و جور کردم! اخم کرد --این چه حرفیه میزنی؟ --پس اگه بخاطر این نیست بخاطر چیه؟ لج کرد و از کنار من بلند شد و از اتاق رفت بیرون. دلم واسه خودم میسوخت، از طرفی نمیدونستم میلاد چرا یدفعه این تصمیمو واسه من گرفته. با صدای زنگ موبایل میلاد اولش با خودم گفتم به من ربطی نداره ولی با دیدن عکس روی صفحه ی موبایلش کنجکاو موبایلشو برداشتم و با کمی تمرکز فهمیدم همون پسریه که میلاد عکسشو بهم نشون داد. تماس قطع شد و چندثانیه بعد پیام اومد واسش: هماهنگ کردم فردا بری واسه مصاحبه. احیاناً یکی دوماه دیگه اعزام میشی. با بهت به صفحه ی موبایل خیره شدم با صدای میلاد سرمو آوردم بالا با اخم گفت --موبایل من دست تو چیکار میکنه؟ --جایی قراره بری؟ با همون اخم گفت --چطور؟ ناخواسته بغض کردم --میلاد توروخدا بهم بگو! گوشیشو گرفت و پیامو خوند. برق شادی تو چشماش و لبخند به لباش اومد. --وااااای خدای من! عمیق به چشمام زل زد --ببخشید سرت داد زدم مائده! خدایا این چش شده امشب؟ چرا هر دقیقه رفتارش تغییر میکنه؟ --میلاد چته؟ اشکی که از سر شوق رو گونش اومد رو پاک کرد. --هیچی. --یعنی چی هیچی؟ دستمو گرفت نشوندم رو تخت خودشم نشست. --ببین مائده من باید واسه یه مدتی برم مأموریت. خندیدم --مأموریت؟ احیاناً توهم نزدی؟ آخه مگه تو پلیسی؟ سرشو انداخت پایین --نه. --خیلی خب حالا کجا به سلامتی؟ مکث کرد و گفت --سوریه. با بهت گفتم --چـــی؟ سوریه بری چی بشه؟ --ببین مائده تو خیلی راحت میتونی بری بیرون با دوستات، نه ترسی داری و نه استرسی اما همسن و سالیات تو سوریه از ترس داعشیا همش نگران اینن که سقف خونه هاشون رو سرشون خراب نشه! --اینایی که میگی به من چه ربطی داره؟ لبخند زد --گفتم تا بدونی اونا به کمک من و امسال من نیاز دارن. --یعنی میخوای بری سوریه بجنگی؟ اونم با داعش؟ اشکام شروع به باریدن کرد --میلاد من نمیخوام! سرمو گذاشت رو سینش و دستاشو دور کمرم حلقه کرد. --گریه نکن خواهری! --اونوقت تو نمیگی من تنها چیکار کنم؟ --خب تو که میری دانشگاه! سرمو برداشتم و با حرص جیغ زدم --من دانشگاه نمیرم! خندید --خیلی خب حالا چرا جیغ میزنی؟ --میلاد من نمیزارم تو بری! --دست من و تو نیست مائده. دوباره موبایل میلاد زنگ خورد. از گوشه ی چشمم نگاه کردم دوباره همون پسره. تماسو وصل کرد و از اتاق رفت بیرون. صداش از تو هال میومد --سلام میثم جون. پس اسم پسره میثمه. داشتم با خودم اسم دوستای میلاد رو مرور میکردم ولی انگار این یکی جدید بود. با صدای میلاد سرمو بلند کردم --پاشو بیا شام. پکر رفتم نشستم سرمیز. --مائده. --میلاد با من حرف نزن خواهشاً. شیطون گفت --نمیخوای بدونی میثم چی گفت؟ --میثم کدوم خریه؟ --بابا همین که عکسشو دیدی دیگه. --آهان نه. --مائده تورو ارواح خاک مامان بابا قسم با من اینجوری نکن! قاشقمو ول کردم تو بشقاب --میلاد من نخوام داداشم ایثارگر شه کیو باید ببینم؟ متفکر به من زُل زد و سرشو گرفت بین دستاش. از سر میز بلند شدم برم که صدام زد --به یه شرط نمیرم. با ذوق برگشتم سمتش --چه شرطی؟ --اینکه درستو ادامه بدی بخونی واسه وکالت! --میلاد اگه منو بکشیم درسمو ادامه نمیدم. --خیلی خب پس همین فردا شب قراره واست خواستگار بیاد. دست به کمر رفتم جلوش -- کی بهشون اجازه داده بیان؟ --من! --ببخشید شما؟ --مائده مسخره بازی درنیار جدی میگم. از چشماش میشد فهمید که شوخی نداره و حرفش جدیه. بدون هیچ حرفی رفتم سمت اتاقم. چراغ اتاقمو خاموش کردم و دراز کشیدم رو تختم. به قدری خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد...... با مائده گفتنای میلاد چشمامو باز کردم. خندید --به به عروس خانم. بالشتمو برداشتم کوبوندم تو صورتش. --عروس خانم و زهرمار! خندید --پاشو! پاشو باید بریم خرید. --من نمیام.
💗 جدال عشق و نَفس💗پارت 3 --بده به من ببینم! به موهات چیکار داری؟ موهامو با آرامش شونه کرد و از بالا تا پایینشو واسم بافت. موهامو بوسید و لبخند زد --پاشو صبححونه بخور بریم. به زور دوتا لقمه نون پنیر خوردم و میزو جمع کردم. یه شلوار کتون با یه مانتو پاییزه و شال همرنگ مانتوم پوشیدم و رفتم بیرون........... با زیر و رو کردن بازار بالاخره یه شومیز حریر به رنگ سرخ آبی با شلوار مشکی خریدم. روسریمو میلاد انتخاب کرد. گلای مشکی سرخ آبی که داشت با لباسام ست شده بود. میلاد رفت سمت مغازه چادر فروشی. با تعجب رفتم دنبالش --میلاد اینجا واسه چی؟ --میخوام چادر مجلسی بخرم واست. واسه یه لحظه از خودم بدم اومد. چون اندازه ی یه مورچه قدرت تصمیم گیری نداشتم و داشتم با انتخاب میلاد ازدواج میکردم. تا به خودم اومدم میلاد رفته بود تو مغازه. بالاجبار رفتم تو مغازه. میلاد چند تا مدل چادر واسم انتخاب کرد و ازم پرسید کدومو بیشتر دوسدارم. یه مدل چادر سفید با گلای کالباسی انتخاب کردم و خیاط سر ده دقیقه واسم دوخت. پولشو حساب کرد و رفتیم سوار ماشین شدیم. شاکی برگشتم سمتش --تو تا حالا دیدی من چادر سر کنم؟ --چطور؟ --میلاد خیلی روداری! الان من چجوری چادر سرم کنم وقتی حتی واسه جشن تکلیفم نرفتم مدرسه؟ خندید --جداً نرفتی؟ --میلاد من با تو شوخی دارم الان؟ لبخند زد --ببین مائده از نظر مامان همیشه چادر یه حکم واجبی بود. حالا درسته که به اجازه ی بابا چادر سر نمیکردی ولی امشب فرق داره. با بغض گفتم --هیچم قرار نیست فرق داشته باشه. اصلاً تو به چه اجازه ای میخوای منو شوهر بدی؟ --خجالت بکش دختر! تا آخر عمرم که نمیتونم یه دیوونه رو تحمل کنم که! --حالا کی هست این پسره؟ خندید --نه انگار همچین بدتم نمیاد؟ اداشو درآوردم و از پنجره به بیرون خیره شدم. تو راه میلاد تنها رفت میوه و شیرینی خرید و یه راست رفتیم خونه...... واسه ناهار غذای دیشبو گرم کردم و میزو چیدم. میلاد لبخند به لب اومد تو آشپزخونه. --هنوزم قهری؟ وقتی سکوت من رو دید اومد کنارم و گونمو بوسید --من هر کاری میکنم به صلاح خودته مائده! تلخند زدم --حتی من اگه این صلاحو نخوام؟ --حتی اگه این صلاحو.... اخم کرد و عصبانی گفت --میخوام بدونم جنابعالی من نباشم تنها تو یه خونه میتونن زندگی کنن؟ --مثل اینکه زیادی منو دست کم گرفتی آقا میلاد! حالا چه واسم فاز ایثار گری برداشته انگار نذری میدن سوریه! خندید --خدا داند! اومدیمو نذری به ما هم دادن. نشستم سر میز و با ولع غذامو خوردم. بعد از ناهار میزو جمع کردم و ظرفارو شستم. رفتم جاروبرقی رو روشن کردم و شروع کردم جارو کشیدن. میلاد هم شروع کرد گردگیری کردن. اتاقمو مرتب کردم و یه راست رفتم حموم. حسابی خودمو شستم و به قول مامان خدابیامرزم پوستمو فقط نکندم. وقتی از حموم اومدم نزدیک غروب بود. لباسامو پوشیدم و همینجور که موهامو حوله پیچ میکردم رفتم تو هال. میلاد رو مبل خوابش برده بود. صدای پیامک گوشیش اومد یواشکی گوشیو برداشتم رفتم تو اتاق میثم: سلام میلاد جون. مراسم خواستگاری امشب اوکیه دیگه؟ با فکری که به سرم زد یه بشکن رو هوا زدم در جوابش نوشتم: سلام نه راستش من سرماخوردم اصلاً حالم خوب نیست،رفتم دکتر بهم سرم زد تازه از بیمارستان اومدم شرمنده. تندی ارسال کردم و پیامو پاک کردم. به ثانیه نکشیده موبایلش زنگ خورد همون پسره که حالا فهمیده بودم اسمش میثمه. با ترس دویدم تو هال و تا خواستم برم بالاسر میلاد پام گیر کرد به میز و شیش سرخورد افتاد رو انگشت پام. چنان جیغی زدم که میلاد شوکه از خواب پرید. --چته مائده چرا جیغ میزنی؟ از درد اشکم دراومده بود و میلاد تا شیشه ی میزو دید با ترس گفت --چرا اینجوری شد؟ در میون درد و استرس گفتم --گوشی جناب عالی زنگ خورد خواستم برات بیارم که.... سکوت کردم و تازه فهمیدم سوتی دادم. کنجکاو نگاهم کرد --از اونجایی که من یادمه گوشیم تو دستم بود و خوابیدم! همون موقع صدای زنگ موبایلش بلند شد بعد از سلام و احوالپرسی قیافش هر لحظه متعجب تر میشد. --آهان آره راستش یکم حالم خوب نبود. نه داداش مشکلی نیست خبیصانه به من نگاه کرد --تشریف بیارید قدمتون سر چشم. تماسو قطع کرد و روبه من اخم کرد --تو چی به این گفتی؟ طلبکار گفتم --الان به جای اینکه ببینی پای من خوبه یا نه داری سین جینم میکنی؟ نشست روبه روم --حالا امشب با پای چلمن میای تو خواستگاری تا ادب بشی. پاشو لباس بپوش بریم دکتر. همین که اومدم بلند شم انگشت شستم درد گرفت و دادم در اومد. میلاد هراسون برگشت سمتم با بغض گفتم --میلاد نمیتونم! متأسف سرشو تکون داد و رفت تو اتاقم با مانتو و شال برگشت. لباسامو پوشیدم و با یه حرکت از رو زمین بلندم کرد......... 🍁حلما🍁