eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 فردای عاشورا در تلویزیون جمهوری اسلامی می‌گویند شیعه نبودن امتیاز دارد! ♦️ظریف دیشب در تلویزیون درباره نامزدهای تصدی وزارت گفت: «از مذاهب و ادیان رسمی باشید امتیاز می گیرید، شیعه باشید امتیاز نمی گیرید (!) ♦️اگر ۵۰ سال داشته باشید هیچ امتیازی نمی‌گیرید؛ از زیر ۵۰ هر چه جوان‌تر باشید امتیاز بالاتر است.  اگر مرد باشید هیچ امتیاز نمی‌گیرید، زن باشید ۱۰ امتیاز می‌گیرید. اگر سابقه وزارت داشته باشید، امتیاز منفی می‌گیرید». ♦️ظریفی در واکنش به این سخنان ظریف نوشت: یک دختر جوان ۲۰ ساله یهودی و بدون سابقه وزارت، می تواند بالاترین امتیازات را کسب کند! ♦️اما از این طنز تلخ که بگذریم، ظریف چگونه فردای عاشورای حسینی به خود اجازه می دهد در مملکت اهل بیت علیهم السلام، شیعه بودن را عامل امتیاز منفی برای وزارت معرفی می کند و داشتن دین و مذهبی دیگر را عامل رجحان بداند؟ و اصلا چرا اصرار دارد به اختلافات مذهبی دامن بزند و در این میان، اکثریت را کنار بگذارد؟! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 سکوت دو هفته‌ای رئیس‌جمهور منتخب، هواداران انتخاباتی‌اش را هم نگرانِ درپیش بودن "دولت سوم روحانی" کرد تذکرات قابل تأمل یکی از مسئولان ستاد پزشکیان: 🔸آقای پزشکیان خودتان مستقیم با مردم حرف بزنید. مبادا در حلقه فسیل های همیشه مدیر گرفتار شوید. 🔸آقای پزشکیان حرفی که تا دیروز مخالفین شما می‌زدند؛ الان ما می‌زنیم: نکند دولت سوم روحانی را تشکیل بدهید! 🔸آقای رئیس جمهور نکند شما هم به بلای همان دولت های قبلی که به آنها دل بسته بودیم گرفتار شوید! 🔸تاکید میکنم؛ به آنچه گفتید پایبند بمانید. ما تا روزی که به حرف‌هایتان پایبند بمانید در کنار شما هستیم. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی پناه که شدی صـــــــــــــــــدایش کن حسیـــــــــــن «وثرَ المَـــــــــــــوْتُور» است می‌داند تك و تنها شدن یعنـــــی چه؛ و در آغـــــــــــــــــوشت مــــی‌گیــــــــــرد ... جمعه زیارتی ارباب بی کفن
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی کریمی: زندگی نرمالی داشتم، همه را از دست دادم. اینجا در خارج از کشور، اپوزیسیون به من می‌گوید بی‌سواد و کسی که فهم سیاسی ندارم؛ باشه شما خوبید! از طریق یکی از فوتبالیستها شنیدم که علی کریمی به شدت پشیمونه از رفتن. ولی دیگه راه برگشتی نداره...
🖤🍃 ▪️خورشید آسمان نبی بی فروغ شد ▪️ناموس شاه وارد شهر شلوغ شد ... 🏴 سالروز ورود اسیران کربلا به شهر کوفه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت ۱۲۴ به خانه رسیدند....شهاب به مهیا کمک کرد که پیاده شود. مهیا بازوی
مهیا سری تکان داد. شهاب که از اتاق خارج شد، مهیا از جایش بلند شد سریع لباس مناسب پوشید. رو به روی آینه ایستاد و نگاهی به چهره خسته و رنگ پریده خود انداخت.از اتاق خارج شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شیر آب سرد را باز کرد و چند بار، پشت سرهم، صورتش را آب زد.شیر آب را بست. سرش گیج رفت. سریع دستش را به روشویی گرفت.با اینکه خیلی بهتر شده بود؛ اما این سرگیجه دست بردار نبود. از سرویس بهداشتی بیرون آمد، بوی آش در خانه پیچیده بود. نفس عمیقی کشید. به آشپزخانه رفت. ــ سلام! شهین خانوم و مهلا خانم، با دیدن مهیا به سمتش آمدند. ــ به به! عروس گلم! بیا بشین اینجا عزیزم... مهیا روی صندلی نشست و تشکری کرد. مهلاخانم به طرف دیگ آش رفت. ــ بقیه کجان؟! ــ مریم خونه پدر شوهرش.؛ احمد اقا و حاجی هم رفتن بیرون، گفتند کار دارند. مهیا، سری تکان داد و با دست طرح های نامفهومی روی میز کشید؛ که با صدای مادرش نگاهش را بالا برد. ــ بگیر مادر برو پیش شوهرت، نهارتون رو بخورید. مهیا به سینی که دوتا کاسه آش با تزئین کشک و نعناع بود؛ نگاهی انداخت.سری تکان داد و از مادرش گرفت. ــ خیلی ممنون! ــ نوش جونت عزیزم! مهیا به طرف پذیرایی رفت. شهاب با دیدنش از روی مبل بلند شد و سینی را از او گرفت. ــ بشینیم روی زمین؟! ــ باشه. هردو کنار هم روی زمین نشستند. مهیا سریع قاشق پر از آش را برداشت و در دهانش فروبرد. چشمانش را بست. ــ وای خدای من! چه آش خوش مزه است. چشمانش را که باز کرد؛ نگاهش با نگاه مهربان شهاب که با لبخند او را نگاه می کرد؛ گره خورد. ـ چیه؟! چرا اینجوری نگاهم میکنی؟! شهاب، سرش را پایین انداخت و مشغول کاسه آش شد. ــ هیچی! بیخیال! ــ اِ شهاب! اذیت نکن بگو! ــ نمیشه... ــ اذیت نکن بگو! شهاب، به چشمان مهیا خیره شد. ــ یعنی بگم؟! ــ اره بگو! _به این فکر میکردم، مگه قحطی زن بود؛ اومدم تویه زشت رو گرفتم! مهیا با تعجب، ابروهایش را بالا داد.کم کم که متوجه حرف شهاب شد. عصبی گفت: ــ من زشتم آره؟! ناخن هایش را روی دست شهاب، گذاشت و محکم فشار داد.شهاب با اینکه دردی نداشت اما بلند داد زد: ــ آخ آخ! چیکار کردی!! مهلا و شهین خانوم نگران از آشپزخانه بیرون آمدند ــ چی شده؟! مهیا، سرش را پایین انداخت. شهاب خنده اش را جمع کرد. ــ هیچی مامان! چیزی نیست! شهین خانوم سری تکان داد. ــ هی جونی... کجایی؟! مهلا خانم، لبخند تلخی زد و همراه هم به آشپزخانه رفتند. شهاب روبه مهیا گفت: ــ دیدی چیکار کردی؛ بیچاره ها رو یاد جونیاشون انداختی... مهیا آرام خندید ولی زود خنده اش راجمع کرد و اخم هایش را در هم کشید. ــ الان من زشتم؟! شهاب خندید و با مهربانی گفت: ــ تو زیباترین زن زندگی منی. زیبایی به چهره نیست، تو وجودت زیباست؛ و برای من این مهمه! از صحبت های شهاب، لبخندی بر لبان مهیا نشست.شهاب به مهیا نزدیک شد و بوسه ای بر پیشانی مهیا نشاند...
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت ۱۲۴ به خانه رسیدند....شهاب به مهیا کمک کرد که پیاده شود. مهیا بازوی
💠رمـــــان 💠 ۱۲۵ مهیا، نگاهی به چهره غرق در خواب شهاب انداخت...لبخندی زد و در دل اعتراف کرد؛ که چقدر این مرد را دوست دارد. ولی با یادآوری اینکه شهاب، عزم رفتن به سوریه را دارد؛ غم در دلش نشست. آرام زمزمه کرد. ــ من نمیزارم بره... نمیزارم... آنقدر به شهاب نگاه کرد؛ تا چشمان شهاب تکانی خوردند. شهاب آرام آرام، بیدار شد. دستی به صورتش کشید، به سمت مهیا برگشت و با دیدن مهیا که خیره به او بود؛ لبخندی زد. ــ سلام خانومی! داشتی منو دید میزدی؟! مهیا آرام خندید. ــ اعتماد به نفست منو کشته...! مهیا آرام از جایش بلند شد. ــ وای خدا! چقدر سرم درد میکنه! شهاب، نگران سر جایش نشست. ــ دراز بکش الان برات دارو میارم. ــ نه نمی خواد. اونقدر هم درد ندارم. ــ هر چی دکتر گفت. باید استراحت کنی.من برم صورتم رو بشورم؛ تو هم زود بیا تا یه چیزی بخوری. مهیا سری تکان داد. شهاب که از اتاق خارج شد، مهیا از جایش بلند شد سریع لباس مناسب پوشید. رو به روی آینه ایستاد و نگاهی به چهره خسته و رنگ پریده خود انداخت.از اتاق خارج شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شیر آب سرد را باز کرد و چند بار، پشت سرهم، صورتش را آب زد.شیر آب را بست. سرش گیج رفت. سریع دستش را به روشویی گرفت.با اینکه خیلی بهتر شده بود؛ اما این سرگیجه دست بردار نبود. از سرویس بهداشتی بیرون آمد، بوی آش در خانه پیچیده بود. نفس عمیقی کشید. به آشپزخانه رفت. ــ سلام! شهین خانوم و مهلا خانم، با دیدن مهیا به سمتش آمدند. ــ به به! عروس گلم! بیا بشین اینجا عزیزم... مهیا روی صندلی نشست و تشکری کرد. مهلاخانم به طرف دیگ آش رفت. ــ بقیه کجان؟! ــ مریم خونه پدر شوهرش.؛ احمد اقا و حاجی هم رفتن بیرون، گفتند کار دارند. مهیا، سری تکان داد و با دست طرح های نامفهومی روی میز کشید؛ که با صدای مادرش نگاهش را بالا برد. ــ بگیر مادر برو پیش شوهرت، نهارتون رو بخورید. مهیا به سینی که دوتا کاسه آش با تزئین کشک و نعناع بود؛ نگاهی انداخت.سری تکان داد و از مادرش گرفت. ــ خیلی ممنون! ــ نوش جونت عزیزم! مهیا به طرف پذیرایی رفت. شهاب با دیدنش از روی مبل بلند شد و سینی را از او گرفت. ــ بشینیم روی زمین؟! ــ باشه. هردو کنار هم روی زمین نشستند. مهیا سریع قاشق پر از آش را برداشت و در دهانش فروبرد. چشمانش را بست. ــ وای خدای من! چه آش خوش مزه است. چشمانش را که باز کرد؛ نگاهش با نگاه مهربان شهاب که با لبخند او را نگاه می کرد؛ گره خورد. ـ چیه؟! چرا اینجوری نگاهم میکنی؟! شهاب، سرش را پایین انداخت و مشغول کاسه آش شد. ــ هیچی! بیخیال! ــ اِ شهاب! اذیت نکن بگو! ــ نمیشه... ــ اذیت نکن بگو! شهاب، به چشمان مهیا خیره شد. ــ یعنی بگم؟! ــ اره بگو! _به این فکر میکردم، مگه قحطی زن بود؛ اومدم تویه زشت رو گرفتم! مهیا با تعجب، ابروهایش را بالا داد.کم کم که متوجه حرف شهاب شد. عصبی گفت: ــ من زشتم آره؟! ناخن هایش را روی دست شهاب، گذاشت و محکم فشار داد.شهاب با اینکه دردی نداشت اما بلند داد زد: ــ آخ آخ! چیکار کردی!! مهلا و شهین خانوم نگران از آشپزخانه بیرون آمدند ــ چی شده؟! مهیا، سرش را پایین انداخت. شهاب خنده اش را جمع کرد. ــ هیچی مامان! چیزی نیست! شهین خانوم سری تکان داد. ــ هی جونی... کجایی؟! مهلا خانم، لبخند تلخی زد و همراه هم به آشپزخانه رفتند. شهاب روبه مهیا گفت: ــ دیدی چیکار کردی؛ بیچاره ها رو یاد جونیاشون انداختی... مهیا آرام خندید ولی زود خنده اش راجمع کرد و اخم هایش را در هم کشید. ــ الان من زشتم؟! شهاب خندید و با مهربانی گفت: ــ تو زیباترین زن زندگی منی. زیبایی به چهره نیست، تو وجودت زیباست؛ و برای من این مهمه! از صحبت های شهاب، لبخندی بر لبان مهیا نشست.شهاب به مهیا نزدیک شد و بوسه ای بر پیشانی مهیا نشاند...
💠رمـــــان 💠 ۱۲۶ مهیا، کاسه سالاد را در یخچال گذاشت. ــ مامان، سالاد تموم شد. شهین خانوم، بوسه ای به گونه اش زد. ــ دستت درد نکنه! امشب، همه برای شام خانه ی محمد آقا دعوت بودند.مریم وارد آشپزخانه شد. ــ مامان، محسن میگه گوجه ها رو بدید. شهین خانوم، گوجه ها را به دست مریم داد.همزمان، صدای ماشین از حیاط آمد و صدای مریم در خانه پیچید. ــ مامان شهاب اومد. لبخندی روی لب های مهیا، نشست.شهین خانم چاقو را از دست مهیا گرفت. ــ برو استقبال شوهرت! مهیا، از جایش بلند شد و به سمت در رفت.به شهاب، که مشغول در آوردن کفش هایش بود؛ خیره شد.شهاب با احساس سنگینی نگاهی، سرش را بالا برد. با دیدن مهیا که کنارش ایستاده بود؛ لبخندی زد. ــ سلام! خسته نباشی! ــ سلام خانومی! درمونده نباشی! مهیا کتش را گرفت. شهاب ادامه داد: ــ کی میرسه؟! ــ چی؟! ــ بریم سرخونه زندگیمون، بعد تو همیشه اینجوری بیای استقبالم... مهیا مشتی به بازویش زد. ــ بی مزه!! مهیا، کت شهاب را آویزان کرد و به‌دنبالش، به آشپزخانه رفت.شهاب، مشغول خوش و بش با مادرش شد. ــ شهاب برات چایی بریزم؟! ــ نه ممنون خانمی! ماموریت بودیم، نتونستم نماز بخونم. برم نماز بخونم... مهیا سری تکان داد.صدای محمد آقا، از حیاط به گوششان رسید. ــ نون بیارید خانما! مهیا نان را برداشت. ــ من میبرم. به حیاط رفت و نان ها را، دست محمد آقا داد.با کمک مریم، سفره را توی حیاط، انداختند و با سلیقه چیدند.شهاب، به حیاط آمد. نفس عمیقی کشید. بوی جوجه کبابی در خانه پیچیده بود. به طرف محسن رفت و روی شانه اش زد. ــ چی کار کردی داماد جان! دستت طلا... محسن سیخ های جوجه را جا به جا کرد. ــ چیکار کنیم دیگه... وقتی پسر خانواده نمیاد؛ مجبوریم خودمون به فکر شام باشیم... شهاب تکه ای جوجه برداشت. ــ وظیفته اخوی! باید ببینم دستپختت خوبه یا نه؟! بالاخره باید بدونم خواهرم تو زندگیش، از نظر آشپزی مشکلی نداره... ــ باشه! ولی اینقدر از اینا نخور. شهاب، جوجه دیگری برداشت. ــ خودم میخورم؛ برا زنمم برمیدارم. حرفیه؟! ــ نه سرگرد! گردنتون کلفته، نمیتونیم چیزی بگیم! همه به بحثشان می خندیدند.... شهاب به سمت مهیا را رفت و جوجه را به او داد.با صدای محسن، همه سر سفره نشستند. ــ اهالی خانه! شام آماده است. شام را، با کل کل های محسن و شهاب؛ و خاطرات جبهه احمد آقا، به خوبی و خوشی در کنار هم صرف کردند.بعد از شام همه در حیاط ماندند.مهیا سینی چایی به دست، به طرفشان آمد.همه چایی هایشان را برداشتند و تشکری کرد.شهاب که چایی اش را برداشت، آرام زمزمه کرد. ــ چاییت رو خوردی، تموم شد؛ بیا دنبالم تو اتاق، کارت دارم. مهیا، سری تکان داد و کنار مریم نشست. شهاب، چایی اش را خورد و بلند شد و به اتاقش رفت.مهیا تا میخواست بلند شود و به دنبال شهاب برود؛ محمد آقا، از او در مورد دانشگاه سوال پرسید؛ و مهیا مجبور شد که بنشیند و جوابش را بدهد. کلافه شده بود. از این طرف محمد آقا را بدون جواب نمی توانست بگذارد؛ از آن طرف هم شهاب منتظرش بود. ــ مهیا جان یه لحظه میای؟! با صدای شهاب، مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق شهاب رفت.وارد اتاق شد. شهاب با اخم به او نگاه می کرد. ــ چرا نمیومدی؛ باید صدات کنم؟! ــ اخمات رو باز کن. خب بابات داشت باهام صحبت می کرد. نمیشد بلند شم.بعدش هم، اینقدر موضوعه مهمه که اینقدر عجله داری؟! ــ آره مهمه! مهیا کنارش روی تخت نشست. ــ بفرمایید در خدمتم... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💠رمـــــان 💠 ۱۲۷ ــ خدمت از ماست. هیچی؛ فقط خواستیم یه چند لحظه، با خانممون حرف بزنیم. دلمون پوسید به خدا... مهیا ریز خندید. ــ لوس نشو دیگه! بعدش هم؛ تو همش سرکاری، من کجا ببینمت و باهات حرف بزنم؟؟! ــ چقد غر میزنی! تا چند سال دیگه موهات سفید میشند؛ اگه اینطوری ادامه بدی... به بازویش زد و با صدای بلند گفت: ــ اِ شهاب... ــ دختر چقدر منو میزنی، بدنمو کبود کردی! ــ خوبت شد.. صورتش را به عالمت قهر به طرف مخالف گرفت، که نگاهش به عکس شهاب و دوستش افتاد. ــ قهر کردی مثال؟! مهیا خیره به عکس حرفی نزد. ــ ناز میکنی الان مثلا؟! ناز بکن... چند روز دیگه که رفتم، هی حرص میخوری، میگی چرا بیشتر پیشش نموندم. مهیا به طرف شهاب برگشت. ــ کجا میری؟! ــ دیدی نمیتونی دوریم رو تحمل کنی! ــ شهاب، کجا میری؟! شهاب که دید مهیا کامل جدی هست؛ آرام گفت. ــ سوریه دیگه... با این حرف شهاب، مهیا سریع سرپا ایستاد. شهاب روبه رویش ایستاد. مهیا با اخم و صدایی که میلرزید گفت: ــ کجا میخوای بری؟! ــ سوریه! ــ تو... تو چی میگی؟! میفهمی داری چی میگی؟! اصلا مگه من راضی شدم؟! ها...؟؟ شهاب بازوان مهیا را گرفت. ــ آروم باش عزیزم. من دیدم این چند روز آرومی و اعتراضی نکردی، فکر کردم که راضی شدی! مهیا با عصبانیت، بازوهایش را از دستان شهاب بیرون آورد. ــ من فک میکردم؛ که تو به خاطر اینکه حال من اونجوری بد شد؛ بیخیال شدی... اما میبینم اصلا برات مهم نبوده که من به خاطر، فقط حرف از رفتنت؛ تو بیمارستان بستری شدم. دستانش را بالا آورد و روبه شهاب گفت: ــ من هنوز حالم خوب نیست! دستام میلرزه... درست نگاه کن... دارن میلرزن... هنوز از تاریکی میترسم... تو قرار بود کنارم بمونی... ــ مهیا آروم باش عزیز دلم! بزار باهم حرف بزنیم. ــ چه حرفی؟! هان؟! چه حرفی...؟! شهاب به سمتش رفت و بازوی مهیا را، در دستش گرفت. سعی میکرد بدون هیچ برخورد بدی؛ مهیا را آرام کند. اما مهیا آشوب تر از آن بود، که بخواهد به این سادگی آرام شود. با اخم گفت: ــ آروم باش! بشین باهم حرف بزنیم. الآن صدامون رو میشنوند. مهیا خنده ی تلخی کرد. ــ بزار بشنون! بزار بدونن که شهاب خان؛ پسرشون، داره زنش رو ول میکنه، میره... تو اگه میخواستی بری، چرا اومدی خواستگاریم؟! میـخواستی یه دختر رو به خودت وابسته کنی، بری... شهاب عصبی بازوی دومش را هم در دست گرفت و تکانش داد. ــ بسه دیگه! این حرفا چیه میزنی تو! دارم بهت میگم آورم، چون دوست ندارم کسی از مسائل شخصیمون باخبر بشه. سوریه رفتن هم، از ازدواجم بحثش جداست. مهیا خودش را جدا کرد. ــ برو اونور! و به طرف در رفت. ــ وایسا مهیا! کجا میری؟! صبر کن... با رفتن مهیا، عصبی مشت گره کرده اش را، محکم به دیوار کوبید.مهیا، سریع از پله ها پایین آمد و به حیاط رفت.همه با تعجب به مهیا نگاه می کردند. ــ مامان! کلید خونه رو بده. شهین خانوم، با نگرانی روبه مهیا گفت: ــ چی شده مادر؟! چرا میلرزی؟! ــ چیزی نیست... حالم بده؛ برم خونه هم داروهام رو بخورم، هم استراحت کنم. ــ مادر مهیا! بیام باهات؟! ــ نه مامان جان! خودم میرم. مهیا کلید را گرفت و سریع از خانه خارج شد...
💠رمـــــان 💠 ۱۲۸ دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متوجه شدند، که شهاب و مهیا از هم دلخور هستند و دلیل دلخوری چیست.خیلی سعی کردند؛ با حرف زدن موضوع را درست کنند. اما لحظه به لحظه بدتر می شد. شهاب به هر دری زده بود که با مهیا صحبت کند، ولی مهیا یا خودش را به خواب می زد یا جواب تلفنش را نمی داد و همین شهاب را عصبی ترمی کرد.مهیا، فکر می کرد، با این کاره ها می تواند شهاب را از تصمیمی که گرفته پشیمان کند و نظرش را در مورد رفتن عوض کند.... اما نمی دانست که لحظه به لحظه شهاب مانند تشنه ای در صحرا برای رسیدن به آب؛ برای رفتن به سوریه لحظه شماری می کند. مهیا، در خانه را بست و به سمت پایگاه رفت... از صبح مریم چندباری به او زنگ زده بود و از او برای کارهای پایگاه کمک خواسته بود. با اینکه حالش خوب نبود، اما دلش راضی نبود، که مریم را تنها بگذارد. در پایگاه را زد...مریم در را باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی مهیا چادرش را روی صندلی گذاشت و خودش روی آن نشست. ــ خوب چی میخوای؟! ــ چندتا پوستر برام طراحی کن. ــ با چه موضوعی؟! مریم چادرش را سرش کرد. ــ موضوعات پیش محسنن. الآن تو پایگاه خودشونه، میرم ازش بگیرم. ــ باشه زود بیا. مریم از پایگاه خارج شد. مهیا با صندلی گردان، خودش را می چرخاند. همزمان چشمانش را میبست، صندلی را پشت به در نگه داشت و خیره به عکسای شهدا شد. آرام آرام اسم هایشان را زمزمه می کرد. ــ حسن خرزای... مرتضی آوینی... ابراهیم همت... با رسیدن به عکس های مدافعین حرم، اخمی روی ابروانش نشست. همزمان در باز شد. ــ میگم مریم؛ صندلی باحالی داری ها... برگشت که با دیدن شهاب، شوکه شد.از روی صندلی بلند شد. شهاب به سمت مهیا آمد. مهیا ناخواسته قدمی به عقب برگشت. ــ تو اینجا چیکار میکنی؟ ها؟! مریم کجا رفته؟! اصلا برو اونور من برم. مهیا تا میخواست از کنار شهاب رد شود؛ شهاب بازویش را گرفت. ــ بدون چادر میخوای بری؟! مهیا نگاهی به مانتویش انداخت. ــ به تو ربطی نداره! شهاب، اخم هایش در هم رفتند. ــ اتفاقا این چیز، فقط به من ربط داره. ــ اونوقت چرا؟! ــ چون همه کارتم! مهیا خندید. ــ واقعا؟! همه کارمی پس!! با عصبانیت گفت: ــ همه کارمی و می خوای ولم کنی بری؟! ــ چی میگی تو؟! کی گفته می خوام ولت کنم؟! ــ پس چی؟! ها؟! شهاب تو داری بیخیال من میشی و میری...! ــ مهیا این حرفا چین؟! من اگه می خواستم بیخیالت بشم، که نمیومدم خواستگاریت... ــ من کار ندارم. الان ولم کن برم خونه. نباید حرف مریم رو باور میکردم و میومدم اینجا... شهاب، دو بازوان مهیا را محکم در دست گرفت و با اخم گفت: ــ یکم آروم باش و گوش بده چی میگم بهت! فرصت زیادی تا رفتنم نمونده، اینو بفهم! بیا بنشینیم حرف بزنیم؛ به یه نتیجه برسیم. فکر کردی با این قایم‌شدن هات و فرار کردنت به نتیجه ای میرسیم؟!! ــ باشه می خوای بری برو! اما قبلش باید یه کاری بکنی! شهاب با اخم در چشمانش نگاه کرد. ــ چه کاری؟! مهیا تردید داشت برای زدن این حرف؛ اما شاید فرجی شود. ــ اول منو طالق بده بعد بــ... فریاد شهاب نگذاشت، که مهیا حرفش را ادامه دهد. ــ ببند دهنتو مهیا! مهیا با ترس به شهاب خیره شده بود. شهاب فشاری به بازوانش آورد. ــ اولین و اخرین بارت باشه این کلمه رو روی زبونت میاری! فهمیدی؟! تکان محکمی به مهیا داد. ــ عوض شدی مهیا! خیلی عوض شدی! الان کارت به جایی رسیده به جدایی فکر میکنی؟!! مهیا پشیمان سرش را پایین انداخت. ــ چرا حرف نمیزنی؟! حرفی برا گفتن نداری؟! از مهیا جدا شد. ــ ازت انتظار این حرف رو نداشتم. شهاب از پایگاه بیرون رفت. مهیا روی صندلی نشست.باورش نمی شد؛ شهاب اینقدر عکس العمل نشان بدهد، به این کلمه...سرش درد گرفت با دو دستش محکم سرش را فشار داد.در باز شد و مریم نگران وارد شد. ــ چی شد؟ چرا شهاب اینجوری عصبی اومد بیرون؟! مهیا اخمی به مریم کرد و چادرش را سرش کرد. ــ من میرم لطفا دیگه کار داری بیار خونمون... مهیا، تا می خواست از پایگاه بیرون برود؛ صدای مریم متوقفش کرد. ــ باور کن برای کار فرستاده بودم دنبالت! ولی وقتی شهاب فهمید اینجایی، اومد. مهیا برگشت نگاهی به او انداخت. ــ طرح هارو بده! مریم یک برگه برداشت و به دست مهیا داد. مهیا نگاهی به آن انداخت. ــ تا شب آمادشون میکنم. بیا ببرشون... ــ خیلی ممنون مهیا. ــ خواهش میکنم. خداحافظ...
روزنانه اصلاح طلب به چی اشاره میکنه؟ گورباچف کسی بود که شوروی را نابود کرد. منظورشان از گورباچف ایرانی‌ دقیقا چیست ؟!!!!! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
بسم الله الرحمن الرحیم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دل های کوفیان با حسین بود ‌شمشیرهایشان با یزید... در عجبم عده‌ای معتقدند دل مهم‌تر از عمل است.... کافی نیست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
سلام مولای غریبم وقتی قلبم در حرارت روضه‌ها گُر می‌گیرد، و سیلاب اشک بی امان پهنای صورتم را می‌پوشاند، با ذره ذره‌ی وجودم زیر لب زمزمه می‌کنم : این الطالب بدم المقتول بکربلا ...🖤 امروز بايد بارها با زبان‌های مختلف با دعـاهای مختلف، دعای آمدنتان را بخوانيم، و فرياد بزنيم... به یاد بدن علی اکبر که در میدان جنگ اِرباً اِربا شد و به یاد حسین که بلند بلند گریه کرد... خدایا، به چشم انتظاری آقا اباعبدالله حسین علیه‌السلام برای برگشت فرزندش علی‌اکبر باقیمانده‌ی این چشم انتظاری در فراق مولایمان مهدی جان، را بر ما ببخش... عزاداریم نذر ظهور مهدیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور