فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺آیتالله جوادی آملی:
«لااکراهفیالدین» به معنی بیحجابی و بی حیایی در جامعه نیست
🔹این [طرز برداشت] میشود اباحیگری!
🔹اگر معنای این آیه اینگونه بود پس اینهمه بگیر و ببند در قرآن برای چیست؟
┄┅═✧❀✳️❀✧═┅┄
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
10.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡ مقام وجایگاه مبلغ #غدیر پیش خداوند
✓ دغدغه مند غدیر طبق روایت پیامبراکرم مستجاب الدعوه است
✓تبلیغ غدیر و خرج اموال برای امیرالمومنین علیه السلام واجب است./استاد کاشانی
#منغدیریام
#٢۵روز تا عید سعید غدیر خم
جهت تعجیل در فرج آقا #امام_زمان صلوات🕊🌹
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
7.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥غروب دوشنبه،پنجشنبه،جمعه
حداقل این سه روز دم غروب که میشه یاد #امام_زمان عجل الله باشید....
#کوتاهوبسیارشنیدنی👌
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها 🤲🏻
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکلیف خودتو روشن کن
#رائفی_پور
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۹ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
9.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکم از خدا حساب ببریم
#استاد_پناهیان
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۹ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️⚠️ بارش شدید ، عجیب و وحشتناک باران در دانشگاه زنجان !!!
اتوبان تبریز _ میانه
دیروز
٢١ خرداد ۱۴۰۲
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#طرح | زیارت به نیابت 🔹روز ۲۳ ذی القعده روز مخصوص زیارت امام رضاست؛ در این روز با فضیلت اگر میخواه
🔴 فضیلت ويژه زیارت امام رضا علیهالسلام
🔵 امام رضا علیهالسلام فرمودند:
🌕 «هر که برای زیارتم بار سفر بندد، دعایش مستجاب و گناهانش آمرزیده شود، هر که مرا در آن قطعه زمین زیارت کند، همانند کسی است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) را زیارت کرده باشد و خداوند اجر هزار حج مقبول و هزار عمره ی مقبوله برای او بنویسد و من و پدرانم شفاعت کنندگان او در روز قیامت باشیم، و این قطعه زمین باغی است از باغهای بهشت و محل رفت و آمد فرشتگان است و تا ابد گروهی از آسمان نازل می شوند و گروهی بالا می روند تا آن که در صور بدمند. ( روز قیامت)»
📚 بحارالانوار، ج ۱۰۲، ص ۴۴، ح ۵۱
🟢۲۳ذیقعده روز مخصوص زیارتی امام رضا علیهالسلام
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
❤️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحله🌺 #قسمت_صدو_شش این حرفا حس خوبی رو بهم القا مبکرد کمکم داشتم درکشون میکردم حر
❤️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحله🌺
#قسمت_صدو_هفت
یه آقایی و دیدم که یخ در بهشت میفروخت.
با هیجان دست ریحانه رو کشیدم و رفتیم سمتش
پشت ما شمیم و محسن هم اومدن.
بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه. اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش.
بدون حضور مامان!
چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....!
خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!
دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت. دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندید و گفت
+نمیخواد بابا.
با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبش و پولشو حساب کرد.
در کمال پررویی ازش تشکر کردم و رفتیم سمت اتوبوس.
____
محمد:
بعد از سلام نماز،بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد :
+اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟
بلند خندید و با عجله از جلومرد شد.
به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم.
ناخودآگاه پوزخند زدم
آخه یه دختر بچه ...!
لا اله الا الله.
نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت ؟
از دست خودم و کارام آسی شده بودم.
با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!
شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!
شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم،حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود.
من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟
فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش ...!
من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟
مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!
من چرا اینطوری شده بودم؟
تو کل عمرم جواب هر کی و که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!
شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟
ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دل نا اروم من نیست!
اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود.
نباید ضعف نشون میدادم.
چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟
نباید روش انقدر دقیق میشدم.
نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم.
باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم.
دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت شم !!
از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم!
از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم.
من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم.
ترجیح دادم خودم و دلم رو دست شهدا بسپرم.
از جام پاشدم و تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس!
فاطمه
تو یه اردوگاهی نگه داشتن!
دیگه حالم از ماشین بهم میخورد.
تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن .
کولمو از بالای سرم گرفتم و گذاشتمش رو دوشم.
ریحانه و محمدم وسایلشونو گرفتن و پیاده شدن.
کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم .
قرار شد باهم بریم داخل.
سنگینی کوله اذیتم میکرد.
به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود.
کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود
"شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات"
ی نفس عمیق کشیدم و بوی اسفند و گلپرو به ریه هام کشیدم.
یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن.
جلوتر یه حالِ عجیبی بود
یه نوای بی کلامی پخش میشد و خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود.
یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود.
همه گریه میکردن وهمو تو بغلشون میفشردن.
داشتمنگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهم و جلب کرد
برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن .
اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس.
همشون بدون استثنا گریه میکردن
حالم عجیب عوض شده بود.
اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن.
رفتم جلو
از یکیشون پرسیدم
_جریان چیه؟
چرا اینا گریه میکنن؟
با خنده گفت
+اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن. الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم.
با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما.
بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن .
من و شمیم و ریحانه وسایلمون و رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون و نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی!
__
واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری.
وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن.
همه ی چراغا خاموش بود
یه فکری به سرم زد.
آروم از رو تخت پاشدم و رفتم بیرون.
دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن .
رفتم نزدیکشونو سلام کردم،اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن.
بهشون نزدیک تر شدم وآروم گفتم
_ببخشید نخ و سوزن دارین؟
یکیشون خندید و گفت
+آره دارم
از جاش بلند شد و گفت
+با من بیا
پشت سرش رفتم.
رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت.
یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد.
ازش گرفتم و تشکر کردم
بهـ قلم🖊
#غین_میم💚و#فاء_آل💙