. فیلم معنادار سید حسن نصرالله؛
. نشست خبری سخنگوی دولت در لانه جاسوسی آمریکا؛
. اعلام رسمی ورود یمن به نبرد با ۱سر۱ئیل
یعنی:
عملیاتی شدن #جبهه_واحد علیه شیطان اکبر✌️
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
♦️ حسین علایی: فلسطینی ها در غزه بیشتر از تمام خطوط مترو در تهران تونل زیرزمینی زدند!
🔹۵۰۰ کیلومتر تونل عدد خیلی بالایی است؛ تونل ها فقر نفررو نیست، خودروروی دو طرفه است و محل کارخانه تولید مهمات!
🔹فرمانده پیشین نیروی دریایی سپاه در نشست «بررسی تحولات فلسطین» گفت: اسرائیلی ها به جنگ تونل ها خواهند رفت.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
. فیلم معنادار سید حسن نصرالله؛ . نشست خبری سخنگوی دولت در لانه جاسوسی آمریکا؛ . اعلام رسمی ورود یمن
🚨فوری/ یمن رسما وارد جنگ با اسرائیل شد
21.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سید حسن نصرالله برای جمعه چه در سر دارد؟
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت252 نمیدانم چقدر از شب گذشته بود که چرخیدم تا روی پهلو بخوابم. متوجه ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت253
گربه کالباس را به دهن گرفت و رفت.
امیرزاده با لحن شوخی گفت:
–اِاِاِ...، غذا رو کجا میبری؟ بیرون بر نداریما...!!
زیر چشمی نگاهی به امیرزاده انداختم و به طرف یخچال رفتم.
همان نان و ماست دیشب را دوباره روی کاناپه گذاشتم.
–بفرمایید صبحانه. بعد نگاهم را به سفرهی حقیرانهمان دادم و با لبخند گفتم:
– این نون و ماست بیچاره، اصلا فکرش رو هم نمیکردن که امروز قراره خوراک ما بشن. سرایدار این جا لابد کلی نقشه داشته واسه خوردنشون.
روی کاناپه نشست و خندید.
–سرایداره شاید، ولی این نونه از وقتی گندم بوده برگزیده شده که بیاد بره تو شکم ما، این ماسته هم از وقتی شیر بوده بهش ماموریت دادن که ما دوتا رو سیر کنه.
همان طور که کنارش مینشستم گفتم:
–پس واسه همین دیشب تنهایی نخوردینشون؟
با گوشهی چشمش نگاهم کرد.
–انتظار داشتی بخورم؟! اونم تنهایی؟!
نگاهم را به دست هایم دادم.
–باور کنید دیشب اگرم میخواستم، از گلوم پایین نمیرفت. حالم خیلی بد بود.
–تکه ای از نان را داخل ماست زد و به طرفم گرفت.
–متوجه شدم. منم مثل تو بودم، مثل کسایی که شوکه شده باشن سردرگم بودم.
نان را گرفتم و در دهانم گذاشتم.
دوباره صدای میو میو کردن گربه نگاه مان را به طرف پنجره کشید.
–فکر کنم دوباره غذا میخواد.
بلند شدم و بقیهی کالباس را آوردم و مقابل امیرزاده گرفتم.
–میشه شما بهش بدید من میترسم دوباره بیاد طرفم.
امیرزاده بلند شد.
–خودت بهش بده، الان روزی اون دست توئه، مطمئن باش وقتی بهش غذا میدی کاریت نداره. فقط انسانا هستن که نسبت به روزی رسونشون گردن کلفتی می کنن.
–آخه واسه خوردن هول می زنه و من رو میترسونه.
خندید دستم را گرفت و از میلههای پنجره به بیرون برد.
گربه دوباره به طرف دستم دوید. من فوری کالباس را همان جا رها کرده و جیغ زدم. به عقب پریدم و با امیرزاده برخورد کردم.
او با دست هایش از هر دو طرف مرا گرفت.
–نترس، اون کاری بهت نداره.
ترجیح دادم همان جا در پناهش بمانم و هر دو نگاه مان را به گربه دادیم. گربه مشغول خوردن شد.
–اِ...، چرا این دفعه با خودش نبرد و همین جا خورد؟
امیرزاده خندید.
–فکر کنم شنید گفتم بیرون بر نداریم.
بعد از چند دقیقه دو بچه گربه میو میو کنان به گربهی مادر ملحق شدند.
هیجان زده گفتم:
–نگاه کنید بچههم داره، پس دفعهی پیش کالباسا رو واسه اونا برد.
امیرزاده لبش رو گاز گرفت و با حالت شوخی گفت:
–سنگ بشی مادر نشی، دیدی اول بُرد داد بچههاش بخورن؟
پقی زیر خنده زدم.
–مادر منم همیشه این رو میگه. ولی به نظر من که مادر شدن خیلی بهتر از سنگ شدنه.
نگاهش را به صورتم داد.
–مادر شدن رو دوست داری؟
بچه گربهها میخواستند سرشان را از لای نرده داخل بیاورند. پنجره را بستم تا بروند. بعد نگاهم را به چشمهایش دادم و به تقلید از خودش چشمهایم را باز و بسته کردم.
–دفعهی اولی که رستا مادر شد و از احساسش گفت آرزو کردم که منم تجربه ش کنم. اون میگفت مادر شدن هم یه نیازه مثل بقیهی نیازا و نباید سرکوبش کرد.
دلیلشم این بود که میگفت خانما نیاز دارن عاطفه و احساساتشون رو جایی خرج کنن، اونا نیاز به فدا شدن دارن برای بچشون، اصلا ذات جنس مونث همینه، از بس که سرشار از احساسه، حالا بعضیا می خوان این فطرتشون رو جایگزین چیزای دیگه کنن.
یک دستش را داخل جیبش برد.
–چیزای دیگه جایگزین نمی شه، مثل کسی که تشنه ست و مدام نوشابه می خوره، شاید مقطعی این نیازش برطرف بشه ولی هیچی جای آب رو نمیگیره.
حالا بیا بریم نون و ماستمون رو بخوریم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت254
بعد از خوردن غذا که هیچ کداممان را سیر نکرد گفتم:
–علیآقا!
سرش را بالا آورد و عمیق و مهربان نگاهم کرد.
–این جوری صدام میکنی قلبم می ریزه.
نگاهم را زیر انداختم.
–شما چطوری تو هر شرایطی مهربونید؟
خندید.
–اتفاقا من اصلا مهربون نیستم، اینا همه فیلمه، بعد از این که رفتیم سر خونه زندگی مون اون روی من رو میبینی.
نوچی کردم.
–چرا، مهربونید. آدم تو شرایط سخت متوجه میشه، دیروز هر کسی جای شما بود حتما یه قشقرقی راه مینداخت. اصلا من خودم اگه بودم...
فوری گفت:
–واقعا دیروز اگه تو جای من بودی چی کار میکردی؟
نگاهش کردم و با کمی مِن و مِن گفتم:
–نمیدونم، ولی فکر کنم خیلی بیشتر از شما عصبانی می شدم و دیگه با نامزدم حرف نمی زدم.
فکری کرد.
–خب، خیلی عصبانی می شدی چی کار میکردی؟
سرم را کج کردم و لب هایم را بیرون دادم و آرام گفتم:
–احتمالا حداقل یه کشیده رو می زدم.
هینی کشید و با تمسخر انگشت هایش را روی صورتش کشید.
–چقدر خشن! پس دست بزنم داری؟
–اهوم، گاهی که از دست نادیا عصبانیتم فوران می کنه موهاش رو میکشم.
چشمهایش گرد شدند.
–اونوقت خواهر بیچاره ت چی کار میکنه؟
شانهای بالا انداختم.
–جیغ می زنه و مامانم رو صدا میکنه.
کنجکاو شد.
–خب؟!
لبخند زدم.
– خب دیگه، مامانم تو خونه قبلی مون که آپارتمان بود فقط می گفت دخترا صداتون بیرون نره.
از وقتی هم اومدیم این خونه که اصلا با هم دعوا نکردیم.
–ولی به نظر میاد که با هم خیلی رابطهی خوبی دارید.
ناگهان بغض گلویم را چنگ زد.
–آره، جونمون واسه هم میره، الان می دونم از غصه داره دق میکنه.
علی آقا شما فکر میکنید کسی بیاد کمکمون؟
چهرهی او هم غمگین شد. سرم را روی سینهاش فشار داد و موهایم را بوسید. با تامل و با لحن شوخی گفت:
–تو چرا فکر میکنی تند تند این سوال رو بپرسی یکی میاد ما رو نجات میده.
بغض و خندهام در هم آمیخت.
او هم خندید.
–توکل به خدا کن عزیزم. بعد همان طور که موهایم را نوازش میکرد گفت:
–تلما!
قبل از این که جواب بدهم ادامه داد:
–میدونستی وقتی به یه مردی بگی مهربونی، مهربون تر میشه.
سرم را بلند کردم و با لبخند نگاهش کردم.
–مسخره میکنید؟
دستم را گرفت و بوسید و نگاهش را به موهایم داد و موضوع صحبت را عوض کرد.
–راستی، اون دوتا گیره که دیروز روی سرت بود چرا الان نیست؟ چی کارشون کردی؟
–انتظار نداشتید که با اونا بخوابم. دیشب موقع خواب بازشون کردم. برای چی میخواید؟
–میخوام ببینم میتونم باهاشون در رو باز کنم.
گیرهها را به دستش دادم و او شروع کرد با قفل در کلنجار رفتن.
کنارش ایستادم.
–تاحالا از این کارا کردید؟
–تو نوجوونیام یکی دوبار.
دست به سینه ایستادم.
–اون وقت اون موقع سنجاق سر کی رو گرفتید؟!
با خنده نگاهم کرد و بعد سرش را تکان داد.
–برو ببین گربهها رفتن. پنجره رو باز بذار پختیم.
گوشهی پنجره را باز کردم. هیچ کدامشان نبودند.
پرسیدم:
–به نظرتون این سرایداره به این گربهها غذا می داده؟
دستگیره در را پایین داد:
–احتمال نود و نه درصد، آره.
روی کاناپه نشستم.
–حالا چه بلایی سر این بنده ی خدا آوردن؟
سنجاق را از قفل خارج کرد و با دستش کمی خمش کرد.
–بهش مرخصی دادن.
–آخی! طفلی وقتی بیاد ببینه نون و ماستش نیست چه حالی میشه.
امیرزاده بلند خندید.
–البته اگه ما هم نمی خوردیم ماسته که ترش می شد، نونه هم کپک می زد. تازه باید از ما تشکرم بکنه، نذاشتیم مرتکب اسراف بشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت255
صدای گربهها وادارم کرد که دوباره پنجره را ببندم.
امیرزاده با تعجب نگاهم کرد.
–شانس آوردیم یارو به سگا غذا نمیداده.
–اگه از این سگ پشمالوها باشه که خیلیم بامزه هستن، ازشون خوشم میاد. نادیا هم خیلی دوست داره، چند وقته هی میگه می خواد یه سگ بخره، ولی مامان و مامان بزرگم میگن نجسه و ما نماز میخونیم. حداقل مرغی، خروسی جوجه ای بخر. اونم میگه سگ به اون نازی، چرا میگید نجسه؟ اونم حیوون خداست.
امیرزاده باخنده عرق روی پیشانیاش را پاک کرد.
–ای بابا، پلنگم حیوون خداست باید بیاریم تو خونمون؟ البته این که یه حیوون خونگی داشته باشه و با اونا سرگرم باشه خیلی خوبه، پیشنهاد مامانت اینا هم در مورد نوع حیوون عالیه.
میدونستی ظروفی که دهن سگ بهش بخوره فقط با خاک مال کردن پاک میشه؟
در یخچال را باز کردم.
–نه، واقعا؟! یعنی چند دورم با آب و مایع ظرفشویی بشوریم پاک نمیشه؟
با پشت دستش چند تار مویش را که روی پیشانیاش افتاده بود را عقب زد.
–نه دیگه، واسه خود منم سوال بود، چون چند سال پیش هلما هم میخواست سگ بخره و اصلا این حرفا تو گوشش نمیرفت.
برای همین مجبور شدم برم تحقیق کنم تا اون کوتاه بیاد.
بعد فهمیدم اخیرا توی اروپا تونستن ثابت کنن که قدرت میکروب زدایی خاک چندین برابر قوی تر از آب و شوینده هایی از قبیل دترجنت ها هستش، یعنی شویندههای قوی.
ابروهایم بالا رفت.
–اِ...؟ خب من میگم شاید واسه همین میگن سگ نجسه، مامان بزرگم میگفت قدیما توی روستاها اصلا اجازه نمی دادن حتی سگای چوپان وارد خونه و زندگی آدما بشن. می گفتن شیطون رو وارد خونه میکنه. سگا بیرون از خونه که خاکی بوده زندگی میکردن.
–خب این حرف رو ریشهای بهش نگاه کنی درسته. ببین یکی از جاهایی که شیطون زیاد رفت و آمد می کنه کجاست؟ جاهای ناپاک و نجس! پس طبیعیه که شیطون همیشه همراه سگ باشه.
با نگاهم یخچال را زیر و رو کردم. دیگر چیزی برای خوردن نبود.
–یکی از دوستای نادیا سگ نگه می داره، یه چیزایی در مورد وفایسگ میگه که آدم باورش نمیشه.
یک چشمش را بست و با دقت بیشتری به قفل نگاه کرد.
–وفای سگ اون قدر زیاده که خودش رو برای انسان حتی ممکنه فدا کنه. نکته ی جالبش این جاست که شیاطین خودشون رو بیشتر در قالب سگ نشون میدن و اخلاق شیطون هم خیلی شبیه خلق و خوی سگ هست.
وقتی یه نفر یه مدت سگ نگه میداره، اونم داخل خونه، حتی بهش اجازه می ده روی تخت خوابش بیاد، کمکم اون قدر بهش وابسته و علاقمند میشه که حتی ممکنه اون سگ تو قلبش رقیب خدا بشه. دیدی بعضیا وقتی یه بلایی سر سگشون میاد مثل دیوونهها میشن و یه بیتابی هایی می کنن که برای بقیه که سگ ندارن مسخره و عجیب میاد؟!
سرم را تند تند تکان دادم.
–خب این واسه همونه، چون خاصیت سگ نگه داشتن همین میشه. یه جوری بهش علاقمند میشی که خودتم باورت نمیشه، حتی گاهی از بچه ت عزیزتر میشه.
اونا با سگ درد دل می کنن حتی ازش می خوان که یه کاری کنه مثلا مشکل اون روزشون زودتر حل بشه، اعتقاد دارن این سگه، گناه نکرده، دلش پاکه، پس حتما اگه بخواد می تونه حاجت اونا رو بده.
خندیدم.
او هم با خنده گفت:
–آره، واقعا خنده داره، ولی متاسفانه حقیقته.
کنجکاوانه پرسیدم:
–حالا با این اوصاف هلما از خریدن سگ منصرف شد؟
سوال بیربطم باعث شد با مکث نگاهم کند.
–نه منصرف نشد، خرید. ولی بُرد گذاشت خونهی مامانش، البته به چند ماه نرسید که سگه مُرد. آخرشم من متهم شدم که نفرینش کردم و از این مزخرفات. چند ماه خونه نیومد و واسش عزاداری کرد. نگهداری سگ هم خودش مکافاتیه، مگه الکیه؟ کلی دردسر داره...
ولش کن دیگه در موردش حرف نزنیم اوقاتمون تلخ میشه. اصلا اسمش میاد حالم بد میشه.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت256
دستمال کاغذی از کیفم برداشتم و عرق پیشانیاش را پاک کردم.
لبخند زد. شالم را چند تا زدم و شروع به باد زدنش کردم.
جلو آمد و دستم را بوسید.
–این جوری پیش بری دعا میکنم هیچ وقت از این جا خلاص نشیما.
بعد سرش را بالا گرفت و گفت:
–خدایا! ممنون که ما رو این جا زندونی کردن.
با لبخند به در اشاره کردم.
–حالا امیدی به باز شدنش هست؟
با لبخند پهنی نگاهم کرد.
–من تلاشم رو میکنم ان شاءالله که باز نشه.
مشتی آرام به شکمش زدم.
–نگو دیگه، ان شاءالله باز بشه.
دولا شد و صورتش را مچاله کرد.
–آخ، بخیههام.
کف دستم را جلوی دهانم بردم.
–ببخشید! مگه هنوز درد می کنه؟
بلند بلند خندید و روی کاناپه نشست.
–آقا من دیگه نمیتونم کار کنم. مجروح شدم.
کنارش نشستم و اخم مصنوعی کردم.
–علی آقا! الان وقت ناز کردن نیست. زودباشید در رو باز کنید زودتر از این جا بریم.
شال را از دستم گرفت و مثل پنکه سقفی شروع به باد زدن کرد.
–نگرانی؟
سرم را تکان دادم.
–بیشتر نگران خونوادم هستم. یعنی الان فهمیدن که ما با هم هستیم؟
دست از کارش کشید.
–حتما فهمیدن. امید به خدا داشته باش.
–دارم. اول خدا بعدم امیدم به شماست.
از جایش بلند شد.
–من برم سر کارم تا امیدت ناامید نشده.
خندیدم و اشارهای به یخچال کردم.
–حالا از گشنگی نَمیریم شانس آوردیم.
با لحن شوخی گفت:
–تازه یه پرس نون و ماست خوردی بازم گرسنته؟
سکوت کردم و او با خنده ادامه داد.
–این جوری پیش بری که در آینده من هر چی در میارم باید خوراکی بخرم که...
خندیدم.
صدای میو میوی گربهها قطع نمی شد.
امیرزاده پنجره را باز کرد.
–فکر کنم تشنه شونه که این قدر سر و صدا می کنن. حالا تو چی بهشون آب بدیم؟!
فکری کردم و ظرف ماست را شستم و پر از آب کردم.
–بفرمایید، این رو بذارید جلوشون.
گربهها در ابتدا فقط ظرف را بو میکردند و آب نمیخوردند ولی کمکم شروع به خوردن کردند.
کف دست هایم را به هم کوبیدم و رو به امیرزاده گفتم:
–وای خوردن، خوردن...!
امیرزاده خندید.
–نه به اون ترسیدنت، نه به این ذوق کردنت. بعد دستم را گرفت و شروع به نوازشش کرد.
–انگار خواست خدا بود که تو این جا کنارم باشی، وگرنه من این جا تنهایی از دوری تو یه بلایی سرم میومد.
سرم را به بازویش تکیه دادم و آب خوردن گربهی مادر و بچههایش را نگاه کردم.
امیرزاده دستش را روی شانهام گذاشت.
–من مطمئنم ما از این جا نجات پیدا میکنیم.
نگاهش کردم.
–از کجا میدونید؟
نفسش را بیرون داد:
–مادرم همیشه میگه وقتی زن و شوهری تو هر کاری پشت هم باشن خدا هم کمکشون میکنه که به خواسته شون برسن.
با تردید پرسیدم:
–نظر مادرتون در مورد شما و هلما هم همین طور بود؟
اخم ساختگی کرد.
–چرا اینو میپرسی؟ نکنه اون در مورد مادرم حرفی بهت زده.
–نه، منظورم اینه مادرتون هلما رو دوست داشت؟
لب هایش را روی هم فشار داد.
–اگه دوسش نداشت که به عنوان عروس قبولش نمیکرد. راستش اوایل خیلی هم بهش اعتماد داشت، طوری که وقتی اومد به مادرم گفت که پا دردت به خاطر مسجد رفتنه مادرم یه مدت کوتاه برای نماز به مسجد نرفت.
–چه ربطی به پا درد داره؟
–حاصل همون آموختههاش بود دیگه، میگفت چون موقع مسجد رفتن شیطان به انسان حمله میکنه که مانع بشه و انسان هم باهاش مبارزه میکنه، این باعث ضعیف شدن بدن آدما میشه، حالا بعضیا پاشون درد میگیره، بعضی کمرشون یا هر جای دیگه از بدنشون. بعدشم میگفت شما دیگه این همه سال نماز خوندی وصل شدی، حالا با روش های دیگه بیا وصل شو و از این حرفا...
ابروهایم بالا رفت:
–خب بعد مادرتون مسجد رفتنشون رو قطع کردن، پا دردشون خوب شد؟!
–بهش گفت که هم زمان باید کلاسا رو هم شرکت کنی، حالا بماند که شهریهی کلاسا چقدر گرون بود. مامان چند جلسهای همراه مادر خود هلما شرکت کرد. ولی بعد قطع کرد و دیگه نرفت. میگفت یه جوری تو کلاسا حرف می زنن که آدم دلش واسه شیطان میسوزه و از شیطون دیگه بدش نمیاد. بعدم مسجد رفتنش رو از سر گرفت و گفت حاضره پا درد بکشه ولی دیگه اون حرفا رو نشنوه.
این جوری شد که هلما با مامانم چپ افتاد.
فکری کردم و پرسیدم:
🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت257
–از اون موقع بود که مادر هلما ویلچری شد؟ آخه شنیدم با مادر شما همیشه باهم...
سرش را تکان داد.
–مامان بهت گفته دیگه،
اوایل مادرش به مادرم میگفت بیا ادامه بده ببین من پاهام خوب شده ولی بعد کمکم دیدیم بیچاره دچار یه بیماری بدتر از پا درد شده.
نگاهش کردم و سرم را به بازویش تکیه دادم.
–دقیقا چش شد؟
او، همان طور که موهایم را نوازش میکرد گفت:
–در ظاهر دچار یه کمردردی شد که علاجی نداره، یعنی هر چی دکتر رفته و عکس گرفتن، گفتن کمرت هیچ مشکلی نداره ولی دردش تمومی نداشت. باطنش رو فقط خدا میدونه چه مریضی هست. حداقل اون موقع که پا درد داشت بلند می شد کاراش رو انجام میداد ولی حالا از کمر درد روی ویلچر افتاده.
چند تار مویم را که از بافت موهایم خارج شده بودند، پشت گوشم دادم.
– برام جای سواله چرا با این اوضاع، هلما بازم دیگران رو ترغیب می کنه به اون کلاسا برن؟!
موهای پشت گوشم را دوباره روی صورتم ریخت.
–اون میگه مامانم پاهاش خوب شده، واسه درمان کمرش باید دوباره ادامه بده. ولی مادرش دیگه کم آورد و نرفت. میگفت این تاوان ترک کردن نمازمه، پس باید بِکِشم.
چند نفر از همسایههامونم تو این کلاسا شرکت کردن.
نوچ نوچی کردم.
–جالبه که همه، حرفش رو گوش میکردن.
–خب چون ظاهر موجهی داشت.
–انگار آدم تا با چشم خودش نبینه باور نمیکنه، شاید اگر این بلا سر ساره نمیومد من به این حرفا مطمئن نمی شدم.
سعی کرد آن چند تار مو را دوباره وارد بافت موهایم کند.
–البته هلما هم از حق نگذریم اولش خودشم نمیدونست چی به چیه که وارد این گروه ها شد. ولی بعد که متوجه شد دیگه نخواست دست بکشه، یه علاقهی شدیدی اون رو پایبندش کرده بود، علاقهای که دیگه هیچ کس رو نمی دید، حتی خدا رو...
–خود شما، از کجا میدونستید که با رفتنش مخالف بودید؟
–منم در این حد نمیدونستم، از وقتی مادرم وارد این کلاسا شد، فهمیدم کلاسا تفکیکی نیست و آقایون و خانما با هم زیادی راحتن. اولش برای همین موضوع بود که دلم نمیخواست بره،
خلاصه یه سری ماجراها که حالا حتی گفتنش حالم رو بد میکنه، اتفاق افتاد که دیگه محکم جلوش ایستادم.
نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
–وقتی در مورد زندگی ساره خانم و اوضاعش میگی یاد زندگی خودم میُفتم. زندگی منم دقیقا همین طوری بود، با این تفاوت که هلما در حد ساره حالش بد نبود.
–من روز اول که هلما رو دیدم فکر کردم خیلی بااعتقاده.
آه سوزناکی کشید.
–تو کلهی همهی ما اعتقاد به خدا و ائمه هست، در کنارش علاقه به دنیا و لذتهاشم هم هست، یه عده اکثرا بر اساس اعتقاد به خدا و ائمه کاراشون رو انجام میدن ولی یه عده برعکس...
–خب اگه تو کلهی هممون این اعتقاد هست پس چرا...
فوری جواب داد:
–همین دیگه، مطلب همین جاست. خدا و پیغمبر تو کلهی اکثرمون هست اما کجای کله؟ یه وقت خدا جلوی چشمته و واسه هر کاری که می خوای انجام بدی یه نگاهی بهش میندازی و یه صلاح و مشورتی ازش می گیری و میپرسی خدا جون نظر شما چیه؟
واسه بعضیا خدا و پیغمبر اون پشت مشتای کلشونه، انداختن ته انباری، واسه همین اصلا چشماشون بهش نمیخوره که یادشون بیاد و نظری ازش بپرسن.
کج نگاهش کردم.
–یعنی مثل وقتیه که ما یه وسیله تو انباری مون داریم ولی اصلا یادمون نمیاد کجای انباری گذاشتیمش.
–آفرین. بعد وقتی یکی اون وسیله رو ازمون میخواد می گیم، آره دارم ولی نمیدونم کجا گذاشتم باید وقت بذارم بگردم ببینم پیداش میکنم یا نه.
این جوری میشه که کمکم دبّه میکنیم. گاهی اصلا منکر خدا میشیم یا یه وصلههایی بهش میچسبونیم.
بعد لبخند زد. از تلاش بی نتیجهاش خسته شد و آن دسته از موهایم را روی صورتم رها کرد.
–میبینی؟ همین طره موهای تو که از جای اصلی شون و بافتشون دراومدن و برای درست کردنشون باید کلا موها باز بشه و از اول بافته بشه، که خیلی قشنگ تر میشه ولی عوضش زحمت زیادی هم داره. البته نه برای من که اصلا راهش رو بلد نیستم. نمی خوامم برم یاد بگیرم واسه همین میگم همین جوری خوبه.
البته این که قبول کنی بلد نیستی خیلی مهمه...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت258
به خاطر همین بلد نبودن و ندونستنِ سیستم آفرینش و دستگاه خدا، ملت یه وصلههایی به خدا میچسبونن که میمونی.
مثل همین طرهی مو که من به زور میخواستم داخل بافت موهات جاش بدم.
کنجکاو پرسیدم:
–چه وصلههایی؟!
– مثل این حرفا که خدا مهربون تر از اونه که ما رو مجازات کنه، یا یه حرفا و تزایی از خودمون در میاریم که هر جور شده بتونیم اون کاری که داریم میکنیم رو موجه جلوه بدیم.
حالا بعضیا خیلی دیگه شورش رو درمیارن و نظراتشون رو بین بقیهی آدما هم نشر میدن و حتی بهشون آموزش میدن و ازشون پول می گیرن. مثل همین مکتبا که اطرافیان من درگیرش بودن و هستن.
بعد با حرص ادامه داد:
–فکر کن طرف مادرش فلج شده ولی هنوزم دست برنمی داره. تو فکر می کنی خدای اون بشر کجای کلهی پوکشه؟ اصلا کلهای داره که چیزی هم توش باشه؟
سرم را بلند کردم و با آرامش نگاهش کردم.
–ولش کن، با حرص خوردن که چیزی درست نمی شه.
بوسهای روی موهایم زد.
–ببینم میتونم در رو باز کنم. بعد به طرف در رفت.
بعد از چند دقیقه پرسید.
–از این سنجاقا بازم داری؟
–فکر نکنم، حالا باز کیفم رو نگاه میکنم.
زمزمه کرد:
–اگه یه انبری چیزی بود خیلی خوب می شد.
هر چه گشتم گیره پیدا نکردم. در یکی از جیب های کیفم چشمم به موچینم افتاد. موچینم را نشانش دادم.
–انبر و گیره ندارم، این به دردت میخوره؟
لبخند زد.
–بیارش ببینم.
تحویلش که دادم دستم را بوسید.
–بشین همین جا کنارم.
کنارش نشستم و مهربان نگاهش کردم.
–با این گرسنگی این قدر تقلا میکنید خسته می شید.
سرش را به طرفم چرخاند و چشمکی زد.
–حرفات هم خستگی رو از یادم میبره هم گرسنگی رو.
بعد این شعر را زمزمه کرد:
–در بلا هم میچشم لذات او، مات اویم مات اویم مات او...
نمیدانم این شعر به من آرامش می داد یا چون امیرزاده گاهی زمزمهاش میکرد حس خوبی پیدا میکردم. انگار هر بار که این شعر را از زبانش میشنیدم علاقهام به او چندین برابر می شد.
نجوا کردم:
–من عاشق این شعرم.
دست از کارش کشید و طوری نگاهم کرد که در لحظه، تمام سلول های بدنم به رقص درآمدند، چشمهایش عشق را فریاد میزدند و پر از حرف های تازه بودند. فقط به یک جمله اکتفا کرد.
–ولی من عاشق کسی هستم که این شعر رو بهم هدیه داد.
از خجالت نگاهم را به دست هایم دادم.
همان لحظه سر و صداهایی از بیرون آمد، چند نفر با هم بلند بلند حرف می زدند.
امیرزاده بلند شد و گوشش را به در چسباند.
–چند نفر دارن میان این جا.
رو به امیرزاده گفتم:
–صدای هلماست.
امیرزاده حیرت زده دوباره گوشش را به در چسباند.
–اون که الان باید خارج از کشور باشه، این جا چی کار می کنه؟!
صدای پایشان نزدیک و نزدیک تر می شد. امیرزاده نگاهی به من انداخت.
–بدو مانتو و شالت رو بپوش. درحال بستن دکمههای مانتوام بودم که امیرزاده به کمکم آمد و شالم را روی سرم انداخت و با اضطراب گفت:
–خانمم سریعتر.
نگاهی به اطراف انداختم.
–گیره شالم رو ندیدید؟
جستی زد و پیراهنش را از روی دستگیرهی پنجره برداشت و به تن کشید و از جیب پیراهنش گیره را به دستم داد.
–دیروز این جا گذاشتمش که گم نشه.
سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد ولی موفق نبود.
صدای چرخیدن کلید داخل قفل آمد و در یک ضرب باز شد.
🌿🌺﷽🌿🌺
💌این یک قاعده است که «غصه هر چیزی را میخوری، لیاقتت هم همان است». پس یک غصهای بخور که لیاقتش را داشته باشی. این غصه لایق تو باشد.
💚 پیامبر صلیاللهعلیهوآله میفرماید: «الرَّغْبَةُ فِی الدُّنْیَا تُكْثِرُ الْهَمَّ وَ الْحُزْن= رغبت و دلدادگی به دنیا، همّ و حزن را زیاد میکند».
🔴 فرق همّ و حزن چیست؟
🟢«همّ» دغدغه است. اگر در کنار زیاد شدن دغدغهها، غم هم کنارش بیاید ببین چه دردسری میشود
! هم گرفتاری ذهنی دارد، همّ غم دارد.
بعضیها گرفتاری ذهنی دارند، امّا در گرفتاری ذهنیشان آرام هستند.
🪴مثلاً سرطان دارد، ولی آرام است. بچهاش مریض است، اما آدم آرامی است. بدهکاری دارد، ولی شخصیتش اصلاً به او اجازۀ غصه خوردن نمیدهد.دائما میگوید خدا بزرگ است، توکل به خدا، امیدمون به خداست. 💚
غصه آدم را بیشخصیت و کثیف میکند. غصه و غم آدم را له میکند و خیلی بد است.
❌از این رو میفرماید آدمی که رغبت و معشوقش دنیا میشود، دغدغههایش زیاد است و حزن و غصه دارد.
یعنی یک عالم مشکلات ذهنی و فکری و عملی دارد.
🪴خدايا من نمیدانم روزی ام در كجاست، و آن را تنها بر پايه گمانه ايى كه بر خاطرم مى گذرد می جويم،
و ازاين رو در جستجوى آن شهرها را زير پا می گذارم، پس در آنچه كه خواهان آنم همچون حيرت زدگانم،
نمی دانم آيا در دشت است يا در كوه؟ در زمين است يا در آسمان؟ در خشكى است يا در دريا؟ نمی دانم به دست كيست؟ و از جانب چه كسى است؟
🍃ولى به يقين می دانم كه دانش آن نزد تو و اسباب آن به دست توست و تويى كه آن را با لطف خويش تقسيم میكنى و با رحمت خود براى آن سبب فراهم می سازى،
🍃خدايا، پس بر محمد و خاندان او درود فرست و بارپروردگارا، روزى خود را بر من گسترده ساز و به دست آوردنش را برايم آسان نما و جاى دريافتش را نزديك قرار ده
و با طلب آنچه برايم در آن روزى مقدر نكرده اى به زحمتم ميفكن، چه تو از آزردن من بی نيازى و من به رحمتت نيازمندم،
❤️🍃پس بر محمد و خاندان او درود فرست، و با لطف و فضل خويش بر بنده ات كرم نما، تو صاحب بخشش بزرگ هستى.
🪴 ترجمه دعای تعقیبات نماز عشا، که از دعاهای طلب روزی است
چقدر زیبا و با معناست.
💞﷽ 💞
#قرآن_صبح
✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
تقدیم به امام حسن عسکری علیه السلام ❤️
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#نَشـــــــر=صَــــدَقِه جاریِه📲
┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
387_Page_۲۰۲۳_۱۰_۲۴_۰۸_۳۴_۴۸_۴۴۱.mp3
978.6K
💞﷽ 💞
قرائت و ترجمه صفحه 387
تقدیم به امام حسن عسکری علیه السلام ❤️
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#نَشـــــــر=صَــــدَقِه جاریِه📲
┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
#سلامامامزمانم💚
تعجیل کن ...
به خاطر ...
صدها هزار چشم
ای پاسخ گرامی ...
أمن یجیب ها
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
🔷️ لن نتردد | לא נהסס
🔹️پوستر منتشر شده توسط رسانههای انصارالله یمن با عنوان "«ما تردید نخواهیم کرد»" به همراه نمایی از مرکز تحقیقات هستهای نهگو رژیم صهیونیستی (دیمونا)
#فلسطين
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تایید شده است که حداقل چندین موشک #بالستیک شلیک شده توسط انصار الله یمن به یک پایگاه نظامی در نزدیکی الیات در جنوب #اسرائیل اصابت کرد.
👈 این اولین بار است که برخورد موشک بالستیک تایید میشود و یک حرکت #بسیار_بزرگ است.
#سید_یمانی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تنها راه عاقبت به خیر شدن و نجات این است که از امام زمان ارواحنا فداه اطاعت کنیم
#امام_زمان
🎙#استاد_حائریپور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
معرکه آخرالزمان.mp3
3.96M
منتظران برخیزید
خونجگران برخیزید
معرکۀ آخرالزمان برپاست...✌️
#امام_زمان ♥️
#طوفان_الاقصی
🇵🇸قدس رمز ظهور است🇵🇸
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴گسیل پهپادها و شلیک موشکهای یمنی به سمت سرزمینهای اشغالی
خیزش #سید_یمانی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2