🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت268
دوباره گوشیاش زنگ خورد.
نگاهی به صفحهی گوشیاش انداخت بعد نگاهش را به من داد و اخم کرد و به طرفم آمد.
–پاشو برو تو اتاق.
از جایم بلند شدم.
–چرا؟
دستم را به طرف اتاق کشید.
–هیچی حالا من با هر کی بخوام حرف بزنم چهار چشمی می خوای من رو بپایی.
وارد راهروی باریکی شدیم که دو اتاق رو به روی هم بودند.
نگاهی به هر دو اتاق انداخت.
–بیا برو تو این یکی، الان بفرستمت اون جا میری یه داستانم اون جا درست میکنی.
وارد اتاق که شدم در را بست و قفل کرد.
با مشت به در کوبیدم.
–چرا قفل میکنی؟ من که جایی نمیرم. در رو باز کن.
از همان جا گفت:
–اگه زبون درازی نکنی باز میکنم.
نگاهی به اطراف انداختم.
گوشهی اتاق، زیر پنجره یک تخت یک نفره بود که یک ملافهی مشکی که نقطههای قرمز داشت رویش کشیده شده بود.
روی تخت نشستم. چشمم به کمد دیواری افتاد که درش نیمه باز بود.
بلند شدم و در کمد را باز کردم.
نگاهم که به داخل کمد افتاد خشکم زد.
روی قسمت داخلی در کمد پر بود از عکس های هلما و علی، بیشتر عکس ها جای سرسبزی را نشان می داد، انگار برای پیکنیک جایی رفته بودند و عکس انداخته بودند. چند عکس هم از حیاط خانهی علی بود.
امیرزاده در همهی عکس ها میخندید و خوشحال بود. چند عکس هم از عکس های عروسی شان بود.
چرا هلما این عکس ها را نگه داشته بود؟ آن هم این جا در خانهی نامزدش!
حس حسادت تمام وجودم را گرفت.
یکی یکی عکس ها را از در جدا کردم و روی زمین ریختم.
بعد شروع کردم به پاره کردن آن قسمتی که عکس هلما بود.
در همهی عکس ها هلما را از علی جدا کردم و عکس های هلما را ریز ریز کردم.
بعد پنجره را باز کردم و تمام خرده عکس ها را بیرون ریختم.
دوباره در کمد را باز کردم و داخلش را نگاه کردم.
در طبقهی بالای کمد یک جعبهی جواهر توجهم را جلب کرد. بازش کردم داخلش تعداد زیادی ربع سکه بود.
برایم عجیب بود.
در کنار جعبه یک پیراهن مردانه بودو کنار آن یک شیشه ادکلن. درش را باز کردم و بو کشیدم. بوی عطر علی بود.
حس بدی پیدا کردم. آن قدر بد که از عصبانیت در کمد را محکم به هم کوبیدم و چندین مشت نثارش کردم، طوری که دستم درد گرفت.
انگار خلق و خوی هلما روی من هم تاثیر گذاشته بود.
روی تخت نشستم و عکس های علی را کنار هم گذاشتم.
دلم برایش تنگ شده بود.
بغض راه گلویم را گرفت.
با صدای چرخیدن کلید سرم را بلند کردم.
هلما عصبانی وارد اتاق شد.
–چته؟ چرا...
با دیدن عکس های پاره شدهی روی تخت حرفش نیمه ماند، بعد از مکث کوتاهی با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد.
–اینا رو چرا پاره کردی؟ چرا دست به وسایل شخصی من زدی؟ تو هنوز یاد نگرفتی نباید به...
حرفش را بریدم.
–تو بگو عکس شوهر من تو کمد شخصی تو چی کار می کنه؟
چرا عطر اون تو کمدته؟ مگه تو شوهر نداری؟ داری باهاش زیر یه سقف زندگی میکنی، اون وقت...
جلوتر آمد و فریاد زد:
–به تو ربطی نداره، ما مثل شما کسی رو صاحب خودمون نمیدونیم. پا شو برو بیرون، این قدرم شوهر، شوهر، نکن...
از جایم بلند شدم. نزدیک در که رسیدم محکم به طرف بیرون هولم داد و در اتاق را بست.
به طرف کابینت رفت و از داخل کشو طنابی برداشت و یکی از صندلی های میز غذا خوری آشپزخانه را هم برداشت و وسط سالن گذاشت.
–بگیر بشین.
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت269
–می خوای چیکار کنی؟
داد زد:
–گفتم بشین.
–چرا می خوای من رو ببندی؟ باشه دیگه کاری نمیکنم، یه گوشه میشینم. دوباره داد زد:
–می گم بشین. بعد دستم رو گرفت و محکم روی صندلی پرتم کرد و فوری دست هایم را پشت صندلی برد و با طناب بست.
–تا تو باشی دیگه فضولی نکنی. مثل علی فضولی و سرت رو تو هر سوراخی میکنی. فکر کردی چهارتا عکس رو پاره کردی دیگه عکس ندارم بدبخت.
با عصبانیت گفتم:
–اسم اون رو نیار. تو لیاقت نداری حتی اسمش رو...
کشیدهای به صورتم زد که گوشم صدا کرد.
زمزمه کرد:
–واسه من عکس پاره میکنی؟ گرهی طناب را با یک حرکت آن قدر محکم بست که احساس کردم زور یک مرد را دارد.
بعد رفت و از روی کانتر گوشیاش را آورد و بازش کرد و جلوی صورتم گرفت. آلبومی داشت که مخصوص عکس های خودش و علی بود. شاید صدها عکس در موقعیت ها و مکان های مختلف انداخته بودند.
شروع به ورق زدن عکس ها کرد.
بعد از نگاه کردن چند عکس،چشمهایم را بستم.
داد زد:
–نگاه کن. ولی من چشمهایم را باز نکردم.
از شالم گرفت و تکانم داد.
–میگم نگاه کن. چشمهایم را باز کردم.
چند عکس دیگر نشانم داد ولی انگار خودش هم خسته شد. عقب رفت و رو به رویم روی مبل نشست.
نفس نفس می زد. گوشی را جلوی صورتش گرفت و خیره به عکس آخر نگاه کرد. عکس روز عروسی شان بود. کمکم بغض کرد و از گوشهی چشمش قطره اشکی سُر خورد و روی گونهاش ریخت.
دلم برایش سوخت. یاد حرف رستا افتادم موقعی که دوست نادیا به خاطر رفتن رفیقش گریه میکرد گفت:
"ما فکر میکنیم بدترین درد، از دست دادن کسیه که دوستش داریم اما حقیقت اینه که؛
از دست دادن خودمون خیلی دردناک تره"
به نظرم هلما خودش را از دست داده بود.
نیم نگاهی خرجم کرد و دوباره مهربان شد.
–چیزی می خوری برات بیارم؟
در جواب سوالش
پرسیدم:
–چرا پاکشون نمیکنی؟ دوساله ازش جدا شدی، چرا هنوز...
نگاهش را به دور دست داد و با صدایی که میلرزید گفت:
–به خودم مربوطه.
–اینا رو نگه داشتی که بعدا، هر چند وقت یک بار برام بفرستی تا عذابم بدی؟
جوابی نداد و من ادامه دادم:
–واقعا چرا اون عکسا رو پاک نمیکنی؟ پشیمونی که ازش جدا شدی؟
زیر چشمی نگاهم کرد.
–اگه بگم پشیمونم چی کار میکنی؟
بیتفاوت نگاهش کردم.
–من خودم همون روزای اول این سوال رو از علی پرسیدم.
مشتاقانه پرسید:
–خب چی گفت؟!
–گفت اگر یه روزی از کاراش پشیمون بشه و بخواد درست زندگی کنه خوشحال می شم و می گم برو دنبال زندگیت و خوب زندگی کن.
پوزخندی زد و نگاهش را از من گرفت.
–این رو گفته چون می دونه اگرم تغییر کنم باز یه عیب خیلی بزرگ دارم.
نگاه پرسشگرم را به صورتش دوختم.
–بهت نگفته؟
–چیرو؟!
–بچهدار نشدنم رو.
با دهان باز نگاهش کردم.
–ولی شما که فقط سه سال با هم زندگی کردید چه زود به این نتیجه رسیدید!
–شاید چون علی خیلی بچه دوست داشت. البته هیچ وقت این رو مستقیم نگفت.
شانهای بالا انداختم.
–ولی الان دیگه بچهدار نشدن معنی نداره، اون قدر که راه های درمانی...
حرفم رو برید.
–پس بهت نگفته دقیقا من واسه همون راه های درمانی وارد این گروه ها شدم.
–این رو نگفته، ولی مطمئنم باهات موافق نبوده. تو به زور خواستی این کار رو بکنی.
جوابم را نداد و دوباره به عکس زل زد.
نفسم را بیرون دادم.
–اونا فقط عکس هستن، قبول کن خیلی وقته همهچی تموم شده. چرا نمیری دنبال زندگی خودت؟ علی از تو خوشش نمیاد. اون حتی نمی خواد برای یک لحظه هم ببینتت، شاید ماجرای بچه دار نشدنت رو نگفته باشه ولی از شکستن دلش بارها و بارها برام تعریف کرده. تو انتظار داری بعد از اون همه آزار و...
حرفم را برید.
–تو از کجا میدونی از من خوشش نمیاد؟ من هر چی باشم خیلی از تو سرترم.
کج نگاهش کردم.
–چون تا میام از تو چیزی بپرسم می گه ولش کن اوقاتمون رو تلخ نکن. بعدشم تو به چیت مینازی؟ به خوشگلیت؟
زیبایی رو که در معرض دید همه قرار بدی دیگه ارزشی نداره، حداقل برای مردایی مثل علی دیگه ارزشی نداره، مردای واقعی...
پوزخند زد.
–مردایی که یه بیحجاب ببینن نمیتونن نگاهش نکنن!
–هر وقت تو تونستی خودت رو بپوشونی، مردا هم میتونن چشمهاشون رو کنترل کنن و نگاه نکنن. کاری رو که خودت نمی تونی انجام بدی از دیگران توقع نداشته باش.
در ضمن بهتره تو دیگه به علی فکر نکنی چون اون دیگه صاحب داره...
راست به چشمهایم نگاه کرد.
–لابد صاحبشم تویی؟ مگه علی وسیله ست که تو صاحبش باشی؟ ما داریم در مورد یه آدم حرف می زنیم نه کالا...
صورتم را جمع کردم.
–بسه، نمی خواد واسه من حرفای روشنفکری بزنی. من مثل ساره خام این حرفا و مزخرفات نمی شم. من منظورم قلب علی بود. الانم دلم نمی خواد تو حتی در موردش حرف بزنی چه برسه به عکسش رو نگاه کنی.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت270
همان لحظه صدای ضعیف اذان از پنجرهی نیمه باز سالن پذیرایی به گوش رسید.
هلما فوری بلند شد و پنجره را بست و به اتاق رفت. حتی در اتاق را هم بست.
چشمهایم را بستم و دعا کردم زودتر از این جا نجات پیدا کنم.
دست هایم درد گرفته بودند. سرم را چرخاندم و نگاهشان کردم. از بس طناب را محکم بسته بود رنگ پوست دستم به کبودی میزد.
صدایش کردم.
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد.
اشاره به دست هایم کردم.
–بیا بازشون کن، می خوام نماز بخونم.
اخم کرد.
–تا وقتی این جایی نماز رو فراموش کن.
صدایم را بلند کردم.
–می خوام برم دستشویی بیا باز کن. اون قدر محکم بستی انگشتام کبود شدن. خودت بیا نگاه کن. مگه من چه بدی در حق تو کردم که این جوری اذیتم می کنی؟
جلو آمد و نگاهی به دست هایم انداخت.
–همین که توام مثل اون فکر می کنی، تاییدش می کنی، باهاش خوشی، بزرگترین بدی در حق منه.
–تو اصلا می فهمی چی می گی؟
–آره می فهمم، اون من رو بدبخت کرده اون وقت تو...
رفت روی مبل نشست و سکوت کرد.
بعد از چند دقیقه به آرامی گفتم:
–می شه بیای دستمو باز کنی؟ دستام خیلی درد می کنن.
آرام تر شده بود، نگاهم کرد.
–می خوای بازت کنم کلا بری خونه تون؟ دیگه باهم کار نداشته باشیم؟
چشمهایم گرد شدند.
–راست میگی؟
سرش را تکان داد.
–فقط یه شرط داره.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–میدونستم الکی می گی. لابد باید بیام شاگردت بشم؟!
لحن شوخی گرفت:
–نه بابا، من شاگرد فضولی مثل تو رو می خوام چیکار. اصلا تو هم بخوای بیای من قبول نمیکنم چون امثال تو و علی تو این کلاسا پیشرفتی نمیکنید.
–اون وقت چرا؟
–از بس فضولید.
حرصی گفتم:
–همون سارهی بدبخت پیشرفت کرده واسمون کافیه. من نمیدونم شماها چی بهش می گید که حرف ماها رو انگار نمیشنوه، ولی هر چی شما می گید گوش می کنه.
لبخند کجی زد.
–اول محبت، دوم گوشهای از حرفایی که می زنیم رو بهشون نشون می دیم. همهی آدما تشنهی محبت هستن و این که باهاشون مودبانه صحبت بشه.
پوزخند زدم.
–تو مگه محبت کردنم بلدی؟
با خونسردی گفت:
–به موقعه ش آره! آدم باید بدونه به کی محبت کنه، ریشهی همهی مشکلات کمبود محبته.
حرفش مرا به فکر برد. در دلم حرفش را تایید کردم.
نفسش را بیرون داد.
–چی شد؟ یهو ساکت شدی. می خوای نجات پیدا کنی یا نه؟
–شرطتت رو بگو!
موهایش را پشت سرش جمع کرد.
–ساره همیشه می گفت دیوانه وار علی رو دوسش داری! واقعا عاشقشی؟!
–خب که چی؟
همان طور که با ناخنهای کاشته شدهی دستش ور میرفت گفت:
–پس اگه اتفاقی براش بیفته خیلی ناراحت میشی درسته؟
هینی کشیدم.
–خدا نکنه اتفاقی براش بیفته!
–خب اگه می خوای طوریش نشه ولش کن.
–چی کار کنم؟!
–بزن زیر همه چی. بهش بگو نمی خوامت. بگو منصرف شدی.
یه بهونهای چیزی بیار که اونم بیخیالت بشه.
ابروهایم را در هم کشیدم.
–مگه دیوونهم! من میدونم اون هر طور شده رضایت می ده نامزدت رو آزاد می کنن، میاد دنبالم و همه چی تموم...
حرفم را برید.
–اون که آره، بعد از اون.
–بعد از اون ما با تو کاری نداریم.
پوزخند زد.
–شماها شاید، ولی من با علی یه کار کوچیک دارم که تو باید یه مدت کوتاه نباشی.
با مسخره گفتم:
–برو بابا.
پوزخند زد.
–پس خودت رو واسه یه اتفاق ناگوار آماده کن.
چشمهای گرد شدهام را میخ صورتش کردم.
–یعنی چی؟! تو کی باشی که بخوای بلایی سر علی بیاری؟! چیه نکنه می خوای بکشیش؟
پوفی کرد.
– مگه عقلم کمه که خودم رو تو دردسر بندازم. روشی که من دارم رو شماها با اون عقل ناقصتون نمیفهمید.
–تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. مگه شهر هرته! اصلا تو ببین از همین ماجرا جون سالم به در میبری بعد.
صورتش را به گوشم چسباند و پچ پچ کرد.
–از من گفتن بود، دیگه خود دانی.
چپ چپ نگاهش کردم.
–اون وقت اگه این کار رو کردم و علی دلیلش رو پرسید بگم تو گفتی؟
انگشت سبابهاش را به این طرف و آن طرف تکان داد.
–من گفتم بهونه جور کن، کی گفتم اسم من رو بیار. اگر اسمی از من بیاری و بعدش بلایی سرت اومد دوباره زبون درازی نکنیا.
کمی فکر کردم و گفتم:
–یعنی من پا پس بکشم که تو بری باهاش ازدواج کنی؟ فکر میکنی اون قبولت میکنه؟
شانه ای بالا انداخت.
–من کی همچین حرفی زدم. تو فقط دو هفته برو، بعد بیا باهاش ازدواج کن، البته اگه بازم خواست که زنش بشی.
پایم را روی زمین کوبیدم.
–اگه من این کار رو کنم میدونی چه بلایی سرش میاد؟
لیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقشه های دیزنی برای غزه❗
🔰 اثر هنرمند: علیرضا نخعی و محمد رفیعی
#فلسطین
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از نقشه های بشر نترسید
اراده خداوند بالاتر از نقشه های انهاست
🌿🌺﷽🌿🌺
💌یک مثالی از هواپیما وجود دارد که بسیار الهام بخش است
💚وقتی مهماندارها آموزشهای لازم برای ایمنی پرواز رو ارائه میدهند میگویند:
"به محض تغییر اکسیژن اول ماسک خود را بگذارید سپس ماسک کودکان را"
واضح است اگر اول ماسک خود را نگذارید بیهوش میشوید و کودکتان هم بیهوش خواهد شد.
ما اگر خودمان حس و حال خوبی نداشته باشیم، اگر برای حال خوب خودمان تلاش نکنیم چگونه انتظار داریم بتوانیم روی اطرافیانمان تاثیرگذار باشیم؟!!
💌حال خوب شما فقط به خود شما و #افکار و باورهایشان بستگی دارد.
💚شاهکار هنری منحصر به فرد خودتان را فقط خود شما می توانید خلق کنید و برای این کار حتما لازم است خودتان را با باورهای سازنده و محکم سرشار کنید.
🪴برای اینکه بتوانیم خانواده ای سالم داشته باشیم و اطرافیانمان هم از ما تاثیر مثبت بگیرند، اول باید حال خودمان را خوب کنیم.
💚یک گل وقتی شاداب و باطراوت است که لقمه های پاک در اختیارش قرار بگیرد: آب پاک، خاک پاک.
ما آدم ها هم همین طوریم، وقتی شاداب و سرزنده هستیم که مواظب لقمه هایمان باشیم.
مهمتر از غذای جسم، غذای روح ماست، چشم ها و گوش ها راههای نفوذ به روح ما هستند
در نتیجه چیزهایی که میبینیم و میشنویم میتوانند غذای روح ما باشند.
گوش سپردن به حرفهای ناامید کننده، غیبت، غذاهای کثیفی هستند که روح ما رو بیمار میکند و نمیگذارد ما با خدا ارتباط برقرار کنیم.
زباله به خورد روحتان ندید، اگر زباله بدید، خروجی شما هم چیزی جز زباله نخواهد بود. به چیزهایی که میبینید و میشنوید دقت کنید، چه چیزی از اونها دریافت میکنید؟
این است که قرآن کریم نصیحت می کند:
یعنی مردم لقمه های حرام را مصرف نکنید. چرا؟ چون افسرده می شوید، ناراحت می شوید، پژمرده می شوید، خشک می شوید. آزرده خاطر می شوید و آسیب می بینید.
🤍فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَىٰ طَعَامِهِ ﴿٢٤﴾
پس انسان باید به خوراکش با تأمل بنگرد (۲۴)
سوره عبس آیه 24💚
#آرامش_با_قرآن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای کسی که گره هر سختی به دست تو باز شود
و ای خدایی که سختیهای جهان به او آسان میگردد.
💌دعای زیبای امام سجاد برای ایمنی از بلاء و تنگی سینه و ترس از فقر.
در مفاتیح ذکر شده، هر وقت دچا ترس شدید، این دعا رو بخوانید.ادامه این دعا رو میتونید در مفاتیح بخونید 💚
💞﷽ 💞
#قرآن_صبح
✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی.
💫#انتشارش_با_شما👇
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#نَشـــــــر=صَــــدَقِه جاریِه📲
┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
389_Page_۲۰۲۳_۱۰_۲۶_۰۸_۲۹_۱۲_۲۷۶.mp3
917.3K
💞﷽ 💞
قرائت و ترجمه صفحه 389
💫#انتشارش_با_شما👇
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج
الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿
#نَشـــــــر=صَــــدَقِه جاریِه📲
┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄