🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت430
ظرف غذای علی را برداشتم و راه افتادم.
از مترو که پیاده شدم مثل دفعه ی پیش راهم را کج کردم و از خیابان بالا آمدم. همان خیابانی که دفعه ی پیش هلما آن جا بود.
از دور نگاهم را اطراف آن درخت و بوته ی شمشادها چرخاندم خوشبختانه کسی نبود.
نفس راحتی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
همان طور که نگاهم را در اطراف میرچرخاندم چشمم به نیمکتی افتاد که روبروی خیابان در فضای سبز قرار داشت.
هلما رویش نشسته بود و مرا نگاه می کرد.
با چشم های گرد شده به طرفش رفتم.
همان طور که از سرما دست هایش را به هم می مالید از جایش بلند شد.
نزدیکش که شدم سلام کرد و من به جای جواب پرسیدم:
—توی این سرما این جا چی کار می کنی؟!
خطوط چشم هایش جمع شدند.
—خودتم که تو این سرما این جایی.
نگاهم را به ظرف غذا و وسایلی که در دستم بود دادم.
—یه سری تابلوی جواهر دوزی بود باید می اوردم، خودم توی ویترین می چیدم.
سرش را تکان داد.
با این که ماسک زده بود ولی از گوشه ی ماسکش کمی از زخم صورتش مشخص بود.
—خیلی وقته نشستی این جا؟
—آره، می خواستم ببینمت.
گنگ نگاهش کردم.
—اگه کارم داشتی خب تلفن می زدی.
—نه، فقط خواستم ببینمت. دعوتت کردم نیومدی فکر کردم شاید هنوز از دستم دلخوری، برای همین گفتم هم رفع دلتنگی کنم هم بابت اون روز دوباره ازت عذر خواهی کنم.
حرفش مرا تحت تاثیر قرار داد و شرمنده شدم.
با من و من گفتم:
—ببخشید، دیروز نتونستم بیام. موضوع دلخوری نیست وقتش رو نداشتم.
واسه رفع دلتنگی می گفتی یه جا قرار می ذاشتیم. من و لعیا همیشه تو سکوی مترو قرار می ذاریم همدیگه رو می بینیم خب توام میومدی.
نگاهش را به راهی که آمده بودم داد.
—آره دیروز که اومده بود خونه مون می گفت. دیگه نخواستم جلوی اون عذر خواهی کنم.
چشمکی زدم و پرسیدم:
—حالا از کجا می دونستی من از این جا میام؟ شاید از خیابون پایینی می رفتم.
کیفش را روی دوشش جابه جا کرد.
—مطمئن بودم از این جا میای، چون منم اگه جای تو بودم از همین جا میومدم.
خواستم خداحافظی کنم که با من هم قدم شد.
—منم تا کنار ماشینم باهات میام. آخه ماشینم رو یه کم جلوتر پارک کردم.
مکثی کردم.
—ببخشید تعارفت نمی کنم بیای مغازه. می ری خونه یا بیمارستان؟
—می رم خونه، از دیشب تا حالا بیمارستان بودم. چندتا مریض بد حال آورده بودن. چند تا از بچه ها هم نیومده بودن، مجبور شدم شب بمونم.
هینی کشیدم.
—پس الان داغونی که!
—آره، برم برسم خونه دیگه افتادم. خیلی خسته ام.
به ماشینش رسیده بودیم به طرفش برگشتم.
—ممنون که با این همه خستگیت واسه عذر خواهی تا این جا اومدی. باور کن اصلا راضی به زحمتت نبودم.
ماسکش را پایین کشید و لبخند زد.
—نمی خواستم دلخوری بینمون باشه. خلاصه حلال کن! با این کرونا که هر روز کلی آدم رو می کشه از کجا معلوم که من فردا زنده باشم.
دیدن کامل زخم صورتش دلم را سوزاند.
—شماها که واکسن زدید کرونا نمی گیرید.
—نه بابا، من هنوز نزدم. البته نوبت بعدی سن ما رو اعلام می کنن.
با تعجب نگاهش کردم.
—خب شماها که تو بیمارستان کار می کنید...
دستش را در هوا تکان داد.
—نه بابا هنوز نزدم.
آخرین مشتری که از مغازه بیرون رفت. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک ساعت هشت شب بود. رو به علی گفتم:
—میشه امروز زودتر تعطیل کنیم؟ دلم یه پیاده روی دوتایی میخواد.
علی خندید.
اون وقت ماشین رو چی کار کنیم؟ رو کوله مون که نمی تونیم ببریم. یعنی من هنوز اون قدر قدرتش رو ندارم.
لبخند زدم.
خب بریم خونه ماشین رو بذاریم بعد.
فکری کرد و گفت:
— الان که دیر وقته، من که پام برسه خونه از خستگی افتادم. نمی شه بذاری واسه جمعه؟
با زنگ گوشی ام از کیفم خارجش کردم.
رو به علی گفتم:
—ساره ست.
همین که جواب دادم صدای گریه ساره اولین چیزی بود که به گوشم رسید.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت431
بند دلم پاره شد، حتما دوباره اتفاق بدی افتاده. فکرم رفت طرف خانواده ی ساره، در حالی که صدایم می لرزید پرسیدم:
—چی شده ساره؟ بچه هات طوری شدن؟
با همان استرس و عجله تند تند گفت:
—تلما بیاید کمک، تو رو خدا بیاید. به شوهرت بگو بیاد کمک کنه.
نگاهی به علی انداختم که مثل مجسمه ایستاده بود و نگاهم می کرد.
—کجا بیایم؟ چی شده؟!
—خونه ی هلما آتیش گرفته، خودشم سوخته، حالش بده، بیایید ببریمش بیمارستان. کسی نیست که...
با چشم های گرد شده به علی نگاه کردم.
—ای وای؟! به آمبولانس زنگ بزن. به آتش نشانی زنگ زدی؟ تا ما بیایم دیر می شه، کلی راهه.
–آمبولانس نیومده، به خاطر کرونا سرشون شلوغه گفت شاید یه ساعتی طول بکشه. به آتش نشانی هم زنگ زدم، اومدن، تازه آتیش رو خاموش کردن. نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم، شماره خاله ش رو ندارم.
هلما داره درد می کشه، تمام بدنش سوخته.
—یا خدا! خیلی سوخته؟
—آره، زودتر بیاید ببریمش بیمارستان.
مانده بودم چه بگویم برای این که ساره آرام شود گفتم:
—نگران نباش، ما الان میایم.
بعد از قطع کردن تلفن تند تند ماجرا را برای علی تعریف کردم. هاج و واج نگاهم می کرد.
—چرا خونه ش آتیش گرفته؟
همان طور که با عجله کیفم را بر می داشتم گفتم:
—نپرسیدم. حالا مگه مهمه؟ اون الان به کمک ما احتیاج داره. می ریم اون جا میفهمیم دیگه.
پرسید:
—ما بریم؟!
برگشتم طرفش و با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
—اون داره می میره، اون وقت تو داری فکر می کنی بریم یا نه؟ شاید ما زودتر از آمبولانس رسیدیم و تونستیم...
حرفم را برید.
—ما از این جا پاشیم بریم اون جا؟ خب به در و همسایه ای کسی بگه...
ناراحت و هیجان زده بودم. داد زدم.
—حتما گفته نبردن یا نتونسته بگه که به ما زنگ زده دیگه، علی واقعا جون آدما برات مهم نیست؟ پس انسانیتت کجا رفته؟
اخم کرد و بی حرف، با یه حرکت سریع کاپشنش و ریموت را برداشت و راه افتاد.
من زودتر از او از مغازه بیرون آمدم و به طرف ماشین رفتم.
در طول مسیر مدام در مورد آتش سوزی و چیزهای دیگر سوال می کرد و من خیلی از جواب های سوالاتش را نمی دانستم.
سر کوچه که رسیدیم ماشین را متوقف کرد.
—چقدر کوچه شلوغه! یعنی از این همه آدم یکی نرفته ببردش بیمارستان؟ عه آمبولانسم که اومده!
از ماشین پایین پریدم.
—من زودتر می رم ببینم چی شده.
زمین خیس بود و به خاطر سرمای هوا حالت لیزی پیدا کرده بود.
با احتیاط خودم را به آمبولانس رساندم. ساره داخل آمبولانس کنار هلما نشسته و دستش را گرفته بود و آرام اشک می ریخت و دلداری اش می داد.
فوری بالا رفتم.
ساره با دیدنم صدای گریه هایش بیشتر شد.
—بالاخره اومدی تلما؟ تازه الان آمبولانس اومد. داریم می بریمش بیمارستان. توام بیا. من نمی دونم اون جا دست تنها چی کار کنم؟!
سرم را تند تند تکان دادم و نگاهم را به هلما که بی جان روی تخت افتاده بود دادم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت432
از دیدن اوضاعش بغضم گرفت. لای پتو پیچیده شده بود و نای حرف زدن نداشت و ناله می کرد. تمام صورتش سیاه بود. با این که ماسک اکسیژن روی صورتش بود به سختی نفس می کشید و مدام سرفه می کرد.
با دیدنم لبخند تلخی زد و ناله کنان گفت:
— این وقت شب چرا خودت رو اذیت کردی؟
چشم هایش قرمز شده بودند و اشکشان جاری بود. با دیدن حال زارش اشکم سرازیر شد و به طرف صورتش خم شدم.
—این چه حرفیه؟ فعلا که دیر اومدم، همین که ساره بهم گفت چی شده راه افتادیم اومدیم. تا این جا برسیم از نگرانی مُردم و زنده شدم.
من که همین امروز دیدمت. یهو چی شد؟
نالید.
—باعلی آقا اومدی؟
—آره، کوچه شلوغ بود نتونست ماشین رو بیاره تو کوچه. چرا خونه ت آتیش گرفت؟! چه اتفاقی افتاد؟!
قبل از این که هلما جواب دهد ساره گفت:
—من دو ساعت پیش هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد نگران شدم و پاشدم اومدم خونه ش. دیدم دود همه جا رو برداشته و هلما کف راهرو افتاده و یکی دوتا از همسایه ها بالا سرشن. هلما می گه تو اتاقش خواب بوده با احساس خفگی و بوی دود بیدار شده از اتاق اومده بیرون دیده پرده ی سالن آتیش گرفته و داره می سوزه و شعله های آتیشش داره میفته روی مبلا و فرش، اومده خاموش کنه خودشم آتیش گرفته. همون جوری با لباس آتیش گرفته و جیغ و داد رفته در خونه ی همسایه روبرویی رو زده، تا اونام بیان کمک و خاموشش کنن خیلی از تنش سوخته. وسایل خونه شم خیلیاش سوخته.
نگاهم را به هلما دادم.
—چقدر وحشتناک! نفهمیدی کار کیه؟
ساره دوباره جواب داد.
—به جز میثم کی میاد خونه ش رو آتیش بزنه. حتما می خواسته بکُشدش و همه فکر کنن حادثه بوده.
تکنسین اورژانس که تا الان در حال تماس و هماهنگی با بیمارستان بود، جلوی در آمبولانس آمد و گفت:
—همراه مریض یه نفر بیاد. سریع تر باید بریم.
نگاهم را به ساره دادم.
—من و علی پشت سرتون میایم.
ساره دستم را گرفت و التماس آمیز نگاهم کرد و پچ پچ کرد.
—حتما بیایدا!
همان طور که از آمبولانس پایین می آمدم گفتم:
—باشه، باشه.
چند نفر از همسایه ها دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند. خانمی گفت:
—اگر آتش نشانی چند دقیقه دیرتر میومد آتیش به بقیه ی واحدها هم سرایت می کرد. خدا خیلی رحم کرد.
نگاهم را به پنجره ی واحد هلما دادم. اطراف پنجره سیاه شده بود و دیگر اثری از نمای سفید رنگ نبود.
با حرکت آمبولانس خودم را با سرعت به علی رساندم و سوار ماشین شدم.
—علی دنبال آمبولانس برو، باید بریم بیمارستان.
لب هایش را روی هم فشار داد.
—دیگه برای چی بریم؟ او نجا بهش می رسن دیگه.
—ساره گفت کسی نیست اون جا کمک کنه، فکر کنم پولی چیزی نداره، از ما کمک خواسته. خواهش کرد ما هم بریم.
لیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طولانی ترین نفس با صوتی زیبا
🤲 اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّک الفَرَج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به برنامه ریزی خدا اعتماد کنیم✨
خدایا شکرت که یک صبح دیگه
به ما فرصت زندگی کردن دادی
خدایا کمکمون کن تو مسیر زندگی
بهترین انتخاب رو داشته باشیم🌱
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولایم برگرد تا زندگی معنا بگیرد
شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
آقا بیا تا با ظهور چشم هایت
این چشم های ما کمی تقوا بگیرد
#سلام امام زمانم
#صبحت بخیر و خوشی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
🌹تا پیدا نشدن قبر مطهر حضرت زهرا برایم سنگ قبر نگذارید...
🔹شهید حسن عشوری از سربازان گمنام امام زمان عجل الله در وزارت اطلاعات در وصیت نامه خود نوشته است: به هیچ وجه تا زمان پیدا شدن قبر مطهر حضرت زهرا(س) برای من سنگ قبری تهیه نکنید.
🔹در لحظه تدفین تربت کربلا، کفن کربلا و پیشانی بند یا زهرا فراموش نشود و مبلغ ۵۰۰هزار تومان بابت سهل انگاری های من در استفاده از بیت المال به محل کارم پرداخت نمائید. ١٣٩۴/۶/٢٩
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ظهور_بسیار_نزدیک است‼️
باید مردم را آماده کنید.
سخنرانی بسیار جالب و قابل تامل
استاد رائفی پور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
29.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹رونمایی از نماهنگ کربلای قدس با صدای آهنگران
ظهور #نزدیک است
اللهم عجل لولیک الفرج
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای مردم خبرهایی در دنیا است به هوش باشید.
✍ وقتی گفته می شود دنیا در حال حرکت به سمت ظهور منجی موعود هست،
یکی از علت های آن همین کلیپ هست که هر چقدر به اسلام هجوم میآورند گرایش به اسلام در جهان بیشتر می شود
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما تا زمانی که درد از بین برود، اینجا خواهیم ماند.» خبرنگاران و عکاسان غزه با وجود نسل کشی ادامه دار، ثابت قدم هستند.
#رژیم_کودک_کش
#رژیم_نامشروع
#مقاومت
#طوفان_الاقصی
#غزه
🔷گوشتان به وقایع عربستان باشد!
🔹مقاومت مردم غزه انگار بالاخره داره یه تکونی هم به مردم عربستان میده!
🔹برخی قبایل عربستان تهدید کردن یا بن سلمان، این نوچه صهیونیست ها برکنار میشه یا ممکنه کار به درگیری مسلحانه برسه!
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✍اجتماع مردم براى يارى حضرت مهدی
یکی از مهمترین وظایف شیعیان نسبت به امام عصر (عجلالله تعالی فرجه الشریف)، اتحاد و اجتماع بر یاری امام عصر است، زیرا در کارِ دسته جمعی تاثیری هست که در کار انفرادی نیست.
"واعْتَصِموا بِحَبْلِ اللّه جمیعاً وَلاتَفَرَّقوا"
🌤امام زمان (ارواحنافداه) می فرماید: اگر شیعیان ما در وفای پیمانی که از ایشان گرفته شده یک دل و مُصمَّم باشند، نعمت دیدار ما از آنان به تاخیر نمی افتاد.
(مكيال المكارم ج۲؛ بحارالانوار ج۵۳)
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
مولایم برگرد تا زندگی معنا بگیرد شاید دعای مادرت زهرا بگیرد آقا بیا تا با ظهور چشم هایت این چشم ه
#نکات_کلیدی_کوتاه
✅هر روز سعی کنید یک کاری برای امام زمانتان انجام دهید که شب وقتی می خواهید بخوابید بگویی آقاجان من این کار را برای شما کردم ولو شده یک صلوات بفرستی.
آقا شکورند، با محبتند دستتان را می گیرند.
🔅ولو یک #صلوات، یک صدقه، یک #دعا_برای_فرج
میتوانی دیگران رابه یاد #امام_زمان بیندازی.
🔅هرچه از دستت برمی آید و از عهدهات ساخته است.
♻️استاد اخلاق حاج آقا زعفری زاده
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2