✌در آسـتانہے ظــهور✌
قسمت چهارم : دعا درخواست از خدای متعال در تمام احوالات است، اما وقتی انسان مضطر میشود و از همه جا
قسمت پنجم
حدیث دیگر در باب استغاثه
امام باقر علیه السلام می فرماید: ... ان اصبحتم یوما لا ترون منهم احدا فاستغیثوا بالله عزوجل ... فما اسرع ما یاتیکم الفرج.
🔺 هرگاه صبحگاهان روزی دیدید که امامی از آل محمد غایب گشته او رامشاهده نمی کنید، پس به درگاه خداوند عزوجل استغاثه نمایید (وفرج و ظهور او را از پروردگاربخواهید)... پس چه زود باشد که فرج و گشایش به شما رخ نماید.( کمال الدین صدوق، باب ۳۲ حدیث ۸)
در این حدیث امام باقر علیه السلام تاکید دارند که حتی اگر یک روز از غیبت امام زمانتان گذشته باشد استغاثه کنید که بلافاصله پس از استغاثه فرج می شود.
این حدیث با صراحت اهمیت استغاثه را بیان می کند.
اما متاسفانه نزدیک به دوازده قرن از غیبت امام می گذرد و هنوز به این مساله بطور جدی پرداخته نشده....
حدیثی دیگر در بیان اهمیت استغاثه :
امام صادق (علیه السلام)
عَنْ هِشَامٍ ، عَنْ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ (عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ) ، قَالَ: لَوَدِدْتُ أَنِّي وَ أَصْحَابِي فِي فَلاَةٍ مِنَ اَلْأَرْضِ حَتَّى نَمُوتَ أَوْ يَأْتِيَ اَللَّهُ بِالْفَرَجِ.
ترجمه:
خیلی دوست داشتم من و اصحابم در بیابانی از بیابان های دنیا می بودیم تا زمانی که بمیریم یا خداوند فرج را برساند
الأمالي (للطوسی) ج ۱، ص ۶۵۸
این حدیث خیلی عجیب است که امام معصوم می فرماید من و اصحابم در بیابان بمانیم یا بمیریم یا فرج بشود.
گویا اهمیت استغاثه را تنها امام صادق علیه السلام می دانند که با صراحت توصیه به بیابان رفتن و ماندن می کنند تا اینکه یا فرج را بگیریم یا بمیرم یعنی در استغاثه تا این حد جدی و بلند همت باشیم...
اکنون دوست عزیزی که می گویی استغاثه مورد تایید نیست، فلان استاد ان را رد کرده است
ایا امام صادق علیه السلام نسبت به مصالح جامعه و تاثیر استغاثه در تعجیل ظهور علم بیشتری دارد یا فلان استاد؟؟؟
این تذهبون، واقعا داریم به کجا میریم.....
ادامه دارد
🔻🔹🔻🔹🔻🔹🔻🔹
قسمت ششم
روايتی دیگر در باب دعا برای ظهور:
امام امام حسن عسگري، عليه السلام،درباره فرزند خويش، نور آل محمد، امام عصر، عليه السلام،فرمودند:
... والله ليغيبن غيبة لاينجوفيها الا من ثبته الله عز و جل علي القول بامامته و وفقه للدعاءبتعجيل فرجه (1)
به خدا سوگند مهدي آن گونه نهان خواهد گشت که هيچ کس در زمان غيبت او از گمراهي و هلاکت نجات نخواهد يافت مگر آنان که خداي عزوجل بر اعتقاد به امامت آن حضرت پايدارشان دارد و در دعا براي تعجيل فرج مقدسش، موفقشان فرمايد.
در اين حديث شريف، دعا براي تعجيل در فرج عدالت گستر جهان،«توفيق خاص » از جانب خداوندبزرگ، و عامل هدايت و نجات ازضلالت و گمراهي در زمان غيبت به شمار رفته است و اگر به مفهوم انحصار در آن توجه شود، اهميت اين عمل بيش از پيش آشکار خواهدگشت. به بيان روشنتر، در اين روايت فقط نجات و رستگاري کسي درزمان غيبت تضمين شده است که بالطف الهي، به دو امر توفيق يابد:
يکي اعتقاد به امامت و ولايت امام عصر، ارواحنافداه.
و ديگر توفيق براي دعاي تعجيل در فرج آن حضرت.
ممکن است بپرسيد: مگر ملاک ومعيار نجات و رستگاري در زمان غيبت، اعتقاد به امامت و ولايت نيست؟ اگر چنين است، پس ديگرنقش دعاي تعجيل فرج در اين ارتباطچيست؟ آنهم نقشي همسنگ وهمرديف با اعتقاد به ولايت و امامت؟!
پاسخ به اين پرسش آن است که:درست است که ميزان و ملاک نجات و سعادت در زمان غيبت، اعتقاد به ولايت و امامت است اما نکته بسيارمهم در اين زمينه، ثبات قدم و پايداري بر اين اعتقاد است و آنچه در حديث مزبور به عنوان «دعاي تعجيل فرج »از آن ياد شده، در حقيقت پشتوانه وضامن تحقق اين ثبات قدم است.
۱. کمال الدين، باب 38، حديث اول.
ادامه دارد
8.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 موشکهای دوربین دار حزبالله بلای جان صهیونیستها شده آمار تلفات لحظه ای در حال تغییر است
لحظۀ اصابت به پایگاهها و سربازان صهیونیست.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارش امروز در حرم آقا امام رضا (ع)🕌
40.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 انتشار نخستین بار
🎥اعزام ناو شهید مهدوی نیروی دریایی سپاه به مدار صفر درجه
📌انجام موفق ماموریت با پیمایش ۵۷۰۰ مایل دریایی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🍃🌸🍃🌸 شروعرمانعاشقانه #جدال_عشق_و_نفس😍
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 1
از تو مینویسم! تویی که هم میتوانی خوب باشی و هم از هر بدی بد تر....
تویی که درون ما هستی و ما از تو بیخبر!
امر میکنی به هر چیز و هرکس و ندانسته اطاعت میکنیم!
راستی نظر تو درباره ی عشق چیست؟
دلیلشو نمیدونم اما عادت کردم صبح که از خواب بیدار میشم تا چند دقیقه به یه نقطه خیره میشم تا ذهنم شروع به فعالیت کنه.
و اما امروز چشمم رو قاب عکس دونفره ی مامان و بابام خیره موند و مرور خاطرات ذهنمو بدجوری درگیر کرد.
ناگهان با بالشتی که روی صورتم فرود اومد برگشتم و به میلاد خیره شدم.
با تعجب بهم خیره شد
--اول صبحی چرا گریه میکنی؟
تازه فهمیدم دارم گریه میکنم.
اومد نشست لب تخت
--چته مائده؟
رد نگاهمو دنبال کرد و با بغضی که سعی در پنهون کردنش داشت اخم کرد
--تو مگه بهم قول ندادی دیگه گریه نکنی؟
سرمو انداختم پایین
--نمیتونم میلاد.
سرمو آورد بالا و به چشمام زل زد
--تقدیر و سرنوشت آدما دست خداس.
الانم بلند شو برو مدرسه تا مدیرتون شاکی نشده.
بلند شدم و واسش شکلک درآوردم.
--چشم زورگوخان......
سوار سرویس مدرسه شدم و برعکس هر روز هیچ حرفی با بچها نزدم.
اون روز از حرف های معلما هیچی متوجه نشدم و فقط مثل جغد به کتابم زُل زده بودم....
به عقربه های ساعت نگاه کردم.
ده دقیقه مونده بود تا زنگ بخوره.
برگشتم به چهار سال قبل شبی که با مامان و بابا و میلاد چهارتایی میخواستیم بریم شمال که تو راه با یه کامیون تصادف کردیم.
وقتی چشم باز کردم توی بیمارستان بودم و میلاد رو تخت کناریم بستری بود.
از پرستارا سراغ پدر و مادرم رو میگرفتم اما هیچ کدوم جواب درست و حسابی بهم نمیدادن و من خبر فوت مامان و بابامو از میلاد شنیدم.
از اون روز به بعد من موندم و میلاد توی یه شهر غریب.
پدر و مادرم هر دوشون تو پرورشگاه بزرگ شده بودن و واسه همین خواهر و برادر خونی با هم نداشتن.
با صدای میلاد گیج به اطراف نگاه کردم و فقط من و میلاد تو کلاس بودیم.
خندید
--چته چرا مثه جن زده ها شدی؟
همینجور که کیفمو برمیداشتم گفتم
--والا آخه تو؟ اینجا؟
متأسف سر تکون داد
--یه ربعه دم در مدرسه منتظر وایسادم دیگه طاقت نیاوردم اومدم تو مدرسه.
لبخند زدم
--ببخشید نگرانت کردم.
ادامو درآورد
--ببخشید نگرانت کردم، بیا برو بچه!
دم دفتر میلاد از مدیر تشکر کرد و با هم رفتیم سوار ماشین شدیم.
برگشت سمتم
--مائده؟
--هوم؟
--حواسم بهت هستا!
متعجب گفتم
--خب؟
--تمرکزت رو درسات نیست.
سرمو انداختم پایین و با صدای آرومی گفتم
--چرا هست فقط امروز..
بغضم شکست و ملتمس گفتم
--میلاد من مامان بابامو میخوام!
سرمو به آغوش کشید و آروم گفت
--امروز میریم بهشت زهرا(س)
از ته دلم گریه کردم و وقتی خوب خالی شدم سرمو برداشتم.
لبخند زد و ماشینو روشن کرد.
کلاً یه آرامشی تو نگاه میلاد بود که هیچ وقت نتونستم درکش کنم.
ناهار رفتیم رستوران و بعد از اون رفتیم بهشت زهرا(س).....
نشستم سر قبر مامانم و شروع کردم زار زار گریه کردن.
میلاد هم یه گوشه بیصدا نشسته بود.
نمیدونم چقدر گذشت میلاد صدام زد
--مائده داره شب میشه ها.
بلند شدم و لبخند زدم
--مرسی که هستی داداش.
لبخند زد و دستمو محکم گرفت تو دستش و راه افتادیم.
رسیدیم خونه و میلاد رفت دوش بگیره منم لباسامو عوض کردم و تصمیم گرفتم فسنجون درست کنم دیگه آخرای کارم بود که میلاد اومد تو آشپزخونه و موبایلشو گرفت سمتم.
--مائده نظرت راجع به این پسره چیه؟
با تعجب گفتم
--نظررر من؟
خندید
--نترس بابا نمیخورتت که.
دقیق به عکس زل زدم
--خوبه.
--بعد اگه بیاد خاستگاریت؟
با ملاقه به سمتش حمله کردم
--غلط کرده پسره ی بیشعور.
--عه چرا فحش میدی!؟
--من به تو نگفتم نمیخوام ازدواج کنم؟
--منم نگفتم ازدواج کن خواهر گلم!
به حالت قهر سرمو برگردوندم و شروع کردم ظرف شستن.
میلاد ناراحت رفت نشست رو مبل و به صفحه ی خاموش تلوزیون زُل زد.
دلم طاقت نیاورد، یه چایی ریختم رفتم نشستم کنارش.
صداش زدم
--میلاد
سعی کرد ناراحتیشو پنهون کنه
--جانم؟
--به خدا نمیخواستم ناراحتت کنم.
خندید
--اونی که باید ناراحت باشه تویی نه من.
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
--واست کلاس کنکور ثبت نام کردم.
با شدت سرمو آوردم بالا و چشمامو رو هم فشار دادم
--میلاد چرا قبل اینکه یه کاریو انجام بدی نظر منو نمیپرسی؟
ریلکس گفت
--چون میدونستم تو مخالفت میکنی.
بلند شدم و با صدای تقریباً بلندی گفتم
--نمیخوام درس بخونم میفهمی!
میلادم در مقابل داد زد
--میخونی خوبشم میخونی!
--اگه نخوام؟
--باید ازدواج کنی!
با این حرفش رفتم تو اتاقم و درو محکم کوبیدم به هم.
نشستم رو تختم و با بغض به دیوار خیره شدم.
مگه من چند سالم بود که انقدر زود باید ازدواج میکردم؟
چند ضربه به در اتاقم زد در رو باز کرد
اومد نشست کنارم......
--پاشو ببینم!
با حرص بلند شدم و برسمو برداشتم موهامو شونه کنم.......