✌در آسـتانہے ظــهور✌
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 24 با دستم فهمیدم لبم خونی شده. لبمو شستم و رفتم تو اتاقم. اون روز تا شب گریه
جدال عشق و نَفس🍁
پارت 25
الانم بلند شد یه کوفتی درست کن بخوریم.
نمیدونستم چه حسی باید داشته باشم.
تو اون وضعیت تأسف بار هوس کشک و بادمجون کردم و از اونجایی که با شکمم تعارفی نداشتم دست به کار شدم و یک ساعت بعد کارم تموم شد.
رفتم وضو گرفتم نماز بخونم ولی چادر نداشتم.
از اینکه از مهراب بخوام بهم چادر بده احساس حقارت بهم دست میداد.
حجابمو تا حد امکان کامل کردم و ایستادم به نماز.
نماز اولم که تموم شد مهراب اومد تو اتاق و نشست رو تخت
--گیجی تو؟ مگه خانما نباید با چادر نماز بخونن؟
--چادر نداشتم.
--دو متر زبون که داری خداروشکر.
رفت و با یه چادرنماز گلدار صورتی برگشت
گرفت سمتم
--بگیر مال خودت.
چادر رو گرفتم از بوی عطرش خوشم اومد.
عمیق بوش کردم و لبخند ملیحی رو لبم نقش بست.
--بوش نکن بوهاش تموم میشه.
خندید از اتاق رفت بیرون.
نمازمو از اول خوندم و بعد از نماز کلی گریه کردم و از خدا خواستم تا کمکم کنه.....
میز شامو چیدم و بدون اینکه به مهراب بگم نشستم سر میز شروع کردم غذا خوردن.
چند دقیقه بعد مهراب اومد و با حالت قهر گفت
--میمردی منو صدا بزنی؟
جوابشو ندادم و اونم بیصدا غذاشوخورد.
بعد از شام ظرفارو شستم و داشتم میرفتم تو اتاقم که مهراب صدام زد
نشستم رو مبل و بیصدا بهش خیره شدم.
--بابت شام ممنون.
--خواهش میکنم.
--چیزه راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم.
ازت میخوام بابت بد رفتاریام باهات منو ببخشی.
تلخند زدم
--من به شما ربطی ندارم پس ازتون هم ناراحت نمیشم.
--ولی باید ربط داشته باشی.
--چه ربطی وقتی شما منو به زور آوردین تو این خونه؟
--آره خب ولی اینم یادت نره که تو زیادی خنگی.
آخه دانشمند اون روزی که من بهت گفتم دیگه اتوبوسی نیست تو فکر نکردی این موضوع غیر ممکنه؟
سرمو انداختم پایین و جوابشو ندادم.
--خنگ ترین دختری هستی که تا الان دیدم.
اینو گفت و بلند شد رفت تو اتاقش و با لپ تاپش برگشت.
نشست کنار من و لبخند زد
--چند نمونه از شاهکار های آقاتونو ببینیم موافقی؟
با یاد میثم اشک تو چشمام جمع شد و همون موقع مهراب فیلمو باز کرد.
با دیدن فیلم جیغ زدم و چشمامو بستم.
خندید
--شوهرتون یه پا قصابه چی فکر کردی؟
خدایا چجوری باور کنم که میثم با قمه بالاسر یه ایرانی باشه و بخواد اونو بکشه؟
یاد میلاد افتادم و شروع کردم گریه کردن.
مهراب اولش بی توجه بود و چتد ثانیه بعد کلافه گفت
--وااای بسه دیگه سرم رفت.
--اینو نگید چی بگید شما چی میدونید از داغ برادر؟
کنجکاو گفت
--منظورت چیه؟
--مهم نیس.
--نه مهمه بگو ببینم.
--برادر منم سوریه بود.
--واسه چی؟
عصبانی لبخند زدم
--هیچی اونجا نذری میدادن.
یعنی شما از مدافعان حرم چیزی نمیدونی؟
با شنیدن اسم مدافعان حرم سرشو انداخت پایین و انگار از این رو به اون رو شد.
--اسمش چی بود؟
--فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه.
سرشو بلند کرد و برزخی نگاهم کرد
--م..م.. میلاد.
--میلادِ؟
--میلادِ تدین.
متفکر گفت
--میلاد تدین؟
یدفعه متعجب گفت
--تو خواهر میلادی؟
نه پس من عمشم.
--بله.
یدفعه از جاش بلند شد و کلافه گفت
--میمردی زودتربگی؟
--مگه فرقیم میکنه؟
--خیلی زیاد.
تلخند زدم
--آدم ربایی آدم رباییه حالا هرکی میخواد باشه.
صداش خشدار شد
--خدا منو ببخشه عجب غلطی کردم.
برگشت سمتم و با ترسی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت
--حالا چیکار کنیم؟
--چه کاری میتونید بکنید؟
بلند شدم رفتم تو اتاقم و خیلی زود خوابم برد.
با احساس تشنگی از خواب بیدار شدم و رفتم آب خوردم.
وقتی برگشتم با صدای ضعیفی که از اتاق مهراب میومد کنجکاو شدم و رفتم پشت در.
یه صدایی شبیه زجه و التماس بود.
گوشمو چسبوندم به در و فهمیدم داره گریه میکنه.
چیشد؟ مگه این شمرم گریه بلد بود و ما نمیدونستیم؟
فکرم به قدری درگیر بود که نفهمیدم در باز شد و با سر رفتم تو سینه ی مهراب.
رسماًخودم گور خودمو کندم.
منو وایسوند و متعجب گفت
--تو اینجا چیکار میکنی؟
آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم و با من من گفتم
--من..ه...هیچی فقط تشنم شد.
مشمئز گفت
--آهان اونوقت اینجا یخچاله؟
--نه خب.
اینو گفتم و دویدن سمت اتاقم اما بین راه با مبل روبه رو شدم و با سر رفتم تو مبل.
صدای خندش پیچید
--خورشید که همیشه پشت ابر نمیمونه اخمو خانم.
بگو اومده بودم فالگوش وایسم ببینم تو داری چی میگی.
از درد چهرم درهم شده بود و در همون حال بدجوری ضایع شده بودم.
اومد نشست رو مبل و متفکر گفت
--من باتو چیکار کنم آخه؟
از بس سرم درد گرفته بود گیج بهش زل زدم
--چرا من باید خواهر میلادو بدزدم اونم وقتی که از اینجا تا تهران کلی فاصلس؟
--مگه شما برادر منو میشناسی؟
تلخند زد
--مگه میشه برادرتو کسی نشناسه؟
--متوجه منظورتون نمیشم.
--نبایدم متوجه بشی.
چون مثل من و خیلیای دیگه میون چارتا آدم زبون نفهم و پست نبودی که بفهمی.....
🌸🌸🌸🌸🌸
جدال غشق و نَفس🍁
پارت26
کاش زودتر بهم گفته بودی خواهر میلادی اینجوری میتونستم اسمی ازت نبرم ولی الان اسمت توی لیستیه که دست داریوشه و حداقل دوماه دیگه باید...
به اینجای حرفش که رسید مکث کرد و عصبانی از جاش بلند شد
--من نمیتونم اجازه بدم داریوش آینده ی تورو تباه کنه.
تلخند زدم
--کی بود تا دیروز میخواست از شرم خلاص بشه؟
بعدشم اگه خیلی ادعای بادیگارد بودنت میشه
همین فردا منو بفرس برم.
مشمئز گفت
--واقعا فکر کردی به همین راحتیاس؟
همین الان پاتو از اینجا بزاری بیرون عالم خبردار میشن.
سرمو انداختم پایین و ناامید گفتم
--باشه من برم بخوابم فعلاً!
دم در اتاقم که رسیدم صدام زد
--مائده
متعجب برگشتم
--خانم!
لطفاً به شروطی که دیروز گفتم فکر کنید.
متفکر گفتم
--منظورتون چیه؟
دست به سینه گفت
--طلاق غیابی از میثم...
عصبانی فریاد زدم
--اصلاً حرفشم نزنید!
دندوناشو محکم فشار داد و غرید
--کاری نکن همین امشب ببرم بندازمت خونه ی داریوش.
پوزخند زدم
--به درکــ
خواست به سمتم حمله کنه که رفتم تو اتاق و همین که رسید در رو بستم خورد تو دماغش.
دلم خنک شد و خبیصانه لبخند زدم اما چشمتون روز بد نبینه، همین که برگشتم با دیدن مهراب سه متر پریدم هوا.
--تو باز رفتی رو عصاب من.
وااای خدایا حوصله ی کتک کاری ندارم.
مصنوعی لبخند زدم
--ببخشید.
چشماش از تعجب گرد شد
--چی؟ نشنیدم بلند تر بگو!
بی توجه بهش نشستم رو تختم
--میشه بری بیرون میخوام بخوابم.
--نخیر نیم ساعت دیگه اذانه کجا بخوابی؟
بلند شو بیا باهم بازی کنیم.
واقعا این مردا از بچه هم بچه ترن.
--چه بازی؟
--مشاعره.
قبول کردم و رفتیم تو هال....
--خیلی خب نوبت شماس با چ
متفکر به من خیره شد
چه شد در من نمیدانم
فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم
که خیلی دوستت دارم
بیت آخرو با احساس بیشتری ادا کرد.
بدبخت عاشقه و ما خبر نداشتیم.
اخم کردم و سرمو انداختم پایین و هرچی فکر کردم شعر با میم به ذهنم نرسید.
پوفی کشیدم و خستگیو بهونه کردم
--من باید بخوابم خستم.
اخم کرد
--پس نمازت؟ دو دقیقه ی دیگه اذانه.
یکی نیس بهش بگه شما که انقدر فکر نماز و خدایی که زندگی من بدبختو جهنم کردی.
بغض کردم و یه قطره اشک از چشمم جاری شد.
--چته چرا عینهو جغد زل زدی به من؟
تلخند زدم
--داشتم پیش خودم فکر میکردم شما که انقدر ادعای خدا پرستیت میشه چرا با زندگی من اینکارو کردی؟
اومد حرفی بزنه اما سکوت کرد و به میز خیره شد.
همون موقع اذان شد و وضو گرفت رفت تو اتاقش.
سرنماز به قدری گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و رفتم دست و صورتم و شستم و وقتی برگشتم مهراب داشت نیمرو درست میکرد.
همین که بوی تخم مرغ خورد به دماغم حس کردم محتویات معدم اومد سمت گلوم و عق زدم دویدم سمت دستشویی.
به قدری حالم بد شده بود که حس میکردم هر لحظه ممکنه از حال برم.
مهراب کنجکاو پرسید
--حالت خوبه؟
سرمو به نشونه ی تأیید تکون دادم و همین که رسیدم دم آشپزخونه دوباره همون حالتی شدم و دویدم سمت سرویس.
وقتی برگشتم مهراب صبححونه رو روی عسلی چیده بود.
دوباره عق زدم و اینبار سریع حالم بهتر شد.
بهت زده گفت
--چته تو امروز؟
--واای خودمم نمیدونم.
همین که لقمه ی اولو خوردم عق زدم و دوباره رفتم سر سرویس.
توانی توی پاهام نمونده بود و دست به دیوار برگشتم نشستم تو هال.
--میشه نیمرو هارو ببرید اتاق بخورید.
مهراب کنجکاو گفت
--مگه به تخم مرغ حساسیت داری؟
--نه ولی نمیدونم چرا امروز...
واای خدایا دوباره حالم بد شد و مهراب نیمروهارو ریخت سطل زباله.
به زور دوتا لقمه پنیر گردو خوردم و چاییمو تا ته خوردم
--میخوای بریم دکتر؟
--نه ممنون خوبم.
اون روز تا ظهر چیزی نخوردم و واسه ناهار مهراب پیتزا سفارش داد و با ذوق منتظر بودم پیتزا برسه....
در جعبه رو باز کردم و با ولع بوییدم اما حالم به شدت بد شد و از حرصم جعبه پیتزارو پرت کردم رو میز.
از شدت ضعف گریم گرفته بود و شروع کردم گریه کردن.
مهراب دپرس گفت
--اونشب که پیتزا خوردی چیزیت نشد چرا الان؟!
یدفعه برگشت سمت من.
--همین فردا باید بری دکتر.
کلافه ادامه داد
--ولی چجوری بدون اینکه داریوش بفهمه ببرمت دکتر؟
بلند شد رفت اتاقش لباس پوشید و از خونه رفت بیرون در رو از پشت قفل کرد.
خدایا چه مرگم شده خودمم خبرندارم.
با حسرت به جعبه ی پیتزا خیره شدم و چند بار خواستم بخورم اما هربار حالم بد میشد و عق میزدم....
ساعت ۲بعد از ظهر بود که مهراب برگشت خونه و تودستش یه جعبه بود.
کتشو درآورد و نشست رو مبل چشماشو بست.
--این چیه؟
--جعبه واسه یخ با سرنگ.
متعحب گفتم
--سرنگ واسه چی؟
چشماشو باز کرد و کلافه گفت
--باید آزمایش خون بدی.
--آهان بعد از کی تاحالا اینجا آزمایشگاه شده؟
پوزخند زد....
"حلما"
جدال عشق و نَفس🍁
پارت 27
--مزه نریز جدی میگم.
--خب منم جدی میگم مگه نباید پرستار ازم خون بگیره؟
--اون مال وقتیه که طرف خیلی معمولی پاشه بره آزمایشگاه درخواست آزمایش خون بده.
مثل اینکه یادت رفته ما تورو دزدیدیما؟
ماشاﷲ انتظاراتتم بالاس.
نگاهش رو جعبه ها خیره موند.
--چرا نخوردی؟
--هرکاری کردم نشد.
بیخیال از جاش بلند شد
--من برم بخوابم سرم خیلی درد میکنه...
رفتم تو اتاقم و با اینکه خوابم نمیومد سعی کردم بخوابم.
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و از اتاقم رفتم بیرون.
مهراب نشسته بود رو مبل و چایی میخورد.
--ساعت خواب.
جوابشو ندادم و رفتم تو آشپزخونه آب خوردم.
--واسه شام ماکارونی درست کن.
احساس میکردم تموم بدنم کوفته شده اما از گشنگی داشتم ضعف میرفتم.
دست به کار شدم و یکساعت بعد کارم تموم شد.
نشستم رو مبل
--حالا چجوری خون بدم؟
--خودم میگیرم ازت.
--مگه دکتری؟
--نه دامپزشکم.
تربیت نداره این بشر.
--مدرک هلال احمر دارم.....
واسه شام خداروشکر تونستم غذا بخورم و بعد از شام خیلی زود خوابیدم.
به قدری استرس داشتم که تا صبح همش خواب بد میدیدم و صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم.
رفتم دست و صورتمو شستم و نشستم سرمیز همین که خواستم لقمه ی اولو بخورم مهراب از اتاق اومد بیرون.
--اون لقمه رو بزار زمین.
متعجب گفتم
--چرا؟
--واسه اینکه باید آزمایش بدی دیگه.
تأیید وار سرمو تکون دادم و از یخچال یخ برداشت ریخت رو جعبه و سرنگو با یه کش آورد گذاشت رو میز.
--آستینتو بزن بالا.
با ترس گفتم
--مطمئنی میتونی؟
--بزن بالا آستینتو حرف نباشه.
معذب آستین لباسمو بالا زدم و کشو محکم بست به دستم و رو رگمو الکل زد.
همین که سرنگو تو دستم فرو کرد چشمامو محکم بستم.
--تموم شد.
پنبه رو گذاشت رو دستم و محکم فشار داد.
--درد داشت؟
--نه ممنون.
سرنگو گذاشت میون یخ ها و در جعبه رو بست.
--من برم آزمایشگاه و برگردم...
تا مهراب رفت با ولع صبححونمو خوردم و نیم ساعد بعد برگشت.
--با کلی التماس قبول کردن.
فقط خداکنه حسم درست نباشه که سربه تنت نمیزارن.
اخم کردم
--منظورت چیه؟
--هیچی درگیرش نشو.
اومد صبححونشو خورد و رفت لپ تاپشو آورد.
--بلند شو بیا شوهر جونت لایو گذاشته.
نشستم کنارش و با دیدن میثم بغض کردم و تو دلم شروع کردم قربون صدقش رفتن.
با اینکه میون اون آدمای از خدا بیخبر بود ولی ته چشماش یه غمی داشت که درکش واسم سخت بود.
نفهمیدم دارم گریه میکنم و مهراب برگشت سمتم
--اوخیییی دلتنگش شدی؟
خندید و ادامه داد
--آخه کی دلتنگ این وحشی آمازونیا میشه؟
با این حرفش بی هوا یه سیلی زدم تو صورتش.
تا چند ثانیه با بهت به من خیره بود و یدفعه بلند شد حمله کنه به سمت من.
دوتا پا داشتم ده تا دیگه قرض کردم و شروع کردم دور خونه دویدن
با عصبانیت فریاد زد
--دختره ی چشم سفید فقط دعا کن دستم بهت نرسه که کارت تمومه.
گوشه ی دیوار منو گیر انداخت و پوزخند زد
--چته هار شدی؟
با بوی عطر مهراب که گلاب به روتون با بوی عرق قاطی شده بود یدفعه عق زدم و هرچی خورده بودم بالا آوردم رو لباس مهراب.
گوشه ی لبشو برد بالا و با صدایی که کم مونده بود گریش بگیره گفت
--مرده شورتو ببرن!
همونجا پیرهنشو درآورد و از خجالت چشمامو بستم.
غرغرکنان رفت سمت اتاقش و یه راست رفت حمام.
ولی خدایی دلم خنک شد هم بهش سیلی زدم هم لباسشو کثیف کردن.
رفتم تو اتاقم و دراز کشیدم رو تختم......
یه هفته از روزی که آزمایش دادم گذشته بود و امروز قرار بود مهراب جوابشو بگیره.
در طول این یه هفته مهراب خیلی سرسنگین شده بود و کاری به کارم نداشت.
تا اومدم از خواب بیدار بشتم مهراب جواب آزمایشو گرفته بود و همین که از اتاق رفتم بیرون دیدم متفکر نشسته رو مبل.
--سلام.
به تکون دادن سر اکتفا کرد و دوباره رفت تو فکر.
با استرس گفتم
--جوابو گرفتی؟
متأسف سرشو تکون داد
--آره. مثبته.
--یعنی چی؟
دندوناشو روهم فشار داد
--یعنی تو دوماهه بارداری.
از خجالت داشتم آب میشدم و یدفعه بغضم شکست شروع کردم گریه کردن.
--خیلییی خب حالا آبغوره نگیر کاریه که شده.
--حالا من با این بچه ی بی پدر چیکار کنم؟
مشمئز گفت
--همچین بی پدرم نیستا! باباش مثه شیر رفته داعش شربت جهنم بنوشه.
اینو گفت و شروع کرد خندیدن.
خیلی زود خندش جمع شد و جدی برگشت سمتم.
--میخوای چیکار کنی؟
--نمیدونم.
ناراحت گفت
--بخوای بندازیش ولی اون طفل معصوم چه گناهی داره؟
بخوای نگهش داری داریوش هردوتاتونو باهم میفرسته اون دنیا.
با بغض گفتم
--میشه کمکم کنی؟
عمیق به من زل زد
--باید فکر کنم ببینم چیکار میتونم بکنم.
بلند شد رفت بیرون و با چندتا نایلون خوراکی برگشت
--از این خوراکی ها هرکدومو خواستی بخور.
چیز دیگه لازم داشتی بهم بگو.
--ممنون لطف کردین.
--اِواااا مگه شمام از این حرفا بلدی؟
خندید و رفت تو اتاقش.....
جدال عشق و نَفس🍁
پارت28
سرنماز به قدری گریه کردم که مهراب نگران اومد تو اتاق
--آقا میثمتون رفته اون دنیا.
برگشتم سمتش و بهت زده گفتم
--چــ...چـ..چی؟
دستاشو برد بالا
--آروم باش سوال بود.
از بس ترسیده بودم بالش روی تخت رو برداشتم و پرت کردم سمتش.
روهوا بالشو گرفت
--همه ی خانما وقتی باردارن وحشی میشن؟
جانمازمو جمع کردم و جوابشو ندادم.
--گشنت نیس؟
--چرا ولی نمیتونم غذا بخورم.
یه فکری کرد و از اتاق رفت بیرون.
چند دقیقه بعد صدام زد
--مائده خانم بیا کمک.
رفتم تو آشپزخونه و نشستم سر میز.
همین که بوی گوشت خورد به دماغم حالم بد شد و شروع کردم عق زدن.
پوفی کشید و کلافه گفت
--آخه من چیکار کنم از دست تو؟
خدا خیلی منو دوسم داشته که تا الان ازدواج نکردم.
چشمامو چرخوندم و نشستم رو مبل.
اومد نشست روبه روی من و جدی گفت
--میخوای واست دکتر خصوصی بگیرم؟
--هزینش چی میشه؟
متفکر گفت
--نمیدونم.
--ولش کن هرچی خدا بخواد همون میشه.
--آخه اینجوری که نمیشه.
--گفتم هرچی خدا بخواد همون میشه.
بلند شد رفت تو آشپزخونه و گوشتارو سیخ زد رفت تو بالکن.
--من برم اینارو کباب کنم برگردم.
احساس میکردم بیشتر از قبل خجالت میکشم.
دستمو گذاشتم رو شکمم
--آخه قربونت برم مامانی چه هولی تو!
بغضم شکست.
--دعا کن بابایی بیاد از اینجا ببرتمون.
بعد باهم میریم خونمون.
یاد لباسایی افتادم که با میثم خریدیم.
--با بابایی کلی لباس واست خریدیما!
با اومدن مهراب اشکامو پاک کردم و سرمو انداختم پایین.
لبخند زد
--خلوتتو با نی نی به هم نزنم؟
چند دقیقه بعد صدام زد برم غذا بخورم.
رفتم سرمیز و با دیدن غذاهای تزئین شده لبخند زدم
--دیگه من نهایت سعیمو کردم فقط امیدوارم خوشت بیاد.
لبخند زدم
--ممنونم.
خداروشکر تونستم غذا بخورم.
بعد از ناهار ظرفارو شستم و مهراب نشست سر لپ تاپش کاراشو انجام بده.
با صدای زنگ موبایلش اومد از رو اپن برش داشت و رفت تو اتاق.
به ثانیه نکشیده صدای داد و فریادش بلند شد و عصبانی از اتاق اومد بیرون.
--اتفاقی افتاده؟
--چیزی نیست نگران نباش.
نشست رو مبل و یدفعه عصبانی با مشت کوبید رو میز.
--لعنت بهت داریوش.
--میشه بگی چیشده؟
برگشت سمتم و با حالتی که سعی داشت آرامش خودشو حفظ کنه گفت
--ببین هنوز هیچی معلوم نیست ولی فکر کنم داریوش میخواد بفرستت بری.
با بغض گفتم
--چجوری آخه؟
--نمیدونم.
موبایلشو برداشت و زنگ زد به چند نفر ولی معلوم بود هرکدوم دست رد به سینش زدن.
عصبانی موبایلشو پرت کرد.
--نوبت منم میشه بی معرفت بشم.
ترجیح دادم سکوت کنم و بی صدا نشستم رو مبل.
چندتا نفس عمیق کشید
--ببین اصلاً نمیخواد نگران باشی من نمیزارم داریوش بهتون آسیبی برسونه.
همون موقع صدای آیفون اومد و مهراب از خونه رفت بیرون.
کنجکاویم گل کرد و آیفونو برداشتم.
یدفعه دیدم یه سوسک بی محل که نمیدونم از کجا اومد به پام چسبیده و عمق وجودم جیغ زدم و پریدم رو مبل.
به ثانیه نکشید مهراب اومد بالا و با ترس گفت
--چته?
--سوسک.
دندوناشو بهم فشار داد
--همین؟ اصلاً به تو چه که فضولی کنی آیفونو برداری؟ هــــــان؟
عین موش تو خودم جمع شدم.....
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و هوا کاملاً تاریک شده بود.
رفتم تو هال و با دیدن داریوش رسماً سکته کردم.
سیگارشو خاموش کرد و برگشت سمتم.
--نکنه انتظار داری اسب سفید بیاد دنبالت دختره ی چشم سفید.
--ببخشید مه.. چیزه ابراهیم کجاس؟
پوزخند زد
--اون پسره ی یه لاقبا هرچی داره از منه نکنه واسه مالش کیسه دوختی؟
سرمو انداختم پایین ولی با فریادی که زد گوشام سوت کشید
--گمشو باید بریم خونه ی من.
با بغض رفتم سمت اتاقم و همین که خواستم در رو قفل کنم اومد تو اتاق و با لگد هولم داد محکم خوردم به دیوار.
از درد کمرم درد گرفته بود.
اومد سمتم کتفمو گرفت و دنبال خودش کشوند.
به زور از پله ها بردم پایین و هولم داد تو ماشین.....
توی راه با گریه التماسش میکردم اما گوشش بدهکار نبود.
خدایا خودت به بچم رحم کن.
نزدیک یه انبار ماشینو پارک کرد و اومد در سمت من رو باز کرد و از ماشین آوردم پایین.
در آهنی انبار رو باز کرد و هولم داد افتادم رو یه مشت کاه.
یه طناب برداشت و باهاش دستامو بست و رو دهنم چسب زد.
هرچی تقلا کردم توجهی نکرد و رفت بیرون در رو از پشت قفل کرد.
صدای جیغ لاستیکای ماشین نشون میداد که داریوش رفته و من تک و تنها تو تاریکی اونجا بودم.
از ترس تنهایی شروع کردم گریه کردن.
از ته دلم خدارو صدا میزدم و ازش میخواستم نجاتم بده.
هرچی بیشتر میگذشت هوا سرد تر میشد و دست و پاهام شروع کرد لرزیدن.
گشنم شده بود و دلم ضعف میرفت.....
"حلما
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا هر آن وقت که دلم از غم دنیا گرفت
یادم بیاور که صبر زیباست
و تو یاری دهنده هستی ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶علاقه امام زمان (ع) به شیعیان...
+سه خصلت شیعان:
🔹غــیــــــرت
🔹سخـاوت
🔹شجاعت
[علامه امینی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌱پیامبر دو فرزند داشت "قاسم" و "ابراهیم" هر دو فدا شدند تا "کوثر" ، خیر کثیر به امت داده شد .
الهی که قربانی شدن قاسم و ابراهیم ما هم ، مقدمه ای برای آمدن خیر کثیرمان باشد .
الهی که این خیر کثیر "فرزند کوثر" باشد 🤲🏻
#خادم_مردم
#شهید_جمهور
#رئیسی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥صحبتهای شنیدنی شهید سید ابراهیم رئیسی
من با یتیمی بزرگ شدم. درد فقر را نشنیدم، لمس کردم.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
رئیس فیفا بار دیگر شهادت رئیسی را تسلیت گفت
رئیس فیفا با ارسال نامهای به رئیس فدراسیون فوتبال شهادت رئیسجمهور کشورمان را تسلیت گفت.
اینفانتینو نوشته: همدردی صمیمانه خود را بهخاطر درگذشت جناب ابراهیم رئیسی و چند تن دیگر اعضای هیئت ایشان ابراز میداریم. افکار ما با خانواده و دوستان همه قربانیان است.
رئیس فیفا در روز ابتدایی شهادت رئیسی نیز با انتشار یک استوری این ضایعه را تسلیت گفته بود.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
بنر یکی از عزاداران در مشهد/ رییس جمهور شش کلاسه فارغ التحصیل شد
دنیا بماند برای فیلسوفان پر ادعا ...
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
📷نصب بنر در سرتاسر شهر کلمبو، پایتخت سریلانکا با عنوان «خداحافظ برای همیشه شیر خاورمیانه
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌این ویدئو فوقالعاده و دیدنی است .
خشم آمریکاییها از قدرت روزافزون ایران
👊این هم به عجز آمدن اوباما ی کوچک
جدل در سنای آمریکا
پس از دیدن این فیلم به عظمت دولت مردمی شهید رئیسی پی خواهیم برد
✅✅
حتما ببینید ولذت ببرین!👌👌👌👏👏
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2