eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔞 حاوی صحنه‌های دلخراش؛ 🎬 جنایت رژیم صهیونیستی طی حمله به چادرهای آوارگان رفح !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این جیغ دنیا را تکان خواهد داد این جیغ، بانگ جرس است تا کسی از قافله انسانیت جا نماند این جیغ نفخ صور است تا مردگانی که بی غیرتی را روی دوپا حمل میکنند بیدار شوند این ‌جیغ سوت پایان است برای هرکسی که شنید و کاری نکرد…🤚🏻💔 رفح فلسطین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
خون هایی که ریختید بلاخره غرق خواهید شد. تکرار شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تصاویر ساقط کردن پهپاد آمریکایی MQ-۹ با سلاح زمین به هوا از سوی دلاورمردان یمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
🔴 سرنوشت «ذوالفقار»... 🌕 بنا بر روایات شیعی، ذوالفقار پس از امیرالمومنین به امام حسن و سپس به امام حسین، و در نهایت به امام زمان علیهم‌السلام اجمعین رسیده است و اکنون در دست ایشان است. چنان که از امام صادق علیه‌السلام نقل شده است: شمشیر مهدی علیه‌السلام هنگام ظهورش، همان ذوالفقار است: «جبرئیل علیه‌السلام در سمت راست و میکائیل علیه‌السلام در سمت چپ او(مهدی علیه‌السلام) قرار دارند و در آن هنگام پرچم او را به اهتزاز درآورده همه جا می‌گرداند، و این همان پرچم و زره سابق پیامبر صلی الله علیه و آله است و شمشیر پیامبر به نام «ذوالفقار» را نیز حمائل می‌کند.» 📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۰۷ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 44 نگران گفتم --میشه واسه منم توضیح بدی چیشده؟ --هیچی نگران نباش. --رنگ رخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جدال عشق و نَفس💗 پارت 45 میثم و مهراب نگران اومدن سمتم میثم با بغض گفت --مائده! --میثم من دیگه نمیتونم. یکم مکث کرد و با تردید از مهراب خواست کمک کونه منو بزاره رو دوشش. از بس ضعف داشتم نمیتونستم حتی چشمامو باز کنم. نمیدونم چقدر گذشت که میثم منو آروم گذاشت رو زمین. چشمامو باز کردم و دیدم تویه خونم. متعجب گفتم --اینجا دیگه کجاس؟ میثم جواب داد --تو خونه ی یکی از روستاهای سوریه. به دور و برم نگاه کردم --پس چرا هیچکس اینجا نیست؟ میثم همینجور که چوبارو واسه آتیش اماده میکرد گفت --چون مردم اینجا فرار کردن. برگشتم سمت مهرابو دیدم تفنگشو گذاشته لب پنجره. برگشت سمت میثم --فعلاً امنیتمون تأمینه. میثم تأییدوار سرتکون داد و آتیشو روشن کرد. با لبخند روبه من گفت --حالت خوبه مائده؟ --آره فقط خیلی گشنمه! نگاهم افتاد به کیسه ی گوشه ی اتاق. رفتم سمتش و چندتا سیب زمینی توش پیدا کردم ذوق زده برگشتم سمت میثم --ببین چی پیدا کردم! گذاشتمشون زیر آتیش تا بپزن. هر کی یه گوشه نشسته بود و از ترس اینکه داعشیا نیان اونجا تفنگامونو آماده ی شلیک کرده بودیم. شب بود و واسه شام سیب زمینیارو خوردیم. میثم رفته بود آب بیاره و از بس نگران بودم حالت تهوع داشتم. چند دقیقه بعد با یه دبه آب برگشت. یدفعه زیر دلم درد گرفته و بعد کمرم و دردم بیشتر شد. سعی میکردم خودمو کنترل کنم تا میثم و مهراب نفهمن. یکمی بهتر شدم ولی دوباره زیر دلم درد گرفت به حدی که نتونستم تحمل کنم و جیغ زدم. میثم نگران اومد سمتم --مائده جان خوبی؟ --نه میثم دارم میمی... دوباره دردم شدید شد و جیغ زدم. میثم از مهراب خواست کیفشو واسش بیاره. از بس درد داشتم فقط جیغ میزدم و میثمو صدا میزدم. میثم یه قیچی از تو کیفش درآورد و داد مهراب بزاره کنار آتیش. دبه ی آبو گذاشت کنار آتیش و چفیشو از گردنش باز کرد. مهراب تفنگشو برداشت و از اتاق رفت بیرون. میثم با صدایی که از استرس میلرزید گفت --مائده اصلاً نگران نباشیا! با گریه گفتم --میثم بچم! گوشه ی لباسمو پاره کرد گذاشت زیر دندونم --اینو محکم گاز بگیر. کاریو که گفته بود انجام دادم دست میثمو گرفته بودم و از درد فشار میدادم. نمیدونم چقدر گذشت که صدای گریه ی بچه تو اتاق پیچید و من بی جون افتادم یه گوشه. میثم با بغض گفت --خدایا شکرت! لباسمو مرتب کرد و مهرابو صدا زد مهراب اومد تو اتاق و با دیدن بچه با ذوق خندید --ای جــانم چقدر کثیفه! میثم خندید --به جا حرف زدن اون قیچیو بده به من. بچه رو پیچید تو چفیه و داد دست مهراب. --حالا با این تمیزش میکنیم. مهراب عق زد --من که عمراً. میثم خندید --به من بچه رو! اومد سمتم و آروم صدام زد --مائده جان خوبی؟ آروم چشمامو باز کردم --بچم؟ با دیدن نوزاد کوچولویی که تو دستای میثم بود باذوق بچه رو ازش گرفتم و بغلش کردم. با بغض گفتم --قربونت برم مامانی! میثم لبخند زد --من و مهراب میریم بیرون تو راحت بچه رو شیر بده. با اینکه خیلی ضعف داشتم به بچم شیر دادم و خداروشکر خیلی زود خوابش برد. مهراب با یه پتو برگشت نشست روبه روی من --چشمتون روشن مائده خانم. لبخند زدم --ممنون آقا مهراب. --بچه رو بده --چرا؟ --باید بزاریمش تو این پتو سرمانخوره. --عمراً. این پتو کثیفه. مشمئز گفت --ببخشید کریر لا موجود بده من ببینم. ناچار بچه رو گرفتم سمتش و با احتیاط پیچوندش تو پتو و داد دستم. هرکی یه گوشه بود و منم کم کم داشت خوابم میبرد که با اصابت گلوله به کتفم مهراب سریع تفنگشو برداشت و نشست زیر پنجره. یدفعه با بهت گفت --یا حضرت عباس (ع). --چیشده؟ --خدا خودش به این بچه رحم کنه! با صدای میثم نگران بچمو بغل گرفتم. --مهراب مائده رو از اینجا ببر من مراقبم. با گریه گفتم --میثم پس تو چی؟ --قلق این وحشیا دست خودمه برو نگران نباش. گفت و از اتق رفت بیرون و فریاد زد مهراب مگه کری نشنیدی چی گفتم؟ --من بدون تو هیچ جا نمیرم میثم! --بهت میگم برو بگو چش.... یدفعه صدای نالش بلند شد و دیگه صدایی نیومد. مهراب از اتاق رفت بیرون و تازه فهمیدم صدای تیراندازیم تموم شده. به ثانیه نکشید مهراب برگشت --باید بریم. --پـ...پـ..پس میثم؟ با بغضی که سعی در پنهون کردنش داشت گفت --اون نمیاد! با وجود اینکه احساس درد زیادی داشتم از جام بلند شدم و دست به دیوار رفتم سمت مهراب. --چی داری میگی؟ قطره ی اشکی که از چشمش پایین ریختو سریع پاک کرد --بهت میگم باید بریم بگو چشم. پسش زدم و از اتاق رفتم بیرون. با دیدن صورت خونی میثم با بهت رفتم بالاسرش و صداش زدم --میثم؟ میثـــم؟ شروع کردم گریه کردن و میون گریه هام جیغ میزدم --میثم با من شوخی نکن! مـــیثم منو با این بچه تنها نزار! سرمو گذاشتم رو سینش --لعنتی چرا قلبت نمیزنه؟ میثم من این دنیارو بدون تو نمیخوام! من بدون تو هیچکسو نـــدارم! مهراب اومد کنارم و با گریه گفت.......