eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
خون هایی که ریختید بلاخره غرق خواهید شد. تکرار شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تصاویر ساقط کردن پهپاد آمریکایی MQ-۹ با سلاح زمین به هوا از سوی دلاورمردان یمن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
🔴 سرنوشت «ذوالفقار»... 🌕 بنا بر روایات شیعی، ذوالفقار پس از امیرالمومنین به امام حسن و سپس به امام حسین، و در نهایت به امام زمان علیهم‌السلام اجمعین رسیده است و اکنون در دست ایشان است. چنان که از امام صادق علیه‌السلام نقل شده است: شمشیر مهدی علیه‌السلام هنگام ظهورش، همان ذوالفقار است: «جبرئیل علیه‌السلام در سمت راست و میکائیل علیه‌السلام در سمت چپ او(مهدی علیه‌السلام) قرار دارند و در آن هنگام پرچم او را به اهتزاز درآورده همه جا می‌گرداند، و این همان پرچم و زره سابق پیامبر صلی الله علیه و آله است و شمشیر پیامبر به نام «ذوالفقار» را نیز حمائل می‌کند.» 📗بحارالأنوار، ج ۵۲، ص ۳۰۷ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 44 نگران گفتم --میشه واسه منم توضیح بدی چیشده؟ --هیچی نگران نباش. --رنگ رخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جدال عشق و نَفس💗 پارت 45 میثم و مهراب نگران اومدن سمتم میثم با بغض گفت --مائده! --میثم من دیگه نمیتونم. یکم مکث کرد و با تردید از مهراب خواست کمک کونه منو بزاره رو دوشش. از بس ضعف داشتم نمیتونستم حتی چشمامو باز کنم. نمیدونم چقدر گذشت که میثم منو آروم گذاشت رو زمین. چشمامو باز کردم و دیدم تویه خونم. متعجب گفتم --اینجا دیگه کجاس؟ میثم جواب داد --تو خونه ی یکی از روستاهای سوریه. به دور و برم نگاه کردم --پس چرا هیچکس اینجا نیست؟ میثم همینجور که چوبارو واسه آتیش اماده میکرد گفت --چون مردم اینجا فرار کردن. برگشتم سمت مهرابو دیدم تفنگشو گذاشته لب پنجره. برگشت سمت میثم --فعلاً امنیتمون تأمینه. میثم تأییدوار سرتکون داد و آتیشو روشن کرد. با لبخند روبه من گفت --حالت خوبه مائده؟ --آره فقط خیلی گشنمه! نگاهم افتاد به کیسه ی گوشه ی اتاق. رفتم سمتش و چندتا سیب زمینی توش پیدا کردم ذوق زده برگشتم سمت میثم --ببین چی پیدا کردم! گذاشتمشون زیر آتیش تا بپزن. هر کی یه گوشه نشسته بود و از ترس اینکه داعشیا نیان اونجا تفنگامونو آماده ی شلیک کرده بودیم. شب بود و واسه شام سیب زمینیارو خوردیم. میثم رفته بود آب بیاره و از بس نگران بودم حالت تهوع داشتم. چند دقیقه بعد با یه دبه آب برگشت. یدفعه زیر دلم درد گرفته و بعد کمرم و دردم بیشتر شد. سعی میکردم خودمو کنترل کنم تا میثم و مهراب نفهمن. یکمی بهتر شدم ولی دوباره زیر دلم درد گرفت به حدی که نتونستم تحمل کنم و جیغ زدم. میثم نگران اومد سمتم --مائده جان خوبی؟ --نه میثم دارم میمی... دوباره دردم شدید شد و جیغ زدم. میثم از مهراب خواست کیفشو واسش بیاره. از بس درد داشتم فقط جیغ میزدم و میثمو صدا میزدم. میثم یه قیچی از تو کیفش درآورد و داد مهراب بزاره کنار آتیش. دبه ی آبو گذاشت کنار آتیش و چفیشو از گردنش باز کرد. مهراب تفنگشو برداشت و از اتاق رفت بیرون. میثم با صدایی که از استرس میلرزید گفت --مائده اصلاً نگران نباشیا! با گریه گفتم --میثم بچم! گوشه ی لباسمو پاره کرد گذاشت زیر دندونم --اینو محکم گاز بگیر. کاریو که گفته بود انجام دادم دست میثمو گرفته بودم و از درد فشار میدادم. نمیدونم چقدر گذشت که صدای گریه ی بچه تو اتاق پیچید و من بی جون افتادم یه گوشه. میثم با بغض گفت --خدایا شکرت! لباسمو مرتب کرد و مهرابو صدا زد مهراب اومد تو اتاق و با دیدن بچه با ذوق خندید --ای جــانم چقدر کثیفه! میثم خندید --به جا حرف زدن اون قیچیو بده به من. بچه رو پیچید تو چفیه و داد دست مهراب. --حالا با این تمیزش میکنیم. مهراب عق زد --من که عمراً. میثم خندید --به من بچه رو! اومد سمتم و آروم صدام زد --مائده جان خوبی؟ آروم چشمامو باز کردم --بچم؟ با دیدن نوزاد کوچولویی که تو دستای میثم بود باذوق بچه رو ازش گرفتم و بغلش کردم. با بغض گفتم --قربونت برم مامانی! میثم لبخند زد --من و مهراب میریم بیرون تو راحت بچه رو شیر بده. با اینکه خیلی ضعف داشتم به بچم شیر دادم و خداروشکر خیلی زود خوابش برد. مهراب با یه پتو برگشت نشست روبه روی من --چشمتون روشن مائده خانم. لبخند زدم --ممنون آقا مهراب. --بچه رو بده --چرا؟ --باید بزاریمش تو این پتو سرمانخوره. --عمراً. این پتو کثیفه. مشمئز گفت --ببخشید کریر لا موجود بده من ببینم. ناچار بچه رو گرفتم سمتش و با احتیاط پیچوندش تو پتو و داد دستم. هرکی یه گوشه بود و منم کم کم داشت خوابم میبرد که با اصابت گلوله به کتفم مهراب سریع تفنگشو برداشت و نشست زیر پنجره. یدفعه با بهت گفت --یا حضرت عباس (ع). --چیشده؟ --خدا خودش به این بچه رحم کنه! با صدای میثم نگران بچمو بغل گرفتم. --مهراب مائده رو از اینجا ببر من مراقبم. با گریه گفتم --میثم پس تو چی؟ --قلق این وحشیا دست خودمه برو نگران نباش. گفت و از اتق رفت بیرون و فریاد زد مهراب مگه کری نشنیدی چی گفتم؟ --من بدون تو هیچ جا نمیرم میثم! --بهت میگم برو بگو چش.... یدفعه صدای نالش بلند شد و دیگه صدایی نیومد. مهراب از اتاق رفت بیرون و تازه فهمیدم صدای تیراندازیم تموم شده. به ثانیه نکشید مهراب برگشت --باید بریم. --پـ...پـ..پس میثم؟ با بغضی که سعی در پنهون کردنش داشت گفت --اون نمیاد! با وجود اینکه احساس درد زیادی داشتم از جام بلند شدم و دست به دیوار رفتم سمت مهراب. --چی داری میگی؟ قطره ی اشکی که از چشمش پایین ریختو سریع پاک کرد --بهت میگم باید بریم بگو چشم. پسش زدم و از اتاق رفتم بیرون. با دیدن صورت خونی میثم با بهت رفتم بالاسرش و صداش زدم --میثم؟ میثـــم؟ شروع کردم گریه کردن و میون گریه هام جیغ میزدم --میثم با من شوخی نکن! مـــیثم منو با این بچه تنها نزار! سرمو گذاشتم رو سینش --لعنتی چرا قلبت نمیزنه؟ میثم من این دنیارو بدون تو نمیخوام! من بدون تو هیچکسو نـــدارم! مهراب اومد کنارم و با گریه گفت.......                             
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 46 --بسه باید بریم! تو اون لحظه حالم دست خودم نبود یقشو گرفتم و جیغ زدم --چجوری بریـم؟ به امیـد کی برم؟ هــــــان؟ میلاد که رفت دلم به میثم خوش بود که تو زندگیم لااقل دلم به میثم خوشه. ولی الان که میثم نیست پس منم نمیخوام باشم. --پس پسرت... سرمو گذاشتم رو سینه ی میثم و هق هق میکردم --حالا من بدون تو چیکار کنم آخه؟ صدای گریه ی بچه بلند شد و مهراب بلند شد رفت سمت اتاق و صدام زد --این بچه گشنشه. جوابشو ندادم و بچه بغل برگشت. نشست کنارم --مائده خانم! همونجور سرم رو سینه ی میثم بود و گریه میکردم. دوباره صدام زد ولی جواب ندادم. بچه همینجور گریه میکرد. یدفعه مهراب فریاد زد --مگه کـــری دارم صدات میزنم؟ بابا بچه هلاک شد. سرمو بلند کردم بچه رو گرفتم و گذاشتم رو سینه ی میثم. با بغض گفتم --بگیر مال خودت من این بچه رو بدون تو نمیخوام! مهراب بچه رو برداشت --دیوونه این چه کاریه؟ بابا این طفل معصوم چه گناهی داره؟ جوابشو ندادم و سرمو گذاشتم رو زانوهام. آروم تر صدام زد -- بابا لامصب بگیر این بچه رو! دلم به رحم اومد و بچه رو ازش گرفتم و به سینم چسبوندم. گریم بیشتر شد و حس میکردم دیگه طاقت ندارم. --پاشو برو تو اتاق لااقل اینجا سرده. --پس میثم؟ دستاشو زد زیر بغلش و کشون کشون بردش تو اتاق و گوشه ی اتاق خوابوندش. رفت بیرون و با گریه بچمو شیر دادم تا خوابید. گریم یه لحظه ام بند نمیومد و آستینمو گاز گرفته بودم تا صدام بلند نشه بچه بیدار شه. مهراب اومد تو اتاق تفنگشو گذاشت رو زمین و بهش تکیه داد. سرشو چسبوند به دیوار و چشماشو بست. با چشمای بسته شروع کرد گریه کردن. یاد شام غریبان امام حسین(ع) افتاده بودم و به یاد غریبی امام حسین گریم بیشتر شد. نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد و وقتی چشمامو باز کردم دیدم میثم نیست. بلند شدم از اتاق رفتم بیرون و با دیدن مهراب که داشت با بیل یه جایی رو میکند دویدم سمتش. --داری چیکار میکنی؟ با دیدن میثم عصبانی گفتم --میخوای چیکار کنی؟ متأسف گفت --چاره ای نداریم. بیلو ازش گرفتم و انداختم رو زمین. --مگه میخوای چغندر زیر خاک کنی آقا مهراب؟ دستمریزاد اینجوری رفاقتو تموم میکنی؟ با بغض تلخند زد --اگه بیفته دست داعش دیگه نمیتونیم برش گردونیم ایران. --بعد اینجوری میتونیم؟ آروم گفت --اینجوری لااقل به سپاه ایران میگیم که نبش قبر کنن برش گردونن ایران. شروع کردم هق هق گریه کردن و سر میثمو بغل کردم --آخه مگه من دلم میاد همه کسمو بزارم زیر خاک؟ گریم بیشتر شد و یدفعه چشمام سیاهی رفت افتادم رو زمین. با تکونای دست یه نفر چشمامو باز کردم و مهراب نگران گفت --حالت خوبه؟ --مـ...مـ..میثم؟ سرشو انداخت پایین --ببخشید ولی من مجبور شدم.... هنوز حرفش تموم نشده بود که با دستم به صورتش سیلی زدم با جیغ گفتم --بالاخره کار خودتو کردی؟ بلند شدم برم بیرون و همین که خواستم پامو از در بزارم بیرون دستمو کشید و افتادم تو بغلش. سریع ازش جدا شدم و جیغ زدم --میفهمی داری.... دستشو محکم گذاشت رو دهنم و آروم گفت --هیـــس هیچی نگو. به بیرون اشاره کرد --نیرو های داعش از یه کیلومتری ما دارن اعزام میشن، اگه صدایی از هرکدوممون در بیار کارمون تمومه. قطره ی اشکم ریخت رو دستش و دستشو برداشت. با بغض ملتمس گفت --جون میثم! رفتم نشستم کنار بچم و بغلش کردم با صدای لرزونی گفتم --پس اینو چیکار کنم؟ همون موقع بچه بیدار شد و از ترس اینکه گریش نگیره سریع شیرش دادم تا خوابید. مهراب از کیف میثم یه آمپول درآورد --نمیدونم نتیجش چیه ولی.... --این چه کوفتیه؟ --مورفین قویه. --که چی؟ سعی کرد منو متقاعد کنه --ببین مائده اگه ما نتونیم این بچه رو آروم نگه داریم جون هرسه مون در خطره. --اگه بچم معتاد بشه چی؟ --نترس هیچیش نمیشه. تو دلم حضرت زینبو قسم دادم و اشکام بیصدا شروع به باریدن کرد. مهراب خیلی آروم مورفینو به آمین تزریق کرد و بچم حتی گریش نکرد و خوابش برد. با باز کردن پتو فهمیدم کارخرابی کرده. ملتمس به مهراب خیره شدم --چیه؟ به چفیش اشاره کردم. چفیشو باز کرد و گرفت سمتم --بفرما اینم از مال من. بدنشو تمیز کردم و چفیرو مثه مای بیبی بستم بهش. مهراب نشست و خشاب تقنگشو عوض کرد. آروم آروم گریه میکردم. --مائده! سرمو بلند کردم --ببخش که میثمو از دست دادی. --چه ربطی داره؟ با صدای خشداری گفت --اگه بخاطر من نبود اینجوری نمیشد. تلخند زدم --عشق من به میثم بود که منو کشوند اینجا. با بغض ادامه دادم --ولی نمیدونستم که قراره اینجا بچم یتیم بشه و..... گریم گرفت نتونستم ادامه بدم. صبر کردیم تا شب شد. آمین از صبح بیدار نشده بود و نگران گفتم --چرا بچم بیدار نمیشه؟ "حلما"
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت47 --نگران نباش یه ساعت دیگه عین جغد بیدار میشه. رفت بیرون و برگشت. --بلند شو باید بریم. --کجا؟ --نکنه اینجا خیلی بهت خوش گذشته؟ بابا باید بریم ایران کشور خودمون. --ولی چجوری؟ --از اونجایی که من میدونم ما الان توی دیرالزوریم (دیرالزور یک شهر در سوریه) تا مرز عراق چیزی نمونده برسیم. از اونجا میریم سفارت و برمیگردیم ایران. --مطمئنی به همین راحتیه؟ --راحت راحتم نیست ولی چاره ای جز اینم نداریم. خشاب تفنگشو پر کرد و بلند شد بچه رو بغل کرد. لبخند زد --ای جانم چقدر این بچه زشته! مشمئز گفتم --به خوشگلی خودتون ببخشید. همین که خواستیم بریم بیرون چشمم افتاد به قبر میثم و سرمو گذاشتم رو خاک شروع کردن گریه کردن. مهراب اومد بالاسرم ناراحت گفت --مائده! با گریه گفتم --آخه چجوری میثمو ول کنم اینجا؟ --نگران نباش خدا بزرگه. بعد از کلی گریه از جام بلند شدم. مهراب جدی گفت --پاتو میزاری جای پای من فهمیدی؟ تأییدوار سرمو تکون دادم --آستین لباسمو محکم بگیر دنبالم بیا. از ترس تا مرز سکته رفته بودم ولی چاره ای نداشتم. تاریکی شب خیلی وحشتناک بود و باعث میشد یه لحظه مهرابو ول نکنم. وسط راه خسته شدم و از مهراب خواستم یه گوشه بشینیم. بچم از خواب بیدار شد پ بهش شیر دادم. حواسم رفت سمت مهراب که داشت از کیف میثم یه چیزی برمیداشت. --داری چیکار میکنی؟ با دیدن سرنگ توی دستش عصبانی گفتم --میخوای بچمو بکشی؟ خندید --نترس طوریش نمیشه. --آخه این بچه تازه یه روزشه! --گفتم که طوریش نمیشه. ای خدا منو بکش راحتم کن. بچه رو گرفت و آروم مورفینو. بهش تزریق کرد. دستشو بوسید --راحت لالا کن تا برسیم خونه. همون موقع با احساس سوزش مچ پام جیغ زدم و از جام بلند شدم. با دیدن مار سفید رنگ روبه روم لباس مهرابث چنگ زدم و مهراب با قنداق تفنگ کشتش. برگشت سمت من --لباستو ببر بالا --واسه چی؟ متأسف سر تکون داد و مچ پامو گرفت و جای نیش مارو پیدا کرد. سریع سربندشو درآورد و محکم بست بالای زخم. همین که سرشو خم کرد رو پام متعجب گفتم --میخوای چیکار کنی؟ --اگه اجازه بدی میخوام زهرمارو خارج کنم. --الان من شوخی دارم؟ --خانم خوددرگیر الان زهر مار وارد پات شده اگه خارجش نکنی میمیری. با تماس لباش با مچ پام مو به تنم سیخ شد و خیلی خودمو کنترل کردم با پام نزنم زیر فکش. کارش تموم شد و لباسمو مرتب کرد از جاش بلند شد. --کجا میخوای بری؟ --تو باغ نیستیا ما باید تا دوساعت دیگه برسیم لب مرز عراق. بچه رو بغل کرد و منم بلند شدم و یه لنگ دنبالش میرفتم. وسط راه پام درد گرفت و دردش به اندازه ای شد که وسط راه افتادم رو زمین. مهراب برگشت سمتم نگران گفت --خوبی؟ با گریه گفتم --پام! --چیشده؟ --درد گرفته نمیتونم تکونش بدم. متأسف سر تکون داد و پشت به من نشست رو زمین --چیکار میکنی؟ --بیا رو دوش من. --ولی آخه.... --راه دیگه ای سراغ داری بگو. ناچار با حجمی از خجالت دستامو دور گردنش حلقه کردم و پاهامو به پهلو هاش قفل کردم. مهراب با یه دستش منو نگه داشته بود و با دست دیگش بچه رو. با اینکه خیلی اذیت میشد ولی حرفی نمیزد. غمگین خندید --آخه یکی نیس به این میثم بگه آخه بیمعرفت الان وقت شهادت بود؟ حس میکردم صداش بغض داره --وسط بر و بیابون اونم بین این وحشی آمازونیا دلت اومد این طفل معصومو با این خانم مصدومت ول کنی و بری؟ میون گریه خندم گرفت --خیلی خب حالا شمام مارو خجالت ندید. --حقیقت تلخه ولی. نمیدونم چقدر گذشت که با دیدن چراغای زرد رنگ از دور نکران گفتم --اونجارو. --اگه خدا بخواد رسیدیم لب مرز. --ببخشید خیلی اذیت شدین. --با اینکه تشکر از شما بعیده ولی خواهش میکنم وظیفس. حالا میمیری کنایه نزنی؟ رسیدیم پشت سیم خاردارا و مهراب منو گذاشت رو زمین بچه رو داد دستم. همون موقع یه سرباز تفنگشو به یمت ما نشونه گرفت ولی مهراب یه چیزی به عربی گفت. یه مرد پنجاه شصت ساله با اسلحه اومد سمت ما. مهراب شروع کرد باهاش عربی حرف زدن و از لحنش معلوم بود سعی داره قانعش کنه. مرد متفکر به من و بچم خیره شد و دستاشو دراز کرد سمت بچم. از ترس بچمو محکم بغل کردم و مرد خندید و یه چیزی گفت مهراب لبخند زد --نیومده خاطرخواه داره. --نکنه بچمو بکشه؟ مرد خندید و با لهجه ی غلیظ عربیش گفت --نگران نباش دخترم! --شما فارسی بلدین؟ --مادرم ایرانی. قلبم داشت از دهنم میزد بیرون ولی راضی شدم و بچه رو گرفتم سمتش. بغلش کرد و پیشونیشو بوسید. با بغض یه چیزی به عربی گفت. کنجکاو به مهراب خیره شدم --میگه سلمان منم همنجوری بود. بچرو گرفت سمتم و با همون لهجه گفت --بلند شید بریم پادگان. پام حسی نداشت و انگار اصلاً پایی وجود نداشت.......
💗جدال عشق و نَفس💗 پارت 48 مهراب منو گذاشت رو دوشش و اون مرد مارو راهنمایی کرد سمت پادگان. کنجکاو بودم اونجارو ببینم. رفتیم تو یه سالن که به ردیف تختای دو طبقه داشت. مهراب کنجکاو گفت --پس سربازا کجان؟ مردی که فهمیدم اسمش اِجلال المهديه لبخند زد --دوسالی میشه این پادگان خالیه و فقط عده ی معدودی اینجا هستن. مهراب تأیید وار سر تکون داد. اِجلال سمت من با لبخند گفت --دخترم راحت باش. لبخند زدم و نشستم لب یه تخت. اِجلال رفت بیرون و مهراب نشست کنارم --پات چطوره؟ از درد بغض کرده بودم --اصلاً حسی نداره. کلافه تو موهاش دست کشید و بچه رو گرفت خوابوند رو تخت. همون موقع اِجلال اومد و مهراب ماجرای پامو بهش گفت کنجکاو اومد سمت من --الان حالت خوبه؟ مهراب به جای من جواب داد --پاش صدمه دیده. --باید واسه درمان برید بیمارستان شهر. متفکر گفت --نفر برا هر سه رو نه یه بار میان اینجا. امروز اومدن دو روز دیگه میان. گریم گرفت و سرمو گذاشتم رو زانوهام. اِجلال رفت بگه واسمون غذا بیارن. مهراب برگشت سمتم --لباستو ببر بالا. خجالت زده لباسمو بردم بالا و با دیدن کبودی پام شروع کردم گریه کردن همین که دست مهراب خورد به پام از درد جیغ کشیدم و مهراب با بهت گفت --چیشد؟ --خیلی درد داره. --حالا چیکار کنیم؟ با بغض گفتم --نکنه دیگه خوب نشه؟ لبخند زد --نگران نباش. در باز شد و یه پسر هجده نوزده ساله با لباس نظامی با یه سینی غذا اومد تو اتاق و سینی و گذاشت و رفت. با دیدن ماهی سرخ شده دلم ضعف رفت. یکم دقت کردم دیدم یه دیس پر از غذا با دوتا قاشقه. نگاهم رفت سمت مهراب که خندید و گفت --چاره ای نیست. به قدری گشنم بود که زیاد بهش فکر نکردم و شروع کردم غذا خوردن. غذامون تموم شد و مهراب بدون هیچ حرفی بلند شد رفت بیرون. چند دقیقه بعد با دو دست لباس نظامی و دوتا نایلون برگشت. --اینا دیگه چیه؟ --باید بری حموم تا زخمت عفونت نکنه. مشمئز گفتم --باچی؟ یه دست لباسارو گرفت سمتم و یه شامپو از جیبش درآورد. --این دوتا نایلونو یکیشو ببند رو زخم بازوت که تیر خورده یکیشم ببند رو مچ پات. --حالا حموم کدوم وره؟ مهراب خندید --از این وره و از اون وره. اخم کردم و لباسارو ازش گرفتم. رفتم تو حموم و با تعجب دنبال دوش میگشتم ولی نبود. به جاش یه شیر آب با یه تشت آهنی اونجا بود. چاره ای نداشتم. نایلونو رو زخمام بستم و لباسامو درآوردم و حسابی سر و بدنم رو شستم. باالجبار از روسریم به عنوان حوله استفاده کردم و موهامو باهاش خشک کردم. لباسای نظامیو پوشیدم و روسریمو با حجاب بستم رفتم بیرون. با دیدن بچم دست مهراب نگران گفتم --چیشده؟ --هیچی از خواب بیدار شده هم خرابکاری کرده هم گشنشه. --حالا چیکار کنم؟ --بیا بگیرش من برم ببینم میتونم واسش پارچه پیدا کنم. تااومد مهراب بیاد به بچه شیر دادم. مهراب با چندتا تیکه پارچه برگشت. --به نظرم اول باید ببریمش حموم. --چجوری آخه؟ متأسف سرتکون داد و بچه رو بغل کرد. --بلند شو ظرفو پر از آب ولرم کن. --طوریش نشه بچم؟ --نترس. کاری که گفته بود رو انجام دادم. مهراب اول با دستش آبو تست کرد و بعد آروم آروم تموم بدنشو شست. از نظر من خیلی ماهرانه کارشو انجام میداد و با خودم گفتم نکنه قبلاً بچه داشته؟ --آقا مهراب. --بله؟ --شما ازدواج کردین؟ --چطور؟ --آخه حتی حموم بردن بچه رو هم بلدین. خندید --بهم میاد؟ --چی؟ --اینکه بچه داشته باشم؟ --نه خب... حرفمو قطع کرد --نه ازدواج نکردم این کارارم از تو بروشورای آموزش نگهداری از نوزاد یاد گرفتم. کارش تموم شد و با پارچه بچه رو گرفتم بردم رو تخت. یه نایلون پیچیدم زیر یه پارچه و به عنوان مای بیبی ازش استفاده کردم. یه پارچه ی دیگه برداشتم و بچه رو قنداق کردم. یه تیکه پارچه رو شبیه تل مو درست کردم و بستم به سر آمین. بهش شیر دادم تا خوابید. مهراب از حموم اومد و با اون لباسای نظامی خیلی جدی تر به نظر میومد. با دیدن آمین ذوق زده گفت --ای جانم چه خوشملی شده این! لبخند زدم و سرمو تکیه دادم به میله ی تخت. یاد میثم افتادم و بغض کردم. نفهمیدم دارم گریه میکنم و با صدای مهراب برگشتم سمتش. تلخند زد --باورم نمیشه دوتا از رفیقامو از دست دادم. قطره ی اشکی که از چشماش پایین ریختو پاک کرد و دست کشید رو سر آمین --چقدر شبیه باباشه. سرمو گذاشتم رو زانوهام و شروع کردم هق هق گریه کردن. تو همون حالت خوابم برد و صبح با صدای گریه ی آمین از خواب بیدار شدم. بغلش کردم و فهمیدم جاشو خیس کرده. نمیدونستم باید چیکار کنم. برگشتم و دیدم مهراب رو تخت بغلی خوابیده. صداش زدم --آقا مهراب! خدایا این چجوری میرفته سوریه بجنگه با این خواب سنگین؟ دوباره صداش زدم ولی جواب نداد. با جیغ صداش زدم و یدفعه از خواب پرید. --چیشده؟ --آمین! نگران گفت --آمین چی؟ --جاشو خیس کرده. پوفی کشید..                           
بسم الله الرحمن الرحیم اله الا الله الملک الحق المبین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌خدای من، بنده‌ی فراری، هیچ جایی جز در خونه‌ی مولای خودش نداره که پناه ببره، پس من به سوی تو پناه آوردم در حالی که هیچ کسی رو جز تو ندارم و از گناهانم پشیمانم 💚 به قدرت و حلمت توبه‌ی من رو قبول کن. و با علمت نسبت به من مدارا کن. یا مُجیبَ المُضطَر ای اجابت َکننده‌ی بیچاره گرفتار 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌