🔹وصیتنامه کودک شهید غزهای که وصیت کرده حتما وصیتنامه اش منتشر شود.
وصیت من به شما
_ اگر در جنگ مُردم و رفتم و شهید شدم از حکام عرب نخواهم گذشت .حاکمانی که ما را خوار کردند.
_ روزگار سختی را بدون آب و غذا سر کردیم، علی رغم سن کم ، موهایم سفید شده است . خدا شما را نبخشد و از شما نگذرد. به نزد خدائی که خالق هفت آسمان است از شما شکایت میکنم.
_ مرا ببخش مادر ، تو را خیلی دوست دارم.از دوری من ناراحت و محزون نشوی .
_ نامه من برای مردم مصر، یمن ، اردن ، الجزایر ، لیبی،لبنان تونس،سودان،سومالی و مالزی است.
_ این امانتی از طرف من به شما : غزه را به حال خود رها نکنید!.
_ این امانتی از طرف من به شما :غزه را فراموش نکنید!
_ شما را سوگند میدهم و به شما وصیت میکنم
_ همهتان را دوست دارم ،امانتی است بر گردن شما : ما را خوار نکنید.
_ هر کس نامه مرا دید بر عهدهاش است که آن را منتشر کند.
به اذن خدا من شهید هستم
محمد عبدالقادر الحسینی
۲۰۲۴/۳/۲۵
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثواب بسیار زیاد زیارت امام رضا علیه السلام از زبان امام جواد علیه السلام
🎤 شهید آیت الله رئیسی
🗓فردا ۲۳ ذی القعده، روز زیارتی امام رضا علیه السلام
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دیدار سید عمار حکیم(رهبر جریان حکمت ملی عراق) با مجروحان فلسطینی در بیمارستان بغداد و تاکید بر حمایت عراق وجریان مقاومت از مردم مظلوم فلسطین
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 آخرین سخنان دخترک مجروح و مظلوم غزه ثانیه هایی قبل از شهادت : پدر ، من حوض کوثر و دو خانه بسیار بزرگ قصر مانند را میبینم.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❤️ اعضاء محترم کانال خواهش میکنم جهت تعجیل فرج تنها پناه عالم ، امام زمان (علیه السلام) ، دعا کنید.
🤲 به نیت تعجیل فرج حضرت هر چقدر میتونید #صلوات و #عجلفرجهم بفرستید.
☘ این پست رو نشر بدیم تا افراد بیشتری موفق به دعا برای تعجیل فرج شوند. حداقل کاری که از دستمون برمیاد.
🖌 به خدا قسم قلب عزیز امام مظلوم و غریبمان بسیار داغدار است.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت52 کنجکاو در جعبه رو باز کردم و با دیدن ساعت طلا نقره ای لبخند زدم --چق
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 53
از رنگش خوشم اومد و رو روسری قبلیم سر کردم.
خندید
--خیلی قشنگه.
خجالت زده سرمو انداختم پایین و ازش تشکر کردم.
واسم آب پرتقال گرفت و داد دستم.
دراز کشید رو کاناپه و خیلی زود خوابش برد.
ولی چرا باید واسه من روسری بخره؟
از فکر دراومدم و روسریو مرتب تا کردم گذاشتم تو نایلون.
به بچم شیر دادم و خوابیدم.
واسه اذان بیدار شدم و مهراب بلند شد نمازشو خوند و رفت از بیرون فلافل گرفت.
به قول خودش از غذاهای بیمارستان حالش بد شده بود.
ساندویچامونو خوردیم ولی خدایی هیچ فلافلی فلافلای ایران نمیشه.....
صبح زود آمین از خواب بیدار شد و چون تختش از من فاصله داشت نمیتونستم بغلش کنم.
مجبور شدم مهرابو صدا بزنم.
هرچی صداش زدم جواب نداد و بالشمو برداشتم به طرفش پرت کردم.
از بخت بد من همون موقع پرستار در رو باز کرد و بالش خورد تو صورتش.
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
--وااای ببخشید.
به مهراب اشاره کردم
--میخواستم اینو بیدار کنم.
پرستار که یه پسر جوون بود عصبانی یه لگد زد به مهراب و از خواب بیدارش کرد
مهراب با بهت به پرستار نگاه کرد
به عربی یه چیزی گفت و رفت.
مهراب خواب آلو خندید
--ساعت چنده؟
--۷صبح چطور؟
--آخه این پسره به من میگه بلند شو لنگ ظهره.
با صدای گریه ی آمین رفت بغلش کرد داد دست من و رفت سرویس بهداشتی لباساشو عوض کنه.
آمین تو بغلم خوابش برد و مهراب برگشت.
لباساشو با یه تیشرت زرد و شلوار کتون مشکی عوض کرده بود.
ماشاﷲ خوبه پسر چهارده ساله نیست انقدر لباس میخره و تیپ میزنه.
صبححونه آورد تو اتاق باهم خوردیم و رفت بیرون.
نیم ساعت بعد برگشت و تو دستش یه نایلون پر از کاغذ رنگی و وسایل تزئینی بود.
--اینا چیه؟
خندید
--میخوام اینجارو سروسامون بدم.
--مگه اتاق شخصیته؟
--بله سه هفته ای میشه.
یعنی اگه این زبونو نداشت میمرد قطعاً.
کاغذ رنگیارو آورد گذاشت رو میز و دست به کار شد.
از بچگی کاردستیو دوس داشتم و با ذوق دست به کار شدم.
اول بالاسر تخت آمینو با گلای طوسی و زرد طرح قلب درست کرد و دور تختشو با ریسه های کاغذی به شکل قلب تزئین کرد.
بالاسر تخت من یه قلب بزرگ کشید و توشو با قلبای کوچیک تر قرمز پر کرد.
همون موقع پرستاری که صبح اومده بود دوباره اومد تو اتاق و میخواست رو زخممو پانسمان کنه.
مهراب پسش زد و به عربی یه چیزی گفت
پرستار از لجش وسایل پانسمانو کوبید رو میز و رفت.
ماشاﷲ عصاب این پرستاره صفره بدبخت زنش.
مهراب دستاشو شست و دستکشارو دستش کرد.
--میخوای چیکار کنی؟
--ظاهراً امروز همه ی پرستارای خانم این بخش رفتن مرخصی.
--خب که چی؟
اخم کرد
--بعد تو خجالت نمیکشی یه پسر نامحرم زخمتو پانسمان کنه؟
یه جوری میگه انگار خودش محرمه.
--ولی من به شما همچین اجازه ای نمیدم.
بدون توجه به حرفم کارشو شروع کرد و منم عین جغد بهش زُل زده بودم.
خدایا چه گناهی به درگاه تو کردم که باید گیر این آدم پر ادعا بیفتم؟
کارش تموم شد و بلند شد واسه آمین شیر درست کرد بهش داد و پوشکشو عوض کرد.
از اینکه به خودش اجازه میده هرکاری بخواد بکنه ازش متنفر بودم.
پتومو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم.
یدفعه پتو از رو سرم کنار رفت.
--یه موقع نفست میگیره واست خوب نیست
گستاخ گفتم
--مگه نفس من نمیگیره؟
--چرا.
--پس فکر نمیکنم به شما ربط داشته باشه.
خودش پتورو کشید رو سرم و زیر لب غرید
--به جهنم که نفست میگیره اصلاً بگیره که دیگه برنگرده.
حرفش خیلی ناراحتم کرد و بغضم شکست گریم گرفت.
به قدری گریم شدت گرفت که نتونستم تحمل کنم و شروع کردم هق هق کردن.
یدفعه پتو از رو سرم کنار رفت و مهراب با بهت گفت
--داری گریه میکنی؟
دوباره خواستم پتورو بکشم رو سرم که مهراب نگهش داشت.
--چیزی شده؟
--به شما ربطی نداره.
یدفعه صداشو بالابرد و رفت از تو جیبش یه کاغذ درآورد و پرت کرد سمت من.
--این کاغذ نشون میده که اختیار تو دست منه.
با بهت کاغذو برداشتم و خوندم
دست خط میثم بود و متن کاغذ نشون میداد که مهراب سرپرست من و بچمه و به عنوان یه مدافع باید همیشه پشتیبان من باشه.
با بهت سرمو بلند کردم و ادامو در آوردم
--حالا به من ربطی داره یا نه؟
کتشو برداشت و از اتاق رفت بیرون در رو محکم کوبید به هم.
صورتمو بین دستام گرفتم و شروع کردم گریه کردن.
نمیدونم چقدر گذشت که درباز شد و مهراب برگشت.
همون موقع آمین از خواب بیدار شد و رفت سمتش بغلش کرد تا آروم شه.
تو همون حالت گفت
--بابت چند دقیقه ی پیش...
دستمو گذاشتم رو دماغم
--بسه دیگه هیچی نمیخوام بشنوم.
--ولی آخه...
جیغ زدم
--هیچی نگو!
حرفی نزد و بچه رو خوابوند رو تختش.
واسه ناهار میلم نکشید غذا بخورم و مهرابم رو کاناپه دراز کشید.
با صدای گریه آمین از خواب بیدار شدم
تختش یکم از من فاصله داشت و دست دراز کردم آمینو بغل کنم دستم سرخورد....