eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
17.5هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹وصیتنامه کودک شهید غزه‌ای که وصیت کرده حتما وصیتنامه اش منتشر شود. وصیت من به شما _ اگر در جنگ مُردم و رفتم و شهید شدم از حکام عرب نخواهم گذشت .حاکمانی که ما را خوار کردند. _ روزگار سختی را بدون آب و غذا سر کردیم، علی رغم سن کم ، موهایم سفید شده است . خدا شما را نبخشد و از شما نگذرد. به نزد خدائی که خالق هفت آسمان است از شما شکایت می‌کنم. _ مرا ببخش مادر ، تو را خیلی دوست دارم.از دوری من ناراحت و محزون نشوی . _ نامه من برای مردم مصر، یمن ، اردن ، الجزایر ، لیبی،لبنان تونس،سودان،سومالی و مالزی است. _ این امانتی از طرف من به شما : غزه را به حال خود رها نکنید!. _ این امانتی از طرف من به شما :غزه را فراموش نکنید! _ شما را سوگند می‌دهم و به شما وصیت می‌کنم _ همه‌تان را دوست دارم ،امانتی است بر گردن شما : ما را خوار نکنید. _ هر کس نامه مرا دید بر عهده‌اش است که آن را منتشر کند. به اذن خدا من شهید هستم محمد عبدالقادر الحسینی ۲۰۲۴/۳/۲۵ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ثواب بسیار زیاد زیارت امام رضا علیه السلام از زبان امام جواد علیه السلام 🎤 شهید آیت الله رئیسی 🗓فردا ۲۳ ذی القعده، روز زیارتی امام رضا علیه السلام ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دیدار سید عمار حکیم(رهبر جریان حکمت ملی عراق) با مجروحان فلسطینی در بیمارستان بغداد و تاکید بر حمایت عراق وجریان مقاومت از مردم مظلوم فلسطین ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 آخرین سخنان دخترک مجروح و مظلوم غزه ثانیه هایی قبل از شهادت : پدر ، من حوض کوثر و دو خانه بسیار بزرگ قصر مانند را می‌بینم. ❤️ اعضاء محترم کانال خواهش میکنم  جهت تعجیل فرج تنها پناه عالم ، امام زمان (علیه السلام) ، دعا کنید. 🤲 به نیت تعجیل فرج حضرت هر چقدر میتونید و بفرستید. ☘ این پست رو نشر بدیم تا افراد بیشتری موفق به دعا برای تعجیل فرج شوند. حداقل کاری که از دستمون برمیاد. 🖌 به خدا قسم قلب عزیز امام مظلوم و غریبمان بسیار داغدار است. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت52 کنجکاو در جعبه رو باز کردم و با دیدن ساعت طلا نقره ای لبخند زدم --چق
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 53 از رنگش خوشم اومد و رو روسری قبلیم سر کردم. خندید --خیلی قشنگه. خجالت زده سرمو انداختم پایین و ازش تشکر کردم. واسم آب پرتقال گرفت و داد دستم. دراز کشید رو کاناپه و خیلی زود خوابش برد. ولی چرا باید واسه من روسری بخره؟ از فکر دراومدم و روسریو مرتب تا کردم گذاشتم تو نایلون. به بچم شیر دادم و خوابیدم. واسه اذان بیدار شدم و مهراب بلند شد نمازشو خوند و رفت از بیرون فلافل گرفت. به قول خودش از غذاهای بیمارستان حالش بد شده بود. ساندویچامونو خوردیم ولی خدایی هیچ فلافلی فلافلای ایران نمیشه..... صبح زود آمین از خواب بیدار شد و چون تختش از من فاصله داشت نمیتونستم بغلش کنم. مجبور شدم مهرابو صدا بزنم. هرچی صداش زدم جواب نداد و بالشمو برداشتم به طرفش پرت کردم. از بخت بد من همون موقع پرستار در رو باز کرد و بالش خورد تو صورتش. خجالت زده سرمو انداختم پایین. --وااای ببخشید. به مهراب اشاره کردم --میخواستم اینو بیدار کنم. پرستار که یه پسر جوون بود عصبانی یه لگد زد به مهراب و از خواب بیدارش کرد مهراب با بهت به پرستار نگاه کرد به عربی یه چیزی گفت و رفت. مهراب خواب آلو خندید --ساعت چنده؟ --۷صبح چطور؟ --آخه این پسره به من میگه بلند شو لنگ ظهره. با صدای گریه ی آمین رفت بغلش کرد داد دست من و رفت سرویس بهداشتی لباساشو عوض کنه. آمین تو بغلم خوابش برد و مهراب برگشت. لباساشو با یه تیشرت زرد و شلوار کتون مشکی عوض کرده بود. ماشاﷲ خوبه پسر چهارده ساله نیست انقدر لباس میخره و تیپ میزنه. صبححونه آورد تو اتاق باهم خوردیم و رفت بیرون. نیم ساعت بعد برگشت و تو دستش یه نایلون پر از کاغذ رنگی و وسایل تزئینی بود. --اینا چیه؟ خندید --میخوام اینجارو سروسامون بدم. --مگه اتاق شخصیته؟ --بله سه هفته ای میشه. یعنی اگه این زبونو نداشت میمرد قطعاً. کاغذ رنگیارو آورد گذاشت رو میز و دست به کار شد. از بچگی کاردستیو دوس داشتم و با ذوق دست به کار شدم. اول بالاسر تخت آمینو با گلای طوسی و زرد طرح قلب درست کرد و دور تختشو با ریسه های کاغذی به شکل قلب تزئین کرد. بالاسر تخت من یه قلب بزرگ کشید و توشو با قلبای کوچیک تر قرمز پر کرد. همون موقع پرستاری که صبح اومده بود دوباره اومد تو اتاق و میخواست رو زخممو پانسمان کنه. مهراب پسش زد و به عربی یه چیزی گفت پرستار از لجش وسایل پانسمانو کوبید رو میز و رفت. ماشاﷲ عصاب این پرستاره صفره بدبخت زنش. مهراب دستاشو شست و دستکشارو دستش کرد. --میخوای چیکار کنی؟ --ظاهراً امروز همه ی پرستارای خانم این بخش رفتن مرخصی. --خب که چی؟ اخم کرد --بعد تو خجالت نمیکشی یه پسر نامحرم زخمتو پانسمان کنه؟ یه جوری میگه انگار خودش محرمه. --ولی من به شما همچین اجازه ای نمیدم. بدون توجه به حرفم کارشو شروع کرد و منم عین جغد بهش زُل زده بودم. خدایا چه گناهی به درگاه تو کردم که باید گیر این آدم پر ادعا بیفتم؟ کارش تموم شد و بلند شد واسه آمین شیر درست کرد بهش داد و پوشکشو عوض کرد. از اینکه به خودش اجازه میده هرکاری بخواد بکنه ازش متنفر بودم. پتومو کشیدم رو سرم و چشمامو بستم. یدفعه پتو از رو سرم کنار رفت. --یه موقع نفست میگیره واست خوب نیست گستاخ گفتم --مگه نفس من نمیگیره؟ --چرا. --پس فکر نمیکنم به شما ربط داشته باشه. خودش پتورو کشید رو سرم و زیر لب غرید --به جهنم که نفست میگیره اصلاً بگیره که دیگه برنگرده. حرفش خیلی ناراحتم کرد و بغضم شکست گریم گرفت. به قدری گریم شدت گرفت که نتونستم تحمل کنم و شروع کردم هق هق کردن. یدفعه پتو از رو سرم کنار رفت و مهراب با بهت گفت --داری گریه میکنی؟ دوباره خواستم پتورو بکشم رو سرم که مهراب نگهش داشت. --چیزی شده؟ --به شما ربطی نداره. یدفعه صداشو بالابرد و رفت از تو جیبش یه کاغذ درآورد و پرت کرد سمت من. --این کاغذ نشون میده که اختیار تو دست منه. با بهت کاغذو برداشتم و خوندم دست خط میثم بود و متن کاغذ نشون میداد که مهراب سرپرست من و بچمه و به عنوان یه مدافع باید همیشه پشتیبان من باشه. با بهت سرمو بلند کردم و ادامو در آوردم --حالا به من ربطی داره یا نه؟ کتشو برداشت و از اتاق رفت بیرون در رو محکم کوبید به هم. صورتمو بین دستام گرفتم و شروع کردم گریه کردن. نمیدونم چقدر گذشت که درباز شد و مهراب برگشت. همون موقع آمین از خواب بیدار شد و رفت سمتش بغلش کرد تا آروم شه. تو همون حالت گفت --بابت چند دقیقه ی پیش... دستمو گذاشتم رو دماغم --بسه دیگه هیچی نمیخوام بشنوم. --ولی آخه... جیغ زدم --هیچی نگو! حرفی نزد و بچه رو خوابوند رو تختش. واسه ناهار میلم نکشید غذا بخورم و مهرابم رو کاناپه دراز کشید. با صدای گریه آمین از خواب بیدار شدم تختش یکم از من فاصله داشت و دست دراز کردم آمینو بغل کنم دستم سرخورد....                          
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 54 با صدای جیغم مهراب از خواب بیدار شد و دوید سمتم با دستش نگهم داشت و کمک کرد خوابیدم رو تخت. از ترس گریم گرفت و بغض داشت خفم میکرد ولی نمیتونستم گریه کنم. آمینو بغل کرد اومد سمت من و نمیدونم چی تو صورتم دید که با بهت صدام زد نمیتونستم حرف بزنم. با دستش چند سیلی آروم به صورتم زد ولی بی فایده بود. یدفعه یه سیلی محکم زد تو صورتم و از درد شروع کردم گریه کردن. نفس عمیقی کشید و رفت واسه آمین شیر خشک درست کرد داد بهش تا خوابید. اومد نشست کنار من --چرا بیدارم نکردی؟ جوابشو ندادم --میخوای خودتو با این طفل معصوم به کشتن بدی؟ بازم جوابشو ندادم عصبانی داد زد --لالی جوابمو بدی؟ --من اگه خاک بر سر نبودم که زیر دست تو نمیافتادم که تازه بخوای بهم بگی چیکار کنم چیکار نکنم. پوزخند زد --آهـــان بعد اینجا هر روز شمارو به دار آویز میکنن؟ بازم جوابشو ندادم. بلند شد رفت بیرون و با ظرف غذا برگشت. غذارو گذاشت رو میز. --بخور ضعف نکنی. با اینکه خیلی گشنم بود ولی از رو لج نخوردم. ظرف غذارو باز کرد و قاشقو پر کرد تو یه حرکت چپوند تو دهن من. --بخور لااقل تو کشور غریب نمیری. کبابش خیلی خوشمزه بود و غذارو برداشتم تا تهشو خوردم مهراب ناچار بلند شد از تو یخچال کیک و آبمیوه برداشت خورد....... یکماه از بستری شدنم تو بیمارستان گذشته بود. صبح دکتر اومد پامو معاینه کرد و واسم عصا تجویز کرد تا چند روز باهاش تمرین کنم واسم عادت شه. باورم نمیشد از این به بعد دیگه نمیتونم عادی راه برم. بعد از ظهر مهراب رفت واسم عصا گرفت و پرستار اومد کار کردن باهاش رو بهم یاد داد. از بس راه نرفته بودم پای سالمم خواب رفته بود. دو قدم راه رفتم خسته شدم. با کمک مهراب برگشتم رو تخت دراز کشیدم. به قدری خسته شده بودم انگار کوه کنده بودم. مهراب خندید --بازم خداروشکر تونستی برگردی رو تخت. آمین از خواب بیدار شد و مهراب بغلش کرد همین که گذاشتش تو بغل من شروع کرد گریه کردن. خیلی مهرابو دوست داشت و همش بغل اون میخوابید. حق داره بچم از وقتی چشم به این دنیا باز کرده بیشتر با مهراب بوده تا من که مادرشم. مهراب بغلش کرد و واسش شیر درست کرد. همینجور که باهاش حرف میزد بهش شیر داد تا خوابید. گذاشتش رو تختشو با ناخن گیر ناخناشو گرفت. واسم آب پرتقال گرفت داد دستم. --ممنون. شرمنده این دوماه خیلی زحمت کشیدی. خندید --ما که لیاقت رفتن نداشتیم لااقل اینجا به خانواده ی شهدا کمک میکنیم. بغض سنگینی گلومو گرفت و به زور آب پرتقالمو خوردم..... بعد از ظهر بود و طبق معمول مهراب رفته بود سرکار. حوصلم سر رفته بود و نگاهم افتاد به گوشی مهراب. کنجکاو برش داشتم و روشنش کردم. چرا رمز نداره؟ با دیدن عکس آمین خندیدم --قربونش برم من. چه دل خوشی داره این مهراب فکر میکنه تا آخر عمر قراره ور دل آمین باشه. نتشو روشن کردم و همزمان چندتا پیام از واتساپ واسش اومد. پیامارو باز کردم و سریع نتشو خاموش کردم. چندتا عکس از دکوراسیون یه خونه بود. با دیدن پرده هایی که مهراب اون روز بهم نشون داده بود متعجب بقیه ی عکسارو نگاه کردم و از چیدمان خونه خیلی خوشم اومد تازه یادم افتاد که اینارو قرار بود دوست مهراب واسه سوپرایز زنش بگیره. همینجور که داشتم عکسارو میدیدم با دیدن در چوبی آشنایی تصویرو بزرگ کردم و یادم افتاد در همون اتاقیه که مهراب تو خونش داده بود به من. کنجکاو نتشو روشن کردم و پیامارو خوندم --داداش دیگه من هرکاری از دستم برمیومد انجام دادم امیدوارم خوشتون بیاد. به خانمت سلام برسون. با دیدن این کلمه بغض کردم و گوشیو پرت کردم رو میز. از اینکه مهراب زن داشته و به من نگفته خیلی ناراحت شده بودم. عذاب وجدان گرفتم و دلم میخواست سرمو بزنم به دیوار. با خودم فکر کردم یعنی زن مهراب تنهایی میخواد چیکار کنه؟ اگه بچه داشته باشه چی؟ چجوری مهراب تونسته این همه وقت زن و بچشو رها کنه بیاد اینجا؟ حس بدی بهم دست داده و نمیدونستم باید چیکار کنم. همون موقع آمین بیدار شد و بغلش کردم بهش شیر دادم. به قدری حواسم پرت بود که نفهمیدم آمین رو دستم خوابش رفته. موبایل مهراب زنگ خورد. نگاهم رفت سمت موبایلش و با دیدن اسم نازنین شکم به واقعیت تبدیل شد. جواب دادم --الو؟ --الو سلام شما؟ --ببخشید شما؟ --آهــــان پس بگو مهراب چند وقته معلوم نیست کدوم گوریه پیش توعه! --خانم مؤدب باشید من اصلاً شمارو نمیشناسم. خندید --بیشین بینیم بابا برو خداتو شکر کن منو نمیشناسی وگرنه الان از ترس هزار بار مرده بودی. ببین خانم من زن مهرابم. یا همین الان پاتو از زندگی من میکشی بیرون یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی...... "حلما
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت 55 با صدای بوق ممتد متعجب به صفحه ی گوشی خیره شدم و همون موقع مهراب اومد تو اتاق. با لبخند سلام کرد ولی با دیدن موبایلش تو دست من اخم کرد --این دست تو چیکار میکنه؟ موبایلو از دست من گرفت و با دیدن شماره کنجکاو گفت --جواب دادی؟ تأییدوار سرمو تکون دادم. اخم کرد --به اجازه ی کی اونوقت؟ --خب زنگ خورد منم.... حرفمو با فریادش قطع کرد --تو غلط کردی! گستاخ جواب دادم --من هرکاری دلم بخواد میکنم توام به جای اینکه منو سین جیم کنی برگرد پیش زنت. پوزخند زد --اونوقت کی به تو گفته من زن دارم؟ --تا قبل از اونکه نازنین خانمتون زنگ بزنه شاید حرفتو باور میکردم ولی الان اصلاً! نشست لب تخت --بعد تو به حرف اون زنه بیشتر اعتماد داری یا من؟ --من هیچکدومتون رو نمیشناسم پس به هیچکس اعتماد ندارم. --پس اینجوریه؟ --دقیقاً، همین فردا پا میشی میری سفارت برمیگردی ایران. --نه دیگه منم هرکاری دلم بخواد میکنم. جوابشو ندادم. --دقیق بگو اون دختره چی بهت گفت؟ --مگه مهمه؟ دیر یا زود تو باید رسوا میشدی که شدی. دستشو بلند کرد --ببین دیگه زیادی داری حرف میزنی! پوزخند زدم --چیه میخوای بزنی؟ دستشو مشت کرد و بلند شد نشست رو صندلی و سرشو گرفت بین دستاش. --اونجوری که تو فکر میکنی نیست. --مهم نیس. --حرفای اون دختره یه مشت زره مفته. --پس تغییر دکوراسیون خونت چی؟ اونم لابد دروغه؟ --تو از کجا دیدی؟ وای خدایا عجب سوتی دادم. خجالت زده گفتم --حوصلم سر رفته بود بعد گوشیتو برداشتم یهویی دیدم. --اسباب بازیه مگه؟ بی هیچ حرفی به یه نقطه ی نامعلوم خیره شدم. --از این بعد اگه دستت به این گوشی بخوره... نزاشتم حرفشو ادامه بده --از این به بعدی وجود نداره همین فردا شما برمیگردی ایران پیش زنت. --ببین بزار روشنت کنم من نه ازدواج کردم و نه ازدواج خواهم کرد. الانم به جای اراجیف گفتن پاشو دو قدم راه برو چلمن نمونی. --من دلم میخواد چلمن بمونم. آمین بیدار شد و واسش شیر درست کرد بهش داد بعد حمومش کرد. بمیرم بچم چقدر به مهراب عادت داره. کاش میفهمید چقدر این مهراب دروغ گوعه. لباساشو بهش پوشوند و گرفتش سمت من. --بگیر من برم دوش بگیرم. همین که آمینو بغل کردم شروع کرد گریه کردن. مهراب نرفته برگشت و بغلش کرد تا بخوابه. تو همون حالت گفت --حرفاشو باور کردی؟ --منظورت چیه؟ --حرفای این دختره رو میگم. تلخند زدم --مگه مهمه؟بعدشم هرکسی زندگی خودشو داره. --به جون آمین.. عصبانی جیغ زدم --جون بچه ی منو قسم نخور. --ولی آخه اونجوری که فکر میکنی نیست مائده. --ببخشید ولی خیلی زشته که یه مرد متأهل اسم یه خانمو بدون پسوند صدا کنه. عصبانی شد و فریاد زد --من هرجور دلم بخواد حرف میزنم. آمین که تازه خوابش برده بود از خواب پرید و شروع کرد گریه کردن. به هر جون کندنی بود دوباره خوابوندش و نشست رو صندلی کنار تخت. --کاش می‌تونستم همه چیزو واست بگم. فقط همینقدر بدون که تو بعد از مادرم اولین زنی هستی که مثه یه خواهر واسم عزیزی. --من برام مهم نیست که موضوع چیه ولی ازت می‌خوام که برگردی پیش زن و بچت به عنوان یه زن درک میکنم که تنها بودن تو زندگی چقدر سخته. --من که هرچی بگم مرغ تو یه پا داره ولی باشه به موقعش همه چی روشن میشه...... بعد از شام مهراب کمکم کرد یکم با عصاهام راه برم و خیلی زود خوابیدم. با صدای زنگ موبایل مهراب از خواب پریدم و همون موقع مهراب از رو کاناپه بلند شد موبایلشو جواب داد. حس کنجکاویم گل کرد و خودمو زدم به خواب. اولش صداش عصبانی بود ولی بعد با صدای ملایمی گفت --سلام عزیزم خوبی قربونت برم؟ خندید --بهت گفته بودم که تو شرکتم یه منشی خانم استخدام کردم،امروزم اون تلفنو جواب داده. نه قربونت برم نگران نباش شبت بخیر. همین که تماسو قطع کرد آب دهنم پرید تو گلوم و شروع کردم سرفه کردن. نشستم رو تخت تا سرفم تموم بشه. یه لیوان آب بهم داد. خندید --میبینم که رسوا شدی. تک سرفه ای کردم و خودمو زدم به کوچه ی علی چپ --منظورت چیه؟ --فکر کردی نفهمیدم از خواب بیدار شدی؟ من اصلا از سر شب تا الان خوابم نبرد. سرمو انداختم پایین و خواستم بخوابم که صدام زد --باید بهت بگم که همه ی این کارا تظاهره. جوابشو ندادم با صدای لرزون و پر از تردیدی گفت --توروخدا با من اینجوری نکن. از تعجب نزدیک بود شاخام بزنه بیرون و نمی‌دونستم از حرفش باید چه برداشتی داشته باشم. آروم شب بخیر گفتم و خوابیدم. صبح مهراب از خواب بیدارم کرد تا صبححونه بخورم. بعد از صبححونه رفت سرکار. داشتم ناخنای آمینو می گرفتم که وسط کار حواسم رفت به حرفی که دیشب مهراب بهم زد و گوشت ناخنشو گرفتم. با صدای گریش تازه فهمیدم چه غلطی کردم و آمینو بغل کردم شروع کردم گریه کردن. یه چسب زخم زدم به ناخنشو بهش شیر دادم تا خوابش برد......