🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁 جدال عشق و نَفس🍁
پارت 69
لباساشو عوض کردم و بهش شیر دادم دوباره خوابوندمش.
مهراب اومد تو اتاق و لبخند زد
--مائده!
برگشتم سمتش
تو یه حرکت بغلم کرد و آروم دم گوشم گفت
--مرسی که هستی!
از بغلش دراومدم و لبخند زدم.
--واسه بچه اسم نزاشتی؟
سرشو انداخت پایین
--نه خب راستش گفتم باهم دیگه بزاریم.
با مکث طولانی گفتم
--مادرش قبل از مرگش اسمی....
دستشو گذاشت رو لبم
--دوسدارم تو مادرش باشی!
بدون توجه به حرفش گفتم
--اسمی مورد نظر مادرش نبود؟
کلافه گفت
--نمیدونم.
با اسمی که به ذهنم اومد بشکن زدم
--آیه!
لبخند زد
--اسم قشنگیه.
چشمک زدم
--پس بریم وسایل آیه خانمو بخریم.
--با این وضع تو؟
خندیدم
--وضع من چشه؟بعدشم هنوز که نی نی مون وزنی نداره.
رفتم لباسای آمینو عوض کردم و داشتم لباسای خودمو میپوشیدم که مهراب اومد تو اتاق
--مائده....
--جونم؟
--چیزه...
--چی شده بگو؟
--به آیه چی بپوشونیم؟
خندیدم
--واسه این انقدر مِن و مِن کردی؟
لبخند زدم
--از نوزادی آمین لباس نو دارم فعلا بهش میپوشونم تا لباسای خودشو بخریم.
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم از تو کمد آمین یکی از لباسای اسپورتشو برداشتم و پوشوندم به آیه.
آیه رو من بغل کردم و آمینم مهراب.
بچم به قدری واسه آیه ذوق داشت که هی برمیگشت نگاش میکرد و میخندید.
رفتیم واسه آیه لباس و پوشک و شیشه شیر و... خریدیم و تو راه برگشت مهراب رفت واسش شناسنامه گرفت.....
وقتی برگشتیم بچه هارو دادم دست مهراب و واسه شام دست به کار شدم.
بعد از شام بچه هارو حموم کردم.
داشتم ظرفارو میشستم که صدای گریه ی آیه بلند شد.
بغلش کردم بهش شیر دادم ولی باز گریه میکرد.
به قدری نگران شده بودم و استرس داشتم که وقتی مهراب از حموم اومد با حوله اومد تو اتاق.
--چته مائده؟
--مهراب آیه!
اومد ازم گرفتش ولی نتونست آرومش کنه.
--فکر کنم دلش درد میکنه.
بهش قطره داد تا آروم شد و خوابید.
لبخند زد و به آمین اشاره کرد
--واسه ایشون میون جنگ و بدبختی انقدر نگران نبودی!
--چیکار کنم مهراب دست خودم نیست همش حس میکنم آیه دستم امانته......
واسه خواب مهراب آمینو خوابوند پیش خودش و منم آیه رو خوابوندم وسط خودم و مهراب.
هرکاری کردم خوابم نبرد و تصمیم گرفتم مهرابو از خواب بیدار کنم.
--مهراب؟
--جون دلم؟
خندیدم
--توام بیداری؟
برگشت سمت منو و دستمو گرفت
--بدون تو خوابم نمیبره!
خندیدم و به شکمم اشاره کردم
--یکیم تو راهه.
خندید و دستمو بوسید.
خندیدم
--مهراب چرت نگو.
--جدی میگم بچه ها که خوابن.
--اگه بیدارشن چی؟
--نترس بیدار نمیشن.
از رو تخت بلند شدم و همین که خواستیم از اتاق بریم بیرون آیه از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن.
سریع برگشتم بغلش کردم تا آروم شه ولی از شانس من و مهراب آمینم با صدای گریه ی آیه خواب زده شد و مهراب بغلش کرد.
خلاصه تا صبح بچها بیدار بودن و نق میزدن.
نمیدونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم و دیدم مهراب همینجور که آمین تو بغلشه سرشو گذاشته رو شونه ی منو خوابش برده.
با دیدن آیه تو بغلم لبخند زدم و به تک تک اجزای صورتش خیره شدم.
میشه گفت کاملاً شبیه مهراب بود با این تفاوت که لباش غنچه ای بود.
تازه فهمیدم چشماشو باز کرده و زل زده به من!
لبخند زدم و با ذوق بغلش کردم
نمیدونم چرا ولی اون لحظه آروم دم گوشش گفتم
--سلام مامانی! به خونمون خوش اومدی دختر گلم!
حالت چهرش جوری بود که انگار داشت با دقت به حرفام گوش میداد.
حس خوبی بهش داشتم و دلم میخواست تو بغلم فشارش بدم.
با صدای مهراب برگشتم سمتش
--چی دارید پچ پچ میکنید؟
همین که آیه رو دادم دست مهراب پقی زد زیر گریه.
خندید
--بگیر بابا نخواستیم این نازنازیو.
آمینو بغل کرد ببره پوشکشو عوض کنه.
-- آمینو عشقه.
خندیدم و بلند شدم صبححونه آماده کردم.
مهراب از تو اتاق صدام زد
--مائده بیا صحنه رو نگا.
رفتم تو اتاق دیدم آیه از خواب بیدار شده و آمین نشسته بالاسرش داره به زبان خودش باهاش حرف میزنه و آیه با دقت گوش میداد.
مهراب خندید
--داره بهش میگه امشبم بیا گریه کنیم تا نزاریم مامان بابا بخوابن.
خندیدم و آمینو محکم بوسیدم.
--قربونت برم مامان چی میگی شما؟
بعد از صبححونه مهراب رفت مأموریت و من موندم با دوتا بچه.
واسه آمین سوپ درست کردم و داشتم بهش غذا میدادم که آیه از خواب بیدار شد.
رفتم بغلش کردم و آمین تا دید زد زیر گریه و دستاشو باز کرد.
نشستم کنارش بغلش کردم و داشتم به آیه شیر میدادم که آمین با ذوق شروع کرد شیر خوردن.
دلم به حال بچه ی تو شکمم سوخت.
بمیرم تا میاد ویتامین برسه بهش این دوتا کلکشو میکنن.......
ماه پنجمم پر شده بود و رفته بودم سونوگرافی واسه تعیین جنسیت.
حس ششم میگفت بچم دختره.......
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 70
همین که سونوگرافیم انجام شد دکتر با لبخند برگشت سمتم.
--مبارکتون باشه بچتون دختره.
مهراب با ذوق بغلم کردم و کلی قربون صدقم رفت.
برگشتیم خونه و اول از همه رفتم سراغ آیه.
واسش شیر درست کردم بهش دادم.
مهراب لباسای آمینو عوض کرد ببرتش بیرون.
همینجور که آیه بغلم بود داشتم غذا درست میکردم.
کارم تموم شد و آیه رو بردم حموم.
داشتم لباساشو بهش میپوشوندم که مهراب برگشت.
یه پلاستیک پر از خوراکی دستش بود.
خندیدم
--این همه؟
مهراب حق به جانب به آمین اشاره کرد
--بچه بردن بیرون خرج داره.
خندیدم و آمینو بغل کردم بردم دست وصورتشو شستم و داشتم لباساشو عوض میکردم که با دیدن مهراب ذوق زده دستاشو باز کرد و گفت
--ب با!
مهراب ذوق زده بغلش کرد
--جون دل بابا قربونت برم؟
با صدای بغض آلودی ادامه داد
--قربون بابا گفتنت بشم!
از وقتی آمین به دنیا اومده بود مهراب حتی یه بارم آمینو پسر خودش خطاب نکرده بود.
نه اینکه از داشتنش ناراضی باشه فکر کنم بیشتر نمیخواست منو ناراحت کنه.
ولی خب از حق نگذشته مهراب حق پدری به گردن بچم داشت.
با بغض خندیدم
--پس مامان چی میشه آمین خان؟
مهراب خندید و آمینو بغل کرد بردش حموم.
نگاهم چرخید سمت آیه که مظلوم خوابیده بود.بچه ی آرومی بود و خیلی کم پیش میومد نق بزنه.
بلند شدم ناهارو آماده کردم.
سرمیز آمین همش با ماکارونیا بازی میکرد.
مهراب خندید
--چشم به هم بزنیم این فندقمونم به دنیا اومده.
خندیدم
--آره ماشاالله مهدکودکیه واسه خودش......
مهراب از فردا قرار بود بره مأموریت و به مدت بیست روز خونه نبود.
پکر رو تخت دراز کشیدم.
مهراب برگشت سمتم
--کم کم داشت خوابم میبردا!
لبخند زدم و حرفی نزدم.
دستمو گرفت و کنجکاو گفت
--چیزیت شده؟
نتونستم تحمل کنم و لباسشو چنگ زدم شروع کردم گریه کردن.
--عــه مائده گریه واسه چی؟
--مهراب من تو این بیست رو بدون تو چجوری تحمل کنم؟
خندید
--این که گریه نداره!
عصبانی یه مشت کوبوندم به بازوش
--تو جای من بودی الان اینجا تانگو میرقصیدی؟
خندید
--نخیر ولی من بیشتر سعی میکردم واسه خاطر شوهرم که شده تحمل کنم.
خودمو لوس کردم و بچگونه گفتم
--چجولی آخه؟
خندید
--مائده کاری نکن....
خندیدم
--خیلی خب فهمیدم شما خطرناکی.
سرمو بوسید و محکم بغلم کرد
--بخواب که پیشت بودن حتی واسه یه صدم ثانیه ام ارزش داره.....
صبح زود مهراب رفت.
آمین که از خواب بیدار شد شروع کرد بهونه گرفتن.
با صدای گریش آیه از خواب بیدار شد و هردوشون با هم گریه میکردن.
به قدری کلافه شده بودم که تحملم تموم شد و با صدای بلندی سرشون فریاد زدم.
بمیرم بچه ها ساکت شدن و با بغض تو چشمای من خیره شده بودن.
نشستم رو تخت و سرمو گرفتم بین دستام.
کلاً انگار اون روز روز من نبود.
یکم گریه کردم تا آروم شدم.
بلند شدم کارای خونه رو انجام دادم و غذا درست کردم.......
تقریباً روزای آخر بارداریم بود و مهراب واسه مراقبت از من مرخصی گرفته بود.
دراز کشیده بودم رو تخت و داشتم با بچم حرف میزدم.
مهراب اومد تو اتاق و دراز کشید کنارم.
دستشو گذاشت رو شکمم و با ذوق گفت
--مائده داره تکون میخوره.
خندیدم
--بله کار هر روزشه.
با دیدن آمین که داشت راه میرفت با ذوق از رو تخت بلند شدم و همون موقع زیر دلم درد گرفت.
مهراب نگران از رو تخت بلند شد
--مائده!
خواستم بگم درد دارم ولی دردم بیشتر شد و جیغ زدم.
مهراب نگران بلند شد لباسامو بهم پوشوند و بغلم کرد گذاشتم تو ماشین.
بچه هارو گذاشت صندلی عقب و سریع راه افتاد.
تو راه به قدری جیغ زدم که حالم بد شد و بیهوش شدم.
با صدای یه نفر چشمامو باز کردم و با دیدن دکتر بالاسرم که با لبخند صدام میزد شروع کردم گریه کردن.
--خانم دکتر بچم!
--نگران نباش عزیزم انشاالله سالم و سلامت دنیا میاد.
فهمیدم تو اتاق زایمانم.
با دیدن مهراب بالاسرم که داشت گریه میکرد دستشو گرفتم.
با هر جیغی که من میزدم مهراب گریش بیشتر میشد.
نمیدونم چقدر گذشت که صدای گریه ی نوزاد تو اتاق پیچید.
بچه رو آوردن نزدیک صورتم.
همین که صورتشو چسبوندن به صورتم آروم شد.
مهراب با گریه خندید
--سلام بابایی قربونت برم....
منتقل شدم بخش و مهراب رفت بچه هارو ببره خونه و واسم یه پرستار گرفت تا ازم مراقبت کنه.
نگاهم چرخید سمت بچم و با ذوق بغلش کردم چسبوندش به سینم.
آروم دم گوشش شروع کردم قربون صدقش تا از خواب بیدار شه.
همین که از خواب بیدار شد شروع کرد نق زدن.
بهش شیر دادم تا آروم شد.
مهراب با بچه ها اومد بیمارستان.
با دیدن آمین و آیه لبخند زدم.
آمین اومد سمت بچه و بچگونه گفت
--نی نیه!
بوسش کردم
--آره مامانی نی نیه!
با دیدن آیه که با بغض بهم خیره شده بود از مهراب گرفتش و محکم بغلش کردم
--قربونت برم نازنازیه مامان!
مهراب خندید
--ماشاالله انقدر بچه داریم که تا میاد نوبت به ما برسه ذوقتون پریده.......
هروقت غمگین بودی
این حرف آرامش بخش امیرالمومنین رو به یاد بیار که می فرمایند:
«به خدا قسم که همیشه بعد از غم، گشایشی شگفت آور خواهد بود..!🌱
-الکافی،جلد۸،ص۲۹۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2