💢بازارهای بورس اروپا با اختلال فنی جهانی سقوط کرد
🔹سهام اروپا امروز با توجه به اینکه تعدادی از بازارهای بورس آن در معرض نقص فنی قرار گرفتند، سقوط کرد و به سمت متحملشدن زیان هنگفتی متاثر از کاهش قیمت کالاها و ادامهٔ افت سهام شرکتهای فناوری جهانی پیش میرود.
🔹این افت سهام با بازشدن بازارهای اروپایی در روز جمعه در سایهٔ یک مشکل فنی جهانی در اینترنت که باعث اختلال در خطوط هوایی بینالمللی، بانکها و رسانهها شده رخ داده است.
🔹اختلال فنی جهانی بر عملیاتها در کشورهای مختلف از جمله فرودگاههای آمریکا، اسپانیا، ترکیه، استرالیا، امارات، فلسطین اشغالی و بانکها در چندین کشور تأثیر گذاشت.
💢#نرم_افزار_ایرانی فرودگاه امام را از اختلال جهانی مصون کرد.
🔸مدیر فرودگاه امام خمینی(ره): فرودگاه امام با وجود این که ۸۰ درصد پروزاهای خارجی را ارائه میکند، خوشبختانه هیچ مشکلی نداشته و خدمات این فرودگاه به شکل طبیعی به مسافران ارائه میشود.
🔹از ابتدا که به این فرودگاه آمدم، مشکلی احساس شد که سیستمهای نرم افزار فرودگاه قبلا از یک شرکت فرانسوی بود که باید مرتب توسط آن شرکت پشتیبانی و حمایت میشد.
🔸لذا از ابتدا گفتیم سیستم ایرانی با یک #گروه_دانشبنیان_داخلی باید تهیه شود و در ۱.۵ سال قبل راهاندازی و بهرهبرداری صورت گرفت و از آن زمان سیستمهای فرودگاه با این #نرمافزار_داخلی کار میکند و مشکلی ندارد.
🔹مشکل فرودگاههای خارجی بهخاطر سیستم نرمافزار مایکروسافت است و در برخی فرودگاهها پذیرش مسافر بهصورت دستی انجام میشود و برخی فرودگاهها مثل مراکش کلا مختل شده است.
🔴لغو ۲۲۰۰ پرواز درپی نقص سامانههای مایکروسافت
🔹شمار پروازهای لغو شده جهان بعد از نقص سامانههای مایکروسافت به ۲۲۰۰ پرواز رسید.
✍فکر کنین اگه این اتفاق در ایران افتاده بود، خودتحقیرهای ایرانی چه اهانتهای که نمیکردن و وامصیبتا سر میدادن...
#خودتحقیریممنوع ❌
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
مایکروسافت دچار اختلال جهانی شده
اکثر سیستم های رسانه ای ،حمل و نقل ، فروشگاهی، بهداشت درمان در دنیا دچار مشکل شده
امافقط ایران روسیه و کره شمالی مشکلی ندارن! چون بخاطر تحریم های ظالمانه خیلی وقته مستقل و خودکفا شدند شریان های حیاتی شون رو از دست غرب خارج کردن
عدو شود سبب خیر ..
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اخطار شدید طرفداران پزشکیان به رئیس جمهور منتخب خودشان
توسط استاد دانشگاه تهران
⭕️ تازه دارن یواش یواش میفهمند به دولت روحانی رای دادن
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🎥 اخطار شدید طرفداران پزشکیان به رئیس جمهور منتخب خودشان توسط استاد دانشگاه تهران ⭕️ تازه دارن یوا
🔴 توجیهات پزشکیان بعد از انتقادات گسترده به فرآیند انتخاب وزرا: اگر معتقدید شاخصی ضعیف است شما شاخص دیگری بگویید تا اضافه کنیم
⏪به تمام افراد از جمله آقای قالیباف، رضایی و حتی جلیلی هم گفتم افرادتان را معرفی کنید
▪️مسعود پزشکیان، رئیس جمهور منتخب در نشست با جمعی از فعالین سیاسی:
بنده به تمام افراد ازجمله آقای قالیباف، رضایی و حتی جلیلی هم گفتم افرادتان را معرفی کنید. اگر معتقدید شاخصی ضعیف است شما شاخص دیگری بگویید تا اضافه کنیم. طبق این شاخصها همه افراد را جمع میکنیم و از میان آنها بهترینها را انتخاب میکنیم، با این روش دستمان پر است.
⏪ آقای پزشکیان توجه داشته باشند بیشتر انتقادات به کمیته شورای راهبری با مدیریت ظریف است ، بیشتر اعضای شورای راهبردی تعیین وزرا از افراد سابقه دار که سابقه بازداشت وزندان و ضدیت با دین و نظام و همسویی با دشمنان را دارند تشکیل داده و حتی یک نفر از افراد جریانات غیر اصلاحاتی را در شورا جا نداده آن وقت دم از قانون گرایی و وحدت و فراجناحی بودن میزنید!!!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 #قسمت ۱۲۸ دو روز از بحث مهیا و شهاب، میگذشت. در این مدت خانواده ها هم متو
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۱۲۹
از صبح که برگشته بود؛... تا الان که ساعت ۸شب بود، مشغول کارهای پوسترها بود. سردرد شدید و حالت تهوع داشت.موبایلش را برداشت و شماره مریم را گرفت.
ــ الو مریم!
ــ الو جانم؟!
_چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟!
_ آره!
مهیا نگران از جایش بلند شد.
ــ چی شده مریم؟!
ــ دوست شهاب، اونی که باهاش رفته بود سوریه؛ یادته؟!
مهیا، یاد حرف های آن شب شهاب افتاد.
ــ آره! همونی که هیچوقت پیکرش پیدا نشد؟!
ــ آره همون، پیدا شد. فردا میارنش؛ الانم من پیش زنشم.
مهیا، دستش را روی دهانش گذاشت. احساس میکرد؛ چشمانش می سوزد.
ــ وای خدای من...
ــ مهیا جان کاری داشتی؟!
ــ فقط میخواستم بگم پوسترها آماده شده.
ــ دستت درد نکنه!
ــ خواهش میکنم! مزاحمت نمیشم. خداحافظ.
ــ خداحافظ.
روی تخت نشست...نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. اشک هایش روی گونه هایش سرازیر میشدند.آرام زمزمه کرد.
ــ وای الان شهاب حالش خیلی بده...
به طرف تلفن رفت تا به شهاب زنگ بزند. اما میانه راه ایستاد...احساس میکرد بعد از بحث صبح، با او تماس نگیرد بهتر است. احساس می کرد، نفس کم آورده؛ پنجره را باز کرد و نفس عمیقی کشید ولی بهتر نشد.سرگیجه گرفته بود. زود روی تخت دراز کشید. دهانش خشک شده بود، چشمانش سیاهی می رفتند، نمیدانست چه بلایی دارد سرش می آید.
در باز شد و مهلا خانم وارد اتاق شد. مهلا خانم با دیدن مهیا، یا حسینی گفت و به طرفش رفت
ــ مادر مهیا! چته؟!
ــ چیزی نیست مامان!
ــ یعنی چی؟! یه نگاه به صورتت بنداز...
ــ مامان حالم خوبه!
ــ حرف نزن الآن به شهاب زنگ میزنم؛ میبریمت دکتر...
دست مادرش را گرفت.
ــ نه مامان شهاب نه!
ــ بس کن دختر! این کارا چیه؟! اون شوهرته!
ــ بحث سر این نیست. به بابایی بگو بیاد.
مهلا خانم به طرف تلفن رفت و بعد از صحبت با احمد آقا، به طرف مهیا آمد و به او کمک کرد تا لباس مناسب تن کند.احمد آقا زود خودش را به خانه رساند و به آژانس زنگ زد و به مهیا کمک کرد، تا از پله ها پایین بیاید با رسیدن به در، آژانس هم رسیده بود.
مهیا سوار ماشین شد... از درد سرش چشمانش را محکم روی هم فشار داد. ماشین حرکت کرد. مهیا نگاهی به در خانهی شهاب انداخت و چشمه اشک دوباره جوشید.سرش را روی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست.تکان های ماشین، حالش را بدتر میکرد. نجواهای آرام مادرش به گوشش میرسید؛ چشمانش را باز کرد و به دستان مادرش که دستانش را در آغوش گرفته بودند؛ لبخند بی حالی زد.
با ایستادن ماشین جلوی بیمارستان، پیاده شدند. مهیا چشمانش سیاهی می رفتند و درست نمی توانست راه برود.به سمت اورژانس رفتند و بعد از پذیرش مهیا را به اتاقی بردند.
مهیا روی تخت خوابید.همان دکتر قبلی، وارد اتاق شد.
ــ ای بابا بازم تویی دخترم!
مهیا لبخند بی حالی زد.
ــ دوباره مزاحم شدیم.
دکتر خندید.
ــ مزاحم نیستی دخترم. ولی دوست نداریم شمارو اینجا ببینیم.
دکتر بعد از چک کردن وضعیت مهیا چیز هایی برای پرستار نوشت.
ــ خداروشکر حالشون خوبه ولی دوباره عصبی و ناراحت شدند. من گفتم که این دوتا براش سمه!
روبه مهیا لبخندی زد.
ــ هیچی ارزش ناراحتی نداره دخترم! بیشتر مواظب خودت باش!
با اجازه ای گفت و از اتاق خارج شد.تلفن احمد آقا، زنگ خورد که احمد آقا از اتاق خارج شد.بعد از چند دقیقه پرستار، وارد اتاق شد و سرمی برای مهیا وصل کرد.
مهیا کم کم چشمانش بسته شد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۱۳۰
مهیا آرام چشمانش را باز کرد...
صدای بحث دو نفر را می شنید، اما آنقدر سرش درد می کرد و سرگیجه داشت؛ نمیتوانست به اطرافش تمرکز کند. دوباره چشمان را بست.صدای بازشدن در آمد؛
احساس کرد کسی کنارش نشست.همزمان دستانی دستان سردش را درآغوش گرفتند.
آرام چشمانش را باز کرد و کمی سرش را کج کرد. با دیدن شهاب شوکه شد.
باورش نمی شد کسی که مقابلش بود؛ شهاب باشد.
ــ شهاب... خودتی؟!
شهاب بوسه ای بر دستانش نشاند و آرام زمزمه کرد.
ــ آره عزیزدلم... خودمم.
نگاهی به شهاب انداخت. لباس های یک دست مشکی اش، موهای پریشان و ریش هایش، چشمان سرخ اش و صورت و صدای بم و خسته اش، همه به مهیا نشان میدادند؛ که شهاب چقدر در این روز به اون نیاز داشته ولی او بچه گانه رفتار کرده بود و در این شرایط سخت مرد زندگیش را، تنها گذاشته بود
شهاب، آرام صورتش را نوازش کرد.
ــ چرا مهیا؟! چرا؟!
مهیا که از دیدن حال آشفته ی شهاب بغض کرده بود؛ با صدای لرزان گفت:
ــ چی؟!
ــ چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! ارزشش رو داره؟! باور کن فقط به خودت آسیب نمیزنی. با هر مریض شدنت؛ من دارم آتیش میگیرم.
قطره اشکی از چشمان مهیا روی گونه ی سردش سرازیر شد.
ــ منم با فکر به اینکه میری سوریه و این جنگ لعنتی تورو ازم بگیره؛ هر لحظه هر ثانیه، دلم آتیش میگیره و داغون میشم.
مهیا نگاهی در چشمان مشکی شهاب انداخت، که الان از خستگی سرخ شده بودند.
ــ نمیرم! باورکن نمیرم دیگه! فقط با خودت اینکار رو نکن. من ارزشش رو ندارم، اینجوری خودت رو نابودی کنی. یه نگاه به خودت بنداز؛ چقدر ضعیف شدی...نمیدونی وقتی به بابات زنگ زدم و گفت بیمارستانی؛ چه به سرم اومد. تا بیمارستان رو مثل دیونه ها رانندگی میکردم... مهیا من میخوام کنارم باشی، تگیه گاهم باشی، من بهت نیاز دارم. مخصوصا تو این روزها...
مهیا با اینکه شهاب گفته بود؛ که به سوریه نمی رود. اما نمی دانست، که چرا خوشحال نشده بود.و در جواب حرف های شهاب فقط توانست آرام اشک بریزد. شهاب آرام با دست اشک هایش را پاک کرد.
ــ هیچوقت گریه نکن!
مهیا با صدای آرام زمزمه کرد.
ــ چرا؟!
ــ چون نمیدونی با اشک ریختنت که آتیشی به دلم میندازی!
قطره اشک دیگری بر گونه اش نشست و سرش را خجالت زده پایین انداخت.
ــ چرا نزاشتی مادرت خبرم کنه؟!
ــ اون روز تو اتاقت، وقتی عکس تو و دوستت رو دیدم؛ گفتی که خیلی مشتاق برگشتنشی...
شهاب گنگ نگاهش کرد.
ــ خب چه ربطی به نگفتنت داره؟!
ــ مریم بهم گفت، که پیکر دوستت برگشته؛ نمیخواستم تو این روزا که میتونی کنار دوستت باشی؛ من مزاحم و سربارت باشم.
شهاب اخم غلیظی کرد و دست مهیا را فشرد.
ــ این چه حرفیه مهیا؟! سربار؟! مزاحم!؟تو زنمی! تو همه زندگیمی! تو این دنیا برام مهمترین فرد روی زمینی... بعد تو حالت بد میشه، نمیزاری خبرم کنن که خدایی نکرده سربار و مزاحم من نشی؟!
شهاب عصبی سر پا ایستاد و شروع کرد قدم زدن.... کلافه بود. از دست کشیدن هرلحظه در موهایش مهیا به کلافه بودنش پی برد.آرام صدایش کرد.
ــ شهاب!
با نگاه غمگینی به او نگاهی کرد.
ــ جانم؟!
ــ باور کن من نمیخواستم ناراحتت کنم. فقط میخواستم با دوستت خلوت کنی و روزای آخر از بودن کنارش سیر بشی... همین!
شهاب دوباره روی صندلی نشست و دستان مهیا را در دست گرفت.
ــ میدونم عزیز دلم من! از دست تو ناراحت نیستم! از دست خودم عصبیم که چه کاری کردم، که تو همچین فکری کردی.
مهیا میخواست، اعتراض کند که شهاب اجازه نداد.
ــ شهاب؟!
شهاب چشمانش را آرام بست و باز کرد.
ــ بخواب مهیا! با دکترت که صحبت کردم، گفت باید استراحت کنی.
مهیا خودش هم دوست داشت چشم هایش را ببند و بخوابد.
ــ شهاب... ببخشید... بخاطر آرام بخش هایی که بهم دادن، نمیتونم بیدار بمونم.
شهاب لبخند خسته ای زد و دستانش را فشرد.
ــ بخواب خانمی!
مهیا مردد گفت.
ــ میخوای بری؟!
شهاب بوسه ای بر پیشانی اش کاشت.
ــ نه عزیز دلم! کجا برم وقتی همه زندگیم اینجاست.
مهیا لبخندی زد و چشمانش را بست.شهاب دست های مهیا را دردست گرفته بود و به او خیره شده بود. وقتی که برای کاری به احمد آقا زنگ زده بود و احمد آقا به او گفته بود، حال مهیا بد شده و به بیمارستان آمدند؛همان لحظه احساس کرد، ضعف کرده است. دست را بر دیوار گرفته بود، تا بر زمین نیفتد.
دوباره نگاهی به چهره معصوم مهیا که الان غرق خواب بود؛ انداخت. دوست داشت کنار پیکر بی سر دوستش باشد، اما الان مهیا مهمتر بود. الان همسرش به او نیاز داشت و باید کنارش میماند...
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۱۳۱
شهاب، آرام دستانش را از دست مهیا جدا کرد.... از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. با بیرون آمدن شهاب، احمد آقا و مهلا خانم از روی صندلی بلند شدند و به طرف شهاب آمدند.
ــ حالش چطوره شهاب جان؟!
ــ حالش خوبه! الآن خوابید. شما هم دیگه لازم نیست، اینجا بمونید. برید خونه؛ استراحت کنید.
ــ نه پسرم! تو الان باید مسجد و تو پایگاه باشی... برو ما هستیم.
ــ نه! من میمونم شما برید خونه!
ــ ولی...
ــ لطفا بگذارید، من بمونم. اینجوری خودم راحت ترم. با دکترش هم صحبت کردم. گفت صبح مرخص میشه!
شهاب بالاخره توانست آن ها را قانع کند.
مهیا، مرخص شده بود و به خانه برگشته بود.... احساس می کرد که حالش بهتر شده بود. شاید دلیلش هم، نرفتن شهاب به سوریه بود.شهاب کمکش کرد، که روی تخت بخوابد. داروهای مهیا را به طرف مهلا خانم گرفت.
ــ بفرمایید! این داروهای مهیا است. هر ۸ ساعت باید داروهاش رو بخوره.
مهلا خانم، از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه، با کاسه ای سوپ؛ دوباره وارد اتاق شد.شهاب سینی را از او گرفت. مهیا سر جایش نشست.
ــ میتونی بخوری؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ زخم شمشیر که نخوردم.
ــ الان حالت خیلی خوب نیست؛ باید بیشتر مواظب خودت باشی.
سینی را روی پاهایش گذاشت. با بسته شدن در، شهاب متوجه شد؛ که مهلا خانم آن ها را تنها گذاشت. مهیا مشغول خوردن سوپش شد. شهاب از جایش بلند شد و نگاهی به اتاق مهیا انداخت. نگاهش، روی قسمتی از دیوار متوقف شد. با لبخند به سمت عکس شهید همت رفت. ناخوداگاه لبخندی روی لبانش نشست. به چفیه کنارش نگاه انداخت. دستی به چفیه روی دیوار کشید؛ آرام زمزمه کرد.
ــ خوشا به سعادتت امیرعلی! خوشا به سعادتت!
دستش را کشید و به سمت میز تحریرش رفت. نگاهی به برگ یاداشت های رنگی، که روب لب تاپ مهیا چسبیده بودند؛ انداخت. کتابی را برداشت و آن را ورق زد. با شنیدن جابه جا کردن سینی، کتاب را روی میز گذاشت به طرف مهیا برگشت و سینی را از او گرفت.
ــ صبر کن خودم میبرمشون!
ــ خودم میرم. صورتم رو میشورم. اینا رو هم میبرم.
ــ تو برو صورتت رو بشور. خودم میبرمشون.
شهاب به سمت آشپزخونه رفت. مهلا خانم با دیدنش از روی صندلی بلند شد.
ــ پسرم، چرا زحمت کشیدی! خودم میومدم برشون میداشتم.
ــ کاری نکردم مادر جان!
شهاب با اجازه ای گفت و به اتاق برگشت.
با دیدن مهیا روی تخت گفت:
ــ میخوابی؟!
ــ دیشب نتونستم درست بخوابم.
ــ بخواب عزیزم!
به طرف چراغ رفت، تا خاموشش کند؛ که با صدای مهیا متوقف شد.
ــ خاموشش نکن...
شهاب نگاهی به او انداخت.
ــ میترسم!
شهاب اخمی کرد و مهران را لعنت کرد.
چراغ را خاموش کرد، که صدای نگران مهیا در اتاق پیچید.
ــ شهاب کجایی؟! روشنش کن توروخدا!
شهاب سریع خودش را به او رساند و دستانش را گرفت.
ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم. من پیشتم ترسی نداره.
ــ دست خودم نیست شهاب؛ میترسم!
شهاب دستش را فشرد.
ــ بخواب عزیزم؛ من کنارتم.
مهیا دیگر ترسی نداشت؛ با نوازش موهایش، آرام آرام چشمانش گرم شدند.
*
💤مهیا، کنار تابوتی نشسته و زار میزد. بلند گریه میکرد و از آنها میخواست که در تابوت را باز کنند؛ ولی هیچکس قبول نمیکرد. با دیدن شهین خانوم که حال مساعدی نداشت به طرفش دوید.
ــ شهین جون!
شهین خانم با اشک صورت مهیا را نوازش کرد.
ــ جانم؟!
ــ بهشون بگو، بزارند ببینمش! نمیزارند ببینمش...
ــ نمیشه عزیزم نمیشه!
مهیا زار زد و التماس کرد.
ــ تورو به تمام مقدسات قسم، بزار ببینمش! بهشون بگو!
شهین خانوم به آن ها اشاره کرد، که در تابوت را بردارند. مهیا سریع به سمت تابوت رفت. با برداشتن در و دیدن چهره بی حال شهاب، جیغ بلند زد.
سریع سر جایش نشست.... نفس نفس می زد....قطرات عرق روی صورتش نشسته بود. خواب وحشتناکی دیده بود. 💤
با دیدن جای خالی شهاب؛ دلش بیشتر بی قرارتر شد...
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 #قسمت ۱۳۲
مهیا، کتاب را بست و روی پاتختی گذاشت.... روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست.یاد خواب دیروزش افتاد....
دیروز بعد اینکه از خواب پرید و با جای خالی شهاب روبه رو شد؛ ترس بدی بر دلش افتاد....دوست داشت با شهاب، تماس بگیرد؛ اما نمی خواست مزاحمش شود. چون حتما کار مهمی داشته که رفته بود.
مهلا خانم وارد اتاق شد. مهیا به مادرش که چادر مشکی سر کرده بود، نگاه کرد.
ــ جایی میری مامان؟!
ــ آره عزیزم! تشیع پیکر شهید امیرعلی موکل، امروز هست.
ــ امروز؟؟؟
ــ آره دیگه مراسم الان شروع میشه!
ــ پس چرا بهم نگفتید؟!
ــ مگه میخواستی بیای؟!
ــ آره!!
ــ ولی مادر! شهاب گفت که نزارم بیای...
مهیا، اخمی بین ابروانش نشست.
ــ شهاب گفت؟!
ــ آره مادر! گفت حالت خوب نیست، نزارم بیای!
ــ ولی من میام! نمیشه که تو همچین روزی شهاب رو تنها بزارم!
ــ نمیدونم والا مادر! هر جور راحتی. اگه میای زود آمادشو.
ــ الان آماده میشم.
مهیا سریع از جایش بلند شد و در عرض چند دقیقه آماده، دم در بود.
ــ مادر مهیا! مطمئنی حالت خوبه؟!
مهیا با اینکه کمی سر درد و سرگیجه داشت؛ اما لبخندی زد و سرش را تکان داد.
مهلا خانم و مهیا در کنار هم، به طرف مسجد رفتند. مهیا به مسیر که برای تشیع پیکر شهید آماده شده بود، نگاهی انداخت. دم در مسجد، خیلی شلوغ بود. سعی کرد، شهاب را بین جمعیت پیدا کند. اما آنقدر شلوغ بود، که جست و جویش به جایی نرسید.وارد مسجد شدند. صدای مداح در فضای سرد مسجد میپیچید.
🎙خوش به حال، مدافعان حرم...
پر کشیدند، از میان حرم...
بین سجده، میان سرخیِ خون...
آرمیدند با، اذان حرم...
لک لبیک، یاحسین_ع گفتند...
در حریم، نوادگانِ حرم...
مثل عباس، با قدی رعنا...
شده بودند، پاسبان حرم...
چه قَدَر عاشقانه، جان دادند...
در رهِ دوست، عاشقان حرم...
🎙روی سنگ مزارشان باید...
بنویسند، خادمان حرم...!
کم نشد از سرِ یکایکشان...
سایه ی لطف، عمه جان حرم...
پرچم یاحسین_ع را دادند...
اربعین دست، زایران حرم...
از دور شهین خانوم را دیدند..به طرفشان رفتند. شهین خانوم با دیدنشون از جا بلند شد و مهیا را در آغوش گرفت.
ــ کجا بودی مهیا؟! نه سری میزنی نه چیزی؟!
ــ شرمنده! حالم خوب نبود!
ــ میدونم عزیزم! شهاب گفت. شرمنده نتونستم بیام دیدنت. همش مشغول بودیم.
ــ این چه حرفیه مامان! مریم کجاست؟!
ــ نمیدونم والا عزیزم! اینجا بودن تازه! خودش و سارا و نرجس...
مهیا سری تکان داد و به مداح گوش سپرد.
🎙وای بر ما، که بالمان بسته است...
ما کجا و، کبوتران حرم...
هر چه شد، عاقبت که جا ماندیم...
نزدیم پر، در آسمان حرم...
ما که مُردیم، ایهااالرباب...!
پس نیامد، چرا زمان حرم...
یادم آمد، فرار می کردند...
از دل خیمه، دختران حرم...!
آه، شیطان دوباره آمد و زد...
تازیانه، به حوریان حرم...
شمر و خولی، دوباره افتادند...
بی عمو، نیمه شب به جان حرم...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
🔆 #تلنگر
❌واقعه کربلا به ما گوشزد میکند علیرغم اینکه گاهی اوقات رای با اکثریت است..
☘ اما حق با اکثریت نیست!
#ما_ملت_امام_حسینیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2