✌در آسـتانہے ظــهور✌
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۴ ±پايانعملجراحی عمل جراحي طولان
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۵
±پایانعملجراحی
خوب به ياد دارم كه چه ذكري ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم!
او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با بچههايش چه كنيم؟ يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچههاي من چه كند!؟كمي آنسوتر، داخل يكي از اتاقهاي بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف ميزد!
من او را هم ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد.
او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي كردم و گفتم كه شايد برنگردم.
اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. اوزن و بچه دارد، اما من نه.
يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه ميشوم. نيتها و اعمال آنها را ميبينم و...
بار ديگر جوان خوشسيما به من گفت: برويم؟
خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است.
از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه!
مكثي كردم و به پسر عمهام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوي شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حاال اينجا و با اين وضع بروم؟!
اما انگار اصرارهاي من بيفايده بود. بايد ميرفتم.
همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟بياختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظهاي بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم!
اين را هم بگويم كه زمان، اصلا مانند اينجا نبود. من در يك لحظهصدها موضوع را ميفهميدم و صدها نفر را ميديدم! آن زمان كامال متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلي خوبي داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلي عالي بود.
من شنيده بودم كه دو ملك از سوي خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو ملك را ميديدم.
چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتني بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم.
ما با هم در وسط يك بيابان كويري و خشك و بيآب و علف حركت ميكرديم. كمي جلوتر چيزي را ديدم!
روبروي ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود.
آهستهآهسته به ميز نزديك شديم!
به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دستها، چيزي شبيه سراب ديده ميشد. اما آنچه ميديدم سراب نبود، شعلههاي آتش بود!
حرارتش را از راه دور حس ميكردم.
به سمت راست خيره شدم. در دوردستها يك باغ بزرگ و زيبا، يا چيزي شبيه جنگلهاي شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكي از آن سو احساس ميكردم.
به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم.
ميخواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند،
هيچ عکسالعمل نشان ندادند.
حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد.
#کانال در آستانه ظهور
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۵ ±پایانعملجراحی خوب به ياد دارم
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۶
±حسابرسی
جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتي تعجب من را ديد، گفت: كتاب خودت هست، بخوان. امروز براي حسابرسي، همين كه خودت آن را ببيني كافي است.
چقدر اين جمله آشنا بود. در يكي از جلسات قرآن، استاد ما اين آيه را اشاره كرده بود: «اقرا كتابك، كفي بنفسك اليوم عليك حسيبا.» اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت.
نگاهي به اطرافيانم كردم. كمي مكث كردم و كتاب را باز كردم.
سمت چپ بالاي صفحه اول، با خطي درشت نوشته شده بود:
«13 سال و 6 ماه و 4 روز»
از آقايي كه پشت ميز بود پرسيدم: اين عدد چيه؟
گفت: سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدي.
به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يكسال از پانزده سال قمري كمتر است. اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه هاي بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داري. من هم قبول كردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زيادي نوشته شده بود. از سفر زيارتي مشهد تا نمازهاي اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم: اينها چيست؟ گفت: اينها اعمال خوبي است كه قبل از بلوغ انجام دادي. همه اين كارهاي خوب برايت حفظ شده.
قبل از اينكه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز نگاهي كلي به كتاب من كرد و گفت: نمازهايت خوب و مورد قبول است. براي همين وارد بقيه اعمال ميشويم.
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويقهاي پدر و مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم. كمتر روزي پيش ميآمد كه نماز صبحم قضا شود. اگر يك روز خداي ناكرده نماز صبحمقضاميشد، تا شب خيلي ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را ازبچگي آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت ميدادم.
خوشحال شدم. به صفحه اول كتابم نگاه كردم. از همان روز بلوغ، تمام كارهاي من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتي ذرهاي كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند.
تازه فهميدم كه «فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره» يعني چه. هر چي كه ما اينجا شوخي حساب كرده بوديم، آنها جدي جدي نوشته بودند!
در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كارهاي روزانه من، چيزي شبيه يك تصوير كوچك وجود داشت كه وقتي به آن خيره ميشديم، مثل فيلم به نمايش در ميآمد. درست مثل قسمت ويدئو در موبايلهاي جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده ميكرديم.
آن هم فيلم سه بعدي با تمام جزئيات! يعني در مواجه با ديگران، حتي فكر افراد را هم ميديديم. لذا نميشد هيچ كدام از آن كارها را انكار كرد. غير از كارها، حتي نيتهاي ما ثبت شده بود.
#کانال در آستانه ظهور
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۶ ±حسابرسی جوان پشت ميز، به آن كتا
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۷
±حسابرسی
آنها چيز را دقيق نوشته بودند. جاي هيچگونه اعتراضي نبود. تمام اعمال ثبت بود هيچ حرفي هم نميشد بزنيم. اما خوشحال بودم كه از كودكي،هميشه همراه پدرم در مسجد و هيئت بودم. از اين بابت به خودم افتخار ميكردم و خودم را از همين حالا در بهترين درجات بهشت ميديدم. همينطور كه به صفحه اول نگاه ميكردم و به اعمال خوبم افتخار
ميكردم، يكدفعه ديدم، تمام اعمال خوبم در حالمحو شدن است!
صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبديل به كاغذ سفيد شده بود! باعصبانيت به آقايي كه پشت ميز بود گفتم: چرا اينها محو شد.
مگر من اين كارهاي خوب را انجام ندادم!؟
گفت: بله درست ميگويي، اما همان روز غيبت يكي از دوستانت را كردي. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
باعصبانيت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟
او هم غير مستقيم اشاره كرد به حديثي از پيامبر كه ميفرمايند:
سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشک، به پاي سرعت اثر غيبتدر نابودي حسنات يک بنده نميرسد.
رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسيج، هيئت، رضايت پدر و مادر و...
فيلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمال خوب، مورد تأييد من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خيليها مثل من بچه مثبت بودند. خيلي از كارهاي خوبي كه فراموش كرده بودم تماماً براي من يادآوري ميشد. اما باتعجب دوباره مشاهده كردم كه تمام اعمال من در حال محو شدن است!
گفتم: اين دفعه چرا؟ من كه در اين روز غيبت نكردم!؟
جوان گفت: يكي از رفقاي مذهبي ات را مسخره كردي. اين عملزشت باعث نابودي اعمالت شد.
بعد بدون اينكه حرفي بزند، آيه سيام سوره يس برايم يادآوري شد: روز قيامت براي مسخرهكنندگان روز حسرت بزرگي است.
«یاحَسرَةًعلیالعبادمایاتیهممنرسولٍالاّکانوابه یَستهزؤن»
خوب به ياد داشتم كه به چه چيزي اشاره دارد. من خيلي اهل شوخي و خنده و سركار گذاشتن رفقا
بودم. با خودم گفتم: اگه اينطور باشه كه خيلي اوضاع من خرابه!
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم كلي اعمال خوب داشتم. اما كارهاي خوب من پاك نشد. با اينكه آن روز هم شوخي كرده بودم، اما در اين شوخيها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسي اهانت نكرديم. غيبت
نكرده بودم. هيچ گناهي همراه با شوخيهاي من نبود. براي همين، شوخيها و خندههاي من، به عنوان كار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شكر.
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، باتعجب ديدم كه ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
به آقايي كه پشت ميز نشسته بود بالبخندي از سر تعجب گفتم:
حج؟! من اين اواخر مکه رفتم، در سنين نوجواني کی مكه رفتم که خبر ندارم!؟
گفت: ثواب حج ثبت شده، برخي اعمال باعث ميشود كه ثواب چندين حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اينكه از سر مهرباني به پدر و مادرت نگاه كنياما دوباره مشاهده كردم كه يكي يكي اعمال خوب من در حال پاك شدن است! ديگر نياز به سؤال نبود.
#کانال در آستانه ظهور
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۷ ±حسابرسی آنها چيز را دقيق نوشته ب
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۸
±حسابرسی
خودم مشاهده كردم كه آخر شب با رفقا جمع شده بوديم و مشغول اذيت كردن يكي از دوستان بوديم، ياد آيه۶۵سوره زمرافتادم كه ميفرمود:«برخي اعمال باعث خبطنابودي اعمال خوب انسان ميشود.»
به دو نفري كه در كنارم بودند گفتم: شما يك كاري بكنيد!؟
همينطور اعمال خوب من نابود ميشود و...
سري به نشانه نااميدي و اينكه نميتوانند كاري انجام دهند برايم تكان دادند. همينطور ورق ميزدم و اعمال خوبي را ميديدم كه خيلي برايش زحمت كشيده بودم، اما يكي يكي محو ميشد.
فشار روحي شديدي داشتم. كم مانده بود دق كنم. نابودي همه ثروت معنويام را به چشم ميديدم. نميدانستم چه كنم!هرچه شوخي كرده بودم اينجا جدي جدي ثبت شده بود. اعمالخوب من، از پروندهام خارج ميشد و به پرونده ديگران منتقل ميشد.نكته ديگري كه شاهد بودم اينكه؛ هرچه به سنين بالاتر ميرسيدم، ثواب كمتري از نمازهاي جماعت و هيئتها در نامه عملم ميديدم! به جواني كه پشت ميز نشسته بود گفتم: در اين روزها من تمام نمازهايم را به جماعت خواندم. من در اين شبهاهيئت رفتهام. چرا اينها در اينجا نيست؟
رو به من كرد و گفت: خوب نگاه كن. هرچه سن و سالت بيشترميشد، ريا و خودنمايي در اعمالت زياد ميشد. اوايل خالصانه به مسجد و هيئت ميرفتي اما بعدها، مسجد ميرفتي تا تو را ببينند. هيئت ميرفتي تا رفقايت نگويند چرا نيامدي!
اگر واقعاً براي خدا بود، چرا به فلان مسجد يا هيئت كه دوستانت نبودند نميرفتي؟
±نیت
صفحات را كهورق ميزدم،وقتي عملي بسيار ارزشمند بود،آن عمل، درشتتر از بقيه در بالاي صفحه نوشته شده بود.در يكي از صفحات، به صورت بسيار بزرگ نوشته شده بود:
كمك به يك خانواده فقير
شرح جزئيات و فيلم آن موجود بود، ولي راستش را بخواهيد من هرچه فكر كردم به ياد نياوردم كه به آن خانواده كمك كرده باشم!
يعني دوست داشتم، اما توان مالي نداشتم كه به آنها كمك كنم. آن خانواده را ميشناختم. آنها در همسايگي ما بودند و اوضاع مالي خوبي نداشتند. خيلي دلم ميخواست به آنها كمك كنم، براي همين يك روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم. به دو نفر از اعضاي فاميل كه وضع مالي خوبي داشتند مراجعه كردم. من شرح حال آن خانواده را گفتم و اينكه چقدر در مشكلات هستند، اما آنها اعتنايي نكردند.
حتي يكي از آنها به من گفت: بچه، اين كارا به تو نيومده. اين كار بزرگترهاست. آن زمان من۱۵سال بيشتر نداشتم، وقتي اين برخورد را با من داشتند، من هم ديگر پيگيري نكردم.اما عجيب بود كه در نامه
عمل من، كمك به آن خانواده فقير ثبت شده بود!
به جوان پشت ميز گفتم: من كاري براي آنها نكردم!؟ او گفت: تونيت اين كار را داشتي و در اين راه تلاش كردي، اما به نتيجه نرسيدي.
براي همين، نيت و حركتي كه كردي، در نامه عملت ثبت شده.البتهفكر ونيت كار خوب،دربيشترصفحات ثبت شده بود. هرجاييكه دوست داشتم كار خوبي انجام دهم ولي امكانش را نداشتم، اما براي اجراي آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود.ولي خدا را شكر كه نيتهاي گناه و نادرست ثبت نميشد.در صفحات بعد و جاي جاي اين كتابمشاهده ميكردم كه چنين اتفاقي افتاده. يعني نيتهاي خوب من ثبت شده بود.البته باز هم مشاهده كردم كه اعمال خوبم با اشتباهات و گناهاني که هيچ منفعتي برايم نداشت از بين رفته! به قول معروف: آش نخورده و دهان سوخته. هرچه جلو ميرفتم، نامه عملم بيشتر خالي ميشد!
خيلي از اين بابت ناراحت بودم. از طرفي نميدانستم چه كنم.اي كاش كسي بود كه ميتوانستم گناهانم را به گردن او بيندازم و اعمال خوبش را بگيرم! اما هرچه ميگذشت بدتر ميشد.جوان پشت ميز ادامه داد: وقتي اعمال شما بوي ريا بدهد پيش خدا ارزشي ندارد. كاري كه غير خدا در آن شريك باشد به درد همان شريك ميخورد. اعمال خالصت را نشان بده تا كار شما سريع حل شود.مگر نشنيدهاي:«اَلاَعمالُبِالنيات. اعمال به نيتها بستگي دارد.»
#کانال در آستانه ظهور
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۸ ±حسابرسی خودم مشاهده كردم كه آخر ش
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۹
±نجاتیکانسان
همين طور كه با ناراحتي، كتاب اعمالم را ورق ميزدم و با اعمال نابود شده مواجه ميشدم، يكباره ديدم بالاي صفحه با خط درشت نوشته شده:
«نجاتيكانسان»
خوب به ياد داشتم كه ماجرا چيست. اين كار خالصانه براي خدا بود. به خودم افتخار كردم و گفتم: خدا را شكر. اين كار را واقعاًخالصانه براي خدا انجام دادم. ماجرا از اين قرار بود كه يك روز در
دوران جواني با دوستانم براي تفريح و شنا كردن، به اطراف سد زاينده رود رفتيم. رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفريح.
يكباره صداي جيغ يك زن و فريادهاي يك مرد همه را ميخكوب كرد! يك پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا ميزد، هيچكس هم جرئت نميكرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.من شنا و غريق نجات بلد بودم. آماده شدم كه به داخل آب بروم اما رفقايم مانع شدند! آنها ميگفتند: اينجا نزديك سد است و ممكن است آب تو را به زير بكشد و با خودش ببرد. خطرناك است و...
اما يك لحظه با خودم گفتم: فقط براي خدا و پريدم داخل آب.خدا را شكر كه توانستم اين بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را به ساحل آوردم و با كمك رفقا بيرون آمديم. پدر و مادرش حسابي از من تشكر كردند. خودم را خشك كردم و لباسم را عوض کردم.آماده رفتن شديم. خانواده اين بچه شماره آدرس مرا گرفتند.
اين عمل خالصانه خيلي خوب در پيشگاه خدا ثبت شده بود. من هم خوشحال بودم. لااقل يك كار خوب با نيت الهي پيدا كردم. ميدانستم كه گاهي وقتها، يك عمل خوب با نيت خالص، يك انسان را در آن اوضاع نجات ميدهد. از اينكه اين عمل، خيلي بزرگ
در نامه عملم نوشته شده بود فهميدم كار مهمي كردهام. اما يكباره مشاهده كردم كه اين عمل خالصانه هم در حال پاك شدن است!
با ناراحتي گفتم: مگر نگفتيد فقط كارهايي كه خالصانه براي خدا باشد حفظ میشود، خب من اين كار را فقط براي خدا انجام دادم. پس چرا پاك شد؟! جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت: درست است، اما شما در مسير برگشت به خانه با خودت چه گفتي؟
يكباره فيلم آن لحظات را ديدم. انگار نيت دروني من مشغول صحبت بود. من با خودم گفتم: خيلي كار مهمي كردم. اگر جاي پدر مادر اين بچه بودم، به همه خبر ميدادم كه يك جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت. اگه من جاي مسئولين استان
بودم، يك هديه حسابي و مراسم ويژه ميگرفتم. اصلا بايد روزنامهها و خبرگزاريها با من مصاحبه كنند. من خيلي كار مهمي كردم.فرداي آن روز تمام اين اتفاقات افتاد. خبرگزاريها و روزنامهها با من مصاحبه كردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به ديدنم آمد و يك هديه حسابي براي من آوردند و... جوان پشت ميز گفت: تو ابتدا براي رضاي خدا اين كار را كردي، اما بعد، خرابش كردي...
آرزوي اجر دنيايي كردي و مزدت را هم گرفتي. درسته؟گفتم: همه اينها درسته. بعد باحسرت گفتم: چه كنم؟! دستم خالي است. جوان پشت ميز گفت: خيليها كارهايشان را براي خدا انجام ميدهند، اما بايد تلاش كنند تا آخر اين اخلاص را حفظ كنند.
بعضيها كارهاي خالصانه را در دنيا نابود ميكنند!
#کانال در آستانه ظهور
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۹ ±نجاتیکانسان همين طور كه با نار
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۱۰
±سفرکربلآ
حسابي به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخيهاي بيش از حد و صحبتهاي پشت سر مردم و غيبتها و... نابود ميشد و اعمال زشت من باقي ميماند. البته وقتي يك كارخالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاك شدن كارهاي زشت ميشد.
ِچراكهدر قرآنآمده بود:«اِنَالحَسنات.یُذهبنَااسَیئات»
زيارتهاي اهلبيت: بسيار در نامه اعمال من تأثير مثبت داشت.البته زيارتهاي بامعرفتي که با گناه آلوده نشده بود.اما خيلي سخت بود. هر روز ما، دقيق بررسي و حسابرسي ميشد.كوچكترين اعمال مورد بررسي قرار ميگرفت. همينطور كه اعمال روزانه ام بررسي ميشد، به يكي از روزهاي دوران جواني
رسيديم. اواسط دهه هشتاد. يكباره جوان پشت ميز گفت: به دستور آقا اباعبدالله پنج سال از اعمال شما را بخشيديم. اين پنج سال بدون حساب طي ميشود.
باتعجب گفتم: يعني چي!؟
گفت: يعني پنج سال گناهان شما بخشيده شده و اعمال خوبتان باقي ميماند. نميدانيد چقدر خوشحال شدم.اگر در آن شرايط بوديد، لذتي كه من از شنيدن اين خبر پيدا كردم را حس ميكرديد. پنج سال بدون حساب و كتاب؟!گفتم: اين دستور آقا به چه علت بود؟ همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودي صدام، بنده چندين بار توفيق يافتم كه به سفر كربلا بروم. در يكي از اين سفرها، يك پيرمرد كَرو و لال در كاروان ما بود.
مدير كاروان به من گفت: ميتواني اين پيرمرد را مراقبت كني و همراه او باشي؟ من هم مثل خيليهاي ديگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم، اما با اكراه قبول كردم. كار از آنچه فكر ميكردم سختتر بود. اين پيرمرد هوش وحواس درست و حسابي نداشت. او را بايد كامال مراقبت ميكردم. اگر لحظهاي او را رها ميكردم گم ميشد.خالصه تمام سفر كربلای من تحت الشعاع حضور اين پيرمرد شد. اين پيرمرد هر روز با من به حرم ميآمد و برميگشت. حضور قلب من كم شده بود. چون بايد مراقب اين پيرمرد ميبودم.
روز آخر قصد خريد يك لباس داشت. فروشنده وقتي فهميد كه او متوجه نميشود، قيمت را چند برابر گفت. من جلو آمدم و گفتم: چي داري ميگي؟ اين آقا زائر مولاست. چرا اينطوري قيمت ميدي؟ اين لباس قيمتش خيلي كمتره.
خالصه اينكه من لباس را خيلي ارزانتر براي اين پيرمرد خريدم. با هم از مغازه بيرون آمديم. من عصباني و پيرمرد خوشحال بود. با خودم گفتم: عجب دردسري براي ما درست شد. اين دفعهکربلا اصلا به ما حال نداد. يكباره ديدم پيرمرد ايستاد. رو به حرم كرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بيزباني براي من دعا كرد. جوان پشت ميز گفت: به دعاي اين پيرمرد، آقا امام حسين‹؏›شفاعت كردند و گناهان پنج سال تورا بخشيدند. بايد در آن شرايط قرار ميگرفتيد تا بفهميد چقدر از اين اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در كتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب اين سالها همگي ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
#کانال در آستانه ظهور
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۱۰ ±سفرکربلآ حسابي به مشكل خورده ب
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۱۱
±آزارمؤمن
در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شبها با دوستانمان با هم بوديم. شبهاي جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت
و بازرسي و... داشتيم. در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقتها، دوستان خودمان را اذيت ميكرديم! البته تاوان تمام اين اذيتها را در آنجا دادم.برخي شبهاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستاني، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرئت
داره الان تا انتهاي قبرستان برود؟! گفتم: اينكه كار مهمي نيست. من الان ميروم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي!
من سرتا پا سفيدپوش شدم و حركت كردم. خسخس صداي پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده ميشد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصي را از دور شنيدم! يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شبهاي جمعه تا
سحر، در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن ميشد. فهميدم كه رفقا ميخواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. ميخواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقاي من فکر ميکنند ترسيدهام. براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم.هرچه صداي پاي من نزديكتر ميشد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر ميشد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم.
تا اينكه به بالاي قبري رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود. يكباره تا مرا ديد فريادي زد و حسابي ترسيد. من هم كه ترسيده بودم پا به فرار گذاشتم. پيرمرد سيد، رد پاي مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد.
وقتي وارد پايگاه شد، حسابي عصباني بود.
ابتدا كتمان كردم، اما بعد، از او معذرتخواهي كردم. او با ناراحتي بيرون رفت. حالا چندين سال بعد از اين ماجرا، در نامه عملم حكايت آن شب را ديدم.
نميدانيد چه حالي بود، وقتي گناه يا اشتباهي را در نامه عملم ميديدم، خصوصاً وقتي كسي را اذيت كرده بودم، از درون عذاب ميكشيدم. گويي خودم به جاي آنطرف اذيت ميشدم.از طرفي در اين مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزيدن ميگرفت، طوري كه نيمي از بدنم از حرارت آن داغ ميشد!
وقتي چنين اعمالي را مشاهده ميكردم، به گونهاي آتش را در نزديكي خودم ميديدم كه چشمانم ديگر تحمل نداشت. همان موقع ديدم كه آن پيرمرد سيد، كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و كنار جوان پشت ميز قرار گرفت.
سيد به آن جوان گفت: من از اين مرد نميگذرم. او مرا اذيت كرد. او مرا ترساند.من هم گفتم: به خدا من نميدانستم كه سيد داخل قبر عبادت ميكند. جوان رو به من گفت: اما وقتي نزديك شدي فهميدي كه
مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع برنگشتي؟ ديگه حرفي براي گفتن نداشتم. خلاصه پس از التماسهاي من، ثواب دو سال عبادتهاي مرا برداشتند و در نامه عمل او قرار دادند تا راضیشود.دو سال نمازي كه بيشتر به جماعت بود. دو سال عبادت را دادم به خاطر اذيت و آزار يك مؤمن!
در لابهلای صفحات اعمال خودم به يك ماجراي ديگر از آزار مؤمنين برخوردم. شخصي از دوستانم بود كه خيلي با هم شوخي ميكرديم و همديگر را سركار ميگذاشتيم. يكبار در يك جمع رسمي با او شوخي كردم و خيلي بد او را ضايع كردم.
خودم هم فهميدم كار بدي كردم، براي همين سريع از او معذرتخواهي كردم. او هم چيزي نگفت. گذشت تا روز آخر كه ميخواستم براي عمل جراحي به بيمارستان بروم.دوباره به همان دوست دوران جواني زنگ زدم و گفتم: فلاني، من خيلي به تو بد كردم. يكبار جلوي جمع، تو را ضايع كردم. خواهش
ميكنم مرا حلال كن. من شايد از اين بيمارستان برنگردم. بعد در مورد عمل جراحي گفتم و دوباره به او التماس كردم تا اينكه گفت: حلال كردم، انشاءالله كه سالم و خوب برگردي.آن روز در نامه عملم، همان ماجرا را ديدم. جوان پشت ميز گفت:
اين دوست شما همين ديشب از شما راضي شد. اگر رضايت او را نميگرفتي بايد تمام اعمال خوب خودت را ميدادي تا رضايتش را كسب كني، مگر شوخي است، آبروي يك انسان مؤمن را بردي.
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
#کانال در آستانه ظهور
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۱۱ ±آزارمؤمن در دوران جواني در پايگ
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۱۲
±حسينيه
مي خواستم بنشينم و همانجا زار زار گريه كنم. براي يك شوخي بيمورد دو سال عبادتهايم را دادم. براي يك غيبت بيمورد، بهترين اعمال من محو ميشد. چقدر حساب خدا دقيق است. چقدر كارهايناشايست را به حساب شوخي انجام داديم و حالا بايد افسوس بخوريم.
در اين زمان، جوان پشت ميز گفت: شخصي اينجاست كه چهار ساله منتظر شماست! اين شخص اعمال خوبي داشته و بايد به بهشت برزخي برود، اما معطل شماست. با تعجب گفتم: از چه كسي حرف ميزنيد؟يكي از پيرمردهاي اُمناي مسجدمان را ديدم كه در مقابلم و در كنار همان جوان ايستاده. خيلي ابراز ارادت كرد و گفت: كجايي؟
چند ساله منتظرت هستم. بعد از كمي صحبت، اين پيرمرد ادامه داد: زماني كه شما در مسجد و بسيج، مشغول فعاليت فرهنگي بوديد، تهمتي را در جمع به شما زدم. براي همين آمدهام كه حلالم كنيد.
آن صحنه برايم يادآوري شد. من مشغول فعاليت در مسجد بودم. كارهاي فرهنگي بسيج و... اين پيرمرد و چند نفر ديگر در گوشهاي نشسته بود. بعد پشت سر من حرفي زد كه واقعيت نداشت. او به من تهمت بدي زد. او نيت ما را زير سؤال برد. عجيبتر اينكه،
زماني اين تهمت را به من زد كه من ابتداي حضورم در بسيج بود و نوجوان بودم!!آدم خوبي بود. اما من نامه اعمالم خيلي خالي شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: درسته ايشان آدم خوبي است، اما من همينطوري نميگذرم. دست من خالي است. هر چه ميتواني از او بگير.جوان هم رو به من كرد و گفت: اين بنده خدا يك وقف انجام داده كه خيلي بابركت بوده و ثواب زيادي برايش ميآيد. او يك حسينيه را در شهرستان شما، خالصانه براي رضاي خدا ساخته كه مردم از آنجا استفاده ميكنند. اگر بخواهي ثواب كل حسينيهاش را از او ميگيرم و در نامه عمل شما ميگذارم تا او را ببخشي.
با خودم گفتم: »ثواب ساخت يك حسينيه بهخاطر يك تهمت؟! خيلي خوبه.بنده خدا اين پيرمرد، خيلي ناراحت و افسرده شد، اما چارهاي نداشت. ثواب يك وقف بزرگ را به خاطر يك تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخي. براي تهمت به يك نوجوان، يكحسينيه را كه بااخالص وقف كرده بود، داد و رفت!اما تمام حواس من در آن لحظه به اين بود كه وقتي كسي بهخاطر تهمت به يك نوجوان، يك چنين خيراتي را از دست ميدهد، پس ما كه هر روز و هرشب پشت سر ديگران مشغول قضاوت كردن و حرف زدن هستيم چه عاقبتي خواهيم داشت؟! ما كه بهراحتي پشت سر مسئولين و دوستان و آشنايان خودمان هرچه ميخواهيم ميگوييم...
باز جوان پشت ميز به عظمت آبروي مؤمن اشاره كرد.
#کانال در آستانه ظهور
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۱۲ ±حسينيه مي خواستم بنشينم و همان
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۱۳
±اعجازاشك
ايستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه ميکردم.انگار هيچ ارادهاي از خودم نداشتم. هيچ کار و عملم قابل دفاع نبود. فقط نگاه ميکردم.
يکي آمد و دو سال نمازهاي من را برد! ديگري آمد و قسمتي از کارهاي خير مرا برداشت. بعدي...
بلا تشبيه شبيه يک گوسفند که هيچ ارادهاي ندارد و فقط نگاهميکند، من هم فقط نگاه ميکردم.
چون هيچگونه دفاعي در مقابل ديگران نميشد کرد. در دنيا،انسان هرچند مقصر باشد، اما در دادگاه از خود دفاع ميکند و با گرفتن وکيل و... خود را تاحدودي از اتهامات تبرئه ميکند.
اما اينجا... مگر ميشود چيزي گفت؟! فقط نگاه ميکردم. حتي آنچه در فکر انسان بوده براي همه نمايان است، چه رسد به اعمال انسان. براي همين هيچکس نميتواند بيدليل از خود دفاع کند.
درکتاب اعمال خودم چقدر گناهاني را ديدم که مصداق اين ضرب المثل بود: آش نخورده و دهن سوخته. شخصي در مقابل من غيبت کرده يا تهمت زده و من هم در گناه او شريک شده بودم. چقدر گناهاني را ديدم که هيچ لذتي برايم نداشت و فقط سرافکندگي برايم ايجاد کرد.خيلي سخت بود. خيلي. حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت.
امازماني که بررسي اعمال من انجام ميشد و نقايص کارهايم را ميديدم، گرماي شديدي از سمت چپ به سوي من ميآمد! حرارتي که نزديک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما...
اين حرارت تمام بدنم را ميسوزاند، طوري که قابل تحمل نبود. همه جاي بدنم ميسوخت، بجز صورت و سينه و کف دستهايم!براي من جاي تعجب بود. چرا اين سه قسمت بدنم نميسوزد؟!
لازم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلافاصله فهميدم.
من از نوجواني در هيئت و جلسات فرهنگي مسجد محل حضور داشتم. پدرم به من توصيه ميکرد که وقتي براي آقا امام حسين و يا حضرت زهرا و اهل بيت :اشک ميريزي، قدر اين اشک را بدان. اشک بر اين بزرگان، قيمتي است و ارزش آن را در قيامت ميفهميم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنيده بود که اين اشک را به سينه و صورت خود بکشيد و اين کار را ميکرد. من نيز وقتي در مجالس اهلبيت:گريه ميکردم. اشک خود را به صورت و سينهام ميکشيدم. حالا فهميدم که چرا اين سه عضو بدنم نميسوزد!
نکته ديگري که در آن وادي شاهد بودم بحث اشک و توبه بر درگاه الهي بود. من دقت کردم که برخي گناهاني که مرتکب شده بودم در کتاب اعمالم نيست! بعد از اينکه انسان از گناهي توبه ميکند و ديگر سمت آن نمیرود ً گناهاني که قبالا ً مرتکب شده کاملا از اعمالش حذف ميشود.
آنجا رحمت خدا را به خوبي حس کردم. حتي اگر کسي حقالناس بدهکار است اما از طلبکار خود بي ّ اطلاع است، با دادن رد مظالم برطرف ميشود. اما حقالناسي که صاحبش را بشناسد بايد در دنيابرگرداند. حتي اگر يک بچه از ما طلبکار باشد و در دنيا حلال نکرده باشد، بايد در آن وادي صبر کنيم تا بيايد و حلال کند.
#کانال در آستانه ظهور
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۱۴ ±بیتالمال از ابتداي جواني و از
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۱۵
±صدقه
در ميان روزهايي كه بررسي اعمال آنها انجام شد،
يكي از روزهابراي من خاطره ساز شد. چون در آن وضعيت، ما به باطن اعمال آگاه ميشديم.
يعني ماهيت اتفاقات و علت برخي وقايع را ميفهميديم. چيزي كه امروزه به اسم شانس بيان میشود، اصلا آنجا مورد تأييد نبود، بلكه تمام اتفاقات زندگي به واسطه برخي علتها رخ ميداد.روزي در دوران جواني با اعضاي سپاه به اردوي آموزشي رفتيم.كلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسيد، نميدانيد كه چقدر بچههاي هم دوره را اذيت كردم. بيشتر نيروها خسته بودند و داخل
چادرها خوابيده بودند، من و يكي از رفقا ميرفتيم و با اذيت كردن، آنها را از خواب بيدار ميكرديم!
براي همين يك چادر كوچك، به من و رفيقم دادند و ما را از بقيه جدا كردند.
شب دوم اردو بود كه باز هم بقيه را اذيت كرديم و سريع برگشتيم چادر خودمان كه بخوابيم. البته بگذريم از اينكه هرچه ثواب و اعمال خير داشتم، بهخاطر اين كارها از دست دادم!
وقتي در اواخر شب به چادر خودمان برگشتيم، ديدم يك نفر سر جاي من خوابيده!من يك بالش مخصوص براي خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، براي خودم يك رختخواب قشنگ درست كرده بودم.
چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه كسي جاي من خوابيده، فكر كردم يكي از بچهها ميخواهد من را اذيت كند، لذا همينطور كه پوتين پايم بود، جلو آمدم و يك لگد به شخص خواب زدم!
يكباره ديدم حاج آقا... كه امام جماعت اردوگاه بود از جا پريد و قلبش را گرفته و داد ميزد: كي بود؟ چي شد؟ وحشت كردم. سريع از چادر آمدم بيرون. بعدها فهميدم كه حاج آقا جاي خواب نداشته و بچهها براي اينكه مرا اذيت كنند، به حاج آقا گفتند كه اين جاي حاضر و آماده براي شماست!
اما لگد خيلي بدي زده بودم. بنده خدا يك دستش به قلبش بود و يك دستش به پشتش!
حاج آقا آمد از چادر بيرون و باعصبانيت گفت: الهي پات بشكنه، مگه من چيكار كردم كه اينجوري لگد زدي؟جلو رفتم و گفتم: حاج آقا غلط كردم. ببخشيد. من با كسي ديگه شما را اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود كه پوتين پايم كردم و ممكن است ضربه شديد شود.خلاصه اون شب خيلي معذرت خواهي كردم. بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما برويد بخوابيد، من تو ماشين ميخوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو برميدارم.چراغ برداشتم و رفتم توي چادر، همين كه بالش رو برداشتم، ديدم يك عقرب به بزرگي كف دست زير بالش من قرار دارد!حاج آقا هم داخل شد و هر طوري بود عقرب رو كشتيم. حاجي نگاهي به من كرد و گفت: جان مرا نجات دادي، اما بد لگدي زدي،
هنوز درد دارم. من هم رفتم داخل ماشين خوابيدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتيم.روز بعد، من در حين تمرين در باشگاه ورزشهاي رزمي، پايم شكست. اما نكته جالب توجه اين بود كه ماجراي آن روز در نامه عمل من، كامل و با شرح جزئيات نوشته شده بود.جوان پشت ميز به من گفت: آن عقرب مأمور بود كه تو را بكشد، اما صدقهاي كه آن روز دادي، مرگ تو را به عقب انداخت!
همان لحظه فيلم مربوط به آن صدقه را ديدم. يام افتاد عصر همان روز، خانم من زنگ زد و گفت: فالني كه همسايه ماست، خيلي مشكل مالي دارد. هيچي براي خوردن ندارند. اجازه دارم از پولهايي كه كنار گذاشتي مبلغي به آنها بدهم؟ گفتم: آخه اين پولها براي خريد موتور است. اما عيب نداره. هر چقدر ميخواهي به آنها بده.جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحاني كه لگد خورد؛ ايشان در آن روز كاري كرده بود كه بايد اين ضربه را ميخورد. ولي به نفرين ايشان، پاي تو هم شكست.
بعد به اهميت صدقه دادن و خيرخواهي براي مردم اشاره كرد.البته اين نکته را بايد ذکر کنم:«به من گفته شد که صدقات،صلهرحم، نمازجماعت و زيارت اهلبيت:و حضور در جلسات ديني و هر کاري که خالصانه براي رضاي خدا انجام دهي جزو مدت
عمرت حساب نشده و باعث طولاني شدن عمر ميگردد.»
#کانال در آستانه ظهور
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۱۵ ±صدقه در ميان روزهايي كه بررسي اع
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۱۶
±گره گشايی
بيشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکالت مردم به سادگي عبور ميکنند.اگر انسان بتواندحتي قدمي کوچک در حل گرفتاري بندگان خدا بردارد،اثر آن را در اين جهان و در آنسوي هستي بهطورکامل خواهدديد.در بررسي اعمال خود،مواردي را ديدم که برايم بسيار عجيب بود.مثال شخصي از من آدرس ميخواست.من اوراکامل راهنمايي کردم. او هم دعا کرد و رفت.من نتيجة دعاي او را به خوبي در نامه عملم مشاهده کردم!يااينکه وقتي کاري براي رضاي خدا و حل مشکل مردم انجامميدادم،اثر آن در زندگي روزمرهام مشاهده ميشد.اينکه ما در طي روزحوادثي را از سرميگذرانيم وميگوييمخوب شد اينطور نشد.ياميگوييم:خدا را شکر که از اين بدتر نشد، به خاطر دعاي خير افرادي است که مشکلي از آنها برطرف کرديم.من هر روز براي رسيدن به محل کار،مسيري را در اتوبان طي ميکنم.همیشه اگر ببينم کسي منتظر است،حتماً او را سوار ميکنم.يک روزهوا باراني بود.پيرزني با يک ساک پر از وسايل زيرباران مانده بود.با اينکه خطرناک بود اما ايستادم و او را سوار کردم.ساک وسايل او گلي شده و صندلي را کثيف کرد، اما چيزي نگفتم. پيرزن تا به مقصد برسد مرتب براي اموات من دعا کرد صلوات فرستاد.بعدهم خواست کرايه بدهد که نگرفتم وگفتم:هرچه ميخواهي پول بدهي براي اموات ما صلوات بفرست.من در آنسوي هستي، بستگان و اموات خودم را ديدم. آنها ازمن به خاطر دعاهاي آن پيرزن و صلواتهايي که برايشان فرستاد،حسابي تشکر کردند. اين را هم بگويم که صلوات، واقعاً ذکر و دعاي
معجزهگري است.آنقدر خيرات و برکات در اين دعا نهفته است که تا از اين جهان خارج نشويم قادر به درکش نيستيم.
پيامبر اکرم فرمودند:گرهگشايي از کار مؤمن از هفتاد بارحج خانه خداوند بالاتر است.ثمرات اين گرهگشايي آنجا بسيارملموس بود. بيشتر اين ثمرات در زندگي دنيايي اتفاق ميافتد. يعني وقتي انسان در اين دنيا، خودش را بهخاطر ديگران بهسختی بياندازد،اثرش را بيشتر در همين دنيا مشاهده خواهد کرد.يادم ميآيد که در دوران دبيرستان،بيشتر شبها در مسجد و بسيج بودم.جلسات قرآن و هيئت که تمام ميشد،در واحد بسيج بودم و حتي برخي شبها تاصبح ميماندم و صبح به مدرسه ميرفتم.
يک نوجوان دبيرستاني در بسيج ثبت نام کرده بود. او چهرهاي زيبا داشت و بسيار پسر سادهاي بود.
يک شب،پس از اتمام فعاليت بسيج،ساعتم را نگاه کردم.يک ساعت به اذان صبح بود. بقيه دوستان به منزل رفتند.من هم به اتاق دارالقران بسيج رفتم و مشغول نماز شب شدم.همان نوجوان يکباره وارد اتاق شد و سريع در کنارم نشست!وقتي نمازم تمام شد باتعجب گفتم:چيزي شده؟
با رنگ پريده گفت: هيچي، شما الان چه نمازي
ميخواندي؟گفتم: نمازشب قبل اذان صبح مستحب است که اين نماز را بخوانيم. خيلي ثواب دارد. گفت: به من هم ياد ميدهي؟به او ياد دادم و در کنارم مشغول نماز شد. اما ميدانستم او از چيزي ترسيده و نگران است.بعد از نماز صبح با هم از مسجد بيرون آمديم.گفتم: اگر مشکلي هست بگومن مثل برادرت هستم.گفت:روبروي مسجد يک جوان هرزه منتظر من بود.او با تهديد ميخواست من را به خانهاش ببرد.حتي تا نيمه شب منتظرم مانده بود.من فرار کردم و پيش شما آمدم.روز بعد يک برخورد جدي با آن جوان هرزه کردم و حسابي او را تهديد کردم.آن جوان هرزه ديگر سمت بچههاي مسجد نيامد.اين نوجوان هم با ما رفيق و مسجدي شد.البته خيلي براي هدايت او وقت گذاشتم. خدا را شکر الان هم ازجوانان مؤمن محل ماست.مدتي بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش ماه يا بيشتر درگير مسائل گزينش شدنداما کل زمان پيگيري استخدام بنده يک هفته بيشتر طول نکشيد! تمام رفقاي من فکر ميکردند که من پارتي داشتم اما آنجا به من گفتند: زحمتي که براي رضاي خدا براي آن نوجوان کشيدي، باعث شد که در کار استخدام کمتراذيت شوي و کار شما زودتر هماهنگ شودالبته اين پاداش دنيايياش بود.پاداش آخرتياش در نامه عمل شما محفوظ است.حتي به من گفتند: اينکه ازدواج شما به آساني صورت گرفت و زندگي خوبي داري،نتيجه کارهاي خيري است که براي هدايت
ديگران انجام دادي.من شنيدم که مأمور بررسي اعمال گفت: کوچکترين کاري که براي رضاي خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشيده باشيد،آنقدر در پيشگاه خدا ارزش پيدا ميکند که انسان،حسرت کارهاي نکرده را ميخورد.
#کانال در آستانه ظهور
@zoohoornazdike
✌در آسـتانہے ظــهور✌
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"› #سهدقیقهدرقیامت🤍-! #پارت۱۶ ±گره گشايی بيشتر مردم از کنار مو
‹بسـماللّٰـهالرحمـنالرحیـم..!"›
#سهدقیقهدرقیامت🤍-!
#پارت۱۷
±گرهگشایی
يك روز همسرم به من گفت:دختري را در مدرسه ديدهام كه از لحاظ جسمي خيلي ضعيف است.چندين بار از حال رفته و...من پيگيري كردم،او يك دختر يتيم و بيسرپرست است. بيا امروز به منزلشان برويم.آدرسشان را بلدم باهم راه افتاديم.در حاشيه شهر،وارد يك منزل كوچك شديم كه يك اتاق بيشتر نداشت،هيچگونه امكانات رفاهي در آنجا ديده نميشد.يك يخچال و يك اجاقگاز در كنار اتاق بود.مادر و دو دختر در آن خانه زندگي ميكردند.پدر اين دخترهادرسانحه رانندگي مرحوم شده بود.به بهانهي خوردن آب،سر يخچال رفتم.هيچ چيزي در اين يخچال نبودسرم داغ شده بود.خدايا چه كنم؟!
خودم شرايط مالي خوبي نداشتم.چطور بايد به آنها كمك ميكردم؟ فكري به ذهنم رسيد.به سراغ خالهام رفتم.او همسر شهيد و انسان مؤمن و دست به خيري بوده و هست او رابه منزل آنها آوردم.شرايط منزلشان را ديد.خودم نيز كمي كمك كردم و همان شب براي آن دو دختر، كاپشن و لباس مناسب خريديم.خاله ام آخر شب با كلي وسايل برگشت و يخچال آنها را پر از موادغذايي كرد.در ماه هاي بعد، تاتوانست زندگي آنهارا تأمين نمود.وقتي درآن سوي هستي مشغول بررسي اعمال بودم،مشاهده
كردم كه شوهر خاله ام به سمت من آمد.اوازرفقايم بودكه شهيد شد ودر كنار ديگر شهدادر بهشت برزخي،عند ربهم يرزقون بود.به من كه رسيد،در آغوشم گرفت وصورتم را بوسيدخيلي ازمن تشكر كردوقتي علت را سؤال كردم گفت:توفيق رسيدگي به آن خانواده يتيم را شمابه همسر من دادي،نميداني چه خيرات وبركاتي نصيب شما وهمسر من شد.خدا ميداند كه با گرهگشايي از كارمردم،چه مشكالت دنيايي وآخرتي ازشما حل ميشود.
±بانامحرم
خيلي مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنيده بودم. اينكه وقتي يك مرد و زن نامحرم در يك مكان خلوت قرار ميگيرند، نفر سوم آنها شيطان است. يا وقتي جوان بهسوي خدا حركت ميكند، شيطان
با ابزار جنس مخالف بهسوي او ميآيد و... يا در جايي ديگر بيان شده كه در اوقات بيكاري، شيطان به سراغ فكر انسان ميرود و...
خيلي از رفقاي مذهبي را ديدهام كه به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار وسوسههاي شيطان شده و در زندگي دچار مشكالت شدند.اين موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. زناني كه بانامحرم در
تماس هستند نيز به همين دردسرها دچار ميشوند. اينجا بود كه كلام حضرت زهرا را درك کردم كه ميفرمودند:بهترين حالت براي زنان اين است که بدون ضرورت مردان نامحرم را نبينند ونامحرمان نيز آنان را نبينند.
شكر خدا از دوره جواني اوقات بيكاري نداشتم كه بخواهم به موضوعات اينگونه فكركنم و در همان ابتداي جواني شرايط ازدواج براي من فراهم شد. اما در كتاب اعمال من، يك موضوع بود كه خدا را شكر به خير گذشت. در سالهاي اولي که موبايل آمده بود براي دوستان خودم با گوشي پيامك ميفرستادم. بيشتر پيامهاي من شوخي و لطيفه و... بود.آن زمان تلگرام و شبكههاي اجتماعي نبود. لذا از پيامك بيشتر
استفاده میشد. رفقاي ما هم در جواب براي ما جك ميفرستادند.در اين ميان يك نفر با شمارهاي ناآشنا براي من لطيفههاي عاشقانه ميفرستاد. من هم در جواب براي او جك ميفرستادم. نميدانستم اين شخص كيست. يكي دو بار زنگ زدم اما گوشي را جواب نداد.
اما بيشتر مطالب ارسالي او لطيفههاي عاشقانه بود. براي همين يكبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، به محض اينكه گوشي را برداشت و بدون اينكه حرفي بزنم متوجه شدم يك خانم جوان است!
بلافاصله گوشي را قطع كردم. از آن لحظه به بعد ديگر هيچ پيامي برايش نفرستادم و پيامهايش را جواب ندادم.
يادم هست با جوان پشت ميز خيلي صحبت كردم. بارها در مورد اعمال و رفتار انسانها براي من مثال ميزد. همينطور كه برخي اعمال روزانه مرا نشان ميداد، به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم
خيلي در رشد معنوي انسانها مشكلساز است. مگر نخواندهاي كه خداوند در آيه 30 سوره نور ميفرمايد: »به مؤمنان بگو: چشمهاي خود را از نگاه به نامحرم فرو گيرند.
بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نميکردي، گناه سنگيني در نامهی اعمالت ثبت ميشد و تاوان بزرگي در دنيا ميدادي.جوان پشت ميز، وقتي عشق و علاقه من را به شهادت ديد جملهاي بيان كرد كه خيلي برايم عجيب بود. او گفت:«اگر علاقمند باشيد و
براي شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامي كه شما داشته باشيد،شش ماه شهادت شما را به عقب مياندازد»
#کانال در آستانه ظهور
@zoohoornazdike