eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت66 نمی‌دانم در نگاهش چه داشت که از فاصله‌ی دور هم میخکوبم می‌کرد. مگر د
بگرد نگاه کن پارت67 زمانی که ما حرف می‌زدیم آن خانم به طرف در خانه‌ی امیرزاده رفت و دقیقا زنگ طبقه‌ی خانه‌ی آقای امیرزاده را فشار داد. گفتم: –نه ممنون، ما خودمون میریم. تا خواست دوباره اصرار کند. دستم را به طرف در خانه دراز کردم. –خواهش می‌کنم شما زودتر برید به آقای امیرزاده برسید. سرش را کج کرد و گفت: –چشم. رفت و کپسول را برداشت و روبه خانم چادری حرفی زد. معلوم بود با هم آشنا هستند. با خودم فکر کردم شاید خواهر امیرزاده است. ایستادن آنجا دیگر درست نبود وگرنه خیلی دلم می‌خواست که بفهمم او کیست. خیلی با تعجب به کپسول اکسیژن نگاه می‌کرد، انگار از چیزی خبر نداشت. نادیا کنار گوشم گفت: –تلما، این خانمه چه خوشگل بود، قیافش شبیهه ساچی نبود؟ دستش را گرفتم و به طرف خانه را افتادیم. –ساچی انگشت کوچیکه اینم نمیشه، این الان چادر سرشه، ببین بی‌حجابیش چی میشه. پشت چشمی نازک کرد و پرسید: –حالا کی بود؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چه میدونم، لابد فک و فامیل همین آقای امیرزادس. اصلا به ما چه. –میگم حالا با چی میریم خونه؟ –بامترو. –پس کرونا چی میشه؟ بعدشم مگه متروی اینجا رو میشناسی؟ –وقتی پول تاکسی نداریم چاره‌ای نداریم با کرونا مبارزه کنیم، یه کم بریم جلوتر از یکی بپرسم ایستگاه مترو کجاست. –اینجا که پرنده پر نمیزنه. نگاهی به اطراف انداختم. –حالا به خیابون اصلی برسیم. به سر کوچه که رسیدیم همان ماشین دویست و شش نقره‌ایی رنگ دوباره جلوی پایمان ترمز زد. من و نادیا هر دو چشمهایمان گرد شد. همان خانم چادری بود. ماسکش را پایین کشید و گفت: –سلام مجدد خانما. لطفا بفرمایید بالا، من امدم شما رو برسونم. نادیا زیر گوشم زمزمه کرد. –آخ جون از مترو راحت شدیم. لبخند زورکی زدم و رو به خانم گفتم: –خیلی ممنون، خودمون میریم. از ماشین پیاده شد و گفت: –مگه من میزارم. امروز من شما رو ترسوندم باید جبران کنم. بعد در ماشین را باز کرد و گفت: –بفرمایید. من و نادیا با شک و تردید به یکدیگر نگاه کردیم. با خودم گفتم، پس چرا به خانه‌شان نرفت و برگشت، حتما امیرزاده از او خواسته که ما را برساند. خندید. –نترسید بابا، نمیدوزدمتون. نادیا بلاتکلیف مرا نگاه کرد. من هم دوباره تعارفش را رد کردم. که گفت: –ای بابا، من غریبه نیستم همسر علی آقا هستم. لیلا فتحی پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
بگرد نگاه کن پارت68 با چشم‌های گرد شده پرسیدم. –شما همسر آقای امیرزاده هستید؟ – بله دیگه، منظورم همین علی امیرزاده هست که الان کرونا گرفته. نادیا زیرگوشم گفت: –عه تلما چطور تو نمیشناسیش؟ حیران و سرگردان زل زدم به صورت آن خانم، حرفی برای گفتن نداشتم. دنیا برایم سکوت شده بود. ان خانم دستش را بر روی کمرم گذاشت و به طرف درب دیگر ماشین هدایتم کرد. حتماحرفهایی میزد ولی گوشهای من چیزی نمی‌شنید. نگاهم به نادیا افتاد که معطل مانده بود و مرا نگاه می‌کرد. احساس کردم فشارم افتاده، در پاهایم گز گز حس می‌کردم. ناچار شدم روی صندلی ماشین بنشینم تا بتوانم بر خودم مسلط شوم. دیدم که نادیا در صندلی عقب سوار شد ولی نمی‌دانم چرا صدای باز و بسته شدن در ماشین را نشنیدم. نادیا از صندلی عقب ثقلمه‌ای به پهلویم زد و این کار را چند بار تکرار کرد. آخرین بار شنیدم که زیر گوشم گفت: –نمیشنوی؟ به عقب برگشتم و با چشمهای از حدقه درآمده‌ی نادیا روبرو شدم. پچ پچ کنان گفت: –تو خوبی؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم و نفس عمیقی کشیدم. تازه صدای رادیو را می‌شنیدم. کسی حرفی نمیزد. بعد از چند دقیقه آن خانم رادیو را خاموش کرد و پرسید: –شما با هم خواهرید؟ من حرفی نزدم. نادیا جواب داد. –بله خواهریم. –چه جالب! ولی اصلا به هم شبیه نیستین. پرسیدم: –ببخشید شما میدونید نزدیکترین ایستگاه متروی اینجا کجاست؟ –بله، مگه میشه ندونم. یه دویست سیصدمتر جلوتره. –پس بی‌زحمت ما رو همونجا پیاده کنید. سرعتش را بیشتر کرد و گفت: –نه بابا، می‌رسونمتون، تو راه باهم بیشتر آشنا میشیم و یه کم اختلاط می‌کنیم. جدی گفتم: –ممنون. من نیازی نمی‌بینم با شما اختلاط کنم. با تعجب نگاهم کرد. از دور نشان زرد مترو را دیدم. –همینجا پیاده میشیم. احساس کردم قصد ترمز کردن ندارد. چون تغییری در سرعتش نداد. صدایم بلندتر شد، صدایی که بغض‌آلود بود. –نگه دارید. فوری پایش را روی ترمز گذاشت و بعد به من زل زد. ولی من نگاهش نکردم. نمی‌خواستم با دیدنش این همه زیباییش را با خودم مقایسه کنم. لیلا فتحی پور
بگرد نگاه کن پارت69 روی صندلی مترو نشستم. مثل مسخ شده‌ها به روبرویم خیره شده بودم و پلک نمیزدم. یک علامت سوال بزرگ در سرم چرخ می‌خورد. چرا امیرزاده با من این کار را کرد. مگر من چه بدی در حقش کرده بودم. نکند آن روز می‌خواست در مورد همین موضوع صحبت کند. شاید هم من اشتباه کرده‌ام و محبتهایش را به منظور دیگری برداشت کردم. فکر و خیال دست از سرم برنمی‌داشت. زورش خیلی زیاد بود نمی‌توانستم کنارش بزنم. آنقدر تقلا کرد که آخر بغض مثل یک گلوله‌ی بزرگ به گلویم راه پیدا کرد. مترو جایی نبود که بتوانم تخلیه‌اش کنم. مدام آب دهانم را قورت می‌دادم. نادیا که روبرویم نشسته بود با دیدن قیافه‌ی من هم دردم شد و بغض کرد. مترو که در ایستگاه توقف کرد. خانم کناری‌ام پیاده شد. نادیا سریع خودش را روی صندلی کناری‌ام انداخت و دستم را گرفت. نگاهم کرد می‌خواست چیزی بپرسد ولی سکوت کرد شاید نمی‌دانست چطور بپرسد. شاید هم خجالت می‌کشید. سرش را روی شانه‌ام گذاشت و تا مقصد حرفی نزد. نگاهم را به دستش دادم، دستهای ظریف و سفیدش با لاک سفید رنگی که روی ناخنهایش زده بود زیباتر شده بود و با دستهای من که سبزه بودند اصلا سنخیتی نداشت. همسر امیرزاده راست می‌گفت ما اصلا به هم شبیه نبودیم. از مترو پیاده شدیم. دستهایم را در جیب پالتوام بردم و هوای سرد پاییزی را بلعیدم. پاهایم نای راه رفتن نداشتند. نادیا مظلومانه جلوتر از من قدم برمی‌داشت و گاهی نگران نگاهم می‌کرد. دیگر پرچانگی نمی‌کرد، انگار می‌دانست اتفاق مهمی افتاده که خواهرش را اینقدر آشفته کرده. کمی که راه رفتیم و چیزی نمانده بود به کوچه‌مان برسیم با احتیاط گفت: –آبجی، میخوای بریم همین پارک سرکوچمون یه کم قدم بزنیم؟ وقتی خیلی مهربان میشد از کلمه‌ی آبجی استفاده می‌کرد. ایستادم نگاهی به اطراف انداختم و سرم را به نشانه‌ی موافق بودن تکان دادم. قدمهایش را کندتر کرد تا دوشا دوش من قدم بر دارد. بعد دستش را به زور داخل جیب پالتوام برد و انگشتهایش را در انگشتهایم گره زد. در پارک به جز ما هیچ کس نبود. هر جا می‌رفتیم وجود کرونا زبان درازی می‌کرد. این ویروس چه قدرتمندانه توانسته بود همه را مطیع خودش کند. به قسمت آبنمای پارک که رسیدیم دیگر نادیا نتوانست حرف نزند. –آبجی یادته اون دفعه که من حالم بد بود تو چقدر باهام حرف زدی؟ یادته از شب تا اذان صبح باهات دردو دل کردم؟ تو خیلی خوابت میومد ولی به خاطر من بیدار موندی، یادته اونقدر موهام رو ناز کردی که خوابم برد؟ صبح که از خواب بیدار شدم دیدم تو موقع نماز خوندن همونجا خوابت برده. لیلا فتحی پور
بگرد نگاه کن پارت70 از حرف زدن می‌ترسیدم به بغضم اعتماد نداشتم. گاهی اصلا خوددار نبود. نگاهم به کفشهایم بود. فقط گفتم: –اهوم. نادیا دنباله‌ی حرفش را گرفت. –می‌دونم الان تو فکر میکنی من بچه‌ام نمی‌تونم درک کنم ولی من می‌فهمم، میدونم الان یه چیزی خیلی ناراحتت کرده، من اصلا نمیتونم تو رو اینطوری ببینم. بعد زیر گریه زد. دستم را از جیب پالتوام درآوردم و دور کمرش حلقه کردم. چند قدم که جلوتر رفتیم توانستم بغضم را شکست بدهم و گفتم: –ممنونم عزیزم. همین که کنارم هستی یعنی بچه نیستی و درک می‌کنی. مسئله‌ی مهمی نیست که، چرا خودتو ناراحت میکنی. بعد هر دو در سکوت نیم ساعتی قدم زدیم. سردم شده بود و دیگر حتی توان قدم زدن نداشتم. –نادیا بریم خونه. نادیا نگاهش را به چشم‌هایم داد. –بهتر شدی آبجی؟ لپش را گرفتم. –آره، خوبم بابا، مگه چیزیم بود. لبخند زد و دستم را گرفت و به طرف خانه راه افتادیم. خوشبختانه آن روز رستا مهمان خانه‌مان بود. سرگرم شدن با بچه های رستا و شیرین‌کاریهایشان تا حدودی حالم را بهتر کرد. شوهر رستا هر چند ماهی یک بار برای ماموریت به شهرهای دیگر میرفت و در این چند روز رستا در خانه‌ی ما میماند. شب موقع خوابیدن عذاب وجدان عجیبی به سراغم آمد. مدام در دلم خودم را سرزنش می‌کردم که چرا حواسم به این موضوع که ممکن است امیرزاده زن داشته باشد نبود. تمام فکرم حول این بود که از کجا باید فهمید که یک مرد متاهل است. اولین نشانه حلقه‌ی ازدواج هست که امیرزاده هیچ انگشتری نداشت. نشانه‌ی دوم با تلفن حرف زدن که من هیچ وقت ندیدم با همسرش حرف بزند، فقط یک بار با مادرش صحبت کرد. اصلا اگر زن داشت چرا صبحانه به کافی شاپ می‌آمد؟ خانم نقره می‌گفت که مشتری قدیمیشان است، پس یک روز دو روز نبوده، اصلا چرا همیشه تنهاست؟ احساس کردم دنبال راهی هستم برای توجیح خودم. اصلا مگر این حرفها مهم بود. حالا دیگر چه فرقی می‌کرد. مهم این بود که من او را از دست داده بودم. از این فکر گریه‌ام گرفت پتو را روی سرم کشیدم و سعی کردم فکر نکنم و بخوابم. چه خیال خامی داشتم. فکر این که دیگر نباید او را ببینم گریه‌ام را شدت بخشید. مرور دیدارش از پشت پنجره‌ی خانه‌شان، با آن حال زارش دلم را ریش می‌کرد. قلبم چه غریبانه در کنج قفسه‌ی سینه‌ام چنباتمه زده بود و به سوگ نشسته بود. دیگر دل و دماغ ضربان نداشت. دیگر با یادش نه خودش را به دیواره‌ی سینه‌ام می‌کوبید و نه با قدرت، خون را به طرف صورتم پمپاژ می‌کرد. مثال کودک مادر مرده‌ایی که درجایی دور از همه زانوهایش را بغل کرده و با بغض به روبرو خیره شده، بود. خواب با چشم‌هایم قهر کرده بود. مدام این پهلو و آن پهلو میشدم دوباره وجدانم به سراغم آمد، نکند در این مدت من باعث شده باشم که امیرزاده از همسرش سرد شده باشد؟ شاید در این مدت با زنش قهر بوده، اگر اینطور نبوده چرا با مادرش زندگی می‌کند. غرق این افکار بودم که احساس کردم دستی از زیر پتو دستم را گرفت. پتو را کنار زدم. نادیا بود، غمگین نگاهم می‌کرد. لبخند زورکی خرجش کردم و نگاهی به لامپ انداختم. پرسید: –خاموشش کنم؟ –نمیخوای نقشه بکشی یکی بیاد خاموش کنه؟ نگاهش را به پتویم داد. –نقشه کشیدن حوصله میخواد. وقتی تو اینجوری هستی من حوصله‌ی هیچ کاری رو ندارم. لیلا فتحی پور
بگرد نگاه کن پارت71 بعدشم رستا میخواد بیاد اینجا بخوابه، –پس بچه‌ها کجان؟. –بچه‌ها میخوان پیش محمد امین بخوابن. تبلتش بالای سرش روی زمین بود. نگاهش کردم و گفتم: –ای کلک، حوصله‌ی تبلت و ساچی خانم رو در هر حالی داریا؟ –نه بابا حوصله‌ی اونم ندارم، داشتم با بچه‌های کلاس چت می‌کردم. –تو این روزا ساچی هم خیلی ناراحته. –چرا؟ –چون نمیتونه واسه مردم بخونه، اونام تو قرنطینه هستن دیگه... رستا وارد اتاق شد و تشکش را کنار نادیا انداخت و پرسید: –کی تو قرنطینس؟ گرمم شده بود پتو را کمی کنارتر زدم. –ساچی رو میگه، همون که اصلا صدا نداره، من نمیدونم چطوری خواننده شده. نادیا گفت: –ولی مردم خیلی دوسش دارن. بالشت اضافه‌ایی که در کنارم بود را به رستا دادم. –همون دیگه با حمایتهای مردم معروف شد، وگرنه از خودش چیزی نداره، حالام که پشتش به مردم گرم شده هر کاری دوست داره انجام میده دیگرانم مثل یه جوجه که دنبال مامانشون میرن دنبالش میکنن، کاری هم ندارن کارش درسته یا غلط. فقط چون بعضی‌کارهاش متفاوته خوششون میاد. رستا روی تشکش دراز کشید و گفت: –این لامپه چقدر نور داره مثلا اتاق خوابه ها. نادیا گفت: –واسه ما فقط اتاق خواب نیست همه‌ی کارامون رو اینجا انجام میدیم. بعد بلند شد و لامپ را خاموش کرد. روی تشکش که دراز کشید گفت: تلما یه چیز رو می‌دونی؟ –چی؟ –این که بعضیها اونقدر زیاد ساچی رو دوست دارن که مثل اون لباس میپوشن و هر کاری که اون انجام میده انجام میدن. توی اتاقاشون پر از عکس و پوسترهای اونه. اصلا یه کارایی میکنن که انگار دیوونش هستن. اکثرشونم ایرانی هستن. موهای پر پشتم را به عقب هل دادم و سرم را روی بالشت جابه‌جا کردم. –آخه اونا که تا حالا ساچی رو از نزدیک ندیدن و هیچ محبتی ازش دریافت نکردن. چطوری اینقدر بهش علاقه دارن؟ رستا گفت: –مگه این همه آدم به هنر پیشه‌ها، ورزشکارا یا خیلی از آدمهای مشهور علاقه دارن، از نزدیک دیدنشون؟ –خب اونا هم همیشه برای من عجیبن، چطوری میشه که اینطوری میشه؟ این که یه نفر مثلا یه هنری داره و بقیه به خاطر اون هنرش که اونم با تلاش به دست آورده بهش احترام میزارن رو قبول دارم. ولی این که یه نفر تمام زندگیش رو فقط برای یکی که شناختی ازش نداره فقط مجازی میشناستش میزاره برای من عجیبه. دلایلشونم فقط همینه که طرف خوشگله، یا خوش تیپه، چیزی که خدادادی داره، این چیزا که پز دادن نداره، باید دید طرف از خودش چی داره. رستا گفت: –خب این جور علاقه‌ها دلایل زیادی داره. لیلا‌فتحی‌پور
برگرد نگاه کن پارت72 اونایی که دچار اینجور عشق و علاقه‌ها ميشن، نشانه هايي از اختلال شخصيت دارن. معمولا اينجور آدمها شخصيت هاي وابسته‌اي دارن، به شدت هم نيازمند به توجه ديگرانن و اعتماد به نفس پاييني هم دارن. اينجو جوونا توی تخيل خودشون اونقدر به اون فرد مورد علاقشون فکر مي کنن که توی ذهنشون اون فرد ارزشمند میشه، بعد کم‌کم ارتباطشون با اطرافیانشون کمتر میشه و هر کسی هم نسبت به اون شخص مورد علاقشون حرفی بزنه یا نظری بده که خوشایند این افراد نباشه ازش متنفر میشن و جبهه میگیرن. البته وقتی مدتش طولانی میشه توی موردهای بحرانی دچار افسردگی و مشکلات روحی میشن. نادیا گفت: –نه بابا رستا، اینجورام نیست. یکی از دوستای خود من به همین ساچی خیلی علاقه داره و عکساش رو زده تو اتاقش، پروفایلشم عکس ساچیه، ولی اصلا این جوری که تو میگی نیست، خیلی هم دختر بگو بخندیه. افسردگی چیه. بازویم را زیر سرم گذاشتم. –حالا رستا که نگفت همه، البته شایدم چون تو با کارای دوستت موافق هستی چیزی بر خلاف میلش نمیگی رفتارش باهات خوبه. به پشت خوابید. –نمیدونم. توی گروه دوستانمون شوخ تر از همه همین دوستمه. نیم خیز شدم. –نادیا بیا امتحان کنیم. –یعنی چیکار کنیم؟ –بیا امتحانی بهش پیام بده و از ساچی بد بگو، همه‌ی کاراش رو ببر زیر سوال ببین چیکار میکنه. –آخه چرا این کار رو کنم؟ ساچی که چیز بدی نداره. رستا خندید و به زحمت بلند شد نشست. –تلما تو چی میگی؟ خود نادیا حرفهای من رو قبول نداره‌ اونوقت تو میگی بره... نادیا عجولانه گفت: –نه، من منظورم اینه، دوست من اونجوری نیست. بعد فکری کرد و ادامه داد: –اصلا الان بهش پیام میدم تا بهتون ثابت بشه. رستا با لبخند گفت: –حالا نصفه شب بیخوابش نکن، فردام روز خداست. –اون خیلی دیر میخوابه، الانم نگاه کن ایناها آنلاینه، چند دقیقه پیش داشتیم چت می‌کردیم. گفتم: –تو پی وی نه، برو تو گروه دوستات اونجا بنویس، بزار عکس‌العمل بقیه رو هم ببینیم. نور تبلتش را به صورتم انداخت. –این بد جنسی نیست؟ دراز کشیدم. –ما فقط می‌خواهیم آزمایش کنیم. حالا دیگه خودت میدونی. شانه‌ایی بالا انداخت –آخه چند نفر از بچه‌ها خنثی هستن کاری ندارن ما چی میگیم. رستا گفت: –احتمالا اونام چون نمیخوان از گروه طرد بشن حرفی نمیزنن، ممکنه اونا اصلا موافق شماها نباشن. اتفاقا با این کارت میتونی نظر واقعی اونا رو هم بدونی. نادیا گفت: –حالا نمیدونم از ساچی چه بدی بنویسم، هیچی به ذهنم نمیرسه. از این که بالاخره میخواست این کار را بکند برایم عجیب بود. اگر دنیا را هم به من می‌دادند تا از امیرزاده بد بگویم این کار را نمی‌کردم. حتی حالا که قلبم از او شکسته نمی‌توانم از او متنفر باشم. نمی‌توانم سرش داد بزنم و غرورش را بشکنم. مطمئن شدم نادیا فقط یک دنبال کننده است و حس خاصی نسبت به ساچی ندارد. از این موضوع خوشحال شدم. بلند شدم و نشستم، سعی کردم غمم را فعلا کنار بگذارم. با هیجان زورکی گفتم: لیلا‌فتحی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 بایست! تو امید داری تو خدا داری... وقتی اسم خداوند را هر روز تکرار میکنی، نباید جلوی غم زانو بزنی. آنهایی که در بدترین اوضاع، در بدترین داغ ها و مصیبت ها، بازهم صبوری میکنند، بازهم دلشان را پر میدهند به سمت خدا، خوب معنی ایمان را فهمیده اند... ایمان آدمی اینجاست که محک زده میشود، اشکالی ندارد، گریه کن فریاد بزن! اما حق نداری کفر بگویی و امیدت را ناامید کنی تو سربلند از همه امتحان ها بیرون خواهی آمد،اگر صبر کنی؛ نگو چرا من؟ همه،همه،همه،داریم امتحان میشویم به آنچه«ادعا»داریم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون دست و پا جلوتون ایستادم. من مرد قوی هستم. چون از بچگی روزهای سختی رو گذروندم. سخنان مردی که دارای یک بیماری نادر به نام سندروم tetra-amelia است که ویژگی اصلی این بیماری و سندروم عدم وجود دست و پا است. تنها 7 نفر در دنیا این مشکل را دارند و نیک وی آچیچ یکی از آن 7 نفر است. طبق صحبت هایش، هنگامی که او متولد شده بود مادرش او را از پرستار نمی گرفت ولی در نهایت پدر و مادرش این بیماری را مشیت الهی دانسته و قبول کردند که نیک را بزرگ کنند. در سن 21 سالگی از دانشگاه گریفیت با دو مدرک لیسانس در رشته‌های حسابداری و برنامه‌ریزی مالی فارغ‌التحصیل گردید. از دیگر مهارت‌های او شنا، موج‌سواری و بازی گلف است. او کتاب « زندگی بی‌حد و مرز» را در شرح زندگی خود به نگارش در آورده است. او اکنون یکی از سخنزانان و نویسندگان بزرگ انگیزشی جهان است. عقیده دارد فقط غیرممکن، غیر ممکن است. سه سوال مهم نیک، از شرکت کنندگان در سمینارش، که میتونه زندگی خیلی ها رو تغییر بده. 👆
آرامش 01.mp3
10.68M
۱ معنایِ واقعیِ چیست؟ هر فرد برای حفظ و کنترل آرامش درونی خود ، لازم است به چه عوامل و نکاتی توجه کند ؟ @ostad_shojae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
❣ 📖السَّلامُ عَلَيْكَ يا خَليفَةَ رَسُولِ الله صَلَّى الله عَلَيْهِ وَآلِهِ... سلام بر تو ای گل نرگسِ گلستان رسول الله. ای که با ظهورت مشام جهان از عطر محمدی آکنده خواهد شد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت بقیة الله ارواحنا فداه در سختیها، ص578.
1_5914478953.mp3
8.21M
طلوع می کند خورشید و‌‌ آغاز می شود روزی دیگر دل من اما بی تاب تر از همیشه حسرت دیدار روی ماهتان را آه می کشد قرار دلهای بی قرار آرامش زمین و‌زمان! دریاب مرا مولای مهربان صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
دروغ نگویید وقتی می‌رويد قرارگاه تداركات بگيريد، مهمات بگيريد، دروغ نگوييد، آمار اشتباه ندهيد. هرچه تو انبار داريد بگوييد .. اگر آمار اشتباه داديد در جنگيدنِ رزمنده‌ها اثر می‌گذارد. وقتی تيربار دشمن معبر را به رگبار می‌بندد فقط خداست كه می‌تواند بچه‌ها را به سنگرها‌ی دشمن برساند. اگر مهمات، آرپی‌جی را بيش از سهم خودتان گرفتيد، بسيجی به جای اينكه آن را به تانک بزند توی هوا شلیک می‌كند. آتش منطقه را می‌بيند و بر صدر دل او حاكم می‌شود. شما وظيفه شرعی خود را انجام دهيد. خدا بقيه كارها را درست می‌كند.❇️ از کتاب "سیمای سرداران شهید"💮
🔴 می‌خواهی در دنیا و آخرت با امام زمانت باشی؟! 🔻عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ سَهْلٍ قَالَ: كَتَبْتُ إِلَى أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ السَّلاَمُ عَلِّمْنِي شَيْئاً إِذَا أَنَا قُلْتُهُ كُنْتُ مَعَكُمْ فِي اَلدُّنْيَا وَ اَلْآخِرَةِ قَالَ فَكَتَبَ بِخَطٍّ أَعْرِفُهُ أَكْثِرْ مِنْ تِلاَوَةِ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ وَ رَطِّبْ شَفَتَيْكَ بِالاِسْتِغْفَارِ. اسماعيل بن سهل مى‌گويد: به امام جواد سلام الله علیه نامه‌اى نوشتم كه دعايى به من بياموز كه چون بخوانم در دنيا و آخرت با شما باشم. امام سلام الله علیه با خطّى كه من آن را خوب مى‌شناختم نوشت: 🔹 سورۀ «انّا انزلناه»(سوره قدر) را بسيار تلاوت كن، و لبهاى خود را به ذكر استغفار تَر گردان. 📚 ثواب الاعمال، ص۱۶۵ 🟢 از همین حالا این کار رو جزء برنامه های روزانه مون قرار بدیم قرائت سوره قدر و ذکر استغفار هدیه به .. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لشگر آزادی قدس✊ ⏪خروش یمنی های مقاوم حضور میلیونی یمنی ها برای ولادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در صنعاء https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
✊ لشگر آزادی قدس✊ ⏪خروش یمنی های مقاوم حضور میلیونی یمنی ها برای ولادت پیامبر اکرم صلی الله علیه
این کلیپ را پخش کنید این تصاویر مارا به یاد روز ظهور می ندازد ان شاء الله بزودی ظهور صورت بگیرد