eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
برای ظهور حالت «اضطرار پیدا کنیم» ⁉️ براستی چرا چنین شده ایم و غیبت آن حضرت برایمان عادی شده است⁉️ چرا به خود نمی پیچیم⁉️ چرا ضجه و ناله نمی‌زنیم⁉️ به جملات دعای ندبه توجه کنید : باید گریه کنندگان بر برگزیدگان و پاکان از اهل بیت محمد و علی (صلی الله عليه و آله) گریه کنند؛ و باید ندبه کنندگان برایشان ندبه (گریه با صدا و ناله) کنند؛ باید بر آنها اشک های فراوان فرو ریزد؛ باید فریاد دلخراش سردهند؛ باید ضجه زنندگان، برایشان ضجه بزنند؛ باید برخود بپیچند و بگویند و ناله هایی با آه جانسوز سر دهند که کجا هستند حسن و حسین علیهما السلام، کجا هستند فرزندان حسین⁉️... و کجاست آن باقیمانده الهی که خاندان معصوم پیامبر از او، خالی نیست و یقینا در میان ما است. کجاست و کجاست و کجاست... {بارها، کجاست⁉️ کجاست⁉️ ... در این دعای جانسوز تکرار شده} "زندگیتو‌ امام‌ زمانۍ‌ ڪن"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت318 –تو نگفته من باور کردم. چشمات دارن داد میزنن، من هنوز اسم نامزدت رو ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت319 آن شب وقتی قدم به داخل مسجد گذاشتم نیت کردم دلتنگی‌ام را خرج خدا کنم. ولی چیزی در وجودم می گفت تو نمی‌توانی این کار را کنی. از تظاهر دست بردار. مگر دوست داشتن شوهر اشکالی دارد؟ سعی کردم بی‌تفاوت به این فکرها باشم و پسشان بزنم. ساره لنگان لنگان با دو چوب دستی که زیر بغلش بود نزدیک سجاده‌اش شد و اشاره کرد که کمکش کنم. نادیا به ساره اشاره کرد. –این همین جوری تعادل نداشت الان که دیگه نور علی نور شد. مادربزرگ گفت: –شاید بدتر از اینا هم بشه، باید صدقه ی زیادی رد کنم. نادیا چشم‌هایش گرد شد. –از اینم بدتر؟! آخه واسه چی؟! مادربزرگ چادر نمازش را سرش کرد. –واسه این که مسجد نیاد. خود من رو نمی‌بینی؟ هر شب یه کاری برام پیش میاد که می مونم بیام مسجد یا نه. همین دیشب عمه ت اینا مگه مهمون من نبودن. مجبور شدم بهش زنگ بزنم بگم یه کم دیرتر بیان که من از مسجد اومده باشم. مجبور شدم ساره رو هم بذارم پیش تلما که با هم برگردن. من روبروی در ورودی نشسته بودم و گوشم به اون ها و نگاهم به در بود. مثل همیشه پرده‌ی در ورودی بالا بود و هر کسی از جلوی در رد می شد می‌دیدم. همیشه جایی برای نماز می‌ایستادم که نزدیک‌ترین مکان به در باشد. همین که مکبر شروع به اذان گفتن کرد. از جایم بلند شدم تا چادر نمازم را سرم کنم. چادری که خودش قبلا برایم خریده بود و من خیلی دوستش داشتم. چادری با گل های درشت صورتی و زمینه‌ی طوسی. همان موقع با شنیدن صدای تک سرفه‌ای نگاهم به طرف در دوید. خودش بود. علی من بود که از جلوی در همراه مرد جوانی رد شد. به طرف در دویدم. خوشبختانه آن روز مادر و بچه‌ها نیامده بودند. در حال درآوردن کفش هایش بود و این کار را با تامل انجام می‌داد. مردی که همراهش بود زودتر به داخل رفت. ایستاده بودم و نگاهش می‌کردم. تیشرت مشکی رنگ و شلوار کتان هم‌رنگی که پوشیده بود دلشوره به دلم انداخت. به طرفش رفتم. –علی‌آقا! سرش را بلند کرد و نگاه مهربانش را به چشم‌هایم داد و لبخند زنان نجوا کرد: –جانم خانم خانوما. چقدر دلم برای این علی‌آقا گفتنت تنگ شده بود. ریش هایش بلند شده بودند. غمی که زیر لبخندش پنهان کرده بود را حس می‌کردم. پرسیدم: –چرا مشکی پوشیدی؟ اشاره‌ای به داخل ساختمان کرد. –خواهر رفیقم فوت کرده، به خاطر اونه. نفس راحتی کشیدم. دلخورتر از این حرف ها بودم که تسلیت بگویم. دلم خیلی پر بود و باید خالی‌اش می‌کردم. با بغض نگاهش کردم. –تو که من رو کُشتی، نگفتی یکی این جا چشمش به در خشک شده؟ درِ این مسجد از نگاه های من به ستوه اومد از بس که بهش التماس کردم تا تو رو تو قابش ببینم. جایی که نشسته بودی و قرآن می‌خوندی سبز شد از بس با اشک چشمام آبشون دادم. نگفتی، به یکی اون جا تو مسجد امید دادم که میام می‌بینمت؟ حالا اگه نرم چه حالی می شه؟ حالا دلتنگی هیچی، نگفتی از نگرانی خواب و خوراک رو ازش می گیرم؟ نگاهش رنگ غم گرفت و آسمان چشم‌هایش ابری شد. آقایی یاالله گویان از کنارمان رد شد. علی سرش را پایین انداخت. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت320 –برات همه چیز رو توضیح می دم. این جوری حرف می زنی نمی گی قلبم ایست می کنه؟ سکوت کردم. نگاهی به داخل انداخت و ادامه داد: –نماز شروع شد. بعد از نماز برات همه چی رو می گم. به طرف داخل ساختمان پا کج کردم. –پس من بعدش میام تو حیاط. سرش را تکان داد و نگاهش را بر روی چادرم سُر داد. –چقدر رو سرت قشنگ تره! انگار منتظر همین یک جمله بودم که همه‌ی نگرانی‌ها و بیتابی هایم به یک باره محو شوند. لبخند زدم و برگشتم. سلام نماز را خوانده و نخوانده، سرم را روی مهر گذاشتم و مثل همیشه برای همه دعا کردم. بعد رو به مادربزرگ کردم. –مامان بزرگ من می رم تو حیاط بعدش میام قرآنم رو می‌خونم. مادربزرگ که در حال گفتن تسبیحات بود به خیال این که من برای تجدید وضو می‌خواهم بروم فقط سرش را تکان داد. وارد حیاط شدم. خانمی جلوی در سرویس بهداشتی منتظر ایستاده بود. کنار پله‌ها ایستادم و با گوشی ام مشغول شدم. در دلم خدا خدا می‌کردم که آن خانم زودتر برود. بعد از چند دقیقه دختر بچه‌ای از سرویس بیرون آمد و با هم به طرف در راه افتادند. دختر کوچولو نزدیک من که رسید، پرسید: –خاله، مریم رو نیاوردی؟ با تعجب نگاهش کردم. –چی؟! مادرش با لبخند گفت: –دختر خواهرتون رو می گه، آخه شبای پیش با هم بازی می‌کردن، واسه همین اسمش رو می‌دونه و سراغش رو می گیره. من اصلا این مادر و دختر رانمی‌شناختم چطور آن ها این قدر خوب خانواده ی مرا می‌شناختند؟! با خودم گفتم:" یعنی من این قدر به اطرافم بی توجه بودم؟!" لبخند تصنعی زدم. –آهان، نه امروز نیومده. خانم لبخندی زد. –با اجازه تون! و از پله ها بالا رفت. با رفتنشان نفس راحتی کشیدم. طولی نکشید که علی جلوی در ظاهر شد. پله‌ها طویل بودند و تا کنار دیوار ادامه داشتند. از جلوی در کنار رفت و روی پله نزدیک دیوار نشست و به من هم اشاره کرد که کنارش بنشینم. همین که نشستم گفت: –اصلا فکر نمی‌کردم امروزم بتونم بیام این جا، ولی انگار خدا نخواست حال دلم بدتر از این بشه. ماسکش را پایین آورد و نفسش را محکم بیرون داد و با گوشه‌ی چشمش نگاهم کرد و لبخند زد. –همه‌ی حرفایی که در مورد دلتنگی و نگرانی خودت بهم گفتی در مورد منم صدق می‌کرد. من هم ماسکم را پایین دادم و نگاهم را روی صورتش چرخاندم. –پس چرا این چند روز چشم به راهم گذاشتی؟ –قبل از این که جوابت رو بدم می‌خوام یه چیزی بهت بگم. سرش را پایین انداخت و دست هایش را در هم گره زد. –راستش خودمم دلم نمیاد بگم، ولی یه وقتایی آدم مجبوره بعضی کارا رو انجام بده. نگران نگاهش کردم. –چیزی شده؟! اتفاقی افتاده؟! نگاهم کرد. –هیچی، هیچی، نگران نشو، در مورد دوستته، ساره خانم. با مِن و مِن ادامه داد... لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت321 یادته مدرسه که می رفتیم تو درس علوم می گفتن چند تا لوبیا بکارید تا رشد کنه؟ سرم را تکان دادم. –آره، تو ابتدایی بود. برای نشون دادن ساقه و برگ و ریشه‌ی گیاهان. –آره درسته، ولی هیچ وقت بهمون یاد ندادن واسه سبز شدن، لوبیا شکافته می شه و اون جوونه از دلش بیرون میاد، بهمون نگفتن واسه رشد کردن و بزرگ شدن باید فدا بشی و اگه نشی با خاصیت نمی شی، اصلا به درد هیچ کس نمی‌خوری این قدر تو خاک می مونی تا بپوسی. –منظورت چیه؟ –منظورم اینه گاهی یه کارایی سخته ولی لازمه که انجام بشه. مثل شکافته شدن لوبیا که باعث سبز شدنش می شه. منتظر ماندم تا ادامه‌ی حرفش را بزند. –خواستم ازت بخوام که ساره رو بفرستی بره خونه‌ی پدر و مادرش یا همون خواهری که یک بار گفتی تو تهرانه. مات و مبهوت نگاهش کردم. –ساره رو از خونه بیرون کنم؟ آخه چرا؟! دستش را روی زانویش کشید. –چون وجودش خطرناکه. یادته گفتم خواهر رفیقم هم از این گروه ها آسیب دیده بود و دوستم مدام از اینا مدرک و اطلاعات جمع می‌کرد تا شکایتی که کردن به نتیجه برسه؟ –همین رفیقت که با هم اومدید؟ –اهوم. –خب؟ –هیچی دیگه دوستم نتونست ثابت کنه که بلایی که سر خواهرش اومده تقصیر آموزشای همین کلاساست. –یعنی چی؟ –یعنی این که هیچ دکتری تایید نکرده که اون مشکلی یا بیماری خاصی داره، یعنی از نظر اونا مشکل جسمی نداشته. حتی پیش چندتا روانشناس بردنش اونا هم گفتن از نظر روانی هم مشکلی نداره و عادیه. نوچی کردم. –بیچاره خواهرش! البته شوهر ساره هم قبلا همین حرف رو می زد. خواهر دوستتم بچه داره؟ –آره، یه دختر کوچیک داشت، اون از ساره خیلی جوون تر بود. چشم‌هایم گرد شد. –بود؟! سرش را پایین انداخت. –آره، سه روز پیش خودکشی کرد. هینی کشیدم. –واااای! چرا این کار رو کرد؟! از جایش بلند شد، عصبی شده بود. –یه روز قبل خودکشیش چیزی نمونده بوده دخترش رو خفه کنه. شوهرش وقتی بچه رو نجات می ده زنگ می زنه به رفیق من و می گه بیا خواهرت رو ببر وگرنه خودم می‌کشمش. رفیق منم می ره خواهرش رو میاره، اون روز حالش خیلی بد بود چون خواهرش به خودشم حمله کرده بود. می‌گفت فرداش وقتی رفتم اتاقش که برای صبحونه صداش کنم دیدم به طرز بدی خودکشی کرده. الان این رفیق من(به طرف ساختمان مسجد اشاره کرد) چند روزه حالش بده، نتونستم تنهاش بذارم، یعنی خودشم نمیذاره از پیشش تکون بخورم. یه ترسی افتاده به جونش که وقتی هوا تاریک می شه تشدید می شه، برای همین تا امروز نتونستم بیام این جا. آخرش امروز مجبور شدم با خودم بیارمش. البته امروز حال روحیشم بهتر شده بود. هر شب وقتی از خونه شون میومدم بیرون از وقت نماز دو سه ساعت گذشته بود و می‌دونستم تو دیگه تو مسجد نیستی. کف دستم را روی پیشانی‌ام گذاشتم. –چقدر وحشتناک! یعنی مشکل خواهر دوستتم مثل ساره بود و حرف نمی زد؟ شروع به راه رفتن کرد. –چرا حرف می زده، اصلا مشکلی نداشته، عادی بوده، فقط گاهی یهو حالتش عوض می شده و مثل کسایی که خیلی شدید عصبانی می شن، همه چی رو پرت می‌کرده و وحشی بازی درمیاورده. کف دستم را روی گونه‌ام کشیدم. –یعنی تو می گی ساره هم ممکنه خودش رو بکشه؟ روبرویم ایستاد. –خیلی اتفاقا ممکنه بیفته، می‌ترسم بلایی سر تو یا کس دیگه بیاره، اصلا هر کاری کنه برای شما مسئولیت داره. من تعجبم از خونواده ته! چطور این قدر راحت یه غریبه رو تو خونه شون راه می دن، اونم با این وضعیتش. نگاهم را به کف حیاط دادم. –به خاطر من قبول کردن. شایدم به خاطر شرایطی که الان به وجود اومده خواستن با این کار یه جورایی هوای من رو داشته باشن. دوباره کنارم نشست. من چند بار به شوهرش زنگ زدم که بیاد دنبالش، ولی تلفنش روجواب نداد. گوشی‌ام را در دستم جابه‌جا کردم. –منم همین طور، ولی هنوز به ساره نگفتم که زنگ زدم. اخم کرد. –تو چرا بهش زنگ زدی؟ –خود ساره ازم خواست. دل تنگ بچه‌هاش بود. گفتم شاید... حرفم را برید. –از این به بعد دیگه زنگ نزن. خودم بالاخره پیداش می‌کنم. نوچی کردم. –مامان بزرگم خیلی به ساره می رسه، فکر نکنم حتی اگر ساره خودشم بخواد بره اجازه بده. با تعجب نگاهم کرد. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت322 –اون بنده خدا که خودش نیاز به رسیدگی داره. –آره، البته همه‌ی ما کمکش می‌کنیم، الانم ساره از روز اول حالش بهتره. –یعنی می‌تونه حرف بزنه؟ –نه، ولی می تونه دهنش رو جمع کنه و هر غذایی که ما می‌خوریم رو بخوره. لج بازی هاش خیلی کمتر شده، خوش اخلاق‌تر شده. مامان بزرگ اصلا تنهاش نمی ذاره، خیلی ازش مواظبت می کنه. می گه حتی یک لحظه هم نباید تنها باشه، حتی حموم می خواد بره اگه ما کار داشته باشیم به عمه م زنگ می زنه بیاد پیش ساره. –عجیبه که این قدر بهش می رسه. لبخند زدم. –واسه منم عجیبه، ولی خودش می گه این یه جور جنگ با شیطانه، اگر اینا رو رها کنیم زیاد می شن و ما جنگ رو می‌بازیم که نتیجه‌ ش کشته شدن و اسارت در دست شیطانه. علی با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. پرسیدم: –حرف عجیبی زده می‌دونم ولی... سرش را تکان داد. –نه، نه، اتفاقا حرفش درسته، از این تعجب می‌کنم که من چند ساله این کلاسا رو، روشاشون رو، کاراشون رو دنبال می‌کنم تازه به این نتیجه رسیدم. اون وقت مامان بزرگ چطوری از هیچی خبر نداره همچین حرفی رو زده؟! شانه‌ای بالا انداختم. –نمی‌دونم، فقط می‌دونم از همون اول برای هر کسی مشکلی پیش میومد و ازش کمک می‌خواست فقط می‌گفت با خدا زیاد معاشرت کن باهاش خونه یکی شو، من اولا با خودم می‌گفتم ما که هر روز نمی‌تونیم پاشیم بریم مکه و برگردیم. ولی بعد که بزرگ‌تر شدم فهمیدم منظورش اینه حواسمون به کارایی که می‌کنیم باشه. علی لبخند زد. –اهوم، معاشرت با خدا همون دعا کردن و قرآن خوندنه بعد سرش را تکان داد و زمزمه کرد. –مامان بزرگ مثل دکترای متخصص انگار نسخه‌ی همه‌ی بیماریا رو یه جا پیچیده. بعد عمیق نگاهم کرد. –کاش یه نسخه‌ای هم برای ما می‌پیچید. از خجالت لپ هایم گل انداخت. –گفتم که از اول همین یه نسخه رو به همه می‌داد. اون کاری به نوع مشکل کسی نداره. علی خندید. –واقعا راست می گه. بعد دستم را گرفت. دستش گرم بود و دست یخ زده‌ی مرا زنده کرد. نگاه مهربانش را به چشم‌هایم دوخت و نجوا کرد: –همه‌ی پیامات رو هر شب می‌خوندم ولی دلم آروم نمی شد، جوابت رو می‌دادم ولی نه تو صفحه‌ی تو، یه صفحه‌ای تو گوشیم برای خودم درست کردم که اون جا برات می‌نویسم. دیشب وقتی برام نوشتی که دیگه از دلتنگی نفست در نمیاد و شکلک گریه فرستادی دیوونه شدم. حتی دیگه نوشتن هم آرومم نکرد. بلند شدم اومدم. ابروهایم بالا پرید. –نصفه شب کجا اومدی؟ –همین جا جلوی مسجد تو کوچه، از جلوی خونه‌ی شما تا این جا می رفتم و میومدم. تا وقتی صدای اذان از مسجد پخش شد این جا بودم. مبهوت نگاهش می‌کردم. دستم را فشار داد. –این مسجد برای نماز صبح‌ باز نمی‌کنه‌ها می‌دونستی؟ لبم را گاز گرفتم. –وای! آخه چرا این کار رو کردی؟ یعنی دیشب نخوابیدی؟ –چرا یه چرتی تو ماشین زدم. شرمنده سرم را پایین انداختم. –ببخشید، واقعا دل تنگ و نگرانت بودم، نمی‌دونستم باید چی کار کنم. فقط خواستم باهات درد و دل کنم. دستم را بین دو دستش گرفت. –حداقل تو می‌تونی پیام بدی و می دونی که من می‌خونم، ولی پیامای من رو کسی نمی‌خونه. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت323 این دلتنگی سخت‌تره یا اون؟ تا خواستم حرفی بزنم. در باز شد و نادیا جلوی در ظاهر شد و با دیدن ما خشکش زد. آب دهانم را قورت دادم و خیره به او ماندم. علی از جایش بلند شد و لبخند زد. –به‌به نادیا خانم. نادیا نگاهش را بین من و علی چرخاند. –سلام علی آقا، شما اینجایید؟ من هم از جایم بلند شدم و به طرفش رفتم و التماس آمیز گفتم: –نادیا صداش رو در نیار، تو برو داخل منم الان میام برات توضیح می دم. به داخل اشاره کرد. –خیلی دیر کردی، مامان بزرگ گفت بیام دنبالت، الان بهش چی بگم؟ نگاهی به علی انداختم. علی جواب داد. –من خودم میام براش توضیح می دم. نادیا داخل رفت. کامل به طرف علی برگشتم. –می خوای چی کار کنی؟ دستم را گرفت و بوسید. –می خوام بهش بگم از دلتنگی چیزی نمونده بود دیوونه بشم واسه همین اومدم نامزدم رو ببینم. با استرس شالم را مرتب کردم. –این جوری همه چی خراب می شه. دستم را کشید و از پله‌ها بالا رفت. –حالا بیا بریم. هیچی نمی شه. در قسمت مردانه فقط دوست علی قرآن به دست نشسته بود و همه رفته بودند. علی گفت: –ببین قسمت زنونه غریبه هم هست. سرکی به داخل کشیدم. –نه، فقط خودمونیم. علی یاالله گویان وارد شد و بعد از احوالپرسی با مادربزرگ روبرویش نشست. مادربزرگ خیلی عادی علی را نگاه کرد و منتظر ماند تا توضیح او را بشنود. جوری خونسرد بود که انگار وجود علی، دور از انتظارش نبود. مادربزرگ رو به نادیا گفت: –ساره رو ببر وضو بگیره. ساره اشاره کرد که وضو دارد. مادر بزرگ سرش را تکان داد. –باشه، دوباره وضو بگیری می شه نور علی نور، برای خودت خوبه. حیاط پله داره، اون جا تو آشپزخونه وضو بگیر. علی نگاهی به پای آتل بسته‌ی ساره انداخت. –پاش چی شده؟ کنار مادربزرگ نشستم. –مو برداشته، از پله افتاد. علی زمزمه کرد. –گل بود به سبزه نیز آراسته شد. بعد از رفتن نادیا و ساره علی با کمی من و من گفت: –حاج خانم من فقط خواستم ببینمش و توضیحاتی در مورد مشکلات وجود ساره تو خونه بهش بدم. بعد هم تمام چیزهایی که برای من در مورد خواهر دوستش گفته بود برای مادربزرگ هم تعریف کرد. مادربرگ با تاسف تاملی کرد و گفت: –حتما شیاطین به روح اون دختر آسیب زده بودن. درمان آسیب به روح خیلی سخت تر از جسمه و کار هر کسی نیست. فوری پرسیدم: –مامان بزرگ ساره روحش سالمه؟ گنگ نگاهم کرد. –چی‌بگم؟ ان شاءالله که هست، ولی ساره هم بعضی وقتا اخلاقش عوض می شه و لج بازی و عصبی شدن بیجاش رو داره. لب هایم را بیرون دادم. –مامان بزرگ عصبی بودن رو که همه دارن. علی لبخند زد. –خب هر وقت سر هر چیز بیخودی عصبی می شیم شیطون بهمون سواره دیگه. ولی خب ساره خانم شیطون سر خوده. لیلافتحی‌پور
برگرد نگاه کن پارت324 مادربزرگ هم لبخند زد. –علی آقا می‌دونم دلت شور نامزدت رو می زنه و حقم داری، ولی ما که نمی‌تونیم ساره رو از خونه مون بیرون کنیم. اون به ما پناه آورده، دور از انسانیته. تا حالا هم من ندیدم به کسی آسیب بزنه. علی سرش را پایین انداخت و با دلخوری گفت: –شما دلتون برای یه غریبه می‌سوزه ولی برای نوه‌ی خودتون نه؟ من و تلما هم به شما پناه آوردیم، تنها کسی که می‌تونه مشکل ما رو حل کنه خود شما هستید. حرف شما تو اون خونه برو داره، پس به ما هم پناه بدید، یعنی ما اندازه‌ی ساره برای شما عزیز نیستیم؟ مادر بزرگ قربان صدقه‌ی علی رفت. –شما عزیزای من هستین. ولی من خودمم وقعا از آینده‌‌ی تلما نگرانم. به خصوص که جریان این دختر رو تعریف کردی، بیشتر نگران شدم. تو باید به ما حق بدی، آینده‌ی تلما چیزی نیست که من بخوام تصمیم بگیرم. من موافق صد درصد حرف اونا نیستم، ولی... علی حرفش را قطع کرد. –کی از آینده خبر داره حاج خانم؟ شما فکر می‌کنید اگر مانع ازدواج ما بشید تلما یا من در آینده خوشبخت می شیم؟ اگه با هم باشیم و مشکلی پیش بیاد کنار هم هستیم حداقل احساس بدبختی نداریم. دردمون یه دونه س ولی دور از هم دردمون هزار تاس و تحملش سخت تره. مادربزرگ نفسش را بیرون داد و به نشانه‌ی تایید حرف های علی سرش را تکان داد. –می‌دونم پسرم. من هم از انعطاف مادر بزرگ استفاده کردم. –مامان بزرگ شما بلدید چطوری با مامان حرف بزنید. اصلا من خودم مسئولیت کاری که می‌خوام بکنم رو قبول می کنم هر اتفاقی بیفته... علی پرید وسط حرفم. –هیچ اتفاقی نمیفته، نفوس بد نزن. بالاخره مادربزرگ قبول کرد که با پدر و مادر حرف بزند و من از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم. علی با تشکر از مادربزرگ از جایش بلند شد. نگاه ذوق زده‌ام را به چشم‌هایش دوختم. سرش را نزدیک گوشم آورد. –دعا کن بشه. در چهارچوب در ایستادم. –من که همیشه دعا می‌کنم. اون شب که خیلی حالم بد بود از خدا خواستم هیچ وقت من رو با دوری تو امتحان نکنه. علی زود دستش را روی دهانم گذاشت. –از این دعاها نکن که همیشه برعکس جواب می ده. از خدا بخواه هر جور می‌خواد امتحانمون کنه، اول صبرش رو بهمون بده. کف دستش را بوسیدم. دستش را کشید و روی لبش گذاشت. پچ پچ کردم. –پس دعا کنم که کسی مزاحم زندگی مون نشه. –من فکر می‌کنم اگه ما با هم عقد کنیم و بریم سر خونه و زندگی مون، دیگه هیچ کس نمی‌تونه اذیتمون کنه حتی اگه اذیتم بشیم می‌تونیم تحمل کنیم. –از کجا می‌دونی؟ چشمکی زد. –خاصیت عقد دائمه دیگه، ایمانمون بیشتر می شه. –ان شاءالله که به اون مرحله برسیم. در حال پوشیدن کفش هایش بود که دوستش یاالله گویان از قسمت آقایان بیرون آمد. لیلافتحی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنــام خالق بی همتــــــا... 💌به گذشتت نگاه کن خیلی از شبایی که نشستی گریه کردی و فکرکردی دیگه بدبخت شدی، یادت میاد؟ الان دیگه اون روزها گذشته و حتی بعضیاشون رو هم یادت نیست. 💚 امیدت رو از دست نده. من همیشه کنارتم آروم باش اگه جایی گیر کردی، اگه غم بزرگی توی دلته، اگه دیگه کاری از دستت برنمیاد، مطمئن باش من میتونم برات حلش کنم، اگر زور تو به گره مشکلت نمیرسه، قدرت من از مشکل تو بزرگتره. بلند شو و دست غم و از رو دلت کنار بزن یک آب به سر و صورتت بزن. من هیچ وقت نمیمیرم و هیچ وقت تو رو تنها نمیزارم، اگه الان سخته اگه تلخه، به من اعتماد کن، آخر داستان‌های من همیشه شیرین تموم شده. 💚 هیچ وقت فراموش نکن که چقدر دوستت دارم، همه عالم و به عشق تو آفریدم. از طرف پروردگار و خالق تو، خدا 💚 💌پس نماز را برپا دارید و زکات را بپردازید و به خدا تمسّک جویید. او سرپرست و یاور شماست؛ چه خوب سرپرست و یاوری و چه نیکو یاری دهنده ای است. (۷۸) سوره حج
هیچ گناهی بالاتر از ناامیدی و غم نیست! غم بی‌احترامی به خداوند است. یعنی تو را ندارم و تو برایم کافی نیستی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞﷽ 💞 ✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی. 💫👇 الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿 =صَــــدَقِه جاریِه📲 ┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
393_Page_۲۰۲۳_۱۰_۳۰_۰۸_۳۶_۵۰_۹۶۳.mp3
982.4K
💞﷽ 💞 قرائت و ترجمه صفحه 393 💫👇 الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿 =صَــــدَقِه جاریِه📲 ┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلاَمُ عَلَى مَهْدِيِّ الْأُمَمِ وَ جَامِعِ الْكَلِمِ‏... سلام بر آن خورشیدی که همه مردمان تاریخ در انتظارش بوده اند و با طلوعش همگان زیر سایه محبّتش یکدل و یک نوا می شوند. سلام بر او و بر لحظه های طلوعش. ✨ 📚 مفاتیح الجنان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌ ﷽ 🌹السلام علیک یا صاحب الزمان 🌹 🎥 ما به زمان وعده داده شده نزدیک می‌شویم! ❇️ و مسیح علیهما‌السلام هر دو باهم خواهند آمد انشاءالله. 🎙 سخنران : سید حسن نصرالله ⏰ زمان  : ۱ دقیقه 🌹اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
بچه‌ها سابقه نشون داده برای تمنایِ شهادت نباید به سابقه خودت نگاھ کنی! راحت باش :) مواظب باش شیطون نگه بهت تو لیاقت نداری!
صبح و شبت باید امام زمان باشه بچه مسلمون امامت تو غیبتِ بخاطر امثال ما خواب و خوراک نباید داشته باشی بخاطرش چنان به نبودنش عادت کردیم که به کل فراموشش کردیم میگیم اون خودش میاد فعلا ما زندگیمونو اوکی کنیم حالا فعلا درسمو بخونم ، ازدواج کنم ، کار کنم پیشرفت کنم ، امام زمان خودش میاد کسی منکر اینا نیستا ، اینارم انجام بده ولی همشو تو مسیر امام زمان انجام بده یجوری خودتو کارتو روزمرگیتو وصل کن به امام زمان اصلا سیریش شو خودتو بچسبون به مهدویت فکرشو کن اکثریت همه چیزشون امام زمان بود چقدر دنیا و زندگیامون خفن و عالی میشد مثلا اکثریت میگفتن بخاطر امام زمان گناه نکنیم یا حداقل فلان گناه نکنیم ، دروغ نگیم ، چشم چرونی نکنیم ، نامردی نکنیم ، ظلم نکنیم همین یه قلم فکر کن اجرا میکردن دنیا چقد قشنگ میشد چقدر ظهور جلو میفتاد بعضی اوقات حس خفگی پیدا میکنم از نبود امام زمان از بیخیالی مردم میخوام خفه بشم این حجم از بی اهمیتی مردم به امام زمان این حجم از بی اهمیتی مسئولین به امام زمان این حجم از غرق شدن مردم تو گناه و ظلم و ناحقی بیدار شید خواهشا ...