🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت365
بلند شدم و نشستم. لیوان چای را از دستش گرفتم و زمزمه کردم.
–ولی مرگ و میر از کرونا زیاد شدهها.
لعیا نوچی کرد.
–الان که فقط کرونا نمی کُشه، یه جمعی دست به دست هم دادن مرگ و میر رو اتوماتیک و بدون دخالت کردن.
کرونا می کشه، سیل غسل مي ده و زلزله هم دفن می کنه.
لبم را گاز گرفتم.
–ببین! پس من حق دارم زودتر عروسی کنم، حادثه خبر نمی کنه.
–تو که خیلی، اصلا همین که تو این اوضاع این قدر امید به زندگی داری شاخص آمار کشور رو یه تکون اساسی دادی.
بعد از خوردن چاییام از لعیا پرسیدم:
–هلما کجا رفت؟
ساره اشاره که در پلهها نشسته.
لعیا به طرف پلهها رفت و از هلما پرسید:
– چیزی شده؟
هلما از پلهها پایین آمد و با سرش اشاره کرد که چیزی نشده.
بعد به طرف من آمد و کارش را ادامه داد. معلوم بود گریه کرده و هنوز هم میل به گریه دارد.
ساره که انگار چیزی یادش آمد رفت و از کیفش کتاب کوچکی برداشت و شروع به خواندن کرد. لعیا رو به ساره گفت:
–اونو صبحا بعد از نمازت بخون، اثرش بیشتره.
نگاهم را به هلما دادم.
انگار غم تمام وجودش را گرفته بود و چشمهایش برای اشک ریختن بی قراری می کردند.
سعی داشت با پلک زدن ابرهای چشمهایش را کنار بزند ولی گاهی موفق نمی شد و اشکش قطره قطره روی ماسکش میچکید.
با عذر خواهی می گفت که چشمهایش گاهی این طور می شوند و خود به خود ریزش اشک دارند.
رو به ساره گفت:
–واسه منم دعا کن.
بعد از آن دیگر حتی یک کلمه هم حرف نزد متوجه می شدم که گاهی دست هایش می لرزد و به زور می تواند آن ها را کنترل کند.
بعد از ربع ساعت کارش تمام شد. از جایش بلند شد و زمزمه کرد:
–تموم شد. بعد آمپول دیگری از کیفش خارج کرد و رو به من گفت:
–بذار اینم بهت بزنم بتونی راحت بشینی تا موهات رو درست کنه.
بعد از تزریق آمپول کادوی کوچکی از کیفش خارج کرد و به طرفم گرفت.
–ببخشید که زود باید برم قابل تو رو نداره، ان شاءالله مبارک باشه. بعد هم به سرعت باد رفت.
همه به هم با تعجب نگاه کردیم.
از ساره پرسیدم:
–نفهمیدی چش بود؟! مثلا تو رفیق صمیمیش هستی.
ساره نوشت.
–جدیدا نمیشناسمش خیلی عوض شده، تودارتر شده.
–به نظر من خیلی ناراحت و داغون بود. انگار به زور خودش رو نگه داشته بود.
لعیا گفت:
–خب زنگ پیام بده ازش بپرس.
ساره نوشت:
–رفتم خونه بهش پیام میدم الان بپرسم میدونم نمی گه.
پرسیدم:
–یعنی به خاطر من نمی گه؟
ساره سرش را به علامت تایید تکان داد.
لعیا سشوار را روشن کرد.
–عروس خانم، حالا فعلا بیا این جا رو صندلی بشین، یه مدل خیلی آسون و شیک می خوام موهات رو درست کنم که زیاد زیر دستم نشینی خسته بشی.
روی صندلی که نشستم ساره فوری رفت و کادوی هلما را باز کرد.
لعیا گفت:
–دیگه زیادی خودمونی شدیا! یه اجازهای، چیزی.
وقتی پلاک و زنجیر سنگینی را از داخل جعبه بیرون کشید همهمان نگاهمان خیره ماند.
لعیا سشوار را خاموش کرد.
–نگاه کن، چه ولخرجی کرده بدبخت. حتما کلی پول پاش داده.
نمیدانم چرا آن لحظه این فکر به ذهنم آمد و زمزمه کردم:
–حالا به مامانم بگم این رو کی بهم هدیه داده؟
ساره به خودش اشاره کرد.
لعیا فوری گفت:
–وا! تو گور داری که کفن داشته باشی؟ بعد بگه تو خریدی؟ اگر بگه ساره داده که بیشتر شک می کنه.
ساره پشت چشمی نازک کرد و به لعیا و خودش اشاره کرد.
لعیا خندید.
–عزیزم، من جعبهی اونم نمی تونم بخرم چه برسه به خودش. می دونی اون الان چند گرمه؟ هیچی نباشه پونزده الی بیست گرم وزنشه، تو نیم گرمشم نمیتونی بخری. مادر تلما بشنوه شاخ در نمیاره؟
به نظر من تلما فعلا قایمش کن به مادرت نشون نده.
ساره با تکان دادن سرش حرف او را تایید کرد و جعبه را داخل کشوی پا تختی گذاشت.
لعیا زیر گوشم آرام گفت:
–از من می شنوی به شوهرتم نشون نده.
✍#لیلافتحیپور
برگردنگاهکن
پارت366
بعد از این که لباس عروسام را پوشیدم لعیا تورش را روی سرم فیکس کرد. علی زنگ زد و گفت که تا نیم ساعت دیگر عاقد میآید.
تعدادی از مهمان ها آمده بودند و به طبقهی بالا رفته بودند.
بلند شدم و برای بار چندم جلوی آینه ایستادم. از آرایشم راضی بودم. رو به لعیا گفتم:
–هلما کارش خوبهها اگر یه آرایشگاه بزنه نونش تو روغنه.
لعیا حرفم را تایید کرد.
–آره، ساره می گه اونم مثل من یه دورهای تو آرایشگاه کار کرده.
البته موادشم جنس درجه یکه، اونم بیتاثیر نیست.
با کمی ایستادن توانم تحلیل رفت و نشستم.
لعیا موزی از یخچال درآورد و به طرفم گرفت.
–اینو بخور، خودتم خسته نکن. درسته آرایشت خوب شده ولی از چشمات معلومه مریضی. باید خودت رو تقویت کنی. با بی میلی شروع به خوردن موز کردم.
لعیا و ساره شروع کردند به مرتب کردن خانه و رو تختی.
من دوباره احساس میکردم تنم داغ شده. احساس بدن دردم برگشته بود و نای بلند شدن نداشتم. روی صندلی نشستم و سرم را روی میز گذاشتم.
لعیا دوباره قرصی به من خوراند.
–هلما رفتنی گفت که هر وقت دوباره بدنت درد گرفت از این قرص بخوری.
از این که ماسک داشتم و نمیتوانستم درست نفس بکشم احساس بدی داشتم.
لعیا ماسکم را برداشت.
–عزیزم همه دوتا دوتا ماسک زدیم تو دیگه نمی خواد بزنی. مثلا عروس هستی ماسک چیه؟
–آخه میترسم کسی بگیره.
–خب نیان جلو. حالا گوشیت رو بده چند تا عکس تکی ازت بگیرم.
–اگر مریض نمی شدم قرار بود بریم عکاسی.
بالاخره موعد سر رسید و علی برای همراهیام از پله ها پایین آمد.
لعیا چادرم روی سرم انداخت.
علی کت و شلوار مشکی زیبایی تنش کرده بود و موهایش را بسیار زیبا مرتب کرده بود.
دسته گل گرد با گل های طبیعی که لابهلایش از شاخههای مروارید درشت سفید و نقرهایی استفاده شده بود در دستش بود.
وقتی با لبخند دسته گل را به طرفم گرفت تزیین دستهی گل نگاهم را میخکوب کرد.
دور دسته ی گل با پارچهی ساتن کرم رنگ بسته شده و پایین دسته با سنگهای زینتی زیبایی تزیین شده بود. یک مروارید خیلی درشت که با نگین های ریزی تزیین شده بود از دسته ی گل آویزان بود. مانند شخصی که گردنبندی دور گردنش باشد.
وقتی حیرتم را از این همه زیبایی دید گفت:
–واسه همین نظرتو نپرسیدم، چون میخواستم غافلگیرت کنم.
دسته گل را جلوی بینیام گرفتم و چشمهایم را بستم.
–این فوقالعاده س. تا حالا دسته گل جواهر دوزی ندیده بودم.
نرگس خانم با دوربینی که دستش بود از فاصلهی دو متری از ما عکس میگرفت. از ترسش نزدیک تر نمیآمد.
بالاخره لعیا جلو رفت و گفت:
لیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاهکار تلاوت عبدالباسط
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
خدایی که بشدت کافیست ✋🏻
حَسبی رَبِّی جَلَّ الله 🫀
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
11.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
از طرف سپاه به حسین چهار ماه ماموریت کردستان داده شد
اما حسین با اصرارحکم رابه هشت ماه افزایش داد
وقتی پس از چهار ماه آمدپوست صورتش سیاه و خشک شده بود
علت را از او پرسیدیم
گفت چیزی نیست
از همراهانش که سوال کردیم گفتند:
حسین به مدت سه ماه دریک سنگر مأمور بوده و به علت سرمای زیاد و خطرناک بودن منطقه امکان بیرون آمدن
و دیدن آفتاب را هم نداشته
#شهیدحسینرضازاده🕊🌹