eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.7هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
32.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاه کلید رسیدن به ثروت، همسر خوب و عاقبت به خیری میدونی چیه⁉️✔⁉️ ❌️جواب رو از مرحوم نخودکی اصفهانی بشنوید❌️ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
به قول موقوفه‌آقاسیدمهدی: دلت که گرفت نفست که تنگ شد قلبت که شکست فدای سر حضرت مهدی :) تو راه رسیدن به حق همیشه ضرب و جرح حسودا هست اینا که چیزی نیست:))))♥️💚🕊 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺️شهادت دو تن از پاسداران غیور انقلاب حین ماموریت مستشاری در روابط عمومی کل سپاه در اطلاعیه‌ای از شهادت پاسداران رشید اسلام محمدعلی_عطایی شوچه و پناه تقی‌زاده حین انجام ماموریت مستشاری در جبهه مقاومت اسلامی سوريه، توسط رژیم صهیونیستی خبر داد. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی
🔆مزد دادن امام زمان عليه السلام براى خواندن زيارت عاشورا حاج سيد احمد (رحمة اللّه عليه ) براى من نوشت كه روز جمعه در مسجد سهله در حجره نشسته بودم . ناگاه سيد موقّر معمّمى بر من داخل شد كه قباى فاخرى و عباى قرمزى پوشيده بود، نظرى كرد به آنچه در زاويه حجره بود كمى از كتب و ظروف و فرشى بود فرمود: براى حاجت دنيا كفايت مى كند تو را و تو هر روز صبح به نيابت صاحب الزمان عليه السلام زيارت عاشورا مى خوانى و خرجى هر ماهت را از من بگير كه محتاج احدى نباشى و قدرى پول به من داد و گفت : اين كفايت يك ماه تو را مى نمايد. و رفت رو به در مسجد و من به زمين چسبيده بودم و زبان من بند آمده بود و هر چه خواستم تكلّم بنمايم نتوانستم و حتى نتوانستم برخيزم تا سيد خارج شد و همين كه بيرون رفت گويا قيودى از آن بر من بود و باز شد و شرح صدرى پيدا كردم پس برخاستم و از مسجد خارج شدم آنچه تفحص كردم اثرى از آن آقا نديدم . 📚عبقرى الحسان مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى : ج 1، ص 113.
🌹رهبرمعظم وبصیر انقلاب: «میرزا کوچک، مرد تنهایی بود که به دو قدرت بزرگ آن روز دنیا یک نه‌ی بزرگ گفت.» ۱۳۸۰/۰۲/۱۲ 🗓 ۱۱ آذر سالروز شهادت میرزا کوچک خان جنگلی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙حجت الاسلام میرباقری 🔅 روایت علیه‌السلام از ویژگی یاران امام زمان... 🧡 اگه در محبت به اهل بیت اینجوری باشیم ظهور شکل می‌گیره... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🟩🔶🟩🔶🟩 #وظایف_منتظران_یک #روز_اول 💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر می‌شود:👇 👈۱- اطاعت از ا
💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر می‌شود:👇 👈۱- مایه ناراحتی شیطان لعین است.👹 👈۲- اداء قسمتی از حقوق آن حضرت است (که اداء حق هر صاحب حقی واجب ترین امور است) 👈۳- تعظیم خداوند و دین خداوند است. 👈۴- حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه ) در حق دعا کننده دعا می کند. 👈۵- شفاعت آن حضرت در قیامت شامل حال او می شود. 📘 منبع: مکیال المکارم 🔹ادامه دارد .. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
جنایتی هولناک در شجاعیه/ بمباران بلوک‌های مسکونی و شهادت بیش از صدها نفر 🔹ارتش جنایتکار "اسرائیل" باز هم دست به جنایت و کشتاری دیگر علیه مردم غزه زد. 🔹الجزیره اعلام کرد که جنگنده‌های اسرائیلی چند بلوک مسکونی را در محله شجاعیه در شرق غزه به طرز وحشیانه و جنون‌آمیزی با ده‌ها موشک ویرانگر و قوی بمباران کردند که به گفته شاهدان عینی بیش از صدها نفر در این جنایت به شهادت رسیدند. 🔹هنوز آمار شهدای این کشتار فجیع مشخص نیست. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
✅اگه ما بچه هامونو ببریم هئیت میشیم متحجر 💅ولی اگه ببرن کاشت ناخن و تتو و.... میشه نماد روشنفکری تاسف برانگیز است... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰من به فضه اعتقاد زیادی دارم! ✔️بارها از ایشون حاجت های مهمی رو گرفتم. به شما هم توصیه میکنم حتما به این بانوی بزرگوار توسل کنید. ✔️فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها است که دارای مقامات ملکوتی است. 📽این فیلم هم از قبر حضرت فضه است،ببین و از راه دور زیارت کن و اولین توسلت رو به بی بی فضه انجام بده🙏 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت424 هلما دوربین را داخل کیفش سُر داد و مثل بچه ای که کار خطایی کرده با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت425 —کیه؟ نگاهی به صفحه ی گوشی ام انداختم. —بیچاره علی، حتما نگران شده. —خب زود جوابش رو بده، بگو با منی. —الو. —به به خانم خانوما! ببینم امروز می خوای من از گشنگی تلف بشم؟ دارم بهت میگما اومدی دیدی نصف اعضای بدنم نیست شاکی نشی، یه عمر باید با یه آدم نصفه زندگی کنی. آن قدر ذهنم مشغول بود که به حرفش نخندیدم. —حالا چرا نصفه؟ —چون الان از گشنگی روده هام شروع کردن به دیگر خوری. هر چقدر دیرتر بیای همین جوری می خورن می رن جلو. —ببخشید. با لعیا داشتیم حرف می زدیم، الان میام. نوچی کرد. —تلما! من این جا از گشنگی دارم پس میفتم، اون وقت تو اون جا جلسه گرفتی؟ خلاصه من وظیفه م بود بهت بگما، بعد که رفتم از این کافی شاپ املت سفارش دادم شاکی نشیا. نوچی کردم. —حالا توام هی تهدید کنا، اصلا باید مغازه ت رو عوض کنی، بری یه جا که دور و برت رستوران و کافی شاپ نباشه. بعد از این که با علی خداحافظی کردم رو به لعیا گفتم: —راست می گن مردا گشنه بشن کلا یه آدم دیگه می شن. اصلا متوجه نشد سرحال نیستم. لعیا خندید. —آره، مثل ما خانما که روی احساساتمون حساسیم. لب هایم را بیرون دادم. —من دیگه در این حد نیستم. زل زد به چشم هایم. —لابد عمه م بود در خونه ی علی آقا وقتی فکر کرده زن داره غش کرده و افتاده. —ساره واست تعریف کرده؟! —اهوم. نفسم را آه مانند بیرون دادم. —این ساره هم نخود تو دهنش خیس نمی خوره، یادم باشه دیگه کاری جلوش انجام ندم. لعیا نوچی کرد و گفت: —اونو ولش کن. الان به من بگو فازت چیه؟ —دلم واسه هلما می سوزه، چون می دونم داره چه درد وحشتناکی رو تحمل می کنه. لعیا کامل به طرفم برگشت و ایستاد. —تو بالاخره کدوم طرفی هستی؟ واقعا اگر اون موقع‌ها مثلا علی آقا زن داشت چی کار می کردی؟! نایلون ظرف غذا را در آغوشم گرفتم. —حتی از تصورش هم به هم می ریزم. لعیا با تاکید گفت: —گفتم مثلا...، اگه...! شانه ای بالا انداختم و به راهم ادامه دادم او هم دنبالم آمد. —واقعا نمی دونم، شاید همین کاری که الان هلما داره انجام می ده. لعیا سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد. —خوبه، همین که این قدر درکش می کنی خودش خیلیه. –خودت چی؟ اگه شوهرت زنده بود و یکی عاشق شوهرت بود چی کار می کردی؟ بعد از تاملی گفت: –خب راستش تا حالا بهش فکر نکردم. پوزخندی زدم. –خب به قول خودت حالا بهش فکر کن. –اوم، خیلی سخته، یعنی شوهرمم همون حس رو بهش داشت؟ –آره. ماسکش را پایین کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریه هایش کرد. –خب بعد از این که کلی خودزنی می کردم. می ذاشتم به عهده ی شوهرم تا هر کاری که خودش فکر می کنه درسته انجام بده. ولی من مطمئنم مردی که ایمانش واقعی باشه این جور مواقع بهترین تصمیم رو می گیره و پا رو عشقش می ذاره، برای این که دل مادر بچه هاش نشکنه. غذای علی را مقابلش گذاشتم. قاشقی پر کرد و در دهانش گذاشت. —تو که هر دفعه میومدی با هم ناهار می خوردیم، چی شده امروز زودتر خوردی؟! اشتهایم کور شده بود و میلی به غذا نداشتم. لب هایم را بیرون دادم و لبخندی زورکی زدم. —واسه تنوع. گفتم کارام واست تکراری نشه. خنده اش گرفت و غذا به گلویش پرید و شروع به سرفه کرد. بلند شدم و چند ضربه به پشتش زدم. چند مشتری وارد شدند و من با آنها مشغول شدم. علی در سکوت غذایش را خورد و خودش ظرفش را شست. روی چهارپایه نشسته بودم و از پشت در شیشه ایی مغازه بارش باران را تماشا می کردم و فکرم پیش هلما بود. هر چه با خودم کلنجار می رفتم نمی توانستم از او متنفر باشم. عقلم می گفت او گناهی ندارد فقط اشتباهی عاشق شده. ولی امان از این دلم که هیچ جوره کوتاه نمی آمد و خیلی بی تابی می کرد. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت426 سرم را چرخاندم دیدم علی دستش را زیر چانه اش ستون کرده و به من نگاه می کند. از جایش بلند شد. —پس یه چیزی شده، درسته؟! خودم را به گنگی زدم. —چی؟ به طرفم آمد. —یه چیزی که نمی ذاره پیش من باشی. —آره، درگیر بارونم. کاش می شد زیرش قدم بزنیم. سرش را کج کرد. اگر نطقت باز می شه من حاضرم کرکره رو بدم پایین و بریم زیر بارون. ولی تو این کرونا صلاح نمی دونم. بعد دستش را زیر چانه ام زد و صورتم را بالا آورد. —اگه می خوای حرف نزنی عیبی نداره فقط بهم نگو که طوری نشده. خوشبختانه با آمدن چند مشتری که انگار به خاطر باران به مغازه پناه آورده بودند دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد. فردای آن شب شام، خانه ی مادر علی دعوت بودیم. اصلا دل و دماغ مهمانی نداشتم فکر هلما رهایم نمی کرد. به خصوص وقتی با علی لحظه های خوشی داشتیم مدام تصویر پر از حسرت هلما جلوی چشم هایم رژه می رفت. با خودم گفتم کاش دوباره با نرگس در مورد هلما حرف بزنم. شاید حالم بهتر شود. برای همین به محض آمدن علی به طبقه ی پایین رفتیم. نرگس خانم جلوتر از ما آن جا بود و به مادر علی کمک می کرد. هدیه تا علی را دید مثل همیشه آویزانش شد. علی پرسید: —عمه مرضیه کجاست؟ مادرش گفت: —با نامزدش رفتن بیرون، از اون جام می رن خونه ی مادر شوهرش. علی گفت: —حالا امشب که همه دور هم بودیم نمی رفت. آقا میثم خندید. —چی کارش داری، حالا بعد از این همه سال یکی امده این خواهر ما رو گرفته بذار برن خوش باشن. مادر علی اخم کرد و به آشپزخانه رفت، من هم دنبالش رفتم و پرسیدم: —مامان اگر کاری دارید بدید من انجام بدم؟ —نه، نرگس همه رو انجام داده. نرگس که در حال ریختن ترشی داخل پیاله ها بود رو به من گفت: —اگه امروز مغازه رفته باشی که حسابی خسته ای. من خودم یکی دوبار رفتم کمک میثم تو مغازه اصلا نتونستم. به نظرم کار خونه خیلی آسون تره. لبخند زدم. —من که واسه کار نمی رم. همین جوری دوست دارم پیش علی باشم وگرنه علی بدون منم راحت اون جا رو می چرخونه. البته دیروز رفته بودم. مادر علی گفت: —نرگس، چون بچه داره سختشه، وگرنه زن همپای شوهرش باشه باعث دلگرمی شوهرشه. بعد از این که مادر علی از آشپزخانه بیرون رفت کنار نرگس ایستادم و پچ پچ کردم. —الان از من تعریف کرد یا از تو؟ من که نفهمیدم. نرگس خندید و آرام گفت: —یه جورایی خواست بگه حواستون شش دونگ پیش شوهراتون باشه. —همه ش فکر می کنم مادر علی یه جورایی همیشه نگرانه که یه وقت من به علی توجه نکنم یا حواسم بهش نباشه. نرگس در دبه ی ترشی را بست. —اوایل ازدواج ما هم، من این حس رو داشتم، مادرِ دیگه. ولی بعد که مطمئن می شه ما حواسمون به زندگیمون هست دیگه کاری نداره، فقط باید زمان بگذره. البته بیشتر به خاطر زندگی قبلی علی آقاست، مادر و پسر خیلی اذیت شدن. نرگس یک تکه هویج از روی پیاله ی ترشی برداشت و در دهانش گذاشت. —راستی دیشب شامی پخته بودم خواستم برات بیارم دیدم چراغاتون خاموشه. گذاشتم تو یخچال برات. —دستت درد نکنه، آره کلا این روزا ذهنم اون قدر آشفته س که زود خسته می شم. —به خاطر همون ماجرای هلما؟ لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت427 سرم را تکان دادم. شروع کرد به چیدن پیاله ها داخل سینی. —تو مطمئنی اون واقعا عاشق علی آقاست؟ شاید الان زندگی تو رو می بینه به خاطر حسادت و حسرتو ... حرفش را بریدم. —آره بابا، اون اوایل یه بار قشنگ خودش بهم گفت. بعدشم، از روی رفتاراش مشخصه‌. کارایی انجام می ده که خودم قبل از ازدواجم انجام می دادم. اون طور که خودش می گفت از اولشم این علاقه بوده فقط انگار یه دوره ای افتاده رو دنده ی لج و... نرگس با تعجب نگاهم کرد. —نه، فقط لج بازی نبود. من یادمه دیگه، اون کلا افکار و رفتارش عوض شده بود. تازه همون موقع هم عوض نشده بود کارایی که من برای میثم انجام می دادم براش بی معنی بود. می گفت من یه بار واسه علی کاری انجام بدم اون قدر ندونه دیگه محاله انجام بدم. می دونی همه ش دنبال لقمه ی آماده بود. کاش می شد یه جوری به اینایی که عاشقن حالی کرد که بابا مردا همه یه جورن. هر کسی اخلاق و معیارای درستی برای ازدواج داشته باشه معمولا زندگی خوبی خواهد داشت. به نظر من اگر علی آقا الان مجرد بود و هلما رجوع می کرد باز نمی تونست باهاش زندگی کنه. روی صندلی نشستم. —چرا نمی تونست؟! —برای این که سلیقه هاشون، دیدگاه شون به زندگی، حتی نوع لذت بردن از زندگی شون با هم خیلی فرق داشت. همه چی که علاقه نیست. نگاهم را پایین دادم. —گفتم که؛ الان خیلی تغییر کرده. نرگس هم روبرویم نشست. —آره قبلا گفتی ولی این تغییر سطحی باعث نمی شه اون نگرشش به زندگی عوض بشه. اگرم بخواد این کار رو کنه مدتها طول می کشه. ببین مثلا خود تو از این که یه وقتایی ناهار درست کنی و پاشی ببری مغازه ی شوهرت لذت می بری، شوهرتم از این کارت خوشحال می شه. همین محبت کردنای کوچیک باعث گرم تر شدن زندگی تون می شه. ولی از نظر هلما این کار خیلی مسخره س، با خودش میگه چه کاریه، خب بریم رستوران غذا بخوریم. بعضی وقتا می بینی، شوهر طرف مقابل هم همین طور فکر می کنه و این چیزا رو محبت نمی دونه. چون ممکنه اصلا این نوع از محبت رو توی خونواده هاشون ندیدن یا اصلا یه جور اتلاف وقت می دونن. دستم را زیر چانه ام زدم. —اهوم، من و علی هم تو بعضی چیزا همچین اختلافایی داریم، که اکثرا من کاری رو که اون دوست داره انجام می دم. لبخند زد. —دقیقا! نکته ی اصلی همینه. اما بعضی خانما این رو قبول ندارن. اصلا نمی تونن بپذیرن که زن به خاطر روحیه و توانمندی که داره اکثرا باید کوتاه بیاد. کلا همراه شدن بعضی از آقایون ممکنه سالها طول بکشه. دیدی بعضی از این پیرزن، پیرمردا تازه آخرای عمرشون چقدر ارتباطشون با هم خوب می شه؟ خندیدم. —فکر کنم تو حسابی همه چی دستت اومده ها! امیدت رو بستی به آخرهای عمرت. دستی به روسری اش کشید. —نه، خداروشکر من حرفم رو می تونم با صحبت و مذاکره های پی در پی پیش ببرم. میثم آدم منطقیه. منظورم مردایی هستن که خیلی مقاومت می کنن. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت428 ببین! بعضی خانما می گن شوهرم فقط باید به من خیلی توجه و محبت کنه، بقیه مسائل رو می تونم تحمل کنم. در حالی که در واقعیت این طور نیست. اونا واقعا هیچ چیز رو نمی تونن تحمل کنن به روبرو خیره شد و ادامه داد. —من هلما رو خیلی خوب درک می کنم چون همون موقع که از ایران رفتم حالم مثل وقتی بود که هلما از علی آقا جدا شد. منم مثل هلما، اون جا واسه خودم جشن گرفتم که تونستم از ایران برم، چند سال طول کشید تا متوجه ی خیلی چیزها شدم و دوباره برگشتم ولی این بار با دید بازتر. فهمیدم همه جای دنیا می شه زندگی کرد و این به خود آدم بستگی داره. ولی وقتی از خود اونا شنیدم که ایران جزء کشورای پیشرفته حساب می شه، دست از خود تحقیری برداشتم. همه ی اینا رو اون موقع به هلما هم می گفتم، اونم دقیقا مثل گذشته ی من فقط حرف خودش رو می زد. اینم از خصوصیت بعضیاست که تا خودشون چیزی رو تجربه نکنن حاضر نیستن از تجربیات دیگران استفاده کنن. من و هلما فرقمون اینه که هلما قبلا همین طور بود که الان هست یه دوره ای تغییر کرد الان دوباره برگشته به جای اولش. در حقیقت تغییر خاصی نکرده، فقط دوباره رسیده به خونه ی اول. و این ممکنه معنیش این باشه که اگه دوباره به اونچه که دنبالشه برسه و زندگیش نرمال بشه کم کم دوباره دنبال یه تغییر دیگه باشه. البته این برداشت من از شخصیت هلماست. شاید اون روزا بیشتر از شوهرش، من باهاش حرف می زدم. خیلی از کارم ناراحت بود و می گفت چرا برگشتی ایران! نفسم را بیرون دادم. —کاش هلما هم بذاره از ایران بره. —الان که زندگی تو خارج، سخت و گرون شده و کم کم داره مهاجرت معکوس انجام می شه؟! و مخصوصا که دیگه نمی تونن اطلاعات پیشرفت ایران رو مخفی کنن؟! نا امیدانه نگاهش کردم. —می دونی همه ش به اون حرفت فکر می کنم که گفتی ما این قدر خودمون رو درگیر کردیم که کلا یادمون رفته باید از زندگی لذت هم ببریم. من می خوام درگیر این چیزا نشم، ولی نمی شه. نمی تونم از زندگیم لذت ببرم. همش فکر میکنم تقصیر منه که الان هلما اینقدر حالش بده. من روزی که کرونا گرفتم عجله کردم که زودتر عقد خونده بشه چون می دونستم هلما دوست داره رجوع کنه. می ترسیدم نکنه علی هم نرم بشه. خودم از روی عمد نخواستم تا وقتی حالم خوب بشه صبر کنم. خودخواهانه همه رو مریض کردم که امید هلما رو نا امید کنم. ولی حالا می بینم اون ناامید نشده که هیچی... نرگس دستم را گرفت. —اینا رو از فکرت بریز دور. تو کار درست رو انجام دادی. حتی اگر اون کار رو هم نمی کردی علی آقا طرف هلما نمی رفت. حتی اگه همین الان اونا با هم ازدواج کنن مطمئن باش نمی تونن با هم بسازن. —تو مطمئنی؟ لبخند زد. —چیه نکنه می خوای امتحان کنی؟ نگاهم را پایین انداختم. —خیلی بهش فکر می کنم. اگه به هلما ثابت بشه، دیگه می ره دنبال زندگی خودش. نرگس با دهان باز نگاهم کرد. لیلافتحی‌پور