eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
🚨 🔳 در حمله دشمن آمریکایی به گروه‌های مقاومت در عراق، چند رزمنده مقاومت به شهادت رسیده‌اند. ▪️ هنوز جزئیات بیشتری از این حمله منتشر نشده‌است https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🚨 #فوری / کشتی‌های آمریکایی، اسرائیلی و انگلیسی، زیر ضربات سنگین یمنی‌ها / جنگ وارد فاز جدیدی شده
🔷 یکی از کشتی‌های هدف قرار گرفته در آستانه غرق‌شدن 🔸یدیعوت آحارانوت: یکی از کشتی‌های مورد هدف قرار گرفته آسیب شدیدی پیدا کرده و در آستانه غرق شدن قرار دارد، این کشتی مورد هدف یک موشک کروز و یک پهپاد قرار گرفته است. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔻قدیمی ها میگفتن : نیم کیلو باش اما مرد باش حالا دیگه باید گفت : ۳۶۵ کیلومتر مربع باش اما غزه باش🇵🇸✌️
هر چی توییت تا حالا دیدید رها کنین... فقط این توییت سید حسن نصرالله رو نگاه کنین. 🍃🍃🍃🍃🍃 ابراهیم رئیسی اسماعیل قاآنی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت428 ببین! بعضی خانما می گن شوهرم فقط باید به من خیلی توجه و محبت کنه، بقیه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت429 —یعنی چی؟ — یعنی کاش یکی باهاش صحبت می کرد تا توجیه بشه. نوچی کرد. —حرف زدن خوبه ها، ولی من با توجه به شناختی که از هلما دارم کارش با حرف زدن درست نمی شه. تو می گی اون تغییر کرده خب این عالیه! ولی همیشه وقتی آدما تغییر می کنن، ببین از کجا به کجا رفته. صاف نشستم. —خب داره به جای خوبی می ره، همینه که تصمیم گرفته درست زندگی کنه... دست هایش را روی میز گذاشت. —اون که آره، ببین مثلا یکی از اول یه جاده شروع کرده داره حرکت می کنه تا به مقصد برسه، ممکنه تو مسیر خیلی اتفاقات بیفته که نتونه راهش رو ادامه بده و وسط راه متوقف بشه، ولی اونی که تا وسط راه رفته و دوباره این راه رو برمی گرده فکر می کنه کلا راه رو اشتباه رفته و مدام از جاده دور می شه تازه با کلی سختی، خیلی عقبه، یعنی حالا هم که تغییر کرده تازه سر خطه، کلی طول می کشه که برسه به جای اولش. لب هایم را بیرون دادم. —این چه اشکالی داره؟ مهم اینه که تو جاده باشه و مسیر رو درست بره. خدا خودش گفته حتی آخرین روز عمرتونم می تونید... سرش را تکان داد. —درسته عزیزم، ولی مثل این که تو متوجه ی منظورم نشدی. ببین! اصلا من در مورد خودم بگم؛ اگه چندین سال پیش از این جاده خارج نمی شدم الان خیلی جلوتر بودم. ما تو این دنیا هر کاری می کنیم باعث می شه تو جاده جلو بیفتیم یا عقب؛ یعنی مَرکب ما در حقیقت کارای ماست. خود من تو همون سالا یکی از کارایی که برام خیلی جالب بود و دنبالش می رفتم فال گرفتن و پیش رمال رفتن و این چیزا بود. تازه الان می فهمم همین کارم حتی بعد از سال ها چقدر حرکتم رو تو این جاده کند کرده. جوری که گاهی تصمیم درست نمی تونم بگیرم. یادم آمد که خود من هم یک بار با ساره دنبال این کار بودم. —از کجا می دونی دلیلش اون بوده؟ لبخند زد. —همین دیگه! رفتم دنبالش ببینم چرا جلو نمی رم، فهمیدم به خاطر خرابکاری که چند سال پیش خودم تو مرکبم یا همون ماشینم به وجود آوردم نمی تونم سرعتم رو بیشتر کنم و فعلا باید دنبال تعمیر ماشینم باشم تا بتونم سرعت بگیرم. هر کسی باید دنبال این چیزا باشه تا خودش بفهمه. حالا فکر کن من خودم به این درک نمی رسیدم تو میومدی همچین حرفی بهم می زدی، فکر می کنی من باورم می شد؟ —نه دیگه، شاید به این حرف من می خندیدی. مثل خود من که الان بعضی حرفات برام خیلی عجیبه. علی وارد آشپزخانه شد و یک تکه کلم از داخل پیاله برداشت و داخل دهانش انداخت. —یه ساعته چی می گید شما دوتا جاری؟ نرگس خندید و از جایش بلند شد. —هیچی داریم بر علیه شوهرامون کودتا می کنیم. علی خندید. —یه شیمیدان با یه دکترای جامعه شناسی کودتا کنن چه شود! ما از هستی ساقط می شیم که. بعد نگاهم کرد. —قیافه ی تلما که اصلا شبیه یه مبارز نیست. فکر کنم اونم مثل من گشنه س. لبخند کجی زدم و خواستم موضوع رو عوض کنم. —آره خیلی. نرگس جان سفره رو بندازیم؟ چند روز بعد از آن ماجرا هلما زنگ زد و مرا برای مراسم ختم انعامی که برای مادرش گرفته بود دعوت کرد. ولی من بهانه آوردم و نرفتم. چند ساعت بعد ساره پیام داد و نوشت: —سلام هلما ناراحت شده که بهش گفتی نمی تونی بیای. برایش نوشتم. —سلام. ساره من از خونه ی هلما می ترسم. به خاطر اون دفعه که اومدیم بهم ریخته بود. بالاخره معلوم شد کی اون کارا رو کرده بود؟ شکلک خنده گذاشت و نوشت. —آره بابا، کار خود میثم بوده، خواسته هلما رو بترسونه که هلما فکر کنه جن تو خونه شه. قبلنم از این کارا کرده. حالا تو بیا من خودم همه چی رو برات تعریف می کنم. شکلک تعجب گذاشتم. —به هلما بگو وقتی جونش تو خطره دست از سر اونا برداره دیگه! اونا آدمای خطرناکی هستن. حالا که این رو گفتی که اصلا نمیام، می ترسم. حتی اصرار ساره هم نتوانست راضی ام کند که به خانه ی هلما بروم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت430 ظرف غذای علی را برداشتم و راه افتادم. از مترو که پیاده شدم مثل دفعه ی پیش راهم را کج کردم و از خیابان بالا آمدم. همان خیابانی که دفعه ی پیش هلما آن جا بود. از دور نگاهم را اطراف آن درخت و بوته ی شمشادها چرخاندم خوشبختانه کسی نبود. نفس راحتی کشیدم و به راهم ادامه دادم. همان طور که نگاهم را در اطراف میرچرخاندم چشمم به نیمکتی افتاد که روبروی خیابان در فضای سبز قرار داشت. هلما رویش نشسته بود و مرا نگاه می کرد. با چشم های گرد شده به طرفش رفتم. همان طور که از سرما دست هایش را به هم می مالید از جایش بلند شد. نزدیکش که شدم سلام کرد و من به جای جواب پرسیدم: —توی این سرما این جا چی کار می کنی؟! خطوط چشم هایش جمع شدند. —خودتم که تو این سرما این جایی. نگاهم را به ظرف غذا و وسایلی که در دستم بود دادم. —یه سری تابلوی جواهر دوزی بود باید می اوردم، خودم توی ویترین می چیدم. سرش را تکان داد. با این که ماسک زده بود ولی از گوشه ی ماسکش کمی از زخم صورتش مشخص بود. —خیلی وقته نشستی این جا؟ —آره، می خواستم ببینمت. گنگ نگاهش کردم. —اگه کارم داشتی خب تلفن می زدی. —نه، فقط خواستم ببینمت. دعوتت کردم نیومدی فکر کردم شاید هنوز از دستم دلخوری، برای همین گفتم هم رفع دلتنگی کنم هم بابت اون روز دوباره ازت عذر خواهی کنم. حرفش مرا تحت تاثیر قرار داد و شرمنده شدم. با من و من گفتم: —ببخشید، دیروز نتونستم بیام. موضوع دلخوری نیست وقتش رو نداشتم. واسه رفع دلتنگی می گفتی یه جا قرار می ذاشتیم‌. من و لعیا همیشه تو سکوی مترو قرار می ذاریم همدیگه رو می بینیم خب توام میومدی. نگاهش را به راهی که آمده بودم داد. —آره دیروز که اومده بود خونه مون می گفت. دیگه نخواستم جلوی اون عذر خواهی کنم. چشمکی زدم و پرسیدم: —حالا از کجا می دونستی من از این جا میام؟ شاید از خیابون پایینی می رفتم. کیفش را روی دوشش جابه جا کرد. —مطمئن بودم از این جا میای، چون منم اگه جای تو بودم از همین جا میومدم. خواستم خداحافظی کنم که با من هم قدم شد. —منم تا کنار ماشینم باهات میام. آخه ماشینم رو یه کم جلوتر پارک کردم. مکثی کردم. —ببخشید تعارفت نمی کنم بیای مغازه. می ری خونه یا بیمارستان؟ —می رم خونه، از دیشب تا حالا بیمارستان بودم. چندتا مریض بد حال آورده بودن. چند تا از بچه ها هم نیومده بودن، مجبور شدم شب بمونم. هینی کشیدم. —پس الان داغونی که! —آره، برم برسم خونه دیگه افتادم. خیلی خسته ام. به ماشینش رسیده بودیم به طرفش برگشتم. —ممنون که با این همه خستگیت واسه عذر خواهی تا این جا اومدی. باور کن اصلا راضی به زحمتت نبودم. ماسکش را پایین کشید و لبخند زد. —نمی خواستم دلخوری بینمون باشه. خلاصه حلال کن! با این کرونا که هر روز کلی آدم رو می کشه از کجا معلوم که من فردا زنده باشم. دیدن کامل زخم صورتش دلم را سوزاند. —شماها که واکسن زدید کرونا نمی گیرید. —نه بابا، من هنوز نزدم. البته نوبت بعدی سن ما رو اعلام می کنن. با تعجب نگاهش کردم. —خب شماها که تو بیمارستان کار می کنید... دستش را در هوا تکان داد. —نه بابا هنوز نزدم. آخرین مشتری که از مغازه بیرون رفت. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک ساعت هشت شب بود. رو به علی گفتم: —میشه امروز زودتر تعطیل کنیم؟ دلم یه پیاده روی دوتایی میخواد. علی خندید. اون وقت ماشین رو چی کار کنیم؟ رو کوله مون که نمی تونیم ببریم. یعنی من هنوز اون قدر قدرتش رو ندارم. لبخند زدم. خب بریم خونه ماشین رو بذاریم بعد. فکری کرد و گفت: — الان که دیر وقته، من که پام برسه خونه از خستگی افتادم. نمی شه بذاری واسه جمعه؟ با زنگ گوشی ام از کیفم خارجش کردم. رو به علی گفتم: —ساره ست. همین که جواب دادم صدای گریه ساره اولین چیزی بود که به گوشم رسید. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت431 بند دلم پاره شد، حتما دوباره اتفاق بدی افتاده. فکرم رفت طرف خانواده ی ساره، در حالی که صدایم می لرزید پرسیدم: —چی شده ساره؟ بچه هات طوری شدن؟ با همان استرس و عجله تند تند گفت: —تلما بیاید کمک، تو رو خدا بیاید. به شوهرت بگو بیاد کمک کنه. نگاهی به علی انداختم که مثل مجسمه ایستاده بود و نگاهم می کرد. —کجا بیایم؟ چی شده؟! —خونه ی هلما آتیش گرفته، خودشم سوخته، حالش بده، بیایید ببریمش بیمارستان. کسی نیست که... با چشم های گرد شده به علی نگاه کردم. —ای وای؟! به آمبولانس زنگ بزن. به آتش نشانی زنگ زدی؟ تا ما بیایم دیر می شه، کلی راهه. –آمبولانس نیومده، به خاطر کرونا سرشون شلوغه گفت شاید یه ساعتی طول بکشه. به آتش نشانی هم زنگ زدم، اومدن، تازه آتیش رو خاموش کردن. نمی دونستم باید به کی زنگ بزنم، شماره خاله ش رو ندارم. هلما داره درد می کشه، تمام بدنش سوخته. —یا خدا! خیلی سوخته؟ —آره، زودتر بیاید ببریمش بیمارستان. مانده بودم چه بگویم برای این که ساره آرام شود گفتم: —نگران نباش، ما الان میایم. بعد از قطع کردن تلفن تند تند ماجرا را برای علی تعریف کردم. هاج و واج نگاهم می کرد. —چرا خونه ش آتیش گرفته؟ همان طور که با عجله کیفم را بر می داشتم گفتم: —نپرسیدم. حالا مگه مهمه؟ اون الان به کمک ما احتیاج داره. می ریم اون جا می‌فهمیم دیگه. پرسید: —ما بریم؟! برگشتم طرفش و با چشم های گرد شده نگاهش کردم. —اون داره می میره، اون وقت تو داری فکر می کنی بریم یا نه؟ شاید ما زودتر از آمبولانس رسیدیم و تونستیم... حرفم را برید. —ما از این جا پاشیم بریم اون جا؟ خب به در و همسایه ای کسی بگه... ناراحت و هیجان زده بودم. داد زدم. —حتما گفته نبردن یا نتونسته بگه که به ما زنگ زده دیگه، علی واقعا جون آدما برات مهم نیست؟ پس انسانیتت کجا رفته؟ اخم کرد و بی حرف، با یه حرکت سریع کاپشنش و ریموت را برداشت و راه افتاد. من زودتر از او از مغازه بیرون آمدم و به طرف ماشین رفتم. در طول مسیر مدام در مورد آتش سوزی و چیزهای دیگر سوال می کرد و من خیلی از جواب های سوالاتش را نمی دانستم. سر کوچه که رسیدیم ماشین را متوقف کرد. —چقدر کوچه شلوغه! یعنی از این همه آدم یکی نرفته ببردش بیمارستان؟ عه آمبولانسم که اومده! از ماشین پایین پریدم. —من زودتر می رم ببینم چی شده. زمین خیس بود و به خاطر سرمای هوا حالت لیزی پیدا کرده بود. با احتیاط خودم را به آمبولانس رساندم. ساره داخل آمبولانس کنار هلما نشسته و دستش را گرفته بود و آرام اشک می ریخت و دلداری اش می داد. فوری بالا رفتم. ساره با دیدنم صدای گریه هایش بیشتر شد. —بالاخره اومدی تلما؟ تازه الان آمبولانس اومد. داریم می بریمش بیمارستان. توام بیا. من نمی دونم اون جا دست تنها چی کار کنم؟! سرم را تند تند تکان دادم و نگاهم را به هلما که بی جان روی تخت افتاده بود دادم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت432 از دیدن اوضاعش بغضم گرفت. لای پتو پیچیده شده بود و نای حرف زدن نداشت و ناله می کرد. تمام صورتش سیاه بود. با این که ماسک اکسیژن روی صورتش بود به سختی نفس می کشید و مدام سرفه می کرد. با دیدنم لبخند تلخی زد و ناله کنان گفت: — این وقت شب چرا خودت رو اذیت کردی؟ چشم هایش قرمز شده بودند و اشکشان جاری بود. با دیدن حال زارش اشکم سرازیر شد و به طرف صورتش خم شدم. —این چه حرفیه؟ فعلا که دیر اومدم، همین که ساره بهم گفت چی شده راه افتادیم اومدیم. تا این جا برسیم از نگرانی مُردم و زنده شدم. من که همین امروز دیدمت. یهو چی شد؟ نالید. —باعلی آقا اومدی؟ —آره، کوچه شلوغ بود نتونست ماشین رو بیاره تو کوچه. چرا خونه ت آتیش گرفت؟! چه اتفاقی افتاد؟! قبل از این که هلما جواب دهد ساره گفت: —من دو ساعت پیش هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد نگران شدم و پاشدم اومدم خونه ش. دیدم دود همه جا رو برداشته و هلما کف راهرو افتاده و یکی دوتا از همسایه ها بالا سرشن. هلما می گه تو اتاقش خواب بوده با احساس خفگی و بوی دود بیدار شده از اتاق اومده بیرون دیده پرده ی سالن آتیش گرفته و داره می سوزه و شعله های آتیشش داره میفته روی مبلا و فرش، اومده خاموش کنه خودشم آتیش گرفته. همون جوری با لباس آتیش گرفته و جیغ و داد رفته در خونه ی همسایه روبرویی رو زده، تا اونام بیان کمک و خاموشش کنن خیلی از تنش سوخته. وسایل خونه شم خیلیاش سوخته. نگاهم را به هلما دادم. —چقدر وحشتناک! نفهمیدی کار کیه؟ ساره دوباره جواب داد. —به جز میثم کی میاد خونه ش رو آتیش بزنه. حتما می خواسته بکُشدش و همه فکر کنن حادثه بوده. تکنسین اورژانس که تا الان در حال تماس و هماهنگی با بیمارستان بود، جلوی در آمبولانس آمد و گفت: —همراه مریض یه نفر بیاد. سریع تر باید بریم. نگاهم را به ساره دادم. —من و علی پشت سرتون میایم. ساره دستم را گرفت و التماس آمیز نگاهم کرد و پچ پچ کرد. —حتما بیایدا! همان طور که از آمبولانس پایین می آمدم گفتم: —باشه، باشه. چند نفر از همسایه ها دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند. خانمی گفت: —اگر آتش نشانی چند دقیقه دیرتر میومد آتیش به بقیه ی واحدها هم سرایت می کرد. خدا خیلی رحم کرد. نگاهم را به پنجره ی واحد هلما دادم. اطراف پنجره سیاه شده بود و دیگر اثری از نمای سفید رنگ نبود. با حرکت آمبولانس خودم را با سرعت به علی رساندم و سوار ماشین شدم. —علی دنبال آمبولانس برو، باید بریم بیمارستان. لب هایش را روی هم فشار داد. —دیگه برای چی بریم؟ او نجا بهش می رسن دیگه. —ساره گفت کسی نیست اون جا کمک کنه، فکر کنم پولی چیزی نداره، از ما کمک خواسته. خواهش کرد ما هم بریم. لیلافتحی‌پور
بسم الله الرحمن الرحیم حی و یا قیوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طولانی ترین نفس با صوتی زیبا 🤲 اَلّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّک الفَرَج 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به برنامه ریزی خدا اعتماد کنیم✨ خدایا شکرت که یک صبح دیگه به ما فرصت زندگی کردن دادی خدایا کمکمون کن تو مسیر زندگی بهترین انتخاب رو داشته باشیم🌱 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولایم برگرد تا زندگی معنا بگیرد شاید دعای مادرت زهرا بگیرد آقا بیا تا با ظهور چشم هایت این چشم های ما کمی تقوا بگیرد امام زمانم بخیر و خوشی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌹تا پیدا نشدن قبر مطهر حضرت زهرا برایم سنگ قبر نگذارید... 🔹شهید حسن عشوری از سربازان گمنام امام زمان عجل الله در وزارت اطلاعات در وصیت نامه خود نوشته است: به هیچ وجه تا زمان پیدا شدن قبر مطهر حضرت زهرا(س) برای من سنگ قبری تهیه نکنید. 🔹در لحظه تدفین تربت کربلا، کفن کربلا و پیشانی بند یا زهرا فراموش نشود و مبلغ ۵۰۰هزار تومان بابت سهل انگاری های من در استفاده از بیت المال به محل کارم پرداخت نمائید. ١٣٩۴/۶/٢٩ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا