••|🌼💛|••
بگرد نگاه کن
قسمت464
فردای آن شب در آشپزخانه در حال پختن غذا بودم، گاهی هم سرکی به کتابم می کشیدم و درس می خواندم.
در خانه کوبیده شد.
با باز کردن در هدیه خودش را داخل خانه انداخت.
نرگس چادر به سر سعی کرد لبخند بزند.
—تلما جان! هدیه یه ساعت پیشت بمونه من یه سر برم پیش هلما و بیام؟
با تعجب نگاهش کردم.
—الان وقت مشاوره شه؟!
—نه، دو ساعت پیش باید می رفتم. اون موقع هر چی بهش تلفن کردم در دسترس نبود منم نرفتم. از اون موقع تا حالا صد بار بهش زنگ زدم، در دسترس نیست که نیست! به خاله ش زنگ زدم اونم بی خبر بود. بیچاره خاله شم استرس گرفت گفت حتما اتفاقی افتاده و گرنه غیر ممکنه هلما گوشیش مشکل داشته باشه یا در دسترس نباشه.
برای همین نگران شدم. زنگ زدم میثاق بیاد با هم بریم یه سری بهش بزنم. یعنی خاله ش ازم خواست. گفت خونواده ی شوهرش مهمونش هستن نمی تونه ولشون کنه، بره.
هدیه را بغل کردم.
—بذار منم بیام. هدیه رو می ذاریم پایین پیش مامان یا اصلا با خودمون می بریمش.
هدیه را از بغلم گرفت.
—راستش هدیه خودش اصرار کرد بیاد بالا ولی حالا که تو می خوای بیای، می برم می دمش به مامان. به خاطر سرمای هوا، بیرون نبرمش بهتره. توام برو حاضر شو.
همین که خواستم در را ببندم نرگس صدایم کرد.
—تلما!
در را کامل باز کردم.
—جانم.
—اول به علی آقا زنگ بزن ازش اجازه بگیر.
سرم را تکان دادم.
—اتفاقا خودم می خواستم زنگ بزنم بهش اطلاع بدم.
اخم ریزی کرد.
—اطلاع نه، ازش اجازه بگیر. کلمه ی اجازه رو حتما بگو.
لبخند زدم.
—چشم، حتما!
بلافاصله به سمت اتاق رفتم و قبل از هر کاری به علی تلفن کردم. گوشی اش را جواب نداد، به مغازه زنگ زدم.
—چرا گوشیت رو جواب ندادی؟
—دستم بند بود. مشتری تو مغازه س.
—علی جان! خواستم ببینم اجازه می دی منم همراه نرگس و آقا میثاق برم؟
–کجا؟!
ماجرا را تند تند برایش تعریف کردم.
مکث کرد.
—تو که به اونا گفتی می خوای بری که، دیگه چرا به من زنگ زدی؟
—خب اگه تو اجازه ندی نمی رم. می گم خودشون برن.
—آخه بری چی کار؟
—برم عیادتش، یه کم حال و هواش عوض بشه. حالا که ساره هم رفته خیلی تنها شده، یه سر بهش بزنم. تنها که نیستم با نرگسم.
—این علی جانی که تو گفتی مگه می شه بگم نرو؟ فقط مواظب خودت باش!
من خودم میام دنبالت.
ذوق زده گفتم:
—ممنونم عزیزم.
چقدر پیاده کردن حرف های نرگس در زندگی ام، موثر بود و احساس خوبی به من می داد.
فوری آماده شدم و به طبقه ی پایین رفتم.
داخل ماشین سکوت سنگینی برقرار بود و همین سکوت نگرانم می کرد. کاملا مشخص بود نرگس از چیزی نگران است ولی حرفی نمی زند.
جلوی در از ماشین پیاده شدیم.
آقا میثاق رو به همسرش گفت:
—من تو ماشین می شینم تا شما بیاید. نرگس التماس آمیز نگاهش کرد.
—می شه بیای بالا. فوقش پشت در آپارتمانش منتظر می مونی.
آقا میثم سری کج کرد و ماشین را قفل کرد.
نرگس کلید را داخل قفل انداخت.
با تعجب پرسیدم:
—کلید داری؟!
—آره، چون خیلی سختشه از جاش بلند بشه، خاله ش یه کلیدم به من داده.
همین طور که از پله ها بالا می رفتیم آقا میثاق گفت:
—شاید شارژ گوشیش تموم شده حوصله نداشته بزنه به شارژ، گرفته خوابیده. این وقت شب مزاحمش نباشید.
نرگس کلید را داخل قفل انداخت و هم زمان زنگ آپارتمان را هم زد.
—اون بیچاره که خواب درست و حسابی نداره. همه ی سرگرمیش همین گوشیشه. حتی می خواد بخوابه با گوشیش صوت قرآن گوش می ده. بعدشم من از بعد از ظهر دارم بهش زنگ می زنم. الانم تازه سر شبه وقت خواب نیست.
✍🏽 لیلافتحیپور
••|🌼💛|••
بگرد نگاه کن
قسمت465
نرگس در را باز کرد و داخل شد.
همه جا تاریک بود. کلید برق کنار در را زد و لوستر سالن روشن شد. بعد آرام صدا کرد.
—هلما جان! هلما! برات مهمون آوردما.
یک راست به طرف اتاق رفت.
با دیدن سالن خانه، ماتم برد.
هنوز آثار آتش سوزی در همه جای خانه دیده می شد. از مبل هایی که قبلا در سالن بود دیگر خبری نبود و سالن خیلی خالی شده بود.
دود گرفتگی دیوارها، خانه را ترسناک کرده بود. هنوز هم بوی دود در فضای خانه، مشام را پر می کرد.
صدای هراسان نرگس که آقا میثاق را صدا می کرد ترسم را بیشتر کرد.
آقا میثاق پا به درون خانه گذاشت و از من پرسید:
—چی شده؟!
مبهوت گفتم:
—نمی دونم! و به طرف اتاق راه افتادم.
نرگس با رنگ پریده و وحشت زده از اتاق بیرون آمد و هراسان گفت:
—میثاق زنگ بزن اورژانس، زود باش. بعد رو به من گفت:
—نرو داخل.
پرسیدم:
—مگه چی شده؟
سعی کرد آرام باشد.
—هیچی، هیچی، فکر کنم چاقو بهش زدن.
هینی کشیدم.
آقا میثاق همان طور که با تلفن صحبت می کرد داخل اتاق رفت و نرگس هم به دنبالش.
قلبم آن قدر می کوبید که احساس می کردم می خواهد از دهانم بیرون بپرد.
خودم را به در اتاق رساندم و از آن جا سرکی به داخل اتاق کشیدم.
چشم های هلما تا آخر باز بود و تمام تختش رنگ خون شده بود.
دیدن این صحنه و بوی خون باعث عق زدنم شد.
به سمت دستشویی دویدم. نرگس به دنبالم آمد. روی روشویی خم شدم. پاهایم سست شده بود و نمی توانستم روی پاهایم بمانم.
نرگس کمکم کرد از دستشویی بیرون بیایم و همان جا جلوی در، روی زمین نشستم و شروع به داد زدن کردم.
آقا میثاق از اتاق بیرون آمد و مقابلم زانو زد.
—تلما خانم! بلند شید از این جا بریم. ولی من فقط جیغ می زدم.
بالاخره بلند شد و در اتاق را بست و فوری شماره ای گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
نرگس دست هایم را گرفته بود و نگاهم می کرد. رنگ خودش هم پریده بود و لب هایش سفید شده بودند.
جیغ های من کار خودش را کرد و یکی از همسایه ها سرکی از در خانه به داخل کشید و پرسید:
—چی شده؟!
آقا میثاق به طرف آن خانم رفت و موضوع را توضیح داد.
خانم هینی کشید و رفت. بعد از چند لحظه با یک لیوان آب آمد و جلوی دهان من گرفت.
—بخور خانم. یه کم بخور.
با آبی که به دهانم ریخت جیغ هایم تبدیل به هق هق گریه شد.
نرگس هم شروع به گریه کردن کرد و گفت:
—حتما کار همون میثم لعنتیه. نجات دادن مردم به قیمت از دست دادن جون خودش تموم شد. بیچاره تازه امید به زندگی پیدا کرده بود.
من هم گریه کنان گفتم:
—بیچاره غریب افتاده این جا. هیچ کس رو نداشت، خیلی تنها بود.
خانم همسایه همراه ما شروع به گریه کرد.
نرگس اشک هایش را پاک کرد.
—ولی دیگه تنهایی براش اهمیتی نداشت. می گفت تازه فهمیدم چطور باید زندگی کنم. می گفت با همین اوضاعمم می تونم از زندگیم لذت ببرم.
آدم با فکر و اندیشه ش زندگی می کنه نه با جسمش.
اون حالش داشت خوب می شد.
✍🏽 لیلافتحیپور
••|🌼💛|••
بگرد نگاه کن
قسمت466
خیلی عوض شده بود.
دوباره هق هق گریه ام بالا رفت.
با به گوش رسیدن صدای آژیر آمبولانس آقا میثاق به زور ما را از آن جا دور کرد و سوییچ را به طرف نرگس گرفت.
—با تلما خانم برید تو ماشین بشینید.
نرگس در رفتن تردید کرد.
میثاق چشم غره ای رفت و به من اشاره کرد.
—امانته دستمون. زنگ زدم علی بیاد، زنش رو تحویلش بدیم بعد هر کاری خواستی بکن. اصلا اگه خواستی می ریم بیمارستان.
داخل ماشین نشستیم.
نرگس گفت:
—نمی دونم چطور وارد خونه شده! قفل در شکسته نشده. موبایلشم نبود.
بغض کردم.
—دیگه چه اهمیتی داره؟ نرگس یعنی واقعا هلما مرده؟!
سرش را تکان داد.
—علائم حیاتی نداشت.
دوباره گریه ام گرفت. سرم را روی صندلی گذاشتم و اشک ریختم.
ماشین پلیس هم آمد و نرگس رو به من گفت:
—می شه همین جا بمونی تا من برم بالا توضیح بدم؟
سرم را تند تند تکان دادم و دوباره به صندلی تکیه دادم.
نمی دانم چقدر گذشت که در ماشین باز شد.
نگاهم که به علی افتاد، اشک در چشمانم پر شد. احساس می کردم تمام اعضای صورتم می لرزد.
کنارم نشست و در ماشین را بست.
طاقت از کف دادم و خودم را توی بغل علی رها کردم. سرم را روی سینه اش گذاشتم و صدای گریه ام بلند شد.
—علی! بیچاره هلما! بهش چاقو زدن. علی! کشتنش.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و شروع به نوازشم کرد.
—می دونم عزیزم، آروم باش! میثاق همه چی رو برام توضیح داد. کاش نمیومدی این جا. دیدن این صحنه ها برات خوب نیست.
بعد از سکوت کوتاهی گفت:
—وقتی میثاق بهم زنگ زد پیامی که هلما برام فرستاده بود رو دیدم.
فکر می کنم اون خودش می دونست میثم می خواد بیاد سراغش.
سرم را بلند کردم.
—بهت پیام داده؟!
گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و پیام هلما را نشانم داد. نوشته بود.
—سلام علی آقا! تو رو خدا حلالم کنید! من می دونم در حق شما خیلی بد کردم.
اما ازتون یه خواهش دارم؛ می دونم شما هنوزم این گروه های حلقه رو دنبال می کنید و در جریان کاراشون هستید پس اگه من نبودم صفحه م رو به شما می سپارم. اگه با گوشی من روشنگری کنید کسی نمی تونه پیداتون کنه. مردم باید بدونن پشت ظاهر با کلاس این گروه ها چه گرگ صفتایی مخفی شدن. نمی خوام بلایی که سر زندگی من و امثال من آوردن، سر کس دیگه ای بیاد.
من گوشیم رو از دسترس خارج می کنم و روی حالت ضبط صدا می ذارم. برای پیدا کردن گوشیم بالای کمد لباس رو نگاه کنید. یه وصیت نامه هم نوشتم همون جا گذاشتم. وصیت کردم خونه م مال ساره باشه.
با تعجب نگاهش کردم.
—بیچاره، یعنی خودش می دونسته؟!
—احتمالا هر روز میثم تهدیدش می کرده.
—ممکنه پلیسا اجازه ندن بری گوشی رو برداری.
گوشی خودش را در جیبش گذاشت.
—اتفاقا اگر صداشون ضبط شده باشه کمک بزرگی به پلیس می کنه. پلیسا فقط اطلاعات می خوان. بعد که پیام هلما رو بهشون نشون بدم بهم برمی گردونن.
پرسیدم:
—می خوای کارش رو ادامه بدی؟ هلما جونش رو سر این کار گذاشت.
نگاهش را به چشم هایم داد.
—اگه یه کار درست در تمام زندگیش کرده باشه، همین کار بوده. باید جلوی ظلم ایستاد و گرنه منم با اونا و گروه شیطانی شون هم دستم. چون در جریان کاراشون هستم.
می دونی تا حالا چند نفر به خاطر بلایی که این گروه سرشون آوردن، خودکشی کردن یا زندگی شون از هم پاشیده؟
نمونه ش همین دوستت ساره. مگه نگفتی از ترس آبروش معلوم نیست کجا با خونوادش آواره شده.
اونا میثم رو می گیرن ولی با دستگیری اون یا حتی گروهش این بلاها جمع نمی شه. تا وقتی آدمایی هستن که فریب حرفای میثم رو می خورن پس امثال میثم ها تموم نمی شن.
هر دو دستم را دور کمرش حلقه کردم.
—اگه بلایی سرت بیاد من می میرم.
صورتم را با دست هایش قاب کرد و نگاهش را در چشم هایم چرخاند.
—وقتی راه درست رو انتخاب کنیم دیگه متعلق به خودمون نیستیم و برای راهی که انتخاب کردیم می میریم نه برای همدیگه. رفتن تو این مسیر درد داره ولی نباید ناله کنیم. اگه شکایت کردیم یعنی اسیر اون درد شدیم و راهمون رو فراموش کردیم.
درست مثل عشق...!
هیچ کس از تلخی و سختی عاشقی حرفی نمی زنه همه می گن شیرینه.
با حرف های علی آرامش گرفتم و به عادت خودش چشم هایم را باز و بسته کردم.
—پس اجازه بده تو این راه همراهیت کنم. من همون روز که شکل اون پروانه رو روی گلدون اتاقت کشیدم فهمیدم عاشقی کردن با تو سخته. لبخند زدم و ادامه دادم:
—ولی شیرینه.
او هم لبخند زد.
—منم همون روز بهت گفتم تو اوج، پرواز کردن خیلی تمرین می خواد ولی وقتی یاد بگیریم خیلی لذت بخشه. از اون بالا این زمین با تمام تعلقاتش برامون ارزشی نداره. وابسته ی عزیزامون نیستیم ولی عاشقانه دوستشون داریم.
✍🏽 لیلافتحیپور
✌در آسـتانہے ظــهور✌
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت466 خیلی عوض شده بود. دوباره هق هق گریه ام بالا رفت. با به گوش رسیدن ص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنام یکــــتای بی همــــتا...
بنام خالق آسمانها...
خدایا بابت همه چیزهایی که به صلاحمون نبود و نشد شکرت، حتی اگر براش گریه کردیم، غر زدیم، یا حتی ازت شاکی شدیم. 💚
ما به قلم رحمت و حکمت تو ایمان داریم.
شکرت که حتی اگر ما تو رو فراموش کنیم، تو لحظهای ما رو از یاد نمیبری.
💚فتاح یکی از اسمای بزرگ الهی ست که بیانگر قدرت پرودگار بر گشودن هر مشکل و از میان بردن هر اندوه و غم و فراهم ساختن اسباب هر فتح و پیروزی است ،در واقع هیچکس جز او #فتاح نیست و مفتاح🔑 همه درهای بسته در دست قدرت اوست.
💚هر کس پس از نماز صبح ،این اسم
[یا فتاح ]را 70مرتبه بخواند کارهایش گشایش می یابد و دل او به نور ایمان روشن می شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌وقتی همه چیز در استانه ی فروپاشی است و اصلا امور بر وقف مرادتان پیش نمیرود، نشانه ی خوبی است.
از این که همه چیز در شرف درست شدن است.
شاید باورتان نشود اما حقیقت دارد و یکی از تفاوت های مهم انسان های موفق با دیگران در همین نکته است که در هنگام احساس فروپاشی انگیزه شان چند برابر میشود.
در قانون زندگی؛ آشفتگی ؛ اغلب در آستانه ی پیروزی حادث میشود !💚
💌همان وقتی که مغموم شدهاید
و زانوی غم در بغل گرفتهاید و خود را از همه محرومتر میبینید. لطف حق بالای سر شماست و فرج نزدیکتر است.
إن مع العسر یسرا 💚
سوره انشراح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
✌در آسـتانہے ظــهور✌
داود خلیلی پدرم در دوران دفاع مقدس و در منطقه دشتعباس به شهادت رسیدند و همچنین عموی عزیزم از شهدای
به روایت از دوست وهمرزمم آقاسیدمهدی عطایی:
شهید ابراهیم خلیلی خیلی آدم باخدایی بود و نزدیکترین کلمه به شخصیت ایشان شخصیت خدایی اوست.
ابراهیم همیشه در سکوت واهل ذکر بود. در آموزش وقتی وقت نماز میشد، فارغ از تمرین میشدیم و یا حتی گاهی اوقات حین تمرین ایشان در حال ذکر گفتن بود.
ابراهیم هم فرزند شهید است و هم برادرزاده شهید ،در دوران آموزشی برای کسانی که به سوریه میروند، قوانین سخت گیرانهای وجود دارد و طبق همین قوانین فرزند شهید اجازه ندارد به منطقه برود.
یک بار یادم هست در همان دوران آموزشی، سلاحش را به من سپرده بود و دست من بود. بعد از مدتی دنبال ایشان میگشتم تا سلاحش را به او برگردانم
با این وجود ابراهیم علاوه بر اینکه فرزند شهید و برادرزاده شهید بود، جانباز تفحص هم بود. من همیشه مصر به نرفتن ابراهیم بودم و میگفتم او در عملیات تفحص شهدا جانباز شده
بچهها گفتند حاج ابراهیم سمت دفتر فرماندهی است. در بین راه از بعضی بچهها سراغ او را میگرفتم و میگفتم: «حاج ابراهیم را ندیدی؟» بعضی او را نمیشناختند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ امام زمان به آیت الله
بهبهانی درباره ظهور...
برای ظهورش دعا کنیم❣
#امام_زمان
#فاطمیه
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 هیچ خیری به ما نمیرسه، و هیچ شری از ما دور نمیشه، الا به برکت امام زمان
#امام_زمان
🎙#استاد_کاشانی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜موضوع: چرا این همه جنگ و چرا ایران قوی؟
✅چرا غرب از این همه استعمار و خونریزی سیر نمیشه؟
🎚📻 سخنران:حجة الاسلام محمد رضا #هاشمی.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تمام نگاهها به انگشت اشاره سید یمانی است !
بسیج مردمی یمن در استان صعده!
بیش از 16000 سربازی که برای حضور در نبرد طوفان الاقصی آموزش دیده و هم اکنون در حالت آماده باش کامل هستند..
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
‼️ اندکی #درنگ
✅ #کنعان پُر بود از انسانهای رنگارنگ، اما فقط یعقوب بود که بوی پیراهن یوسف را از چند فرسخی (ده روز مسافت) استشمام میکرد...
# بوی پیراهن یوسف زهرا میآید...
#سه شنبه های مهدوی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
امام زمان 036.mp3
1.92M
💢بین کسی که دلش شور میزنه،
و برای آماده شدن بستر حکومت امام زمان، برنامه ریزی وتلاش میکنه،
باکسی که مشغول زندگیشه،
و اصلاً دغدغه ظهـور نـداره،
خیلـی فرق هست
#سه شنبه های مهدوی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"خیزش آخرالزمانی مردم منچستر در حمایت از مظلومین غزه "
ظهور نزدیک است🌹
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 انتظارها به سر آمد...
🎤 ثبت نام از دارندگان اسناد عمره دارای اولویت ۱ تا ۱۵۰ از روز چهارشنبه ۲۲ آذرماه
با عنایت به برنامه ریزی سازمان حج و زیارت
ثبت نام از متقاضیان جهت کاروانهای عمره از روز چهارشنبه ۲۲ آذرماه در محل دفاتر زیارتی و از طریق سایت انجام خواهد گردید
که در مرحله اول فقط دارندگان اسناد اولویت تا ۱۵۰ مجاز به ثبت نام در کاروانهای عمره خواهند بود
که اطلاعیه تکمیلی متعاقباً در همین کانال اطلاع رسانی خواهد گردید
لازم به ذکر است اولین پرواز اعزامی ۲۹ آذرماه انجام خواهد گرفت و در مرحله اول جهت ثبت نام هیچ گونه تبعیت و سهمیهای خارج از سیستم برای این کاروانها قابل ثبت نام نخواهد بود
در صورت عدم تکمیل ظرفیت های موجود به ترتیب از سایر اولویت ها جهت ثبت نام فراخوان به عمل خواهد آمد.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
#امیرعبداللهیان: جنگ اکنون گسترش یافته و ممکن است بزودی منطقه منفجر شود.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2