✌در آسـتانہے ظــهور✌
ماه ملک منظره باخ اکبره باخ اکبره باخ #میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)❣️✨ #روز_جوان_مبارکباد❣️
💠 ظهور نیازمند ۳۱۳ جوان علی اکبری
▫️ جوانان یکی از مهم ترین عناصر حیاتی تمدن ها هستند و تمدن ظهور برای برپایی و شکوفایی خود نیازمند تربیت ۳۱۳ جوان علی اکبری است.
🔷🔶💠🔶🔷
ولادت حضرت علی اکبر(علیه السلام) و روز جوان بر همه جوانان ایران زمین مبارک باد🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «خیلی نامردیم»
استاد #دانشمند
🔴 نیمهشعبان رو فقط برای جشن و شادی نبینیم، با اضطرار و استغفار در این شب مهم فرج امام زمانمون رو از خداوند بخواهیم...
و سعی کنیم افراد بیشتری رو به این مسیر دعوت کنیم...
🔗 لینک ثبتنام محل برگزاری و مشاهده مراسم در شهر خود👇
🌐 mahdiaran.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبری از دل دلتنگم بگیرید
حضرت سلطان💔❤️
#امام_رضا ✨
#چهارشنبه های امام رضایی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2ا
اگه حیدریام یا پیغمبریام.mp3
11.44M
💚اگه حیدریام یا پیغمبریام
اینه سرّش آخه علی اکبریام
گل لیلا علی، خود طاها علی
فقط ذکرم اینه، علی مولا علی
🎤 #سیدمجید_بنی_فاطمه
#️⃣ #شور
#️⃣ #حضرت_علی_اکبر
#️⃣ #ولادت_حضرت_علی_اکبر علیه السلام
سخنرانی~دکتر سعید عزیزی.mp3
48.58M
✍تو انتخاب شدی....
🌷خدا بسیار جبّاره🙏
⚡️خدا جبران می کنه....
🎙#دکتر_سعید_عزیزی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ خیانت والدین و نظام آموزشی در حق دانشآموزان!
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۹ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
√ محدوده مخرّب سختگیریهای تحصیلی والدین!
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۹ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
#میلاد_حضرت_علی_اکبر
مبارک🥳🥳🥳
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۹ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
مگه سری قبل رای دادم چیزی عوض شد ؟!
#انتخابات
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۸۹ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
♦️یمن: یک کشتی اسرائیل را هدف قرار دادیم
🔹ارتش یمن در بیانیهای اعلام کرد که یک کشتی اسرائیلی به نام «اماسسی سیلور» را در خلیج عدن با تعدادی موشک هدف قرار داده است.
🔹در این بیانیه آمده است که آنها از پهپادها برای هدف قرار دادن چند کشتی جنگی آمریکا در دریای سرخ و همچنین مکانهایی در بندر ایلات استفاده کردند.
لشکر سایبری قدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز بیداری برای نماز شب
نیّت قبـل از خـواب ...
#نماز_شب
✌در آسـتانہے ظــهور✌
قسمت ۵۲ فصل دهم: آقای معلم قسمت سوم علی مرتب نامه میفرستاد و من هم جوابش را میدادم. کنار اسمش ی
قسمت ۵۳
فصل یازدهم: روز وداع
قسمت اول
خواهرانم بههمراه شوهرهایشان برای عیادت به خانهی ما آمدند. قبلا با هم هماهنگ کرده بودند علی را از اعزام مجدد به جبهه منصرف کنند. رجب گوشهای نشسته بود و به حرفهایشان گوش میداد. گفتند: «علی جان! داداشت شهید شده، بابات دستتنهاست. مادرت هم بهش سخت میگذره. هر چقدر جبهه رفتی کافیه. تو به تکلیفت عمل کردی؛ خدا انشاءالله ازت قبول کنه. بمون پیش پدر و مادرت عصای دستشون باش...» علی صبر کرد تا همه حرفهایشان را زدند، بعد گفت: «من کوچیک بابامم هستم، کمکش هم میکنم. از زیر کار شونه خالی نمیکنم، اما اوضاع جنگ الان خرابه، نیرو کم داریم. من نمیتونم قول بدم و بگم جبهه نمیرم؛ چون تکلیف شرعی بر عهده منه، قیامت باید جواب خدا و خون شهدا رو بدم. چرا روز عاشورا علیاکبر امام حسین و حضرت قاسم رفتن میدون جنگ؟! مگه حضرت زینب ناموس اهلبیت نبود؟! مگه حضرت سکینه و رقیه دخترای امام حسین نبودن؟! پس چرا با امام رفتن کربلا؟! نمیدونستن آخر این راه چی در انتظارشونه؟! همه از سرنوشتشون باخبر بودن و با روی باز به استقبالش رفتن؛ چون تکلیفشون بود. مثل حضرت قاسم که فرمود: مرگ برای من از عسل شیرینتره. چرا؟! چون بحث حفظ اسلام بود. وقتی پای دین خدا در میون باشه، امام معصوم هم جونش رو میگیره کف دستش و میاد وسط معرکه، زن و بچهش رو هم میاره! حالا شما به من میگید کافیه؟! دیگه جبهه نرم؟! یعنی امامم رو تنها بذارم؟! چشمم رو روی فرمان ولیفقیه ببندم؟! شرمنده شما هستم! ممنون زحمت کشیدید و اینهمه راه اومدید منو ببینید. انشاءالله قیامت جبران کنم. من نمیتونم بیغیرت باشم و خون ریخته شده داداش امیر رو با خونه نشستن پایمال کنم.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت ۵۴
فصل یازدهم: روز وداع
قسمت دوم
همه حساب کار دستشان آمد و فهمیدند این علی زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده. با این حرفها خام نمیشود و جلوی او را نمیتوان گرفت. میهمانان خداحافظی کردند و رفتند. یک مشت اسپند برداشتم دور سر علی چرخاندم. بردم داخل آشپزخانه و برایش دود کردم. قند در دلم آب میشد وقتی میدیدم علی محکم پای عقایدش ایستاده و غیر از رضایت خدا هیچچیز برایش مهم نیست. رجب هم اندک امیدی که تا آن روز برای نرفتن علی داشت، ناامید شد و به جبهه رفتن علی رضایت داد. علی مدام بین جبهه و خانه در حال رفتوآمد بود.
محرم سال 65 را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: «خب مامان خانوم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نوروزی، دوستم، کارنامه رو براتون بیاره. نمرههای پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوندم.» گفتم: «علی جان! بلا گردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بیحرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدلله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست.» امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید. دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پلهها را دوتایکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفهام میکرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم. ای کاش نمیرفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (علیهالسلام) و حضرت علی اکبر (علیهالسلام) در روز عاشورا افتادم. صحنهی تکاندهندهای بود. علی دو قدم به طرف در میرفت، رجب صدایش میزد: «علی جان! زودی برگرد.» علی به طرف در میرفت، رجب صدایش میزد: «علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم.» علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: «علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو میخوام تماشات کنم.» علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینهی هم شدند. رجب گفت: «آخ بابا! من میمیرم از دوری تو.» علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینهی او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تندتند میزد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحهاش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (علیهالسلام) را خواندم. آنقدر به سینه زدم تا قلبم کمی آرام گرفت.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
قسمت ۵۵
فصل یازدهم: روز وداع
قسمت سوم
در را باز کرد. تا چشمش به من افتاد، هول کرد.
- چی شده زهرا؟!
- صدای مارش جنگ رو میشنوی؟
- آره، خدا پشت و پناه رزمندهها باشه. عملیاته. تو چت شده؟! چرا رنگت پریده؟!
- چند روز قبل علی تلگراف زد، گفت حالش خوبه؛ اما نه، علی شهید شده.
- وا! چی میگی زهرا جان؟! بد به دلت راه نده. انشاءالله صحیح و سالم برمیگرده. چرا خودت رو اذیت میکنی؟!
- نه زارع! علی دیگه برنمیگرده. روزی که داشت میرفت جبهه ازش دل کندم.
هرچه گفت، دلم آرام نگرفت. نفهمیدم چطور نماز خواندم. همهی هوش و حواسم پیش علی بود. بعد از نماز برگشتیم خانه. میدانستم دلم دروغ نمیگوید. ده روز خواب و خوراک نداشتم. جرئت نمیکردم حرفی به رجب بزنم. همهچیز باید عادی پیش میرفت. این بار نباید به وسیله من خبردار میشد. دو سه ماه تا عید مانده بود. فرشها را وسط حیاط پهن کردم و افتادم به جانشان. رجب در را باز کرد و وارد حیاط شد. تعجب کرد. ایستاد به تماشای من. حتما پیش خودش گفت: «این زن باز به سرش زده! چه وقت خونه تکونیه؟!» فوری گفتم: «حاجآقا! تا من یکی دو دست پارو به این فرشا میکشم، شما هم برو سلمونی موهات رو رنگ کن. تو آینه خودت رو نگاه کردی؟! نذار مردم بگن حاجی بعد از شهادت امیر موهاش سفید شده.» رجب هیچوقت برای من تره هم خرد نمیکرد و همیشه بنای لجبازی میگذاشت؛ اما آن روز خدا به دلش انداخت و برای اولین بار به حرفم گوش داد و رفت سلمانی. در صف نانوایی دو سه نفر پچپچکنان رجب را مسخره کردند. آمد خانه و گفت: «زهرا! مردم یه چیزایی میگن. تو صف نون میگفتن بچهش شهید شده، اون وقت رفته موهاش رو رنگ کرده. نکنه علی؟!» اخم کردم و گفت: «بیخود گفتن! خوشتیپ شدی، بهت حسودی کردن. شهادت کجا بود؟! خیالت راحت علی به من تلگراف زد و گفت حالش خوبه. انشاءالله برگشت تهران باید کمکم براش آستین بالا بزنیم و دامادش کنیم. پسرمون دیگه داره بیست سالش میشه؛ وقتشه عروسدار بشی. اتاق پایین رو میدیم به علی و زنش، خودمونم بالا سرشونیم. اونقدر نوه بریزه دوروبرمون حاجآقا که وقت سر خاروندن نداشته باشیم. به علی گفتم اسم همهی بچههاش رو باید بابا رجب انتخاب کنه.» خندید. نفس راحتی کشید و رفت داخل خانه. وسط حیاط نشستم روی فرش خیس. بغضم ترکید و گفتم: «بمیرم برات علی جان که رخت دامادیت کفن شد! دیدار ما به قیامت مادر.»
مسجد مراسمی برای شهدا گرفته بود، ما هم دعوت بودیم. رجب نیامد و من تنها رفتم. دو عدد سنگ مزار داخل شبستان مسجد برای شهید گمنام ساخته بودند. دو شاخه گل رُز به نیت امیر و علی خریدم و روی سنگ قبر گذاشتم. بعد از مراسم، یکی از بچههای بسیج صدایم زد. رفتم داخل اتاق پایگاه. بعد از کلی مقدمهچینی گفت: «حاجخانوم! حقیقتش میخواستم درباره موضوع مهمی با شما صحبت کنم.»
- بفرما پسرم، من در خدمتم.
- دربارهی علی آقا...
- علی!؟ علی چی؟! علی شهید شده؟!
- اِه! حاجخانوم!
- اِه نداره پسرم! نمیخواد از من مخفی کنی. ده روزه خبر دارم، من مادرم. بچه گرسنه میشه مادر میفهمه؛ علی شهید شده توقع داری من نفهمم؟! چطور میشه قلب بچهی آدم از کار بیفته و مادر متوجه نشه؟!
نفس راحتی کشید و گفت: «خدا خیرت بده حاجخانوم! کار ما رو راحت کردی. تصمیم گرفتیم یه کم دیرتر اعلام عمومی کنیم تا شاید بچهها بتونن جنازه علی رو برگردونن عقب، اون قسمت الان دست عراقه. دو سه نفر داوطلب شدن برن پی جنازه.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
قسمت ۵۶
فصل یازدهم: روز وداع
قسمت چهارم
رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقبنشینی میشوند. تا ظهر از یک گروهان صدوده نفره فقط بیستونه نفر زنده میمانند و عقب برمیگردند. ساعت یک بعدازظهر عقبنشینی شروع میشود. فقط زندهها میتوانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا میماندند. رضا احمدی، از بچههای ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقبنشینی، دوربین را برمیدارد و چهارتا عکس از جنازه آن دو میگیرد. ساعت مچی علی را باز میکند و با دوربین به عقب برمیگرداند.
اگر رجب چشمش به عکس پیکر بیجان علی میافتاد، دقمرگ میشد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیهکلام علی افتادم. هروقت میخواست از خانه بیرون برود، میگفتم: «علی کجا؟!» میگفت: «کربلا!» حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازهای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: «سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی