فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 حجت بن الحسن غریبترین امام
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
48.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این انیمیشن و ببینید و بخندید و پخش کنید😂😂😂
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
وقتایی که «ذکر خدا» یا عباداتمون به ضررمون تموم میشه !
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
اغلبِ ما، «شریک جرم» در
• شهادت تمام معصومین علیهمالسلام
• و دوازده قرن حذف امام از جامعه هستیم و اصلاً فکرش هم نمیکنیم!
به همین راحتی ‼️
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
🔍 از کجا بفهمم «وفاداری» نسبت به امام زمان علیهالسلام در درون من وجود داره یا نه ؟
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔺نقشه محل موشکهای ساقط شده اسرائیلی در عراق قبل از رسیدن به ایران
🔸پرشیا نیوز با انتشار این تصویر نوشت که موشک های اسرائیلی قبل از رسیدن به ایران توسط پدافند هوایی ایران و در این نقطه از آسمان عراق رهگیری و منهدم شدهاند.
مکانی که موشکای اسرائیلی منهدم شدند، فاصله ۳ دقیقه ای تا مرزهای ایران داشتند
خبرنگار المیادین در تهران: اسرائیل با موشک میخواست پنج نقطه رو تو اصفهان بزنه که همه موشک ها توسط پدافند هوایی ارتش رهگیری شدند
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
مداحی_آنلاین_غفلت_از_یار_گرفتار.mp3
2.64M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد
🍃از شما دور شدن زار شدن هم دارد
💔 غروب جمعه
💔دلتنگی
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
مزار یادبود شهید ابراهیم هادی در شب تولدشهید
#تولدت مبارک برادر شهیدم
❤بسم رب الشهدا والصدیقین❤
مجموعه ای ازایده های ناب وخوب
برای تولد #شهید_ابراهیم_هادی
1_ امشب وحتی روزتولد
تامیتونید با شهید صحبتکنید...براش
نامه بنویسید...براش نماز بخونید....
هرکار خیری انجام می دید ثوابشو به
شهید هدیه کنید......خواسته هاتونو
حاجاتتونو بهش بگید وازش بخواید که
حتماکمک تون کنه که میکنه😍😊
2_یکی از نذرهای خیلی مجرب برای
شهید هادی که خیلیا حاجت گرفتن
هدیه 1000 صلوات به شهید هادی
وشهید سعید سامانلو هست.......
حتمااینو امتحان کنید
3_درشبکه های اجتماعی،گروه ها
و کانال ها از شهید بگید...از زندگی
نامه اش از عنایت هاش......برای
مردم بگین ... دیگرانو با شهید آشنا
کنید درفضای حقیقی هم همین طور
و مطمئن باشید که اگر یک نفر به
واسطه ی شما باشهید آشنا و وصل
شه خیر کثیری نصیب شما میشه
وعنایت خاصش شامل حالتون😍
4_اگر امکانشو دارید روز تولد یه سفره
ی کوچیک تو منزل تون بذارید عکس
چند تا شهید.... و بذارید و برای شهید
هادی قرآن دعا یا هرچیزی که دوست
دارید بخونید و بهش توسل کنید اگر
دوست داشتید به دوستانتون هم بگید ...
مطمئن باشید شهید به مجلس تون
حضور پیدا میکنه وبرای تک تک تون
دعای خیرمیکنه
5_روز تولد میتونید به نیت شهید
نذری بدید...از یه شکلات ک تو
محل کار میتونید پخش کنید گرفته
تا حتی نذر لبخند به کودکان😍😊
در روز تولدش که فردا هستش غذایی که پختید به نیت شهید هادی باشه.
میل کنید وبه خانوادتون بگید این به
نیت شهید هادی هست و اگر شرایط و امکانشو داشتید میتونید برای یکی
دوتا از همسایه هاتونم ببرید و بگید
که به نیت شهید هادیِ☺️
6_ راستی سوره الرحمن سوره مورد
علاقه ی شهید هادی بوده میتونید
روزتولدش این سوره رو بخونید وبه
شهید هدیه کنید☺️
درپایان باید بگم این ایده ها رو مهم
نیست چندتاشو اما حتی اگه یکیشو
اجرا میکنید خلوص نیت شما مهمه
وارتباط دلی تون باشهید...پس سخت
نگیرید و فقط دلتونو وصلش کنید که
ان شاءالله خیرش بهتون برسه😍
اگر خوشتون اومد برای نویسنده
این متن دعا کنید 🤲☺️☺️
💙💜 التماس دعای فرج 💜💙
✌در آسـتانہے ظــهور✌
مزار یادبود شهید ابراهیم هادی در شب تولدشهید #تولدت مبارک برادر شهیدم
سلام
دوستان شهید هادی فردا اول اردیبهشت، تولد شهید گمنام شهید ابراهیم هادی هستش
تصمیم داریم در روز تولدش هدیه بدیم خدمت شهیدیی که در پیشگاه خداوند خیلی آبرو داره و حاجت میده.
کانال شهید ابراهیم هادی و در آستانه ظهور ختم سوره الرحمن و صلوات را به نبت حاجت دل امام زمان (عج الله) و نابودی اسراییل و پیروزی مردم فلسطین و سربلندی ایران عزیز و حاجت تمام حاجتمندان و حاجات شخصی خودتون 🌿 نثار روح این شهید والا مقام بکنیم و این پهلوان گمنام واسطه برآورده شدن حاجات بدرگاه خداوند باشد 🌺
لطفا تعداد ختمهای خود را ( سوره الرحمن و صلوات) را به آیدیی زیر اعلام بفرمایید.👇👇
مهلت شرکت در این ختم یک هفته می باشد ( اول اردیبهشت تا 7 اردیبهشت) 🌸
@HHSSKK
بر چهره ی دلربای مهدی صلوات
به روح پاک شهید ابراهیم هادی صلوات
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
❌ عاقبتِ خویش را به اموال و ثروت یزید و ابنزیاد لعنةاللهعلیهما فروختند...
💢 در این بین، جناب مسلم علیهالسلام بود که تا لحظهی آخر، بر کلام #امام_زمان خود استوار ماند.
◾️ به مناسبت ورود سفیر مولا، نائب امام عصر ۶۱ هجری، حضرت #مسلم_بن_عقیل به کوفه
❤️ السلام علیک یا صاحب الزمان 🇮🇷🇵🇸
#تا_حسین_نیامده_مسلم_ولیامر_است
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥آهنگ جدید آقای آهنگران که ماشاءالله سنگ تموم گذاشته❤️
#یا_لثارات_الحسین
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
۱ اردیبشهت تولدشهید ابداهیم هادی هست
قراره شنبه ساعت ۱۸ کنار مزار یادبود شهید
یک مراسم کوچیک به مناسبت سالروز داداش هادی بگیریم که شربتی کیکی و ...
پخش کنیم با کلی هدیه از جمله عکس شهید
قاب عکس شهید سنگ نوشته و....
اگر مایل به کمک هستید بسم الله
شماره کارت جهت کمک شما بزرگواران
💳 5892101207208147
به نام توکلی
گزارش کار در کانال سلام ابراهیم تو روبیکا
گذاشته میشود ✅
https://rubika.ir/Salambarebrahiiim
#تولد_شهید_ابراهیم_هادی
#تهیه_پک_شهدایی
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗رمان سجاده صبر قسمت12 فاطمه توی تاکسی نشسته بود و با خودش فکر میکرد، به خاطر وجود محسن فرصت نکرده
💗رمان سجاده صبر💗قسمت13
اونها رفتند اما چند هفته بعد برگه دادخواست طلاق از دادگاه اومد، ساجده که سر اون زایمان ناخواسته بیمار شده بود طاقت نیاورد و به سختی مریض شد، هرشب پدر و مادر مهران میومدن جلوی در خونه و به ساجده و خانوادش بد و بیراه میگفتند، اونو قاتل خطاب میکردند و نفرین میکردن، ساجده هم که هم از نظر روحی، هم از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بود ...
یک شب با لباس خواب رفت توی حیاط و تا صبح اونجا موند، صبح که چشمان فاطمه به پیکر بی رنگ و روی ساجده که کنار حوض آب بود، افتاد، فکر کرد روحه، با ترس مادر و پدرش رو صدا کرد، به بالای سر ساجده که رسیدند رمقی براش نمونده بود، بعد از یک هفته بستری شدن توی بیمارستان، ساجده ای که سینه پهلو کرده بود فوت کرد...
مهران نه سر تشییع جنازه ساجده حاضر شد و حتی یک زنگ کوچیک به پدر و مادر ساجده نزد، نه عذرخواهی ای نه تسلیتی، هیچی ...
فاطمه با یادآوری این خاطرات اشک میریخت... چقدر مادرش سر این اتفاق اذیت شده بود، اما بدتر از اون پدر ...
پدر صبورش بعد از فوت ساجده پدرش خیلی ساکت شده بود، تمام مدت ذکر میگفت و سری به افسوس تکون میداد، تا رسید به یک شب قبل از عروسی خودش.
اون شب با وجود اون همه کاری که رو سرشون ریخته بود، پدرش ازش یک ساعت وقت خواست، فاطمه هم بدون هیچ دلیل و عذری پذیرفت، اونها سوار ماشین شده بودند و رفتند سر مزار ساجده.
تابستون بود، اما نسیم خنکی میوزید، پدر بعد از خوندن فاتحه برای ساجده، گفت: میدونی چرا خواهرت زیر این خروارها خاک خوابیده؟... میدونی اگر خواهرت فقط و فقط یک خصلت داشت میتونست الان شاد و آروم و خوشبخت زندگی کنه؟ حتی با مهران؟
فاطمه متعجب بود، نمی فهمید پدرش چی میگه
پدر ادامه داد: بزرگترین مشکالت دنیا، بهترینشون، بدترینشون، یک راه حل دارند، فقط و فقط یک راه
حل ... صبر ... فقط صبر ...
بعد پدر یک آیه براش خوند:
إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ
بى گمان، کسانى که گفتند: پروردگار ما خداست، سپس ایستادگى کردند، فرشتگان بر آنها نازل مي شوند که بیم
مدارید و غمگین مباشید و مژده باد شما را به بهشتى که وعده داده مىشدید
در آخر هم گفت: ساجده ناامیدم کرد، فهمیدم تربیتم درست نبوده، اما تو سرافکنده ام نکن، فردا شب عروسیته، یادت نره هر وقت بی طاقت شدی، هر وقت مشکالت داشت میشکستت، فقط یک سجده کن، سجده صبر..
***
فاطمه با خودش فکر کرد چقدر توی زندگیش این راه کار پدر کمکش کرده بود، سخت ترین لحظه ها کافی بود یک سجده به درگاه خدا کنه و از خدای خودش صبر بخواد ... روز ازدواجش، روز زایمان کردنش، روز شنیدن خبرهای بد، همیشه و همه جا این سجده کار خودش رو میکرد، ...
با خودش فکر کرد این دفعه هم باید همین کار رو میکردم؟ یا اینکه ...
.💗رمان سجاده صبر💗قسمت 14
صدای بوق ممتد ماشین از فکر آوردتش بیرون، پیرمرد و پیرزنی رو دید که آهسته و لنگان لنگان دارند از روی عابر پیاده دست در دست هم رد میشن، راننده هم از اینکه مجبوره برای رد شدن اونها توقف کنه شاکی بود، فاطمه نگاهی به اون دو تا انداخت، یکهو دلش به شدت گرفت، هر آدمی تشنه عشقه، تشنه عشقی شبیه به عشق این پیرزن و پیرمرد، موندگار در هر شرایطی ...
با خودش گفت: اصلا سهیل اونجوری که ادعا میکنه عاشق من هست؟ نمیدونم، اما میدونم، عشق نه گفتنیه و نه نوشتنی، عشق ثابت کردنیه... اگر سهیل عاشق منه، باید بهم ثابت کنه...
***
اون یک هفته به سختی گذشت، سهیل و فاطمه هر کدومشون هرچقدر بیشتر فکر میکردند کمتر به نتیجه میرسیدند، سهیل در فکر این که چطور فاطمه رو راضی به موندن کنه و فاطمه در فکر این که چطور این مشکل بزرگ رو حل کنه، صورت مسئله رو پاک کنه یا ...
دوشنبه بود که موبایل فاطمه زنگ زد، به گوشی که نگاه کرد نوشته بود، پاندای کونگ فو کار.
سهیل بود یک هفته ای بود که بهش زنگ نزده بود، بدون احساس دکمه پاسخ گوشی رو زد و خیلی جدی گفت:
+سلام
-سلام خانم
+بفرمایید
-بچه ها چطورن؟ دلم براشون یه ذره شد
+خوبن، تو چطوری؟
یک لحظه سکوت برقرار شد، فاطمه ادامه داد:
+کاری داشتی؟
-عرضی داشتم قربان
+بفرمایید
-یک هفته تموم شد، میشه بیای خونه؟ نمیگی من از گشنگی میمیرم، نمیگی من یک روز صدای تو رو نشنوم داغون میشم؟ نمیگی دلم واسه اون دو تا وروجک تنگ بشه؟
+ اما من هنوز به نتیجه ای نرسیدم
-چه بهتر، چون منم نرسیدم، پس بیا مثل همیشه با هم مشکلاتمونو حل کنیم، باور کن این فرار تو هیچ چی رو حل نمیکنه
+من فرار نکردم
-خوب این گریز تو، جان سهیل اذیت نکن خانم، پاشو بیا با هم حرف میزنیم، باور کن اگه همین امروز نیای خودم با یک دست گل بزرگ گلایل میام دنبالت، میدونم گلایل خیلی دوست داری
بعدم با صدای بلند خندید، میدونست فاطمه از دسته گل گلایل بدش میاد، همیشه یاد دسته گل سر قبر میفتاد، فاطمه به فکر فرو رفت، سکوتش سهیل رو هم ساکت کرد، چند لحظه ای سکوت سنگینی برقرارشد.
تا اینکه سهیل خیلی آروم گفت:
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت/ فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث قول قیامت که گفت واعظ شهر/
کنایتی ست که از روزگار هجران گفت
فاطمه من، زندگی من، بیا، برگرد، بهت قول میدم تمام تلاشمو برای تلافی گذشته بکنم.
فاطمه نمی تونست جلوی هق هقش رو بگیره، صدای گریش که از تلفن رد شد، سهیل رو کلافه کرد، نمی دونست الان چی باید بگه، توی دلش به خودش بد و بیراه میگفت، که این قدر بده که نمی تونه حتی قول بده که دست از کاراش برداره، از ضعف خودش منزجر شد، فقط گفت: فاطمه من به کمکت نیاز دارم. امشب شام منتظرتونم. خدافظ
💗رمان سجاده_صبر💗قسمت15
صدای بوق قطعی تلفن که اومد فاطمه فهمید باید امشب بره پیش سهیل، باید امتحان میکرد، باید تلاش میکرد برای زندگیش، برای عشقش، برای علی و ریحانش، برای سهیلش، سهیلی که روزی دوست داشتنی ترین فرد زندگیش بود، درسته که عشقش رنگ باخته بود، اما هنوز محو نشده بود، همون جا روی زمین افتاد و سر بر سجده گذاشت:
-سبحان الله،سبحان الله،سبحان الله،
سبحان ربی العلی و بحمده....
زنگ در خونه، سهیل رو از جاش بلند کرد، توی آیینه نگاهی به سر و وضعش انداخت و تیشرت سرمه ای رنگی که فاطمه براش خریده بود رو پوشیده بود، احساس میکرد خیلی بهش میاد، لبخندی زد و با خوشحالی در رو باز کرد:
-جانم؟
اما حرفش تو دهنش خشک شد
+ سالم آقای نادی، حال شما خوبه؟
فاطمه خانم نیست؟
صدای زن فضول همساده روی اعصاب سهیل بود، دلش میخواست در رو بکوبه توی دهنش:
-سالم، نه خیر نیستند.
+منتظر کسی بودید؟
-امرتونو بفرمایید
+آخه یک هفته ای هست که فاطمه خانم نیست، نگران شدم که نکنه خدای نکرده اتفاقی افتاده باشه.
-نخیر، اتفاقی نیفتاده. امر دیگه ای نیست؟
+ راستش آقای نادی می خواستم بگم،... یعنی میدونید مام توی این ساختمون زندگی میکنیم.... به هر حال دختر، پسر مجرد داریم... میدونید که پدر مادر چقدر نگران بچه هاشونن...
-خب؟
+فاطمه خانم کی برمیگردند؟
- خانم محترم زندگی خصوصی دیگران به شما چه ربطی داره؟ به شما چه که زن من کی میره و کی میاد؟...
-وا! یعنی چی؟ زندگی خصوصی شما وقتی برای ما خطرناک میشه به همه ربط پیدا میکنه. شما اگه می خواید مجردی توی این خونه زندگی کنید، ما با مشکل روبه رو میشیم، من همین الانش به صاحب خونه گفتم که ما باید توی این خونه امنیت داشته باشیم، نه این که هر لحظه تنمون بلرزه که اینجا خونه ی.... خونه ی .... خونه فساد راه بیفته...
سهیل وسط حرفش فریاد زد:
-حرف دهنتونو بفهمید، هرچی بهتون نمیگم پررو تر میشید...
+سهیل
صدای فاطمه بود، با ساک توی دستش روی راه پله ایستاده بود، علی و ریحانه هم متعجب کنارش بودند و چادر مادرشون رو توی دستشون گرفته بودند.
فاطمه ادامه داد:
+آروم باش.
بعدم رو کرد به سمانه خانم و با حالتی شاکی و عصبی گفت:
+ببین سمانه خانم، اگر یک بار دیگه زنگ در این خونه رو بزنید، به هر بهونه ای، به بهونه احوال پرسی، آش آوردن و به طور خالص فضولی کردن، انتظار نداشته باشید باهاتون عین یک همسایه متشخص برخورد بشه، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ...حالام راهتو بکش برو
جمله آخرش رو با چنان دادی بیان کرد که تن سمانه خانم لرزید، تصورش رو نمیکرد که فاطمه حرفهاشو شنیده باشه و اینجوری باهاش برخورد کنه، برای همین بدون هیچ حرفی بلوزش رو مرتب کرد و از پله ها رفت پایین..
💗رمان سجاده صبر 💗قسمت شانزدهم
بعد از رفتن سمانه خانم، فاطمه نگاهی به سهیل کرد، درموندگی و خشم رو توی چشماش میشد به وضوح دید، اما بدتر از اون سایه ای بود که از راه پله های طبقه بالا به آرامی رد شد، ذهنش درگیر شد:
- نکنه واقعا سمانه خانم چیزی دیده که این طور با سهیل حرف زده، نکنه اون سایه طبقه بالا واقعا توی خونه اون بوده، نکنه این دختره، همسایه طبقه بالا تا چند لحظه قبل توی خونه من بود؟
همسایه طبقه بالا دختری 41 ساله بود که تازه چند ماه بود به این ساختمون کوچ کرده بود، دختری ساکت و مرموز، با نگاهی ترسناک، خانم فدایی زاده یکی از کسانی بود که فاطمه آرزو میکرد حتی یک لحظه هم باهاش چشم تو چشم نشه، اما حالا با دیدن اون سایه و اون حرفها شک و دو دلی بدی توی دلش افتاده بود.
نگاه خسته ای به سهیلی که درموندگی از سر و روش میبارید کرد، آهی از ته دل کشید و وارد خونه شد.
علی و ریحانه هم که تا به اون لحظه ساکت بودند با دیدن پدرشون فریادی از شادی کشیدند و به آغوشش پناه بردند.
خونه حسابی تمیز بود، فاطمه نگاهی به دور و برش انداخت، انگار دنبال نشونه ای میگشت که شاید بهش ثابت کنه واقعا اون دختر توی خونش بوده، یا شایدم نه، خوشحال بود که همچین چیزی بهش ثابت نمیشد، چیزی پیدا نکرد، همه چیز سرجاش بود و تمیز و مرتب.
سهیل که در حال بازی با علی و ریحانه بود و زیر چشمی فاطمه رو زیر نظر داشت، منظور فاطمه رو فهمید، دلش سنگین شد، به اندازه هزاران کیلو بار روی دلش نشست... لعنت به این همسایه فضول... لعنت به من، لعنت به این ه و س... لعنت به این عادت.... لعنت به این اعتیاد... لعنت به این ...
سعی کرد دست از لعنت کردن برداره و هرچه زودتر فضا رو عوض کنه برای همین گفت:
-خوب خانم، خوش گذشت خونه مامان؟
فاطمه که تازه متوجه نگاه سهیل شد، دست از سرکشی برداشت، چادر و روسریش رو درآورد و روی مبل نشست و گفت:
+جای شما خالی...
سهیل بلند شد و چادر و روسری رو از دست همسرش گرفت و در حالی که توی کمد آویزونشون میکرد گفت:
-جام خالی بود که هر روز زنگ میزدی حالمو میپرسیدی شیطون؟
+حداقل خوشحال بودم که جای من پیش تو خالی نیست...
کنایه فاطمه صاف نشست توی دل سهیل... واقعا جای خالی فاطمه کجا و سرگرمی چند ساعته با یک سری دختر سبک هر کجا.... انجام یک عادت خیلی خیلی زشت کجا و دلتنگی برای آرامش خونه فاطمه کجا... به روی خودش نیاورد، نمی تونست به روی خودش بیاره، نمیتونست حرف دلش رو به کسی بزنه که نمی تونه این چیزها رو درک کنه، نمیتونه بفهمه فاصله عشق و ه و س زمین تا آسمونه، میدونست برای فاطمه عشق و ه و س یکیه، اما برای خودش ...
اومد روی دسته مبلی که فاطمه نشسته بود نشست و رو به علی گفت:
-بابا جان، خوش گذشت؟
ریحانه پیش دستی کرد و گفت:
+ آله بابا جون، خیـــــــــــــــلی، مامانی حال نداشت اما ما یک عالمه بازی کردیم
علی که از پا برهنه پریدن ریحانه توی حرفش عصبانی بود گفت:
- بابا از من پرسید، تو چرا جواب میدی؟
+نه خیر، بابا از من پرسید
-بهت میگم از من پرسید
-نه، نه، نه ....
دعوا داشت بالا میگرفت و سهیل هم میخندید، فاطمه گفت:
+ریحانه جون، دختر گلم، بابا از علی پرسید، اما بعدش می خواست از تو هم بپرسه، نباید میپریدی وسط حرف داداشی. بیا بغلم ...
آغوشش رو باز کرد تا دختر حساس و لطیفش رو بغل کنه، اما سهیل پیش دستی کرد و ریحانه رو با دو دستش محکم گرفت و پرت کرد توی هوا، صدای خنده و جیغ دخترک فضای خونه رو پر کرده بود، بعد هم نوبت به علی رسید، اونقدر توی هوا پرتابش کرد که جفتشون حسابی عرق کردند، فاطمه غرق در تفکر به بازی شوهر و بچه هاش نگاه میکرد...
اون شب چیزی به سهیل نگفت، سهیل هم چیزی نگفت، اما جفتشون خودشون رو آماده کردند برای یک تصمیم درست و حسابی، قرار شد اول صبح سهیل، علی و ریحانه رو ببره خونه خواهرش تا این دو تا بتونند راحت با هم حرف بزنند...
اون شب به جز این تصمیم گیری، هیچ حرف دیگری نزدند و هر دو خوابیدند.