فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍شهیدی که حاجات همه دوست دارانش را برآورده می کند شهید ابراهیم هادی...
🔹ماجرای نجات جان محکوم به اعدام در زندان کرمان بواسطه خواندن کتاب سلام بر ابراهیم چه بود؟
🔸ابراهیم در عالم رویا به سوگندخورندگان در محضر قاضی چه گفت؟
#شهید_ابراهیم_هادی...🌷🕊
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ اگر خواستیم امام را ببینیم ولی دستمان به او نرسید چه کنیم؟
🌹 در روایتی از امام کاظم(ع) آمده: كسى كه دوست دارد از نزديك ما را ببيند ولى نمىتواند به ديدار فقراى شيعۀ ما برود و هركه میخواهد به مزار ما بیاید ولى نمى تواند به زيارت قبور برادران صالح ما برود.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 جنایت کن؛ سرت را بالا بگیر!
❌قبلا میگفتن آمریکا خوبه دور و بری هاش بدن،
♨️الان میگن اسرائیل خوبه، نتانیاهو بده!
🎙۵ دقیقه مهم استاد رحیم پور ازغدی
#انتقام_سخت
#وعده_صادق
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین گروه زائران عمره پس از ۹ سال عازم سرزمین وحی شدند.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 چرا نام امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را با حروف مقطّع (م. ح. م. د) مینویسند؟
🔵 پاسخ: در بعضی از روایات، نهی شده نام حضرت برده شود. در برخی دیگر، این محدود به زمان غیبت است و در برخی روایات، نهی به دلیل تقیه و ترس، مطرح شده است.
بعضی از عالمان گفتهاند تا زمان ظهور امام بردن نام ویژه حضرت که همان نام پیامبر صلیالله علیه و اله است، جایز نیست و تنها میتوان از لقبهای گوناگون ایشان بهره برد که معروفترین آنها مهدی و قائم و صاحبالامر (عجل الله تعالی فرجه) است.
البته در میان عالمان گذشته و حال، کسانی بر این باورند: نهی از نام بردن، مخصوص به دوره غیبت صغری است که جان حضرت در خطر بوده و اکنون منعی برای نام بردن نیست.
امام هادی علیهالسلام میفرماید: «لا یحلّ لکم ذکره باسمه»؛[۱] «برای شما حلال نیست که او را به اسم یاد کنید.»
و در روایتی دیگر میفرماید: «لا یحلّ لکم ذکره باسمه حتی یخرج فیملأ الارض قسطا و عدلا کما ملئت ظلما و جورا:[۲] به اسم یادکردن آن حضرت حلال نیست تا زمانی که ظهور کند و زمین را از عدل و داد پر سازد، پس از آنکه پر از ستم و بیداد شده باشد.»
مرحوم کلینی میگوید: «شخصی از محمد بن عثمان پرسید، آیا جانشین امام عسکری علیهالسلام را دیدهای؟ او گفت: آری! پس از نام حضرت پرسید؟ گفت: پرسیدن نام حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه الشریف) حرام است …، هرگاه نام حضرت برده شود، نتیجهاش طلبکردن دشمنان از اوست. بپرهیزید از خدا و از این مطلب دم فرو بندید.»[۳]
با توجه به این مطلب روشن که نزد عدهای از عالمان بردن نام امام حرام است. به همین دلیل نام ویژه حضرت را با حروف مقطعه (م. ح. م. د) مینویسند تا هنگام خواندن حدیث یا مطلبی که نام ویژه امام در آن آمده است، انسان ناخودآگاه آن اسم را تلفظ نکنند و به کلمه (م. ح. م. د) که رسید بداند نام ویژه امام است و نباید به زبان بیاورد.
📚 منابع:
[۱] اصول کافی، ج ۱، ص ۳۳۲
[۲] وسائل الشیعه، ج ۷، ص ۴۸۸
[۳] وسائل الشیعه، ج ۱۱، ص ۴۸۷
#امام_زمان
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 واسه این عشق میشه جنگید
🎤اجرای زیبای غلامرضا صنعتگر
❤️سیدعلی خامنه ای🌹
#لبیکیاخامنہاے
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وحشت خبرنگار BBC از موشکهای ایران
خبرنگار BBC بعد از بازدید از پایگاه نواتیم اسرائیل:
🔹آنچه که ما دیدیم واقعا وحشتناک است. مخزن سوخت موشک پرتاب شده ۱۱ متر است.
🔹به اضافه ۴۵۰ کیلوگرم مواد منفجره در کلاهک جنگی که با برد ۱۶۰۰ کیلومتر، فاصله ایران تا اسرائیل را راحت طی کرد.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تولد نوزاد فلسطینی چند ثانیه پس از مرگ مادر در بمباران رفح
#اللھم_عجل_لولیڪ_الفرج
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
💥 آدمای زودرنج و حساس، جهنمیترین آدمای زمینند !
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
💥وضعیت نابهنجار جامعه نتیجهی جاهطلبی مسئولین است.
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
🖥 رسانهها دیگر قادر به انکار ابرقدرتی بنام ایران نیستند!
بزودی تمام رسانههای جهان در استخدام اهداف اهل بیت علیهمالسلام خواهند بود!
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
☄️ تنها امید استکبار بعد از شکست در جنگ سخت چیست؟
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
💔 آیا سردی عاطفی در خانواده قابل کنترل یا درمان است؟
نــام : مـــهدے(عج)
ســن :۱۱۹۰ در فــراق
اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد"
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
🔰 حمایت حجت الاسلام #راجی از سردار رادان در خصوص اجرای طرح نور پلیس در برخورد قاطع با کشف حجاب
منتشر کنید رگباری👏👏👏
🪴🕊
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗رمان سجاده صبر 💗قسمت بیستم سوز سرما تنش رو به لرزه انداخت، این قبرستون و این سرما داشت تمام وجودش
💗رمان سجاده_صبر💗 قسمت بیست یکم
صدای جیغ جیغ بچه ها حتی از پایین راه پله ها هم شنیده میشد، فاطمه مثل هر مادر دیگه ای که خنده بچش براش شیرین ترین صدای دنیاست، لبخندی زد و به سمت خونه حرکت کرد، هنوز به پا گرد نرسیده بود که با چشمهای مرموز ترسناکی رو به رو شد که ازش متنفر بود.
خانم فدایی زاده بود که با دیدن فاطمه ایستاد و به خشکی سلامی کرد، فاطمه هم جواب سلامش رو داد و خواست بره که خانم فدایی زاده گفت:
-ببخشید میتونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
با این که دلش میخواست همون لحظه بگه نه و بره تو خونشو در رو محکم ببنده، به خاطر رعایت ادب ایستاد و لبخندی زد و گفت:
+بفرمایید.
- شنیدم شما صنایع دستی خوندید، درسته؟
-بله
-من و برادرم یک کارگاه صنایع دستی داریم راه میندازیم، می خواستم ببینم می تونم روی کمک شمام حساب باز کنم؟
فاطمه فکری کرد، با این که خیلی کار رو دوست داشت، اما از این دختر دل خوشی نداشت، یک لحظه دو دل شد و گفت:
+کارگاه چی دارید؟
- راستش فعلا برای شروع کار تمرکزمون روی تابلو فرشه، اما کم کم میخوایم سراغ بقیه رشته ها هم بریم.
+خوبه، انشالله موفق باشید، ولی من فکر نمیکنم بتونم بهتون کمک کنم
-چرا؟ جایی مشغول به کار هستید؟
+نه عزیزم، اما وقت ندارم.
خانم فدایی زاده لبخند چندش آوری زد و گفت:
-باشه، البته من به همسرتون گفته بودم، ایشون هم میگفتند که شما حاضر نمیشید با ما همکاری کنید و بیشتر دوست دارید خانه دار باشید.
بعدم پوزخند زشتش رو پررنگ تر کرد که با این کار تن فاطمه رو به لرزه انداخت، با این که خیلی سخت بود که عکس العملی نشون نده اما خودش رو آروم کرد و گفت:
+بله، بنابراین چه دلیلی داشت که شما دوباره این موضوع رو از من هم پرسیدید؟
-گفتم شاید نظر شما با نظر شوهرتون فرق داشته باشه.
+به هر حال ممنون از پیشنهادتون
بعدم بدون اینکه منتظر بمونه به راه افتاد، صدای فدایی زاده رو شنید که میگفت:
- سلام برسونید...
خون خون فاطمه رو میخورد، صورتش به شدت قرمز شده بود، پشت در خونه که رسید چند لحظه صبر کرد تا حالش جا بیاد، با خودش میگفت:
+ سلام برسونم؟
مرده شور تو ببرن... دختره بی فرهنگ ...
💗رمان سجاده صبر💗قسمت بیست دوم
بعد از چند لحظه که کمی آروم تر شد، زنگ زد، صدای جیغ ممتد ریحانه اومد و دری که یکهو به شدت باز شد.
ریحانه که دید مادرش پشت دره، خودش رو پرت کرد به سمت مادرش، سهیل که پشت سرش بود و مثلا داشت دنبالش میکرد با دیدن فاطمه با شرمندگی و کمی ترس، لبخندی زد و رو به ریحانه گفت: ای ناقلا خوب جای امنی پیدا کردی. بعدم به فاطمه سلام کرد.
فاطمه که حالش حسابی گرفته بود، جواب سلام رو آهسته داد و وارد خونه شد، ریحانه دوباره دست سهیل رو گرفت و گفت:
+بابا بیا بلیم علی رو پیدا کنیم
سهیل رو کرد به فاطمه که در حال آویزون کردن لباسهاش بود و به حالت خبردار ایستاد و گفت:
- ستوان یکم سهیل نادی عرض ادب و احترام دارد به تیمسار فاطمه خانم گل گلاب
فاطمه حرفی نزد و تنها به لبخندی بسنده کرد اما سهیل یکهو پرید و فاطمه رو محکم بغل کرد، فاطمه که تو دستش گیره روسری بود، محکم گیرشو فرو کرد توی بازوی سهیل، انگار میخواست دق و دلی تمام این اتفاقات رو از طریق اون سوزن خالی کنه، بلند گفت:
+خفم کردی، ولم کن بابا
-آخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، نکن خانم آمپول زن ، من بابای تو نیستم که، یک نگاه به سن و سال من بکن، یعنی هوا انقدر بیرون سرده که مخت یخ زده؟
بعدم بلند خندید و رهاش کرد و گفت:
-ببین با دستم چیکار کردی، باید دیه بدی
+برو بابا
بعدم حرکت کرد به سمت اتاق که سهیل داد زد،
- بچه ها آماده اید برای حمله؟ علی و ریحانه که هردوتاشون انگار از قبل نقشه کشیده بودن داد زدند:
+بــــله.
فاطمه که تعجب کرده بود با شک ایستاد و گفت:
+آماده برای چی؟
سهیل گفت:
- یک.... دو..... سه.... حرکت
یکهو سهیل و علی و ریحانه هر سه حمله کردند به سمت فاطمه و پرتش کردند روی مبل و صورتش رو با رژ لبهایی که توی دستشون بود سرخ سرخ کردند، سهیل که دستای فاطمه رو گرفته بود و مدام داد میزد:
- زود باشید، دیگه نمی تونم تحمل کنم، الانه که دستاش ول بشه، اون دو تا هم که روی شکم فاطمه نشسته بودند تند و تند روی صورت فاطمه رو قرمز کردند و بعدشم هر سه تاییشون با هم فرار کردند.
فاطمه که گیج بود یکهو فهمید که این نقشه از قبل تعیین شده شون بود برای همین بلند شد و پارچ آبی که روی اپن بود رو برداشت و با سرعت تمام نصفشو خالی کرد رو سر سهیل بقیشم می خواست خالی کنه رو سر علی و ریحانه که در رفتند و همه آب ریخت روی تلویزیون، صدای انفجار و بوی سوختنی بلند شد و یکهو کل برق خونه رفت.
بچه ها که به شدت ترسیده بودند ساکت شده بودند.
فاطمه فوری رفت و بغلشون کرد، تازه فهمید که چه گندی بالا آورده، سهیل که چند لحظه داشت فکر میکرد، یکهو چنان زد زیر خنده که ناخود آگاه خنده رو به لبهای ترسیده همسر و بچه هاش نشوند، بعدم گفت:
- همسر گرامی می خوای اذیت کنی مثل ما راههای کم خرج رو انتخاب کن، الان باید بریم یک تلویزیون جدید بخریم...
صدای خنده این خانواده از درهای خونشون عبور میکرد و به گوش زنی میرسید که هر لحظه حسادت توی وجودش بیشتر و بیشتر شعله میکشید، شاید اون زن فکر میکرد عشق عمیقی توی اون خونه موج میزنه، اما نمی دونست که اون خنده ها و شادی ها نه به خاطر یک عشق بلکه به خاطر بردباری زنیه که با وجود تمام ظرافتهای وجودش مثل یک کوه مقاوم و استواره.
💗رمان سجاده صبر💗قسمت بیست سوم
دو سالی از اون قضایا میگذشت، اونها از اون خونه کوچ کرده بودند و به محله جدیدی رفته بودند، فاطمه خیلی تلاش کرد و با زیرکی خاص خودش، کاری کرد که دوستهای سهیل خیلی زود روابط خانوادگیشونو قطع کردند، از طرفی تا
جایی که می تونست سعی کرد بهترین ها رو برای همسرش فراهم کنه، محیط گرم و آرومی که فاطمه براش آماده کرده بود باعث شده بود رفتار سهیل به شکل چشم گیری تغییر پیدا کنه، فاطمه با کمک حس زنانه خودش می
توانست بفهمه که اون روابط همچنان ادامه داره، اما امیدوار بود که حداقل سهیل روی اون دو شرطش پای بند میمونه.
مرداد ماه بود و تولد ریحانه، همه چیز آماده بود، ریحانه که از خوشحالی یک جا بند نمیشد، سهیل و علی با کمک هم
بادکنکها رو باد میکردند و به در و دیوار وصل میکردند فاطمه هم توی آشپزخونه خوردنی های تولد رو آماده
میکرد، که رو به علی گفت:
+مادر علی، بعدش برو کادویی که خودت خریدی و کادوی ما رو هم بیار بذار اون گوشه که همه چی تکمیل بشه،
بعدم زود لباس بپوش که الانه که مهمونا برسن.
-باش
+ریحانه مامان تو چرا هنوز موهاتو شونه نکردی؟ بدو بدو که امشب تولدته ها...
-آخ جون، آخ جون، الان میرم
+ سهیل جان، عزیزم پاشو لباستو بپوش دیگه
-همین خوبه دیگه
+کدوم؟ می خوای با همین لباس بیای جلوی مهمونا؟
-همچین میگی مهمون انگار کی می خواد بیاد، بابا چار تا بچن دیگه،
-+به هر حال! توی عکس که می افتی، پاشو لااقل تیشرتت رو عوض کن
-باشه، چشم بانو، آدم مگه می تونه به عشقش بگه نه..
صدای زنگ در که اومد، فاطمه به جنب و جوش افتاد، همه چیزو مرتب کرد و در رو باز کرد، چند تا از دوستای
مهدکودک ریحانه بودند که یکی از مادرها آورده بودتشون، چند دقیقه بعدم دختر عمو، پسر عموهای ریحانه اومدند
و کم کم خونه شلوغ شده بود، فاطمه در جنب و جوش بود و سهیل که لباس کرمی پوشیده بود بهش کمک
میکرد، برای بچه ها بستنی بردند، سها خواهر سهیل هم برای کمک اومده بود، بچه ها شعر تولدت مبارک رو می
خوندند و با هم بالا و پایین میپریدند، که سهیل یک آهنگ بچه گونه شاد گذاشت که شادی بچه ها چند برابر شد،
همه با هم در حال رقصیدن و بازی کردن بودند که زنگ در به صدا در اومد، فاطمه از توی آشپزخونه داد زد:
+سهیل جان، زنگ میزنند، درو باز کن
سهیل آیفون رو برداشت و گفت:
-کیه؟مگه کسیم مونده که نیومده باشه؟
+ نمی دونم
- سهیل آیفون رو برداشت و گفت :
-بفرمایید
+منزل ریحانه خانم نادی؟
صدای توی آیفون به نظر سهیل آشنا می اومد، اما توی اون شلوغی نمیتونست خوب بشنوه و فکر کرد حتما مادر
یکی از بچه هاست، برای همین گفت،
- بله بفرمایید و در رو باز کرد، بعدم به فاطمه گفت:
- فکر کنم مادر یکی از دوستای ریحانست، خودت برو استقبالش
وخودش به جمع بچه ها که در حال مسابقه کیک خوری بودند پیوست...
💗رمان سجاده صبر💗قسمت بیست چهارم
فاطمه فورا خودش رو مرتب کرد و رفت در آپارتمان رو باز کرد، اما صحنه ای که میدید براش قابل هضم نبود، پشت در یک چهره آشنا ایستاده بود، خانمی با یک کادوی بزرگ توی دستش، فاطمه باورش نمیشد چی دیده، برای همین چند لحظه متعجب فقط نگاهش میکرد که اون خانم کسی نبود جز همون دختر مرموز و ترسناکی که فاطمه از چشمهاش متنفر بود، خانم فدایی زاده..
سلام فاطمه جون، دلم خیلی برات تنگ شده بود، میدونی چند وقته ندیدمت؟
بعدم بدون اینکه منتظر جواب فاطمه بشه، در آغوشش گرفت و بوسه ای مصنوعی به گونه اش زد، فاطمه که همچنان مات ومبهون مونده بود، نمی دونست چی باید بگه، توی ذهنش هزار تا سوال مطرح شده بود که دنبال جواب میگشت، خونه رو از کجا پیدا کرده بود؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست؟ الان برای چی اومده اینجا؟ و هزار تا سوال بی جواب دیگه، بعدم در حالی که به خانم فدایی زاده که تقریبا داخل خونه شده بود سلام میکرد، نگاهی به سهیل انداخت.
سهیل سخت سرگرم بازی بود و اصلا متوجه فاطمه و خانم فدایی زاده نشده بود.
چاره ای نبود، دیگه وارد خونه شده بود، برای همین فاطمه ازش دعوت کرد که بشینه، او هم خیلی راحت روسری و
مانتوی تنگ و چسبونش رو در آورد و درست رو به روی میز تولد ریحانه نشست. فاطمه متحیر بود، وارد آشپزخونه شد، سها از دستپاچگی فاطمه فهمیده بود که خبریه، برای همین پرسید:
-چی شده؟ این خانم کیه؟
+ این یکی از همسایه های خیلی قدیمیمونه.
-بچش کو پس؟
+بچه نداره
-وا! اینجا چیکار میکنه پس؟
فاطمه نمی خواست به خواهر شوهرش بگه نمیدونم، چون میدونست که این جواب حتما شک اون رو هم
برمیانگیخت برای همین گفت:
+ آشناست دیگه
بعدم برای اینکه دنباله حرف رو نگیره، فورا کاسه بستنی رو گذاشت توی سینی و از آشپزخونه خارج شد، وقتی
بستنی رو به خانم فدایی زاده تعارف کرد سینی رو گذاشت روی اپن و کنارش نشست، نگاهش مستقیم به سمت
سهیل بود، سهیل که تمام سر و صورتش کیکی شده بود داشت با بچه ها میخندید و اصلا متوجه این ور مجلس نبود،
فاطمه رو کرد به این زن مرموز و گفت: +چه خبر خانم فدایی زاده؟ خوبید؟ چند سالی هست ندیدیمتون
-بله، ممنون، مشتاق دیدار بودیم، خبر خاصی نیست، شهر در امن و امان است
+خدا رو شکر، خیلی خوش اومدید، راستی شما از کجا فهمیدید امروز تولد ریحانست؟
لبخند مرموزی که روی لبهای اون زن نشست حسابی فاطمه رو بی تاب کرد، جوابی به سوال نداد و همین باعث شد
که فاطمه حسابی عصبانی بشه،
سها که تازه از توی آشپزخونه اومده بود بیرون بعد از سلام کردن به خانم فدایی زاده کنار فاطمه نشست و شروع
کرد به سوت زدن، سوت سها باعث شد توجه سهیل به اون طرف معطوف باشه اما با دیدن اون صحنه در جا خشکش
زد، هیچ حرکتی نمی تونست بکنه، باورش نمیشد، اون اینجا چیکار میکنه؟
با دستمالی صورت کیکیشو پاک کرد و
بیشتر دقیق شد، خودش بود.... چرا اومده اینجا!!