هم اکنون خبرنگار صدا و سیما از وضعیت محل حادثه، میگفت: اینجا هوا سرد است، همه جا مه آلود است و مسیر گل آلود...
درست نشانی دنیای ما را می داد، به خدا که اینک دنیا سرد شده نه الان بلکه هزار و اندی سال است که دنیا به خاطر غیبت منجی اش سرد شده، هوا مه آلود است و کور سو نوری دیده نمی شود که ما را به سمت امام غریبمان راهنمایی کند، مسیر گل آلود است و حرکت سخت شده...
چند ساعتی از ناپدید شدن رئیس جمهورمان گذشته و کل کشور در التهاب دست و پا میزنند، محرومان و مستضعفان جامعه باران اشک چشمانشان باریدن گرفته و سید محرومان را سالم از خدا طلب می کنند و عده ای از روباه صفتان که دستی در دست دشمنان دین و وطن دارند، خوشحالند از این ناپدید شدن...
کاش ابراهیم برگردد...
کجا رفتی ای بت شکن که بت فساد را شکستی و مرهمی بودی بر دل محرومان...
چرا مانند آن رئیس جمهور جمعه خواب نماندی که تا دیگران خبر رسانت شوند..
چرا جمعه ها سر از کوه و کمر و کپر در می آوردی و خبرهای خوش به آن مرد و زنی میرساندی که شکاف های دست هایشان، خبر از زحمت بی حدشان می داد.
چرا تو آرام و قرار نداشتی؟!
چرا یک جا بند نمی شدی؟!
چرا به جای لمیدن در خانه ای گرم خود را به هوای سرد و مه آلود و راهی گل آلود سپردی؟!
برگرد ای شهید زنده وطنم که این رفتن های بی بازگشت جگری از ما خون کرده ....
برگرد که دعای محرومان و مستضعفان تو را میطلبد..
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#خبر_فوری بالگرد رئیس جمهور پیدا شد 🔻دقایقی پیش تیمهای عملیاتی اعزام شده به محل پس از ساعت ها جست
🔴 هلال احمر: هنوز بالگرد پیدا نشده(موقعیت دقیق مشخص شده)
#فوری
غیر رسمی برخی منابع خبر دادند رئیسی زنده است و مجروح شدند
ان شاءالله که خبر درست باشه
یا علی بن موسی الرضا خودت خادمت رو کمک کن🤲
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
🔺مدیرعامل ایسکانیوز: شنیدههای خبرنگار مستقر باشگاه خبرنگاران دانشجویی ایران در منطقه ورزقان حاکی از سلامت رئیس جمهور است.
✍باشگاه خبرنگاران دانشجویی ایران
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 4 --ببین آدمو به چه کارایی وا میداری! تو اون حالت به قدری ذوق داشتم که درد پا
جدال عشق و نَفس💗پارت ۵
سعی کردم صدام نلرزه
--چیزه خب من یعنی اینکه ببینید
حرفمو قطع کرد
--نمیخوام الان بهم جواب بدید.
میتونید فکراتون رو بکنید هرموقع جوابتون قطعی بود به من بگید.
--بله چشم.
نگاهش رو قاب عکس مامان بابام خیره موند.
تلخند زد
--خوش به حال شما بازم پدر مادرتونو واسه چندسال کنارتون داشتین.
لحنش پر از حسرتش دلمو شکوند
--مهم الانه که هردومون مثل همیم.
عه چیشد؟ وااای خدایا چه حرفی زدم من؟
لبخند زد و سرشو انداخت پایین
وااای خدااا لپشم چال میشه که!
--مائده خانم؟
--بله؟
--شنیدین که چی گفتم؟
--ببخشید میشه دوباره بگید؟
--بله. گفتم که هرچه زودتر به من جواب بدین بهتره.
--چرا؟
متعجب گفت
--خب راستش من میخوام تا قبل از اینکه میلاد جان برن مأموریت باهم عقد...
چیزه یعنی شما جوابتونو به من بگید.
رو که نیس! سنگ پا قزوینه خداوکیلی.
نفس عمیقی کشیدم
--چشم.
بعد از گفتن یه سری حرفایی که بیشترش واسم چرت و پرت بود رفتیم بیرون.
با دیدن میلاد که حسابی اخم کرده بود و از چشماش ناراحتی موج میزد صداش زدم
--میلاد؟
میثم رفت نشست کنارش
--میلاد چته تو؟
بلند شد و دست میثمو گرفت داشت میبرد تو اتاقش صداش زدم
--حالا دیگه من غریبه شدم؟
هر دوشون با هم برگشتن.
میلاد نشست رو مبل و کلافه گفت
--من باید هفته آینده اعزام بشم.
--خب؟
معنادار به چشمام خیره شد.
میثم خداحافظی کرد و میلاد رفت تا دم در همراهیش کنه.
میلاد برگشت و ولو شد رو مبل.
--نمیدونم چه حکمتی داره که انقدر زود راهی شدم.
تو چشماش ذوق عجیبی داشت.
با بغض لبخند زدم
--میلاد!
--جانم؟
همین که جواب داد اشکام بیصدا شروع کرد باریدن.
اومد نشست کنارم و دستامو گرفت.
بغضش شکست و سرشو انداخت پایین.
--منو ببخش مائده.
سرشو آوردم بالا و لبخند زدم
--خوشحالی مگه نه؟
تأییدوار سرشو تکون داد.
با خودم فکر کردم میلاد چشمشو رو تموم سال هایی که میتونست با دوستاش بره بیرون و خیلی راحت درسشو ادامه بده بست و رفت سرکار تا بتونیم زندگی کنیم و همیشه مراقب من بود و اما این اولین کاری بود که بعد از مرگ مامان بابا از ته دل بهش علاقه داشت.
--منم خوشحالم.
با گریه خندید
--جدی میگی؟
تلخند زدم
--آره.
شیطون خندید
--یعنی میثم بله دیگه؟
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
میثم پسری که واسه اولین بار دیده بودمش و هیچ شناختی روش نداشتم.
نه باهم از قبل در رابطه بودیم و نه میدونستم با کسی در رابطه بوده یا نه.
--چیکار کنم میلاد؟
--مائده اگه نگرانی که میثم خدایی نکرده پسر بدی باشه اینجوری نیست.
چون من از نوجونیم با میثم آشنا شدم.
خیلی پسر خوبیه. درسته خونواده نداره اما خودساختس فقط یه کمی شیطونه که اونم نه هر شیطنتی.
خندید
--مثه خودمه.
مشئمز نگاهش کردم
--حالا نه خیلی تو آدمی؟
--عزیزم تازه فهمیدی من فرشتم؟!
بلند شدم و چادرمو برداشتم.
--میلاد حوصله ندارم میرم بخوابم.
--یادت نره یه هفته فرصت داری فردا جمعس.....
رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم همین که روشنش کردم زنگ خورد.
هرچی فکر کردم شماره ناشناس بود واسه همین جواب ندادم و گذاشتم کنار دستم. چشمام داشت گرم میشد که دوباره زنگ خورد و باز جواب ندادم.
چند ثانیه بعد صدای پیامک اومد
--سلام مائده خانم میثمم دوست میلاد جواب بدین لطفاً.
این شماره ی منو از کجا آورده؟
همون موقع زنگ زد جواب دادم.
--سلام.
--سلام خواب بودین؟
--نه بفرمایید امرتون.
--امر که نداشتم فقط خواستم شمارمو سیو کنید.
خب اینو که تو پیامم میشد بگی!
--بله.
چند دقیقه بینمون سکوت بود
--مائده خانم
--بله؟
--شاید واسه این حرفا خیلی زود باشه اما خب میلاد خیلی خوشحاله از اینکه اعزام شده، شما نمیدونید نزدیک دوساله داره تلاش میکنه.
--چطور؟
--میشه خواهش کنم سریع تر به من جواب بدین؟
--چشم سعیمو میکنم.
--مائده خانم!
زهرمار و مائده خانم.
--بفرمایید.
ریز خندید
--خوب بخوابید.....
گوشیمو گذاشتم کنارم و دراز کشیدم.
یه حسی میگفت اسمشو ذخیره کنم.
حالا مونده بودم چی سیو کنم
(میلاد۲) از نظر من این بهترین اسمی بود که بهش میخورد......
با صدای مائده گفتنای میلاد از خواب بیدار شدم.
گیج نشستم رو تختم.
--سلااام خواهری شلخته.
بالشمو پرت کردم تو سرش
--میلاد چرا نمیزاری آدم دوساعت بخوابه؟
خیر سرم امروز جمعس.
میلاد اومد نشست رو تخت
--میخوام ببرمت بیرون.
--نمیام.
گفتم و پتومو کشیدم رو سرم.
--بهت زنگ زد؟
پتو رو از رو سرم کشیدم
--کی؟
--آقای پنکیکی! میثم دیگه.
مشئمز گفتم
--آهان آره.
خندید
--چه رویی داره این.
لبخند مصنوعی زدم
--بالاخره کمال همنشین که میگن دروغ نیستا.
--مائده!
نشستم رو تخت و نالیدم....
جدال عشق و نَفس💗پارت 6
--مــــرد.
--خیلی خب بابا. بگو ببینم جوابت چیه؟
چشمام گرد شد
--ببخشیدا من تازه دیشب ایشونو ملاقات کردم.
اخم کرد
--نکنه انتظار داری هر روز هر روز برید بیرون بعد جواب بدی؟
--میلاد مگه زوره؟
چند ثانیه به من خیره شد و نفسشو صدادار بیرون داد.
--نه خب.
داشت می رفت بیرون که صداش زدم
--میلاد!
وایساد ولی برنگشت.
خدایا خودت هرچی صلاحه واسم رقم بزن
--باشه قبوله.
برگشت سمتم
--از ته دلت گفتی دیگه؟
لبخند زدم
--خیالت راحت.
--پس یعنی بهش زنگ بزنم الان؟
--هرجور صلاح میدونی.
--میخوای شب خودت بهش بگی؟
--باشه.
لبخند زد و از اتاق رفت بیرون.
بلند شدم اتاقمو مرتب کردم و رفتم صبححونمو خوردم میلاد بعد از صبحونه رفت بیرون و منم خودمو با غذا پختن سرگرم کردم.
نزدیک ظهر میلاد اومد خونه و رفت دوش بگیره.
صدای پیامک گوشیش اومد
فضولیم گل کرد و رفتم سمت گوشیش.
میثم پیام داده بود
--میلاد داداش انشاﷲ که بتونم واست جبران کنم. مائده خانم بعد از آرزویی که خودت میدونی دومین چیزیه که از خدا خواستم.
وات؟ این چی گفت؟
یعنی من آرزوی این بودم و خودم نمیدونستم؟
با سایه ای که بالا سرم افتاد سرمو بلند کردم و از ترس جیغ زدم
--میلاد جان یه بوقی چیزی.
مشئمز گفت
--ببخشید نمیدونستم شما مشغول بررسی پیامک های بنده هستید.
گوشیشو گرفتم سمتش
--بیا بابا نخواستم.
بلند شدم برم بیرون که صدام زد
--مائده!
--هوم؟
--هیچی ولش کن.
--باش.
میز ناهارو چیدم و رفتم میلادو صدا زدم.
سر میز هردومون ساکت بودیم و همش فکرم درگیر میثم بود اینکه چجوری جوابمو بهش بگم.
--مرسی.
--نوش جون.
با صدای زنگ موبایلم میلاد خندید
--بدو آقاتون زنگ زد
--میلاد همچین با این ملاقه میزنم تو سرت!
--خیلی خب حالا بدو خودشو کشت.
رفتم تو اتاق و دکمه ی وصل رو زدم
--بله؟
--سلام مائده خانم.
رُک گفتم
--سلام امرتون؟
--ببخشید مشکلی پیش اومده
خدایا عجب غلطی کردما.
مصنوعی خندیدم
--خیر بفرمایید.
نفس عمیقی کشید
--راستش زنگ زدم جوابتونو بپرسم.
همون موقع یه فکری زد به سرم
--ببینید آقا میثم بنده فعلاً قصد ازدواج ندارم اما میلاد تا من ازدواج نکنم نمیره سوریه یعنی اینکه چجوری بگم
--راحت باشید.
--خب من و شما میتونیم ازدواج کنیم اما صوری بعد از اینکه میلاد از سوریه برگشت
شما برو دنبال زندگی خودت منم
خندید
--داستان بازی دادن میلاد دیگه؟
--ببینید آقا میثم من دلم نمیخواد خدایی نکرده بدون علاقه به شما کنار هم باشیم یا ازدواج کنیم.
--خب علاقه میتونه بعد از ازدواج به وجود بیاد.
ببخشید مائده خانم میشه باهم قرار بزاریم حضوری باهم صحبت کنیم؟
--بله.
--ممنون به میلاد سلام برسونید.......
خدایا میلاد نفهمه وگرنه پوستمو میکنه.
صدای پیامک اومد
میثم: فردا عصر ساعت۴ میام دنبالتون.
در جوابش نوشتم
--باشه فقط از حرفای امروز چیزی به میلاد نگید.
--چشم.....
واسه شب با میلاد شام رفتیم بیرون.
تو راه هردومون ساکت بودیم
--میلاد!
--جانم؟
--داداشی رفتی سوریه مواظب خودت باشیا!
لبخند زد
--چشم قربونت برم.....
ساعت۱۲شب رسیدیم خونه و هرکدوم یه راست رفتیم تو اتاقامون.
گوشیمو باز کردم
یه پیام از میثم:
بیچاره چشمهایم بلاتکلیف شده اند ! صبح ها به شوق دیدنت چشم می گشایم
و شب ها به شوق دیدنت چشم می بندم این از کراماتِ چشمِ من است یا از معجزاتِ تو؟
خدایـــــا من میگم نره این میگه بدوش.
در جوابش چیزی نداشتم که بدم.
گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم....
صبح با صدای میلاد از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم و میلاد تا دم مدرسه منو برد و خودش رفت سرکار.
آخرین روزی بود که میرفتم مدرسه و از اون روز به بعد تا خرداد که امتحانات پایان ترم بود باید واسه کنکور میخوندم.
زنگ آخر بود و من خوشحال از اینکه دیگه نمیرم مدرسه با سرویس برگشتم خونه.
تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم.
دست به کار شدم و تقریباً آخرای کارم میلاد اومد خونه.
--سلام.
--سلام خوبی؟
--آره کی اومدی؟
--یه ساعت پیش با سرویس برگشتم.
با عجله رفت تو اتاقش و یه بسته برداشت و رفت سمت در
--کجا میلاد؟
--مائده من دو روز نرفتم شرکت حساب کتابا یکم به هم ریختس میرم تا شب برمیگردم.
--میلاد چیزه من ساعت ۴ قرار دارم.
--خب مگه میثم نمیاد دنبالت؟
--چرا ولی تو از کجا میدونی؟
--مهم نیس فعلاً خداحافظ.
یه میثمی بسازم من. کاش حرفای دیشبمو نگفته باشه. نه خب اگه گفته بود قطعاً میلاد رفتار دیگه ای با من داشت.
تو همین فکرا بودم که صدای جلز و ولز بلند شد. هیچی دیگه غذامم سوخت.
بی اشتها چندتا لقمه خوردم و از بس بوی سوختگی میداد حالم بد شد میزو جمع کردم.
رفتم تو اتاقم و بین لباسام یه مانتوی مشکی بلند و شلوار و شال دودی انتخاب کردم و آماده گذاشتم رو تخت.
رفتم تو هال و رو مبل دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای آیفون از خواب پریدم....
🍁حلما🍁
جدال عشق و نَفس💗پارت 7
آیفونو برداشتم
--بله بفرمایید؟
--سلام میثمم.
به ساعت نگاه کردم ۵:۳۰ خدا مرگم بده حالا چیکار کنم؟
--ببخشید من چند دقیقه ی دیگه میام پایین.
منتظر جواب نشدم و دویدم تو اتاق.
سر پنج دقیقه لباسامو پوشیدم و در رو بستم رفتم بیرون.
نشستم تو ماشین
--سلام.
--سلام مائده خانم چیزی شده؟
--نه چطور؟
--آخه نفس نفس میزنید.
مصنوعی خندید
--نه چیزی نیست. شرمنده معطل شدین.
خندید
--بله تأخیر یک ساعت و نیمه تا حالا از کسی ندیده بودم.
دلم میخواست با گچ پام فرود بیام تو صورتش حالا میمیری به روم نیاری!
خجالت زده گفتم
--شرمنده خوابم برده بود.
--اشکالی نداره بالاخره پیش میاد.
توی راه هیچکدوم با هم حرفی نزدیم.
روبه روی یه کافی شاپ ماشینو پارک کرد.
--بفرمایید.
در رو باز کردم و با احتیاط از ماشین پیاده شدم اما یه سنگ مزاحم یه دفعه رفت زیر پای گچ گرفتم و لیز خوردم افتادم رو زمین.
ای ذلیل شی تو مائده آخه اینجام جای لیز خوردن بود.
میثم نگران گفت
--خوبید؟
منم که فقط به دور و برم نگاه میکردم یه موقع کسی نباشه.
میخواستم از رو زمین بلند شم
--میخواید کمکتون کنم؟
آخه ای کی یو چجوری میخوای به من کمک کنی!
لبخند مصنوعی زدم
--نه ممنون......
نشستیم سر یه میز دو نفره.
میثم شیک سفارش داد و منم اسپرسو.
--خب مائده خانم.
--بله.
--راستش من روی حرفی که دیشب زدین خیلی فکر کردم اما نمیدونم دلیل این کارتون چیه؟
--خب ببینید همونجور که میدونید من و میلاد چند سال قبل پدر مادرمون رو از دست دادیم و بعد از اون میلاد دیگه به درس خوندنش ادامه نداد و رفت سرکار تا بتونیم زندگی کنیم.
در طی این چند سال من ندیدم میلاد به چیزی انقدر علاقمند باشه ولی انگار ایندفعه فرق داره.
میلاد قصدش رفتنه و این وسط مشکلش منم.
ولی خب منم هم قصد ازدواج ندارم هم نمیخوام سد راه میلاد باشم.
متفکر به میز خیره شده بود.
--بزارید یه حرفی رو رو راست بهتون بگم.
راستش من از همون چهار سال پیش بهتون علاقمند شدم، اما خب اون موقع نه شغل درست و حسابی داشتم و نه پول.
واسه همین تلاش کردم تا بتونم یه زندگی واسه خودم بسازم.
به چشمام زل زد
--الان من قله مو فتح کردم اما شما....
حرفشو خورد و سرشو انداخت پایین.
چند ثانیه بعد گفت
--باشه قبول اما به یه شرط.
یا حضرت عباس(ع)
--چی؟
--من محرم شما بشم تا زمانی که میلاد واسه همیشه برگرده یا اینکه جنگ تموم بشه.
--ولی آخه...
یه نمه اخم کرد
--از من نخواید که در نبود میلاد منم برم پی زندگیم.
نفسمو صدادار بیرون دادم
--باشه قبوله.
--خب پس فردا میریم محضر.
--زود نیست؟
مشمئز گفت
--ببخشیدا ولی میلاد دو روز دیگه باید بره.
آخه یکی نیس به این داداش من بگه نونت کم بود آبت کم بود سوریه رفتنت واسه چی بود آخه؟
--باشه.
--ناراحت شدین؟
--نه چاره ای نیست.....
تو راه برگشت به قدری از دست میلاد و میثم عصبانی بودم که دلم میخواس هر جفتشونو با دستام خفه کنم.
رسیدیم دم خونه
--ممنون.
--خواهش میکنم.
از ماشین پیاده شدم و تازه یادم افتاد با خودم کلید نبردم.
آیفونو زدم اما میلاد هنوز نیومده بود خونه.
به موبایلش زنگ زدم خاموش بود.
همون شبم سنگ از آسمون میخواس بیاد از بس هوا سرد بود.
--مائده خانم!
برگشتم
--بله؟
--چرا نمیرید خونه؟
--راستش یادم رفته کلید بردارم میلادم خونه نیست موبایلشم خاموشه.
--خب بیاید تو ماشین اینجا سرما میخورید.
نشستم تو ماشین و اول بخاریو روشن کرد بعد کاپشنشو از صندلی عقب برداشت گرفت سمت من.
--اینو بپوشید ماشینم الان گرم میشه.
مردد کاپشنشو پوشیدم.
واای چه بوی عطرش تلخ و آرامبخشه.
نمیدونم چقدر منتظر موندیم که کم کم چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدایی که از فرود اومدن قطرات بارون رو شیشه بود از خواب بیدار شدم.
گنگ به اطرافم نگاه کردم. تو ماشین میثم بودم.
ولی میثم نبود.
وای خدایا پس میثم کجاس؟
از ماشین پیاده شدم دیدم میثم نشسته زیر درخت.
این که موش آب کشیده شد رفت!
رفتم سمتش
--آقا میثم؟
زیر چشماشو باز کرد
--چرا از ماشین پیاده شدین آخه؟
با تک سرفه ای که کرد فهمیدم سرماخورده.
کاپشنشو در آوردم گرفتم سمتش
--اینو بپوشید.
صورتش قرمز شده بود.
تبم که داره خدایا!
کاپشنشو انداختم رو شونه هاش
--میتونید بلند شید؟
بلند شد و داشت میفتاد که زیر کتفشو گرفتم.
--ببینید آدمو به چه کارایی وادار میکنید.
آخه جا قحط بود زیر درخت؟
نشوندمش صندلی جلو و خودمم نشستم پشت فرمون.
به لطف میلاد رانندگیو تا حدودی بلد بودم.
ساعت ۳ نصف شب بود و خیابون خلوت.
با سرعت زیادی تا بیمارستان رفتم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم در رو باز کردم.
--آقا میثم میتونید پیاده شید؟
از ماشین پیاده شد و از لرزش پاهاش فهمیدم تب و لرز داره.
رفتم سمتش زیر کتفشو بگیرم اجازه نداد..........