✌در آسـتانہے ظــهور✌
💗جدال عشق و نَفس💗پارت 4 --ببین آدمو به چه کارایی وا میداری! تو اون حالت به قدری ذوق داشتم که درد پا
جدال عشق و نَفس💗پارت ۵
سعی کردم صدام نلرزه
--چیزه خب من یعنی اینکه ببینید
حرفمو قطع کرد
--نمیخوام الان بهم جواب بدید.
میتونید فکراتون رو بکنید هرموقع جوابتون قطعی بود به من بگید.
--بله چشم.
نگاهش رو قاب عکس مامان بابام خیره موند.
تلخند زد
--خوش به حال شما بازم پدر مادرتونو واسه چندسال کنارتون داشتین.
لحنش پر از حسرتش دلمو شکوند
--مهم الانه که هردومون مثل همیم.
عه چیشد؟ وااای خدایا چه حرفی زدم من؟
لبخند زد و سرشو انداخت پایین
وااای خدااا لپشم چال میشه که!
--مائده خانم؟
--بله؟
--شنیدین که چی گفتم؟
--ببخشید میشه دوباره بگید؟
--بله. گفتم که هرچه زودتر به من جواب بدین بهتره.
--چرا؟
متعجب گفت
--خب راستش من میخوام تا قبل از اینکه میلاد جان برن مأموریت باهم عقد...
چیزه یعنی شما جوابتونو به من بگید.
رو که نیس! سنگ پا قزوینه خداوکیلی.
نفس عمیقی کشیدم
--چشم.
بعد از گفتن یه سری حرفایی که بیشترش واسم چرت و پرت بود رفتیم بیرون.
با دیدن میلاد که حسابی اخم کرده بود و از چشماش ناراحتی موج میزد صداش زدم
--میلاد؟
میثم رفت نشست کنارش
--میلاد چته تو؟
بلند شد و دست میثمو گرفت داشت میبرد تو اتاقش صداش زدم
--حالا دیگه من غریبه شدم؟
هر دوشون با هم برگشتن.
میلاد نشست رو مبل و کلافه گفت
--من باید هفته آینده اعزام بشم.
--خب؟
معنادار به چشمام خیره شد.
میثم خداحافظی کرد و میلاد رفت تا دم در همراهیش کنه.
میلاد برگشت و ولو شد رو مبل.
--نمیدونم چه حکمتی داره که انقدر زود راهی شدم.
تو چشماش ذوق عجیبی داشت.
با بغض لبخند زدم
--میلاد!
--جانم؟
همین که جواب داد اشکام بیصدا شروع کرد باریدن.
اومد نشست کنارم و دستامو گرفت.
بغضش شکست و سرشو انداخت پایین.
--منو ببخش مائده.
سرشو آوردم بالا و لبخند زدم
--خوشحالی مگه نه؟
تأییدوار سرشو تکون داد.
با خودم فکر کردم میلاد چشمشو رو تموم سال هایی که میتونست با دوستاش بره بیرون و خیلی راحت درسشو ادامه بده بست و رفت سرکار تا بتونیم زندگی کنیم و همیشه مراقب من بود و اما این اولین کاری بود که بعد از مرگ مامان بابا از ته دل بهش علاقه داشت.
--منم خوشحالم.
با گریه خندید
--جدی میگی؟
تلخند زدم
--آره.
شیطون خندید
--یعنی میثم بله دیگه؟
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
میثم پسری که واسه اولین بار دیده بودمش و هیچ شناختی روش نداشتم.
نه باهم از قبل در رابطه بودیم و نه میدونستم با کسی در رابطه بوده یا نه.
--چیکار کنم میلاد؟
--مائده اگه نگرانی که میثم خدایی نکرده پسر بدی باشه اینجوری نیست.
چون من از نوجونیم با میثم آشنا شدم.
خیلی پسر خوبیه. درسته خونواده نداره اما خودساختس فقط یه کمی شیطونه که اونم نه هر شیطنتی.
خندید
--مثه خودمه.
مشئمز نگاهش کردم
--حالا نه خیلی تو آدمی؟
--عزیزم تازه فهمیدی من فرشتم؟!
بلند شدم و چادرمو برداشتم.
--میلاد حوصله ندارم میرم بخوابم.
--یادت نره یه هفته فرصت داری فردا جمعس.....
رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم همین که روشنش کردم زنگ خورد.
هرچی فکر کردم شماره ناشناس بود واسه همین جواب ندادم و گذاشتم کنار دستم. چشمام داشت گرم میشد که دوباره زنگ خورد و باز جواب ندادم.
چند ثانیه بعد صدای پیامک اومد
--سلام مائده خانم میثمم دوست میلاد جواب بدین لطفاً.
این شماره ی منو از کجا آورده؟
همون موقع زنگ زد جواب دادم.
--سلام.
--سلام خواب بودین؟
--نه بفرمایید امرتون.
--امر که نداشتم فقط خواستم شمارمو سیو کنید.
خب اینو که تو پیامم میشد بگی!
--بله.
چند دقیقه بینمون سکوت بود
--مائده خانم
--بله؟
--شاید واسه این حرفا خیلی زود باشه اما خب میلاد خیلی خوشحاله از اینکه اعزام شده، شما نمیدونید نزدیک دوساله داره تلاش میکنه.
--چطور؟
--میشه خواهش کنم سریع تر به من جواب بدین؟
--چشم سعیمو میکنم.
--مائده خانم!
زهرمار و مائده خانم.
--بفرمایید.
ریز خندید
--خوب بخوابید.....
گوشیمو گذاشتم کنارم و دراز کشیدم.
یه حسی میگفت اسمشو ذخیره کنم.
حالا مونده بودم چی سیو کنم
(میلاد۲) از نظر من این بهترین اسمی بود که بهش میخورد......
با صدای مائده گفتنای میلاد از خواب بیدار شدم.
گیج نشستم رو تختم.
--سلااام خواهری شلخته.
بالشمو پرت کردم تو سرش
--میلاد چرا نمیزاری آدم دوساعت بخوابه؟
خیر سرم امروز جمعس.
میلاد اومد نشست رو تخت
--میخوام ببرمت بیرون.
--نمیام.
گفتم و پتومو کشیدم رو سرم.
--بهت زنگ زد؟
پتو رو از رو سرم کشیدم
--کی؟
--آقای پنکیکی! میثم دیگه.
مشئمز گفتم
--آهان آره.
خندید
--چه رویی داره این.
لبخند مصنوعی زدم
--بالاخره کمال همنشین که میگن دروغ نیستا.
--مائده!
نشستم رو تخت و نالیدم....
جدال عشق و نَفس💗پارت 6
--مــــرد.
--خیلی خب بابا. بگو ببینم جوابت چیه؟
چشمام گرد شد
--ببخشیدا من تازه دیشب ایشونو ملاقات کردم.
اخم کرد
--نکنه انتظار داری هر روز هر روز برید بیرون بعد جواب بدی؟
--میلاد مگه زوره؟
چند ثانیه به من خیره شد و نفسشو صدادار بیرون داد.
--نه خب.
داشت می رفت بیرون که صداش زدم
--میلاد!
وایساد ولی برنگشت.
خدایا خودت هرچی صلاحه واسم رقم بزن
--باشه قبوله.
برگشت سمتم
--از ته دلت گفتی دیگه؟
لبخند زدم
--خیالت راحت.
--پس یعنی بهش زنگ بزنم الان؟
--هرجور صلاح میدونی.
--میخوای شب خودت بهش بگی؟
--باشه.
لبخند زد و از اتاق رفت بیرون.
بلند شدم اتاقمو مرتب کردم و رفتم صبححونمو خوردم میلاد بعد از صبحونه رفت بیرون و منم خودمو با غذا پختن سرگرم کردم.
نزدیک ظهر میلاد اومد خونه و رفت دوش بگیره.
صدای پیامک گوشیش اومد
فضولیم گل کرد و رفتم سمت گوشیش.
میثم پیام داده بود
--میلاد داداش انشاﷲ که بتونم واست جبران کنم. مائده خانم بعد از آرزویی که خودت میدونی دومین چیزیه که از خدا خواستم.
وات؟ این چی گفت؟
یعنی من آرزوی این بودم و خودم نمیدونستم؟
با سایه ای که بالا سرم افتاد سرمو بلند کردم و از ترس جیغ زدم
--میلاد جان یه بوقی چیزی.
مشئمز گفت
--ببخشید نمیدونستم شما مشغول بررسی پیامک های بنده هستید.
گوشیشو گرفتم سمتش
--بیا بابا نخواستم.
بلند شدم برم بیرون که صدام زد
--مائده!
--هوم؟
--هیچی ولش کن.
--باش.
میز ناهارو چیدم و رفتم میلادو صدا زدم.
سر میز هردومون ساکت بودیم و همش فکرم درگیر میثم بود اینکه چجوری جوابمو بهش بگم.
--مرسی.
--نوش جون.
با صدای زنگ موبایلم میلاد خندید
--بدو آقاتون زنگ زد
--میلاد همچین با این ملاقه میزنم تو سرت!
--خیلی خب حالا بدو خودشو کشت.
رفتم تو اتاق و دکمه ی وصل رو زدم
--بله؟
--سلام مائده خانم.
رُک گفتم
--سلام امرتون؟
--ببخشید مشکلی پیش اومده
خدایا عجب غلطی کردما.
مصنوعی خندیدم
--خیر بفرمایید.
نفس عمیقی کشید
--راستش زنگ زدم جوابتونو بپرسم.
همون موقع یه فکری زد به سرم
--ببینید آقا میثم بنده فعلاً قصد ازدواج ندارم اما میلاد تا من ازدواج نکنم نمیره سوریه یعنی اینکه چجوری بگم
--راحت باشید.
--خب من و شما میتونیم ازدواج کنیم اما صوری بعد از اینکه میلاد از سوریه برگشت
شما برو دنبال زندگی خودت منم
خندید
--داستان بازی دادن میلاد دیگه؟
--ببینید آقا میثم من دلم نمیخواد خدایی نکرده بدون علاقه به شما کنار هم باشیم یا ازدواج کنیم.
--خب علاقه میتونه بعد از ازدواج به وجود بیاد.
ببخشید مائده خانم میشه باهم قرار بزاریم حضوری باهم صحبت کنیم؟
--بله.
--ممنون به میلاد سلام برسونید.......
خدایا میلاد نفهمه وگرنه پوستمو میکنه.
صدای پیامک اومد
میثم: فردا عصر ساعت۴ میام دنبالتون.
در جوابش نوشتم
--باشه فقط از حرفای امروز چیزی به میلاد نگید.
--چشم.....
واسه شب با میلاد شام رفتیم بیرون.
تو راه هردومون ساکت بودیم
--میلاد!
--جانم؟
--داداشی رفتی سوریه مواظب خودت باشیا!
لبخند زد
--چشم قربونت برم.....
ساعت۱۲شب رسیدیم خونه و هرکدوم یه راست رفتیم تو اتاقامون.
گوشیمو باز کردم
یه پیام از میثم:
بیچاره چشمهایم بلاتکلیف شده اند ! صبح ها به شوق دیدنت چشم می گشایم
و شب ها به شوق دیدنت چشم می بندم این از کراماتِ چشمِ من است یا از معجزاتِ تو؟
خدایـــــا من میگم نره این میگه بدوش.
در جوابش چیزی نداشتم که بدم.
گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم....
صبح با صدای میلاد از خواب بیدار شدم و لباس پوشیدم و میلاد تا دم مدرسه منو برد و خودش رفت سرکار.
آخرین روزی بود که میرفتم مدرسه و از اون روز به بعد تا خرداد که امتحانات پایان ترم بود باید واسه کنکور میخوندم.
زنگ آخر بود و من خوشحال از اینکه دیگه نمیرم مدرسه با سرویس برگشتم خونه.
تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم.
دست به کار شدم و تقریباً آخرای کارم میلاد اومد خونه.
--سلام.
--سلام خوبی؟
--آره کی اومدی؟
--یه ساعت پیش با سرویس برگشتم.
با عجله رفت تو اتاقش و یه بسته برداشت و رفت سمت در
--کجا میلاد؟
--مائده من دو روز نرفتم شرکت حساب کتابا یکم به هم ریختس میرم تا شب برمیگردم.
--میلاد چیزه من ساعت ۴ قرار دارم.
--خب مگه میثم نمیاد دنبالت؟
--چرا ولی تو از کجا میدونی؟
--مهم نیس فعلاً خداحافظ.
یه میثمی بسازم من. کاش حرفای دیشبمو نگفته باشه. نه خب اگه گفته بود قطعاً میلاد رفتار دیگه ای با من داشت.
تو همین فکرا بودم که صدای جلز و ولز بلند شد. هیچی دیگه غذامم سوخت.
بی اشتها چندتا لقمه خوردم و از بس بوی سوختگی میداد حالم بد شد میزو جمع کردم.
رفتم تو اتاقم و بین لباسام یه مانتوی مشکی بلند و شلوار و شال دودی انتخاب کردم و آماده گذاشتم رو تخت.
رفتم تو هال و رو مبل دراز کشیدم نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای آیفون از خواب پریدم....
🍁حلما🍁
جدال عشق و نَفس💗پارت 7
آیفونو برداشتم
--بله بفرمایید؟
--سلام میثمم.
به ساعت نگاه کردم ۵:۳۰ خدا مرگم بده حالا چیکار کنم؟
--ببخشید من چند دقیقه ی دیگه میام پایین.
منتظر جواب نشدم و دویدم تو اتاق.
سر پنج دقیقه لباسامو پوشیدم و در رو بستم رفتم بیرون.
نشستم تو ماشین
--سلام.
--سلام مائده خانم چیزی شده؟
--نه چطور؟
--آخه نفس نفس میزنید.
مصنوعی خندید
--نه چیزی نیست. شرمنده معطل شدین.
خندید
--بله تأخیر یک ساعت و نیمه تا حالا از کسی ندیده بودم.
دلم میخواست با گچ پام فرود بیام تو صورتش حالا میمیری به روم نیاری!
خجالت زده گفتم
--شرمنده خوابم برده بود.
--اشکالی نداره بالاخره پیش میاد.
توی راه هیچکدوم با هم حرفی نزدیم.
روبه روی یه کافی شاپ ماشینو پارک کرد.
--بفرمایید.
در رو باز کردم و با احتیاط از ماشین پیاده شدم اما یه سنگ مزاحم یه دفعه رفت زیر پای گچ گرفتم و لیز خوردم افتادم رو زمین.
ای ذلیل شی تو مائده آخه اینجام جای لیز خوردن بود.
میثم نگران گفت
--خوبید؟
منم که فقط به دور و برم نگاه میکردم یه موقع کسی نباشه.
میخواستم از رو زمین بلند شم
--میخواید کمکتون کنم؟
آخه ای کی یو چجوری میخوای به من کمک کنی!
لبخند مصنوعی زدم
--نه ممنون......
نشستیم سر یه میز دو نفره.
میثم شیک سفارش داد و منم اسپرسو.
--خب مائده خانم.
--بله.
--راستش من روی حرفی که دیشب زدین خیلی فکر کردم اما نمیدونم دلیل این کارتون چیه؟
--خب ببینید همونجور که میدونید من و میلاد چند سال قبل پدر مادرمون رو از دست دادیم و بعد از اون میلاد دیگه به درس خوندنش ادامه نداد و رفت سرکار تا بتونیم زندگی کنیم.
در طی این چند سال من ندیدم میلاد به چیزی انقدر علاقمند باشه ولی انگار ایندفعه فرق داره.
میلاد قصدش رفتنه و این وسط مشکلش منم.
ولی خب منم هم قصد ازدواج ندارم هم نمیخوام سد راه میلاد باشم.
متفکر به میز خیره شده بود.
--بزارید یه حرفی رو رو راست بهتون بگم.
راستش من از همون چهار سال پیش بهتون علاقمند شدم، اما خب اون موقع نه شغل درست و حسابی داشتم و نه پول.
واسه همین تلاش کردم تا بتونم یه زندگی واسه خودم بسازم.
به چشمام زل زد
--الان من قله مو فتح کردم اما شما....
حرفشو خورد و سرشو انداخت پایین.
چند ثانیه بعد گفت
--باشه قبول اما به یه شرط.
یا حضرت عباس(ع)
--چی؟
--من محرم شما بشم تا زمانی که میلاد واسه همیشه برگرده یا اینکه جنگ تموم بشه.
--ولی آخه...
یه نمه اخم کرد
--از من نخواید که در نبود میلاد منم برم پی زندگیم.
نفسمو صدادار بیرون دادم
--باشه قبوله.
--خب پس فردا میریم محضر.
--زود نیست؟
مشمئز گفت
--ببخشیدا ولی میلاد دو روز دیگه باید بره.
آخه یکی نیس به این داداش من بگه نونت کم بود آبت کم بود سوریه رفتنت واسه چی بود آخه؟
--باشه.
--ناراحت شدین؟
--نه چاره ای نیست.....
تو راه برگشت به قدری از دست میلاد و میثم عصبانی بودم که دلم میخواس هر جفتشونو با دستام خفه کنم.
رسیدیم دم خونه
--ممنون.
--خواهش میکنم.
از ماشین پیاده شدم و تازه یادم افتاد با خودم کلید نبردم.
آیفونو زدم اما میلاد هنوز نیومده بود خونه.
به موبایلش زنگ زدم خاموش بود.
همون شبم سنگ از آسمون میخواس بیاد از بس هوا سرد بود.
--مائده خانم!
برگشتم
--بله؟
--چرا نمیرید خونه؟
--راستش یادم رفته کلید بردارم میلادم خونه نیست موبایلشم خاموشه.
--خب بیاید تو ماشین اینجا سرما میخورید.
نشستم تو ماشین و اول بخاریو روشن کرد بعد کاپشنشو از صندلی عقب برداشت گرفت سمت من.
--اینو بپوشید ماشینم الان گرم میشه.
مردد کاپشنشو پوشیدم.
واای چه بوی عطرش تلخ و آرامبخشه.
نمیدونم چقدر منتظر موندیم که کم کم چشمام گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدایی که از فرود اومدن قطرات بارون رو شیشه بود از خواب بیدار شدم.
گنگ به اطرافم نگاه کردم. تو ماشین میثم بودم.
ولی میثم نبود.
وای خدایا پس میثم کجاس؟
از ماشین پیاده شدم دیدم میثم نشسته زیر درخت.
این که موش آب کشیده شد رفت!
رفتم سمتش
--آقا میثم؟
زیر چشماشو باز کرد
--چرا از ماشین پیاده شدین آخه؟
با تک سرفه ای که کرد فهمیدم سرماخورده.
کاپشنشو در آوردم گرفتم سمتش
--اینو بپوشید.
صورتش قرمز شده بود.
تبم که داره خدایا!
کاپشنشو انداختم رو شونه هاش
--میتونید بلند شید؟
بلند شد و داشت میفتاد که زیر کتفشو گرفتم.
--ببینید آدمو به چه کارایی وادار میکنید.
آخه جا قحط بود زیر درخت؟
نشوندمش صندلی جلو و خودمم نشستم پشت فرمون.
به لطف میلاد رانندگیو تا حدودی بلد بودم.
ساعت ۳ نصف شب بود و خیابون خلوت.
با سرعت زیادی تا بیمارستان رفتم.
از ماشین پیاده شدم و رفتم در رو باز کردم.
--آقا میثم میتونید پیاده شید؟
از ماشین پیاده شد و از لرزش پاهاش فهمیدم تب و لرز داره.
رفتم سمتش زیر کتفشو بگیرم اجازه نداد..........
جدال عشق و نَفس💗پارت 8
پاش گیر کرد به یه صندلی و نزدیک بود با صورت بیاد رو زمین که دستشو گرفتم.
از حرصم یه مشت زدم به بازوش و کشون کشون بردمش تا اورژانس.
دم در یه پرستار مرد رو صدا زدم با کمک اون میثمو بردیم تو اتاق.
دکتر معاینش کرد و واسش سرم تجویز کرد.
خداروشکر کارتم توی جیبم بود و رفتم داروشو گرفتم....
همینجور که نشسته بودم رو صندلی داشتم با خودم فکر میکردم میلاد کجاس.
با موبایلم بهش زنگ زدم بازم خاموش بود.
--رفت!
برگشتم سمت میثم
--چی؟
دستشو از رو پیشونیش برداشت
--میثمو میگم رفت.
--یعنی چی کجا رفت؟
گوشیشو از جیبش درآورد گرفت مقابل من
--سلام میثم جون داداش من امشب ساعت ۸بلیط دارم به مائده نگفتم چون دلم نیومد مراقبش باش حتماً.
با خوندن پیام اشکام بی مهابا رو صورتم می ریخت و یدفعه جلو چشمام تار شد....
چشمامو باز کردم دیدم رو تخت خوابیدم.
سرمو برگردوندم سمت چپ عه این کجا بود؟
میثم رو تخت کناری من خوابیده بود.
به سرمش نگاه کردم دیدم خالیه.
سرم خودمم خالی شده بود.
صداش زدم
--آقامیثم! آقامیثم!
نکنه مرده جواب نمیده؟
عصبانی شدم از تخت اومدم پایین
--میثــــم!
پرید بالا و نشست رو تخت
--چیزی شده؟
اخم کردم
--نخیر صبح شده پاشید تا پزشکا نیومدن نسخمونو بپیچن از اینجا بریم.
--شما حالتون خوبه؟
--بله فکر کنم ضعف کرده بودم.
همون موقع پرستار اومد تو اتاق.
رو به من لبخند زد
--خب عزیزم حال همسرتون خداروشکر بهتره.
میثم با تعجب به من نگاه کرد.
از خجالت داشتم آب میشدم.
سرم هامون رو از دستامون خارج کرد و رفتم پذیرش هزینه ی هر دومون رو حساب کردم.......
--چرا بهشون گفتید من همسرتونم؟
آقارو باش تازه طلبکارم هست خیلی دلت بخواد البته از خداشم هستا.
--خب راستش دیشب شما حالتون بد شد تو بارون بعد منم مجبور شدم بیارمتون
بیمارستان نسبتمون رو پرسیدن منم...
طلبکار گفتم
--ببخشیدا اون موقع اصلا فهمیدید کی شمارو تا اورژانس همراهی کرد؟ بعدشم من مجبور شدم وگرنه نمیگفتم.
خندید و تسلیم وار دستاشو بالا برد
--خیلی خب حالا چرا ناراحت میشید؟
سرمو انداختم پایین و یاد میلاد افتادم.
بغضم شکست و بیصدا شروع کردم گریه کردن.
--مائده خانم!
--بله؟
--چیزی شده؟
--نه ولی خب میلاد باید بهم میگفت میخواد بره.
--خب مگه تو پیام نگفته دلش نیومده.
در جوابش حرفی نزدم و سوار ماشین شدم.
تو راه هردومون ساکت بودیم.
--شما گواهی نامه دارین؟
--نه.
--پس دیشب تا بیمارستان چجوری ماشینو آوردین؟
--خب تا حدودی بلدم.
--خدا بهمون رحم کرد.
خدایا اینو محو کن من راحت شم.
گوشه ی خیابون ماشینو پارک کرد و پیاده شد.
در سمت من رو باز کرد
--بفرمایید.
--اینجا کجاس؟
--شرط دیروزتون چی بود؟
--خب که چی؟
اخم کرد
--مثل اینکه یادتون رفته بعدش من چی گفتم؟
خدایا عجب غلطی کردما.
از ماشین پیاده شدم و دنبالش راه افتادم.
یه محضر نقلی و ساده بود.
میثم رفت با محضردار صحبت کرد و اومد نشست رو صندلی.
محضردار متن صیغه رو خوند و منم قبول کردم.
صیغه مون به طور موقت سه ماهه بود.
از محضر که اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم
نزدیکای خونه گفت
--مائده خانم؟
حس میکردم بیشتر از قبل ازش خجالت میکشیدم
--بله؟
--حالتون خوبه؟
سکوت کردم.
--من هر کاری کردم از روی علاقم به شما بوده.
بغض داشت خفم میکرد.
حتی فکرشم نمیکردم یه روز بخوام با یه نفر موقت ازدواج کنم.
--مائده خانم!
سرمو بلند کردم
--ببخشید میشه بعداً با هم صحبت کنیم؟
--چشم.
رسیدیم خونه و میثم از دیوار رفت بالا در رو باز کرد.
بدون توجه بهش از پله ها رفتم بالا و یه راست رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم.
عکس مامانمو برداشتم گذاشتم رو قلبم و شروع کردم گریه کردن.
تو دلم همه ی حرفامو به مامانم زدم تا یه کمی آروم شدم.
رفتم حموم و وقتی برگشتم بین لباسام مونده بودم کدومو بپوشم.
یه شومیز سفید بلند با شلوار مشکی پوشیدم و روسری سفید مشکیمو مدل لبنانی بستم.
در اتاقو باز کردم رفتم بیرون اما اثری از میثم نبود.
یادداشت روی یخچالو برداشتم
--مائده خانم من دوساعت دیگه برمیگردم.
کاغذو پاره کردم انداختم سطل اشغال.
کلافه بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.
شماره ی میلادو گرفتم
برعکس اینبار جواب داد
ذوق زده گفتم
--الو میلاد!
--سلام خواهری.
بغضم شکست
--بی معرفت چرا به خودم نگفتی میخوای بری؟
--گریه نکن مائده جون! قول میدم زود برگردم.
با گریه گفتم
--میلاد!
--جون دلم؟
--مراقب خودت باشیا!
--چشم. میثم کجاس؟
--نمیدونم.
تماس قطع شد و بعد از اون هرچی زنگ زدم جواب نداد.
سرمو گذاشتم رو میز و از ته دلم گریه کردم
--خدایا میلاد تنها کس منه!
چیکار کنم حالا وقتی حتی نمیدونم کی میاد یا اصلاً میاد.
از فکری که کردم شروع کردم خودمو لعنت کردن.
با صدای چرخش کلید نگاهم رفت سمت در.
میثم اومد تو خونه و در رو بست......
🛑محل دقیق سانحه بالگرد شناسایی شد
فرمانده سپاه آذربایجان شرقی:
🔹دقایقی قبل سیگنالی از بالگرد و تلفن همراه یکی از خدمه در محل سانحه دریافت شد.
🔹هماکنون با تمام نیروهای نظامی در حال عزیمت به منطقه مدنظر هستیم و امیدوارم خبرهای خوبی به مردم بدهیم.
🔹۳۰ درصد نیروهای نظامی در منطقه حضور دارند و بیش از این دیگر گنجایش حضور نیرو نیست.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🛑هم اکنون|صفری، معاون وزیر امور خارجه: دو بار با آقای آل هاشم تماس برقرار شده و ایشان گفته بودند من حالم بده و صدای آمبولانس ها رو میشنوم
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
.
چند ساعته از آقای #رئیسی بیخبریم
همه ریختیم بهم حالِ دلامون خرابه ..!
ای بھ فدای غربتت یا صاحبالزمان💔
🛑فوری: غیر رسمی"
حسب اطلاع از منابع موثق از استان آذربایجان شرقی
سرتیم حفاظت آقای رئیسی دریک مکالمه ۱۰ثانیه ای که باپایتخت داشته اعلام کرده جی پی اس ما درحال قطع شدن هست و خبراز زنده بودن همه افراد داده ولی همه سرنشینان وعلی الخصوص رییس جمهور مصدوم وزخمی شده اند
تیم های امدادی به محل رسیده اند ولی شرایط جوی سخت است وکار جستجو را زمانبراعلام کرده اند.
برای رسیدن خبر خوش سلامتی به حق امام رضا علیه السلام ۱۴صلوات+وعجل فرجهم واهلک اعدائهم اجمعین
و + ۱۴ بار آیه اَمَّن یُّجیبُ...
✌در آسـتانہے ظــهور✌
دلم آرامش میخواد آقای من کی میاد #سلام امام زمانم #صبحت بخیر و خوشی
دارم فکر میکنم چند ساعته از رئیس جمهور خبری نداریم
همه ریختیم به هم!!!
دست و دلمون به کاری نمیره 🥺
اما بیشتر از هزاااار ساله از آقامون و صاحبمون خبری نداریم 😔😭
بیاید یه بار دیگه دعا کنیم امشب هم ظهور حضرت حجت عج رو عیدی بگیریم هم سلامتی یار رهبرمون رو...
ای به فدای غربتت یا امام زمان (عجاللهتعالیفرجهالشریف)😭😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌در آسـتانہے ظــهور✌
⭕ تصاویر از محل حادثه
خدایا ؛
به حق مظلومیت حضرتِ یوسف در تاریکی قعر چاه
هوا رو در چشم امدادگران روشن کن
به حق آتش گرمی که برای ابراهیم گلستان شد ، سرمای امشب رو برای گمشدگان قابل تحمل کن
به حق گمشده ی سه ساله ی کاروان کربلا
کاروان گمشده ی این مردم رو به صحت و سلامت پدیدار کن
🤲🤲🤲
✌در آسـتانہے ظــهور✌
دارم فکر میکنم چند ساعته از رئیس جمهور خبری نداریم همه ریختیم به هم!!! دست و دلمون به کاری نمیره 🥺
خدا کند اتفاق امشب ختم بخیر شود و روح اضطرار و دعای جمعی برای باز گرداندن مهدی صاحب الزمان در وجدانها و دلهای غفلت زده و زنگار گرفته مان بیدار شود😔 و مثل این جند ساعت از سویدای قلبمان و همگانی فرج موعود را از خدا بخواهیم
چرا که امام زمانی آمادنی نیست، بلکه آوردنیست 💔
✌در آسـتانہے ظــهور✌
خدا کند اتفاق امشب ختم بخیر شود و روح اضطرار و دعای جمعی برای باز گرداندن مهدی صاحب الزمان در وجدانه
#یا رب الرضا بحق الرضا اشف صدر الرضا بظهور الحجت 🌺
🚨 #فوری/ نیروهای امدادی به بقایای بالگرد رسیدند
کولیوند:
🔹با کشف محل بالگرد سانحه دیده آثاری از زنده بودن سرنشینان بالگرد مشاهده نشده است.
✌در آسـتانہے ظــهور✌
خدا کند اتفاق امشب ختم بخیر شود و روح اضطرار و دعای جمعی برای باز گرداندن مهدی صاحب الزمان در وجدانه
«الهي رِضاً بِقَضائِكَ و تَسْليماً لِامْرِكَ وَ لا مَعْبودَ سِواكَ يا غِياثَ الْمُستَغيثين»
«اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکو إِلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنَا وَ غَیْبَهَ وَلِیِّنَا وَ کثْرَهَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّهَ عَدَدِنَا وَ شِدَّهَ الْفِتَنِ بِنَا وَ تَظَاهُرَ الزَّمَانِ عَلَیْنا
این لحظات دقیقا مشابه لحظاتی است که منتظر تکذیب خبر شهادت حاج قاسم از منابع عراق بودیم..
اما نشد که بشه...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
دیدم این مشهد چرا هی بیقراری میکند
جای باران، سیل در این شهر جاری میکند
دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش
عزم خود را جزم و دارد گریه زاری میکند.
#رئیسی