دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴یه دستور فوق العاده برای رفع استرس و اضطراب و افسردگی🤌
🔰بنده این روش رو بارها به بیماران گفتم و خیلی سریع ابراز رضایت و بهبودی کردند
✌در آسـتانہے ظــهور✌
جدال عشق و نَفس🍁 پارت 32 نمیدونستم الان کجاس و داره چیکار میکنه. تموم عکسا و فیلمایی که مهراب از می
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 33
--رمزش ۸۰ ۸۰ فعلاً یه دوتومن موجودی داره.
اما سعی میکنم تا جایی که امکان داره از بابا پول بگیرم و واست بفرستم.
--نه نیازی نیست من خودم کار میکنم.
--قبول نکنی ناراحت میشما مائده!
--آخه..
--آخه نداره داشته باش واسه نی نی سیسمونی بخر.
--میثم برگرده بهت برمیگردونم.
--انشاﷲ که آقا میثمم برگرده.
بهار رفت و منم رفتم سرکار.
شیفتم از ساعت۳ بعد از ظهر تا ۹شب بود.
جدیداً ایستادن زیاد واسم سخت بود اما
چاره ایم نداشتم......
بهار همون روز باهام تماس گرفت و بهم گفت ۵۰۰دیگه واسم واریز کرده.
با اینکارش خیلی شرمنده شدم اما چاره ای نبود.
فردای اون روز رفتم چند تیکه از سیسمونی بچمو خریدم و موجودی کارت بهار تموم شد.
وسایل بچه رو با ذوق واسش چیدم و واسه ناهار پیتزا سفارش دادم......
نزدیک یکماه بود که هر روز یه مبلغی به کارت بهار واریز میشد و منم با خیال اینکه بهار داره بهم کمک میکنه از پولش استفاده میکردم.
یه روز صبح با صدای آیفون از خواب پریدم.
از ترسم چادر سر کردم و رفتم خودم در رو باز کردم.
با دیدن یه مرد چهل پنجاه ساله همراه با دوتا افسر خانم و آقا متعجب گفتم
--سلام بفرمایید.
--سلام خانم تَدین؟
--بله.
--مائده ی تَدین؟
--بله چیزی شده؟
خانمه گفت
--خانم شما بازداشتی.
متعجب گفتم
--به چه جرمی؟
مرده با عصبانیت گفت
--فکر کردی من مثه دخترم خرم که کارتشو گرفتی مفت مفت پول منو خوردی؟
--ببخشید من متوجه منظورتون نمیشم.
--بریم بازداشگاه متوجه میشی.......
نشسته بودیم رو صندلی تا تکلیف پرونده مشخص بشه.
سرهنگی که اونجا بود برگشت سمت من
--خانم شما از این آقا کلاه برداری کردین.
--نه به جون بچم.
من اصلاً این آقارو نمیشناسم.
--بله نبایدم بشناسی بدبخت بهار.
کنجکاو گفتم
--شما پدر بهار هستین؟
پوزخند زد
--بفرما جناب سرهنگ تا اسم بهار به ذهنش خطور کرد بوی پول به دماغش خورد یادش اومد من کیم.
بله دختر جون پدر بهارم.
--ولی قضیه اصلاً اونجوری که شما فکر میکنید نیس.
با عصبانیت فریاد زد
--پس قضیه چجوریه؟
با فریادش درد خفیفی رو شکمم حس کردم.
سرهنگ با عصبانیت گفت
--چه خبرته آقا مگه وضعیت این خانومو نمیبینی؟
خانم قاسمی این خانمو فعلاً ببرین بازداشگاه تا تکلیف مشخص بشه.
--ولی آخه جناب سرهنگ من اصلاً این پولو به اختیار خودم نگرفتم دوستم به عنوان قرض بهم داد.
--بفرمایید خانم مشخص میشه.
همین که پام رسید به بازداشگاه نشستم رو زمین و شروع کردم هق هق گریه کردن
--خدایا دیگه بسه دیگه نمیتونم!
بدبختی دیگه نبود تو سرنوشت من بنویسی؟
مگه من چیکار کردم؟
از بس گریه کردم یه گوشه خوابم برد و با صدای کسی که اسممو صدا میزد پریدم بالا
--خانم تدین بفرمایید شما آزادید.
بلند شدم و یه خانم منو برد پیش همون سرهنگ.
--دخترم خدا خیلی دوست داشت که پات از این ماجرا خلاص شد.
خداروشکر همسرتون اومدن.
با ذوق گفتم
--همسرم؟ جدی میگید؟
لبخند زد
--بله.
--میشه بگید الان کجاس؟
--گفتن بیرون منتظرتونن بفرمایید.
بدون هیچ تشکری دویدم بیرون و اطرافو نگاه کردم ولی اثری از میثم نبود.
پیش خودم فکر کردم شاید رفته باشه خونه ی خودمون.
سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه ی خودمون ولی اونجام نبود.
پکر برگشتم خونه ی مامانم و نشستم رو مبل.
به قدری تو شوک بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم.
با خودم گفتم شاید کاری واسش پیش اومده ببینه من خونه نیستم میاد خونه مامان.
بلند شدم قورمه سبزی درست کردم و وسطای کارم آیفون زنگ خورد.
جواب دادم یه آقایی گفت میخواد کنتر آبو چک کنه.
همین که در رو باز کردم زیر شکمم درد شدیدی احساس کردم و جلو چشمام تار شد دیگه چیزی نفهمیدم......
با احساس خستگی زیاد چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم فهمیدم بیمارستانم.
ولی سوأل اینجا بود که کی منو برده اونجا؟
با دیدن مردی که پشت به من نشسته بود رو صندلی ذوق زده گفتم
--میثم!
ولی وقتی برگشت تموم ذوقم پرید
با دیدن مهراب میشه گفت اشهدمو خوندم.
چشمک زد و خندید
--سلــام چطوری مائی فراری؟
اخم کردم
--شما اینجا چیکار میکنی؟
بلند شد و اومد نشست لب تخت
--نترس کاریت ندارم.
سرشو انداخت پایین و اروم گفت
--حق داشتی فرار کنی منم بودم همین کارو میکردم.
با ذوق برگشت سمتم
--بچه چطوره؟
یه جوری میگه بچه انگار باباشه.
--خداروشکر.
لبخند زد
--دیگه نمیزارم تنها بمونی.
ای خدا یه تیر بخوره تو سر این من راحت شم.
--ببخشید فکر نمیکنم زندگی شخصی من به شما ربطی داشته باشه؟
دوتا شناسنامه از جیبش درآورد و گرفت سمتم
شیطون خندید
--یه نگا بهشون بنداز.
با دیدن اسمم تو شناسنامه ی مهراب بهت زده گفتم
--این دیگه چیه؟
--چاره ای جز این نداشتیم.
خندید.....
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت34
--اگه اینارو نمیگرفتم که الان باید تو زندون آب خنک میخوردی!
--بهتر از این بود که گیر تو بیفتم.
--گیر من نیفتادی من فقط میخوام ازت مراقبت کنم همین.
همون موقع پرستار اومد تو اتاق.
--خب عزیزم سرمتم که تموم شده.
همینجور که سرمو از دستم خارج میکرد برگشت سمت مهراب
--بیشتر مراقب همسرتون باشید تا انشاﷲ یه نی نی تپل مپل واستون به دنیا بیارن.
مهراب لبخند زد
--چشم حتماً......
از بیمارستان رفتیم بیرونو و رامو کج کردم شروع کردم رفتن.
هرچی مهراب صدام میزد جوابشو نمیدادم.
واسه یه تاکسی دست بلند کردم و همین که خواستم سوار بشم مهراب رسید
--ممنون آقا شما بفرمایید.
--نه آقا صبر کنید.
مهراب معترض گفت
--عه مائده.
مائده و زهرمار.
همین که خواستم سوار شم مهراب کتفمو گرفت
--آقا مگه نمیگم شما بفرما؟
راننده معترض گفت
--ای بابا عجب گیری کردیما.
دعواهاتونو بزارید تو خونه نه وسط خیابون.
اینو گفت و رفت.
--چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟
--آقای محترم من هیج دلیلی نمیبینم به شما جواب پس بدم.
--سرچی لجبازی میکنی؟
نه خیلی شوهر باغیرتی داری که بیاد سر زندگیت ازت مراقبت کنه اونم با این وضع؟
نه پدر مادری ک....
دست به کمر کلافه تو موهاش دست کشید
با بغض گفتم
--آره من بی پدر و مادرم اما هرزه نیستم که به هرکس و ناکسی تو زندگیم پا بدم.
از این به بعدم به هرکی خواستی بگی بی پدر و مادر اول ببین خودت داریشون یا نه.
پا تند کردم و شروع کردم دویدن.
با اینکه نمیتونستم سریع بدوم اما اینکارو کردم تا از مهراب دور بشم.
یه آدم چقدر میتونه پست باشه که با وقاحت با من.......
با بوق ممتد یه ماشین و کشیده شدن لباسم توسط یه نفر با بهت به مهراب خیره شدم.
عصبانی فریاد زد
--لجبازیت به کنار لااقل چشماتو باز کن خودتو و اون طفل معصومو به کشتن ندی.
--به تو چه فضولی؟
متأسف سرشو تکون داد و آسینمو گرفت کشون کشون برد دنبال خودش.
به زور سوار ماشین شدم و دم خونه مامانم زد رو ترمز.
--بفرمایید.
بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم و در رو محکم کوبیدم به هم.
رفتم تو خونه و در رو بستم......
غذامو آماده کردم و رفتم حمام دوش گرفتم.
برگشتم غذامو خوردم و رفتم تو اتاق بچم و دقیقه ها با ذوق به لباساش نگاه میکردم.
دوماه دیگه تا دنیا اومدنش مونده بود و واسه دیدنش لحظه شماری میکردم.
همونجا خوابم برد و از بس خسته بودم واسه شام بیدار نشدم.
ساعت۷ صبح از خواب بیدار شدم و صبححونه خوردم.
با صدای آیفون جواب دادم و صدای یه خانم اومد
--خانمم میشه در رو باز کنی؟
--شما؟
--من همسایتونم.
--ببخشید ولی من شمارو نمیشناسم.
--راستش آش نذری درست کردم گفتم واست بیارم.
در رو باز کردم و یه خانم سی چهل ساله اومد تو.
لبخند زد
--ماشاﷲ هزار ماشاﷲ چه خوش بر و رویی شما.
لبخند زدم
--ممنون.
--برو بشقاب بیار واست آش بریزم
--ممنون خودم بعد میخورم.
--میخوام ببینم مزشو دوس داری یا نه به خودم بگی هرموقع آش درست کردم واست بیارم.
با اینکه عقلم میگفت نرم بلند شدم یه بشقاب و قاشق آوردم و یه بشقاب آش ریختم شروع کردم خوردن.
قاشق اول، دوم همین که خواستم قاشق سومو بخورم سر معدم شروع کرد سوختن و مغزم داغ شد و دیگه هیچی نفهمیدم......
با احساس ضعف شدید چشمامو باز کردم و به اطراف نگاه کردم.
با دیدن لوله هایی که بهم وصل بود متعجب شدم و از پشت شیشه مهرابو دیدم که به سرعت از جلو چشمام دور شد.
چند ثانیه بعد چندتا دکتر و پرستار اومدن و از اینکه من بهوش اومدم احساس رضایت داشتن یه سری چیزارو چک کردن و انتقال داده شدم به بخش.
مهراب اومد تو اتاق و اولین چیزی که دیدم صورت رنگ پریده و موهای ژولیده بود.
لبخند زد و نشست رو صندلی.
--من چرا اینجام؟
--شما الان ۲ هفتس اینجایی.
--واسه چی؟
--یادت نمیاد خانمی که واست آش آورد؟
یکم فکر کردم تا اود روزو یادم اومد.
--خب!
--هیچی فقط همینو بدون که خدا بهمون رحم کرد.
از حرفاش چیزی سردر نمیاوردم و ترجیح دادم بخوابم.
با احساس سوزش توی دستم چشمامو باز کردم و پرستار لبخند زد
--خانمی خیلی میخوابیا بلند شو باید غذا بخوری نی نی گرسنشه.
بعد از اینکه سرممو عوض کرد به قدری گشنم بود که با ولع تموم غذامو خوردم و بعد از اینکه پرستار رفت بیرون مهراب اومد تو اتاق.
خندید
--ولی خدایی جونتو مدیون منیا اون از اون روز دستگیریت اینم از مسموم شدنت....
انگار یه چیزی یادش اومده باشه حرفشو خورد.
--مسموم شدنم؟ یعنی چی؟ چی داری میگی واسه خودت؟
--هیچی ولش کن.
--میشه خواهش کنم بگی چیشده؟
--آخه احمق کی همسایه ای که اصلاً نه تا حالا دیدتش نه میدونه کیه رو تو خونه راه میده؟
--الان این چه ربطی داشت؟
--ربطش اینه که اون روز اون خانم از عمد اومد خونت تا اون آشارو به خوردت بده مسموم شی.....
"حلما
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت35
--چرا آخه؟
--چون این خانم همون نازنین خانمیه که ظاهراً چند ماه پیش باهات تماس گرفته و واسه امرخیر مزاحم شده.
کم کم داشت یه چیزایی یادم میومد.
--خب!
--خب به جمالت.
این خانم عضو یکی از گروهک های تروریستی داعشه که به بهانه های مختلف دخترای ایرانو به کام مرگ میکشونه.
یه جورایی همکار داریوش گور به گور شدس.
--شما اینارو از کجا میدونی؟
خندید
--دیگه اونش به خودم مربوطه فقط اینو بدون که اگه اون روز پشت سر اون خانم نمی اومدم تو خونت الان مراسم هفتتم گرفته بودن.
--خیلی خب حالا.
--من برم واست خوراکی بگیرم و بیام.
--نمیخواد نیازی نیست.
بدون توجه به حرف من از اتاق رفت بیرون.
خدایا چرا هرجا مشکل واسه من پیش میاد این باید منو نجات بده.
شروع کردم زیر لب به میثم فحش دادن.
مهراب با یه نایلون پر از آب میوه و کمپوت برگشت.
خندید
--پرستارم نشده بودیم که شدیم.
در یه کمپوتارو باز کرد و با قاشق گرفت سمتم
--بفرما.
با خجالت کمپوتو گرفتم.
--مائده قبر میلاد کجاس؟
خندیدم
--شما که خیلی ادعاتون میشد رو داداش من شناخت داری که.
تلخند زد
--اون روز من مأموریت داشتم نتونستم بیام.
--مأموریت چی؟
--حالا بماند تو این مسائل زیاد کنجکاو نشو واست خوب نیست.....
سه روز بعد از اینکه تو بخش بودم مرخص شدم.
مهراب منو رسوند خونه و کلی واسه خونه خرید کرد.
من نمیدونم این همه پولو این از کجا میاره.
رفتم تو خونه و یه راست رفتم حمام.
واسه شام کباب تابه ای درست کردم و بعد از شام خیلی زود خوابم برد.
با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
دفعه ی اول جواب ندادم و دوباره زنگ خورد.
جواب دادم
--الو؟
--الو مائده سلام.
--سلام شما؟
--بابا خنگه مهرابم.
--شما زمان و مکان نمیدونید آقای محترم؟
--چرا ولی الان این مهم نیس.
گوش کن ببین چی بهت میگم.
همین الان پا میشی چندتا تیکه لباسایی که واقعا نیاز داریو جمع میکنی آماده میشی میای دم در یادت نره فقط لباسایی که نیاز داری.
--ببخشید چرا اونوقت؟
--محض اِرا مائده من اصلاً حال و حوصله ندارما.
--منم حال و حوصله ندارم نصف شبی زنگ زدی.
تماسو قطع کردم و دراز کشیدم دوباره موبایلم زنگ خورد.
موبایلمو خاموش کردم و کم کم داشت چشمام گرم میشد که آیفون زنگ خورد.
اولش خواستم بلند نشم ولی با خودم گفتم شاید کار واجبی داره.
بلند شدم رفتم سمت آیفون
--بله؟
-- ۱۰ دقیقه وقت داری کاریو که گفتم انجام بدی وگرنه هیچ تضمینی نمیکنم زنده بمونی.
بدون جواب آیفونو گذاشتم که دوباره زنگ زد.
این بار با صدای بلند تری گفت
--احمق چرا باور نمیکنی؟ بابا به ارواح خاک مادرم قسم راست میگم.
با خودم گفتم مامانش که مرده قطعاً به خاکش واسه دروغ قسم نمیخوره.
رفتم چند تا تیکه لباس برداشتم و گذاشتم تو یه کوله.
خودمم حسابی پوشیدم چون هوا خیلی سرد بود.
نیم بوتامو پوشیدم و کوله رو برداشتم از خونه رفتم بیرون.
ماشین مهراب زد رو ترمز.
عصبانی گفت
--چه عجب ستاره سهیل پیداش شد.
کولمو گرفت گذاشت صندلی عقب و سوار ماشین شدیم.
کلافه گفتم
--خب؟
--خب که چی؟
عصبانی خندیدم
--مثل اینکه هنوز نفهمیدی ساعت ۱ نصف شبه.
--وقتی جون یه آدم در خطر باشه ساعت و دقیقه که سهله از قرنم باید رد شد.
--حالا نصف شبی جون کی در خطره؟
--جون تو و اون بچت.
پوزخند زدم
--شوخی خوبی نبود.
یدفعه زد رو ترمز و برزخی برگشت سمت من.
--چه مرگته هان؟
چرا هرچی من میگم تو یه چیز دیگه میگی اصلاً بزار بریم خودت با چشمای خودت میبینی.
ماشینو دور زد و وقتی رسیدیم نزدیکای خونه در کمال ناباوری دیدم که خونه آتیش گرفته.
با بهت گفتم
--چـ....چـ... چی؟
--پیچ پیچی.
ماشینو دور زد و با سرعت بالاتری حرکت کرد.
شروع کردم گریه کردن
--پس وسایل میلاد چی میشه؟
مشمئز به من خیره شد
--چی گفتی؟ وسایل میلاد؟
اصلاً میفهمی داری چی میگی؟
اون اگه میخواست این چیزا واسش مهم باشه که بلند نمیشد بره سوریه.
با صدای آرومتری گفت
--ببین مائده جون میثم در خطره
با بهت برگشتم سمتش
--چی گفتی؟ تو از کجا میدونی؟
--الان این که من از کجا میدونم مهم تره یا جون میثم جونت؟
با بغض گفتم
--چرا آدمو دق مرگ میکنی؟
--از بس خنگی.
--حالا من باید چیکار کنم؟
نفسشو صدادار بیرون داد
--تو باید به حرف من گوش بدی.
--الان کجا داریم میریم؟
--لب مرز.
--لب مـــرز؟
--آره دیگه باید بریم پیش میثم.
--مگه نمیگی جونش درخطره؟
--جون میثم در خطره جون من که در خطر نیست.
خندیدم.......
"حلما"
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 36
--فیلم زیاد میبینی؟
--نه من فقط تورو میبینم.
الان این تحقیر بود یا تمسخر؟
یه لحظه به اینکه بین داعشیا حاضر بشم فکر کردم و از ترس مو به تنم سیخ شد.
--چته چرا عین جغد زل زدی به من؟
--من میترسم!
--خب طبیعیه.
با گریه گفتم
--ولی بچم چی میشه؟
--نگران نباش.
با صدای خجل و تحلیل رفته ای گفتم
--ولی من یک ماه و نیم دیگه زایمان دارم.
لبخند زد
--گفتم که نگران نباش.
--ولی....
برگشت سمتم و غرید
--یه کلمه دیگه حرف بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
سکوت تو ماشین حکم فرما بود تا رسیدیم فرودگاه.
نشتسته بودیم رو صندلی که نوبت پروازمون بشه.
مهراب دم گوشم گفت
--مائده رشته ی دبیرستانت چی بود؟
--ادبیات چطور؟
--باید عربیت تا حدودی خوب باشه.
--واسه چی؟
--واسه اینکه اونجا ممکنه یه زری بزنن باید جوابشونو بدی.
--پس تو چکاره ای؟
خندید
--اشتهات رفته بالا انتظار داری به جات حرفم بزنم؟
--ببخشیدا شما منو آوردی اینجا.
--خیلی خب تا من هستم که کمکت میکنم ولی محض اطمینان گفتم.
--تا حدودی بلدم.
عمیق نگاهم کرد و سرشو انداخت پایین....
سوار هواپیما شدیم و صندلی من و مهراب کنار هم بود.
به قدری معذب بودم که هی خودمو جمع میکردم و آخر سر مهراب برگشت سمتم و کیفمو برداشت گذاشت بینمون.
تو طول راه مهراب خواب بود ولی من از استرس نصف عمر شده بودم.......
از مرز شلمچه رد شدیم و رفتیم بصره.
اونجا یه هتل از قبل واسمون رزوز شده بود.
همه ی وسایل دست مهراب بود و معلوم بود خسته شده ولی حقشه.
یکی نیس به من بگه آخه احمق چجوری به آدمی که تورو تو شهر غریب دزدید اعتماد کردی.
رفتیم تو هتل و همین که رسیدیم مهراب رفت حمام.
مرتب لباسامو تو کمد چیدم و خداروشکر تا جا داشته بود چروک شده بودن.
داشتم زیر لب به مهراب فحش میدادم که با صداش سه متر پریدم هوا.
خندید
--چیزیو جا نندازی یه وقت؟
خجالت زده سرمو انداختم پایین.
نشست رو تخت و لپ تاپشو باز کرد.
لباسامو برداشتم و رفتم حمام.
به قدری خسته بودم که سریع خودم و شستم و لباسامو پوشیدم اومدم بیرون.
وقتی برگشتم دیدم مهراب رو تخت خوابیده.
تخت خوابا تو اتاق بود.
از فکر اینکه بخوام رو تخت بغلی مهراب بخوابم مو به تنم سیخ میشد.
رو تختیو و بالشمو برداشتم و رفتم کاناپه رو توی هال باز کردم و دراز کشیدم.
ماشاﷲ انگار از سنگ ساخته شده از بس سفته.
خیلی زود خوابم برد و با صدای مهراب از خواب بیدار شدم.
--چرا اینجا خوابیدی؟
--شما تو اتاق بودی.
--بیدارم میکردی خب با این وضعت.
جوابشو ندادم و بلند شدم.
--پاشو غذا بخور باید بریم لباس بخریم.
--پس این لباسارو من واسه سر قبرم آوردم؟
خندید
--ببخشید ولی با مانتو و شال نمیشه رفت اونجا.
رفتم دست و صورتمو شستم و غذایی که مهراب گرفته بودو خوردم.
بعد از ناهار لباس پوشیدم و با مهراب رفتیم بازار.....
چون هیچ شناختی از لباسای اون مدلی نداشتم عین جوجه اردک زشت دنبال مهراب میرفتم.
برگشت سمتم
--چرا چیزی انتخاب نمیکنی؟
--آخه من نمیدونم چی باید بخرم.
مهراب رفت تو یه مغازه و دنبالش رفتم.
یه لباس بلند مشکی که جلوش منجاق دوزی شده بود واسم انتخاب کرد.
--قشنگه ها.
--اوهوم.
از فروشنده خواست لباسو واسم بیاره.
ماشاﷲ یه جوری عربی حرف میزنه انگار عربه.
لباسو گرفتم و رفتم پرو کردم.
روسری ست لباسو گرفتم و پوشیدم.
مهراب در زد
--مائده
در رو باز کردم و با دیدنم لبخند زد
--چقدر زشت شدی تو!
عمت زشته با اون قیافت.
اخم کردم و در رو بستم لباسو درآوردم.
همون لباسو خریدم و یه چادر عربیم خریدم.
دوسه تا لباس دیگه با مدلای دیگه خریدم و برگشتیم هتل.
حس میکردم کوه کندم و خیلی خسته بودم.
مهراب سینی چاییو آورد و خندید
--ولی خدایی خیلی اون لباست زشته.
خدایا یه ستون بفرس من سرمو بکوبم توش از دست این راحت شم.
جوابشو ندادم و اینبار جدی پرسید
--حالت خوبه؟
--چطور؟
--آخه رنگت پریده.
بلند شد از کولش واسم شکلات آورد.
--بخور قندت افتاده.
شکلاتارو خوردم و رفتم تو اتاق در رو بستم و دراز کشیدم رو تخت.
خیلی زود خوابم برد و با صدای مهراب از خواب پریدم.
--چیشده؟
--نترس بلند شو شام بخور.
بلند شدم رفتم تو هال و نشستم سر سفره.
--بهتری؟
--اوهوم.
--ساعت چهار صبح باید بریم.
با ترس به چشماش زل زدم و بغض کردم.
دروغ چرا میترسیدم.
مهراب بلند شد رفت تو اتاق و با یه کلت برگشت.
بهت زده گفتم
--این واقعیه؟
--نه پس آوردم بازی کنیم!
نشست روبه روی من و شروع کرد کار کردن باهاش رو توضیح بده.
تهش گفتم
--الان چرا اینارو واسه من میگی؟
پوفی کشید و کلافه گفت
--چون این باید تا وقتی که اونجایی همراهت باشه. چه من باشم چه نباشم.
--ولی..
حرفمو قطع کرد
--ولی نداره مائده خونه ی خاله که نیس منطقه جنگیه.
با تردید سرمو تکون دادم.....
"حلما
✌در آسـتانہے ظــهور✌
سلام علیکم هر کس خرج یک زایر اولی را بدهد تا به کربلا برود، ثواب زیارت امام حسین (ع) را خواهد برد.🕌
ای که دستت میرسد کاری بکن
بیش از آن کز تو نیاید کار 😔
دوستان منتظر یاری سبز شما عزیزان هستیم، تا با همت شما 4 زوج
زیر سایه امام حسین (ع) زندگی مشترک خود را آغاز کنند. 🌿
تحقیق شده و قابل اعتماد هستش
امام حسن (علیه السلام) میفرماید:
کسی که در دلش هوایی
جز خشنودی خدا خطور نکند
من ضمانت میکنم که خداوند
دعایش را مستجاب کند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
یا ابا صالح!
شما، آن صراط مستقیمی هستید ،
که در آن،
هیچ پایی نلغزد،
و
هیچ دلی نلرزد!
سلام امام زمانم
#صبحت بخیر و خوشی
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظر باش
استاد حسن محمودی
🌻ﷺ الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَرَج
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشکهای وزرای دولت سیزدهم در فراق شهید جمهور در مراسم آغاز به کار دوازدهمین دوره مجلس شورای اسلامی
#امام_وعده_های_صادق
#رییسجمهور_کارآمد
#رییسجمهور_باکفایت
#خادم_الرضا
#رئیسی_عزیز
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴اینجا محل دیدار امام زمان علیهالسلام با یارانشان است...
در روایات آمده كه هنگام ظهور امام زمان (عج)، آن حضرت قبل از آن كه كنار کعبه برود و صدای خود را بلند كرده و به جهانیان برساند، در این مكان در انتظار ۳۱۳ نفر از یاران خاصش توقف می كند، تا این كه آن ها میآیند و به آن حضرت می پیوندند...
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یوسف سلامی خبرنگار صداوسیما:
تصویری که از رییس جمهور در بالگرد به یادم مانده این تصویر است...بعد از بازدید از مناطق سیل زده سیستان و بلوچستان این تصویر را ثبت کردم...
قرار هم بود سفر استانی بعدی آقای رییسی به سیستان و بلوچستان باشد...
#خادم_مردم
#شهید_جمهور
#رئیسی
😭😭😭😭😭😭😭😭
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2