eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
17.5هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁جدال عشق و نَفس🍁 پارت47 --نگران نباش یه ساعت دیگه عین جغد بیدار میشه. رفت بیرون و برگشت. --بلند شو باید بریم. --کجا؟ --نکنه اینجا خیلی بهت خوش گذشته؟ بابا باید بریم ایران کشور خودمون. --ولی چجوری؟ --از اونجایی که من میدونم ما الان توی دیرالزوریم (دیرالزور یک شهر در سوریه) تا مرز عراق چیزی نمونده برسیم. از اونجا میریم سفارت و برمیگردیم ایران. --مطمئنی به همین راحتیه؟ --راحت راحتم نیست ولی چاره ای جز اینم نداریم. خشاب تفنگشو پر کرد و بلند شد بچه رو بغل کرد. لبخند زد --ای جانم چقدر این بچه زشته! مشمئز گفتم --به خوشگلی خودتون ببخشید. همین که خواستیم بریم بیرون چشمم افتاد به قبر میثم و سرمو گذاشتم رو خاک شروع کردن گریه کردن. مهراب اومد بالاسرم ناراحت گفت --مائده! با گریه گفتم --آخه چجوری میثمو ول کنم اینجا؟ --نگران نباش خدا بزرگه. بعد از کلی گریه از جام بلند شدم. مهراب جدی گفت --پاتو میزاری جای پای من فهمیدی؟ تأییدوار سرمو تکون دادم --آستین لباسمو محکم بگیر دنبالم بیا. از ترس تا مرز سکته رفته بودم ولی چاره ای نداشتم. تاریکی شب خیلی وحشتناک بود و باعث میشد یه لحظه مهرابو ول نکنم. وسط راه خسته شدم و از مهراب خواستم یه گوشه بشینیم. بچم از خواب بیدار شد پ بهش شیر دادم. حواسم رفت سمت مهراب که داشت از کیف میثم یه چیزی برمیداشت. --داری چیکار میکنی؟ با دیدن سرنگ توی دستش عصبانی گفتم --میخوای بچمو بکشی؟ خندید --نترس طوریش نمیشه. --آخه این بچه تازه یه روزشه! --گفتم که طوریش نمیشه. ای خدا منو بکش راحتم کن. بچه رو گرفت و آروم مورفینو. بهش تزریق کرد. دستشو بوسید --راحت لالا کن تا برسیم خونه. همون موقع با احساس سوزش مچ پام جیغ زدم و از جام بلند شدم. با دیدن مار سفید رنگ روبه روم لباس مهرابث چنگ زدم و مهراب با قنداق تفنگ کشتش. برگشت سمت من --لباستو ببر بالا --واسه چی؟ متأسف سر تکون داد و مچ پامو گرفت و جای نیش مارو پیدا کرد. سریع سربندشو درآورد و محکم بست بالای زخم. همین که سرشو خم کرد رو پام متعجب گفتم --میخوای چیکار کنی؟ --اگه اجازه بدی میخوام زهرمارو خارج کنم. --الان من شوخی دارم؟ --خانم خوددرگیر الان زهر مار وارد پات شده اگه خارجش نکنی میمیری. با تماس لباش با مچ پام مو به تنم سیخ شد و خیلی خودمو کنترل کردم با پام نزنم زیر فکش. کارش تموم شد و لباسمو مرتب کرد از جاش بلند شد. --کجا میخوای بری؟ --تو باغ نیستیا ما باید تا دوساعت دیگه برسیم لب مرز عراق. بچه رو بغل کرد و منم بلند شدم و یه لنگ دنبالش میرفتم. وسط راه پام درد گرفت و دردش به اندازه ای شد که وسط راه افتادم رو زمین. مهراب برگشت سمتم نگران گفت --خوبی؟ با گریه گفتم --پام! --چیشده؟ --درد گرفته نمیتونم تکونش بدم. متأسف سر تکون داد و پشت به من نشست رو زمین --چیکار میکنی؟ --بیا رو دوش من. --ولی آخه.... --راه دیگه ای سراغ داری بگو. ناچار با حجمی از خجالت دستامو دور گردنش حلقه کردم و پاهامو به پهلو هاش قفل کردم. مهراب با یه دستش منو نگه داشته بود و با دست دیگش بچه رو. با اینکه خیلی اذیت میشد ولی حرفی نمیزد. غمگین خندید --آخه یکی نیس به این میثم بگه آخه بیمعرفت الان وقت شهادت بود؟ حس میکردم صداش بغض داره --وسط بر و بیابون اونم بین این وحشی آمازونیا دلت اومد این طفل معصومو با این خانم مصدومت ول کنی و بری؟ میون گریه خندم گرفت --خیلی خب حالا شمام مارو خجالت ندید. --حقیقت تلخه ولی. نمیدونم چقدر گذشت که با دیدن چراغای زرد رنگ از دور نکران گفتم --اونجارو. --اگه خدا بخواد رسیدیم لب مرز. --ببخشید خیلی اذیت شدین. --با اینکه تشکر از شما بعیده ولی خواهش میکنم وظیفس. حالا میمیری کنایه نزنی؟ رسیدیم پشت سیم خاردارا و مهراب منو گذاشت رو زمین بچه رو داد دستم. همون موقع یه سرباز تفنگشو به یمت ما نشونه گرفت ولی مهراب یه چیزی به عربی گفت. یه مرد پنجاه شصت ساله با اسلحه اومد سمت ما. مهراب شروع کرد باهاش عربی حرف زدن و از لحنش معلوم بود سعی داره قانعش کنه. مرد متفکر به من و بچم خیره شد و دستاشو دراز کرد سمت بچم. از ترس بچمو محکم بغل کردم و مرد خندید و یه چیزی گفت مهراب لبخند زد --نیومده خاطرخواه داره. --نکنه بچمو بکشه؟ مرد خندید و با لهجه ی غلیظ عربیش گفت --نگران نباش دخترم! --شما فارسی بلدین؟ --مادرم ایرانی. قلبم داشت از دهنم میزد بیرون ولی راضی شدم و بچه رو گرفتم سمتش. بغلش کرد و پیشونیشو بوسید. با بغض یه چیزی به عربی گفت. کنجکاو به مهراب خیره شدم --میگه سلمان منم همنجوری بود. بچرو گرفت سمتم و با همون لهجه گفت --بلند شید بریم پادگان. پام حسی نداشت و انگار اصلاً پایی وجود نداشت.......
💗جدال عشق و نَفس💗 پارت 48 مهراب منو گذاشت رو دوشش و اون مرد مارو راهنمایی کرد سمت پادگان. کنجکاو بودم اونجارو ببینم. رفتیم تو یه سالن که به ردیف تختای دو طبقه داشت. مهراب کنجکاو گفت --پس سربازا کجان؟ مردی که فهمیدم اسمش اِجلال المهديه لبخند زد --دوسالی میشه این پادگان خالیه و فقط عده ی معدودی اینجا هستن. مهراب تأیید وار سر تکون داد. اِجلال سمت من با لبخند گفت --دخترم راحت باش. لبخند زدم و نشستم لب یه تخت. اِجلال رفت بیرون و مهراب نشست کنارم --پات چطوره؟ از درد بغض کرده بودم --اصلاً حسی نداره. کلافه تو موهاش دست کشید و بچه رو گرفت خوابوند رو تخت. همون موقع اِجلال اومد و مهراب ماجرای پامو بهش گفت کنجکاو اومد سمت من --الان حالت خوبه؟ مهراب به جای من جواب داد --پاش صدمه دیده. --باید واسه درمان برید بیمارستان شهر. متفکر گفت --نفر برا هر سه رو نه یه بار میان اینجا. امروز اومدن دو روز دیگه میان. گریم گرفت و سرمو گذاشتم رو زانوهام. اِجلال رفت بگه واسمون غذا بیارن. مهراب برگشت سمتم --لباستو ببر بالا. خجالت زده لباسمو بردم بالا و با دیدن کبودی پام شروع کردم گریه کردن همین که دست مهراب خورد به پام از درد جیغ کشیدم و مهراب با بهت گفت --چیشد؟ --خیلی درد داره. --حالا چیکار کنیم؟ با بغض گفتم --نکنه دیگه خوب نشه؟ لبخند زد --نگران نباش. در باز شد و یه پسر هجده نوزده ساله با لباس نظامی با یه سینی غذا اومد تو اتاق و سینی و گذاشت و رفت. با دیدن ماهی سرخ شده دلم ضعف رفت. یکم دقت کردم دیدم یه دیس پر از غذا با دوتا قاشقه. نگاهم رفت سمت مهراب که خندید و گفت --چاره ای نیست. به قدری گشنم بود که زیاد بهش فکر نکردم و شروع کردم غذا خوردن. غذامون تموم شد و مهراب بدون هیچ حرفی بلند شد رفت بیرون. چند دقیقه بعد با دو دست لباس نظامی و دوتا نایلون برگشت. --اینا دیگه چیه؟ --باید بری حموم تا زخمت عفونت نکنه. مشمئز گفتم --باچی؟ یه دست لباسارو گرفت سمتم و یه شامپو از جیبش درآورد. --این دوتا نایلونو یکیشو ببند رو زخم بازوت که تیر خورده یکیشم ببند رو مچ پات. --حالا حموم کدوم وره؟ مهراب خندید --از این وره و از اون وره. اخم کردم و لباسارو ازش گرفتم. رفتم تو حموم و با تعجب دنبال دوش میگشتم ولی نبود. به جاش یه شیر آب با یه تشت آهنی اونجا بود. چاره ای نداشتم. نایلونو رو زخمام بستم و لباسامو درآوردم و حسابی سر و بدنم رو شستم. باالجبار از روسریم به عنوان حوله استفاده کردم و موهامو باهاش خشک کردم. لباسای نظامیو پوشیدم و روسریمو با حجاب بستم رفتم بیرون. با دیدن بچم دست مهراب نگران گفتم --چیشده؟ --هیچی از خواب بیدار شده هم خرابکاری کرده هم گشنشه. --حالا چیکار کنم؟ --بیا بگیرش من برم ببینم میتونم واسش پارچه پیدا کنم. تااومد مهراب بیاد به بچه شیر دادم. مهراب با چندتا تیکه پارچه برگشت. --به نظرم اول باید ببریمش حموم. --چجوری آخه؟ متأسف سرتکون داد و بچه رو بغل کرد. --بلند شو ظرفو پر از آب ولرم کن. --طوریش نشه بچم؟ --نترس. کاری که گفته بود رو انجام دادم. مهراب اول با دستش آبو تست کرد و بعد آروم آروم تموم بدنشو شست. از نظر من خیلی ماهرانه کارشو انجام میداد و با خودم گفتم نکنه قبلاً بچه داشته؟ --آقا مهراب. --بله؟ --شما ازدواج کردین؟ --چطور؟ --آخه حتی حموم بردن بچه رو هم بلدین. خندید --بهم میاد؟ --چی؟ --اینکه بچه داشته باشم؟ --نه خب... حرفمو قطع کرد --نه ازدواج نکردم این کارارم از تو بروشورای آموزش نگهداری از نوزاد یاد گرفتم. کارش تموم شد و با پارچه بچه رو گرفتم بردم رو تخت. یه نایلون پیچیدم زیر یه پارچه و به عنوان مای بیبی ازش استفاده کردم. یه پارچه ی دیگه برداشتم و بچه رو قنداق کردم. یه تیکه پارچه رو شبیه تل مو درست کردم و بستم به سر آمین. بهش شیر دادم تا خوابید. مهراب از حموم اومد و با اون لباسای نظامی خیلی جدی تر به نظر میومد. با دیدن آمین ذوق زده گفت --ای جانم چه خوشملی شده این! لبخند زدم و سرمو تکیه دادم به میله ی تخت. یاد میثم افتادم و بغض کردم. نفهمیدم دارم گریه میکنم و با صدای مهراب برگشتم سمتش. تلخند زد --باورم نمیشه دوتا از رفیقامو از دست دادم. قطره ی اشکی که از چشماش پایین ریختو پاک کرد و دست کشید رو سر آمین --چقدر شبیه باباشه. سرمو گذاشتم رو زانوهام و شروع کردم هق هق گریه کردن. تو همون حالت خوابم برد و صبح با صدای گریه ی آمین از خواب بیدار شدم. بغلش کردم و فهمیدم جاشو خیس کرده. نمیدونستم باید چیکار کنم. برگشتم و دیدم مهراب رو تخت بغلی خوابیده. صداش زدم --آقا مهراب! خدایا این چجوری میرفته سوریه بجنگه با این خواب سنگین؟ دوباره صداش زدم ولی جواب نداد. با جیغ صداش زدم و یدفعه از خواب پرید. --چیشده؟ --آمین! نگران گفت --آمین چی؟ --جاشو خیس کرده. پوفی کشید..                           
بسم الله الرحمن الرحیم اله الا الله الملک الحق المبین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌خدای من، بنده‌ی فراری، هیچ جایی جز در خونه‌ی مولای خودش نداره که پناه ببره، پس من به سوی تو پناه آوردم در حالی که هیچ کسی رو جز تو ندارم و از گناهانم پشیمانم 💚 به قدرت و حلمت توبه‌ی من رو قبول کن. و با علمت نسبت به من مدارا کن. یا مُجیبَ المُضطَر ای اجابت َکننده‌ی بیچاره گرفتار 💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
همه هست آرزویم که ببینم از تورویی❤️ # سلام امام_زمانم بخیر و خوشی
7.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
10.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹فیلم سوزناک از پدر شهید دکتر مالک رحمتی، استاندار فقید آذربایجان شرقی 🔹دکتر رحمتی در روز معارفه خود گفته بود افتخارم این است که فرزند یک کارگر هستم. ‌‌‌