🇮🇷🏴☠نتانیاهو: با تداوم محور ایران و بازوهایش آیندهای نخواهیم داشت./فارس
نابودی اسراییل حسب وعده صادق
🇾🇪رسانه های رسمی یمن: فردا دوشنبه یک دستاورد بزرگ و بی سابقه امنیتی راهبردی اعلام خواهد شد.
/اخبار جبهه مقاومت
✌در آسـتانہے ظــهور✌
تازه سه ماهم شده بود. مهراب قرار بود امروز مأموریتش تموم بشه. ناهار آبگوشت درست کردم و رفتم آمینو بر
🌸🌸🌸🌸🌸
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت68
همش با خودم تکرار میکردم اون صحنه ایه که مهراب نوزاد تو بغلش بود خواب باشه.
رفتم تو اتاق آمین و با دیدن نوزاد توی تخت آمین شروع کردم گریه کردن.
همونجا سر خوردم رو زمین و بیصدا اشک میریختم.
با صدای گریه ی نوزاد از جام بلند شدم.
با دیدن لبای خشکش واسه یه لحظه دلم واسش سوخت و خیلی آروم بغلش کرد.
حالم دست خودم نبود.
یه حسی اجازه نمیداد همونجا رهاش کنم.
با احتیاط گذاشتمش رو پام و بهش شیر دادم.
جوری شیر میخورد که حدس زدم بعد از تولدش اولین باره شیر میخوره.
صدای مهراب اومد که داشت صدام میزد و وقتی رسید دم در اتاق حرفش قطع شد
نه نگاهش کردم و نه باهاش حرف زدم.
بعد از اینکه بچه سیر شد بغلش کردم گذاشتمش تو تخت آمین و خواستم از اتاق برم بیرون که مهراب جلومو گرفت.
--مائده....
با جیغ حرفشو قطع کردم
--اسم منو نیار!
هولش دادم عقب و رفتم آمینو بغل کردم بردم تو اتاق.
لباساشو عوض کردم و اسباب بازیاشو ریختم دورش.
چمدونمو برداشتم گذاشتم رو تخت و داشتم لباسامو توش جا میدادم که مهراب اومد تو اتاق.
--داری چیکار میکنی؟
جوابشو ندادم و به کارم ادامه دادم.
اومد دستمو گرفت
--نمیشنوی چی میگم؟
خواستم به کارم ادامه بدم که شونه هامو گرفت چسبوندم به کمد
--چرا باهام حرف نمیزنی؟
پوزخند زدم
--نکنه توقع داری بهت بگم دستت درد نکنه آقا مهراب! دستمریزاد خیلی مردی!
اشکام شروع کرد باریدن و ادامه دادم
--ممنون که بهم خیانت کردی و الان ثمره ی خیانتتو آوردی جلو چشمام!
حرفم قطع شد و سرمو انداختم پایین شروع کردم هق هق گریه کردن.
مهراب خواست بغلم کنه که پسش زدم و جیغ زدم
--اون دستای کثیفتو به من نزن!
با فریادش رسماً لال شدم.
--دو دقیقه زبون به دهن بگیر تا منم زرررر بزنم!
نشست رو تخت و سرشو گرفت بین دستاش.
--ارواح خاک میلاد اونجوری که تو فکر میکنی نیست!
اگه قول بدی به حرفام گوش بدی از اول تا آخرشو واست تعریف میکنم.
بیصدا نشستم رو تخت.
مهراب اول عمیق بهم خیره شد و بعد با صدای آرومی گفت
--یک سال پیش تو همین واحد روبه رویی خونمون یه خانم مطلقه زندگی میکرد.
یه خانم حدوداً بیست ساله بود.
به روز وقتی از سرکار برگشتم دیدم صاحب خونش اومده بود دم در خونش و هرچی ازدهنش دراومد بهش میگفت.
فهمیدم کرایه خونش عقب افتاده.
همون روز کرایه خونشو پرداخت کردم و نمیدونم اون لحظه چه فکری کردم که ازش درخواست کردم صیغش کنم.
به این جای حرفش که رسید برگشت سمت من و مظلوم نگاهم کرد.
قصد من از درخواستی که ازش داشتم فقط کمک بهش بود همین.
خلاصه دختره قبول کرد و به مدت پنج ماه محرم شدیم.
ولی به جون خودت قسم که واسم عزیز ترینی من فقط دوبار رفتم پیشش موندم.
ولی خب چند هفته بعد بهم گفت بارداره.
با اینکه اصلاً از اون موضوع احساس رضایت نداشتم، ولی از طرفی به اون بچه فکر کردم و به خودم گفتم اون بی گناهه.
قبول کردم تو مدت بارداریش هرکاری نیاز داشت واسش انجام بدم و همینطورم شد.
زمان محرمیتمون که تموم شد فقط تلفنی باهاش درارتباط بودم اونم فقط واسه خاطر بچه.
امروز وقتی بهم زنگ زدن گفتن حالش بد شده رفتم بیمارستان و وقتی رسیدم خیلی دیر شده بود.
چون حین زایمان حالش بد شده بود و دکترا فقط تونستن جون بچه رو نجات بدن.
باورم نمیشد مهراب با وجود من یکی دیگه رو داشته باشه.
با صدای گریه ی آمین رفتم تو اتاقش بغلش کردم تا آروم شد.
برگشتم تو اتاق خودمون و دیدم مهراب قرآنو برداشته.
تلخند زد
--منم جای تو باشم حرفامو باور نمیکنم.
دستشو گذاشت رو قرآن
--پس میخوام به این قرآن قسم بخورم هرچیزی که گفتم حقیقت داشته.
بعد از اینکه دستشو از رو قرآن برداشت شروع کرد گریه کردن.
--بخدا نمیخواستم انقدر اذیتت کنم!
ولی خب اون بچه گناهی نداشت مگه نه؟
اینکه بخوام ولش کنم به امون خدا نامردیه مگه نه؟
آمین با دیدن گریه ی مهراب دوباره شروع کرد گریه کردن و دستاشو به سمتش دراز کرد.
مهراب میون گریه خندید و آمینو بغل کرد.
تحملم تموم شد و نشستم کنار مهراب دستامو دورش حلقه کردم.
مهراب خندید
--چه فیلم هندی شدا!
خندیدم و سرمو از رو شونش برداشتم.
مهراب دراز کشید رو تخت و شروع کرد با آمین حرف زدن.
بلند شدم برم سمت آشپزخونه ولی سرراه نگاهم خیره موند به اتاق آمین.
بدون اختیار رفتم تو اتاق بالاسر تخت نوزادی که مال من نبود.
دستشو گرفتم لمس کردم و یاد روزایی افتادم که میون اون همه سختی آمینو به دنیا آوردم و اگه مهراب نبود شاید آمینو از دست میدادم.
باورش واسه خودمم سخت بود که به این زودی تونستم حرفای مهرابو باور کنم.
همون موقع نوزاد از خواب بیدار شد و از حالتش حدس زدم پوشکشو خیس کرده.
بغلش کردم با احتیاط پوشکشو عوض کرد و وقتی فهمیدم دختره خیلی خوشحال شدم.
از اون لحظه یه احساس مسئولیت بهم دست داده بود.......
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁 جدال عشق و نَفس🍁
پارت 69
لباساشو عوض کردم و بهش شیر دادم دوباره خوابوندمش.
مهراب اومد تو اتاق و لبخند زد
--مائده!
برگشتم سمتش
تو یه حرکت بغلم کرد و آروم دم گوشم گفت
--مرسی که هستی!
از بغلش دراومدم و لبخند زدم.
--واسه بچه اسم نزاشتی؟
سرشو انداخت پایین
--نه خب راستش گفتم باهم دیگه بزاریم.
با مکث طولانی گفتم
--مادرش قبل از مرگش اسمی....
دستشو گذاشت رو لبم
--دوسدارم تو مادرش باشی!
بدون توجه به حرفش گفتم
--اسمی مورد نظر مادرش نبود؟
کلافه گفت
--نمیدونم.
با اسمی که به ذهنم اومد بشکن زدم
--آیه!
لبخند زد
--اسم قشنگیه.
چشمک زدم
--پس بریم وسایل آیه خانمو بخریم.
--با این وضع تو؟
خندیدم
--وضع من چشه؟بعدشم هنوز که نی نی مون وزنی نداره.
رفتم لباسای آمینو عوض کردم و داشتم لباسای خودمو میپوشیدم که مهراب اومد تو اتاق
--مائده....
--جونم؟
--چیزه...
--چی شده بگو؟
--به آیه چی بپوشونیم؟
خندیدم
--واسه این انقدر مِن و مِن کردی؟
لبخند زدم
--از نوزادی آمین لباس نو دارم فعلا بهش میپوشونم تا لباسای خودشو بخریم.
بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم از تو کمد آمین یکی از لباسای اسپورتشو برداشتم و پوشوندم به آیه.
آیه رو من بغل کردم و آمینم مهراب.
بچم به قدری واسه آیه ذوق داشت که هی برمیگشت نگاش میکرد و میخندید.
رفتیم واسه آیه لباس و پوشک و شیشه شیر و... خریدیم و تو راه برگشت مهراب رفت واسش شناسنامه گرفت.....
وقتی برگشتیم بچه هارو دادم دست مهراب و واسه شام دست به کار شدم.
بعد از شام بچه هارو حموم کردم.
داشتم ظرفارو میشستم که صدای گریه ی آیه بلند شد.
بغلش کردم بهش شیر دادم ولی باز گریه میکرد.
به قدری نگران شده بودم و استرس داشتم که وقتی مهراب از حموم اومد با حوله اومد تو اتاق.
--چته مائده؟
--مهراب آیه!
اومد ازم گرفتش ولی نتونست آرومش کنه.
--فکر کنم دلش درد میکنه.
بهش قطره داد تا آروم شد و خوابید.
لبخند زد و به آمین اشاره کرد
--واسه ایشون میون جنگ و بدبختی انقدر نگران نبودی!
--چیکار کنم مهراب دست خودم نیست همش حس میکنم آیه دستم امانته......
واسه خواب مهراب آمینو خوابوند پیش خودش و منم آیه رو خوابوندم وسط خودم و مهراب.
هرکاری کردم خوابم نبرد و تصمیم گرفتم مهرابو از خواب بیدار کنم.
--مهراب؟
--جون دلم؟
خندیدم
--توام بیداری؟
برگشت سمت منو و دستمو گرفت
--بدون تو خوابم نمیبره!
خندیدم و به شکمم اشاره کردم
--یکیم تو راهه.
خندید و دستمو بوسید.
خندیدم
--مهراب چرت نگو.
--جدی میگم بچه ها که خوابن.
--اگه بیدارشن چی؟
--نترس بیدار نمیشن.
از رو تخت بلند شدم و همین که خواستیم از اتاق بریم بیرون آیه از خواب بیدار شد و شروع کرد گریه کردن.
سریع برگشتم بغلش کردم تا آروم شه ولی از شانس من و مهراب آمینم با صدای گریه ی آیه خواب زده شد و مهراب بغلش کرد.
خلاصه تا صبح بچها بیدار بودن و نق میزدن.
نمیدونم ساعت چند بود که از خواب بیدار شدم و دیدم مهراب همینجور که آمین تو بغلشه سرشو گذاشته رو شونه ی منو خوابش برده.
با دیدن آیه تو بغلم لبخند زدم و به تک تک اجزای صورتش خیره شدم.
میشه گفت کاملاً شبیه مهراب بود با این تفاوت که لباش غنچه ای بود.
تازه فهمیدم چشماشو باز کرده و زل زده به من!
لبخند زدم و با ذوق بغلش کردم
نمیدونم چرا ولی اون لحظه آروم دم گوشش گفتم
--سلام مامانی! به خونمون خوش اومدی دختر گلم!
حالت چهرش جوری بود که انگار داشت با دقت به حرفام گوش میداد.
حس خوبی بهش داشتم و دلم میخواست تو بغلم فشارش بدم.
با صدای مهراب برگشتم سمتش
--چی دارید پچ پچ میکنید؟
همین که آیه رو دادم دست مهراب پقی زد زیر گریه.
خندید
--بگیر بابا نخواستیم این نازنازیو.
آمینو بغل کرد ببره پوشکشو عوض کنه.
-- آمینو عشقه.
خندیدم و بلند شدم صبححونه آماده کردم.
مهراب از تو اتاق صدام زد
--مائده بیا صحنه رو نگا.
رفتم تو اتاق دیدم آیه از خواب بیدار شده و آمین نشسته بالاسرش داره به زبان خودش باهاش حرف میزنه و آیه با دقت گوش میداد.
مهراب خندید
--داره بهش میگه امشبم بیا گریه کنیم تا نزاریم مامان بابا بخوابن.
خندیدم و آمینو محکم بوسیدم.
--قربونت برم مامان چی میگی شما؟
بعد از صبححونه مهراب رفت مأموریت و من موندم با دوتا بچه.
واسه آمین سوپ درست کردم و داشتم بهش غذا میدادم که آیه از خواب بیدار شد.
رفتم بغلش کردم و آمین تا دید زد زیر گریه و دستاشو باز کرد.
نشستم کنارش بغلش کردم و داشتم به آیه شیر میدادم که آمین با ذوق شروع کرد شیر خوردن.
دلم به حال بچه ی تو شکمم سوخت.
بمیرم تا میاد ویتامین برسه بهش این دوتا کلکشو میکنن.......
ماه پنجمم پر شده بود و رفته بودم سونوگرافی واسه تعیین جنسیت.
حس ششم میگفت بچم دختره.......
🍁جدال عشق و نَفس🍁
پارت 70
همین که سونوگرافیم انجام شد دکتر با لبخند برگشت سمتم.
--مبارکتون باشه بچتون دختره.
مهراب با ذوق بغلم کردم و کلی قربون صدقم رفت.
برگشتیم خونه و اول از همه رفتم سراغ آیه.
واسش شیر درست کردم بهش دادم.
مهراب لباسای آمینو عوض کرد ببرتش بیرون.
همینجور که آیه بغلم بود داشتم غذا درست میکردم.
کارم تموم شد و آیه رو بردم حموم.
داشتم لباساشو بهش میپوشوندم که مهراب برگشت.
یه پلاستیک پر از خوراکی دستش بود.
خندیدم
--این همه؟
مهراب حق به جانب به آمین اشاره کرد
--بچه بردن بیرون خرج داره.
خندیدم و آمینو بغل کردم بردم دست وصورتشو شستم و داشتم لباساشو عوض میکردم که با دیدن مهراب ذوق زده دستاشو باز کرد و گفت
--ب با!
مهراب ذوق زده بغلش کرد
--جون دل بابا قربونت برم؟
با صدای بغض آلودی ادامه داد
--قربون بابا گفتنت بشم!
از وقتی آمین به دنیا اومده بود مهراب حتی یه بارم آمینو پسر خودش خطاب نکرده بود.
نه اینکه از داشتنش ناراضی باشه فکر کنم بیشتر نمیخواست منو ناراحت کنه.
ولی خب از حق نگذشته مهراب حق پدری به گردن بچم داشت.
با بغض خندیدم
--پس مامان چی میشه آمین خان؟
مهراب خندید و آمینو بغل کرد بردش حموم.
نگاهم چرخید سمت آیه که مظلوم خوابیده بود.بچه ی آرومی بود و خیلی کم پیش میومد نق بزنه.
بلند شدم ناهارو آماده کردم.
سرمیز آمین همش با ماکارونیا بازی میکرد.
مهراب خندید
--چشم به هم بزنیم این فندقمونم به دنیا اومده.
خندیدم
--آره ماشاالله مهدکودکیه واسه خودش......
مهراب از فردا قرار بود بره مأموریت و به مدت بیست روز خونه نبود.
پکر رو تخت دراز کشیدم.
مهراب برگشت سمتم
--کم کم داشت خوابم میبردا!
لبخند زدم و حرفی نزدم.
دستمو گرفت و کنجکاو گفت
--چیزیت شده؟
نتونستم تحمل کنم و لباسشو چنگ زدم شروع کردم گریه کردن.
--عــه مائده گریه واسه چی؟
--مهراب من تو این بیست رو بدون تو چجوری تحمل کنم؟
خندید
--این که گریه نداره!
عصبانی یه مشت کوبوندم به بازوش
--تو جای من بودی الان اینجا تانگو میرقصیدی؟
خندید
--نخیر ولی من بیشتر سعی میکردم واسه خاطر شوهرم که شده تحمل کنم.
خودمو لوس کردم و بچگونه گفتم
--چجولی آخه؟
خندید
--مائده کاری نکن....
خندیدم
--خیلی خب فهمیدم شما خطرناکی.
سرمو بوسید و محکم بغلم کرد
--بخواب که پیشت بودن حتی واسه یه صدم ثانیه ام ارزش داره.....
صبح زود مهراب رفت.
آمین که از خواب بیدار شد شروع کرد بهونه گرفتن.
با صدای گریش آیه از خواب بیدار شد و هردوشون با هم گریه میکردن.
به قدری کلافه شده بودم که تحملم تموم شد و با صدای بلندی سرشون فریاد زدم.
بمیرم بچه ها ساکت شدن و با بغض تو چشمای من خیره شده بودن.
نشستم رو تخت و سرمو گرفتم بین دستام.
کلاً انگار اون روز روز من نبود.
یکم گریه کردم تا آروم شدم.
بلند شدم کارای خونه رو انجام دادم و غذا درست کردم.......
تقریباً روزای آخر بارداریم بود و مهراب واسه مراقبت از من مرخصی گرفته بود.
دراز کشیده بودم رو تخت و داشتم با بچم حرف میزدم.
مهراب اومد تو اتاق و دراز کشید کنارم.
دستشو گذاشت رو شکمم و با ذوق گفت
--مائده داره تکون میخوره.
خندیدم
--بله کار هر روزشه.
با دیدن آمین که داشت راه میرفت با ذوق از رو تخت بلند شدم و همون موقع زیر دلم درد گرفت.
مهراب نگران از رو تخت بلند شد
--مائده!
خواستم بگم درد دارم ولی دردم بیشتر شد و جیغ زدم.
مهراب نگران بلند شد لباسامو بهم پوشوند و بغلم کرد گذاشتم تو ماشین.
بچه هارو گذاشت صندلی عقب و سریع راه افتاد.
تو راه به قدری جیغ زدم که حالم بد شد و بیهوش شدم.
با صدای یه نفر چشمامو باز کردم و با دیدن دکتر بالاسرم که با لبخند صدام میزد شروع کردم گریه کردن.
--خانم دکتر بچم!
--نگران نباش عزیزم انشاالله سالم و سلامت دنیا میاد.
فهمیدم تو اتاق زایمانم.
با دیدن مهراب بالاسرم که داشت گریه میکرد دستشو گرفتم.
با هر جیغی که من میزدم مهراب گریش بیشتر میشد.
نمیدونم چقدر گذشت که صدای گریه ی نوزاد تو اتاق پیچید.
بچه رو آوردن نزدیک صورتم.
همین که صورتشو چسبوندن به صورتم آروم شد.
مهراب با گریه خندید
--سلام بابایی قربونت برم....
منتقل شدم بخش و مهراب رفت بچه هارو ببره خونه و واسم یه پرستار گرفت تا ازم مراقبت کنه.
نگاهم چرخید سمت بچم و با ذوق بغلش کردم چسبوندش به سینم.
آروم دم گوشش شروع کردم قربون صدقش تا از خواب بیدار شه.
همین که از خواب بیدار شد شروع کرد نق زدن.
بهش شیر دادم تا آروم شد.
مهراب با بچه ها اومد بیمارستان.
با دیدن آمین و آیه لبخند زدم.
آمین اومد سمت بچه و بچگونه گفت
--نی نیه!
بوسش کردم
--آره مامانی نی نیه!
با دیدن آیه که با بغض بهم خیره شده بود از مهراب گرفتش و محکم بغلش کردم
--قربونت برم نازنازیه مامان!
مهراب خندید
--ماشاالله انقدر بچه داریم که تا میاد نوبت به ما برسه ذوقتون پریده.......
هروقت غمگین بودی
این حرف آرامش بخش امیرالمومنین رو به یاد بیار که می فرمایند:
«به خدا قسم که همیشه بعد از غم، گشایشی شگفت آور خواهد بود..!🌱
-الکافی،جلد۸،ص۲۹۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 کلیپ | عشق دو طرفه
🔸اگر ازت پرسیدن میخوای چه کاره بشی بگو میخوام واسطهی محبت خدا با بنده هاش بشم.
#سربازی_امام_زمان
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔥 #اسرائیل از مقدمات ظهور است!
✅ مرحوم آیتالله شیخ محیالدین حائری شیرازی: اگر ناپاکی [فرد منافقی] بین ما باشد، بالاخره به آنها (اسرائیل) خواهد پیوست!
🔺 اسرائیل از مقدمات #ظهور است. این آمده تا شرکهای خفی در او حل شود. کسانی که به ظاهر مسلماناند و در باطن مشرکاند، نمیروند، مگر اینکه با اسرائیل بیعت کرده باشند. اسرائیل آمده #بیعت بگیرد!
🔺 اگر در عمق #اروپا و #آمریکا یا حتی در درون اسرائیل، [فرد] پاکی هست، بالاخره از صفوف آنها خارج خواهد شد و به ما خواهد پیوست و اگر درون خانههای ما، ناپاکی وجود داشته باشد، بالاخره از بین ما خارج خواهد شد و به آنها خواهد پیوست. این قرار ما با آنهاست!
🔺 برای جنگ با صهیونیستها، باید وارد حصارشان بشوید. لَا یُقاتِلُونَکُم جَمیعًا إِلَّا فِی قُرًى محَصَّنَهٍ أَو مِن وَرَاءِ جُدُرٍ بَأْسُهُم بَینَهُم شَدیدٌ تَحسَبُهُم جَمیعًا وَقُلُوبُهُم شَتَّىٰ ذَلِکَ بِأَنَّهُم قَومٌ لَّا یَعْقِلُونَ (آیه ۱۴ سوره مبارکه حشر)
✨ (یهودیان از ترس) بر جنگ با شما جمع نمیشوند مگر در قریههای محکم، حصار یا از پس دیوار (دشمنی، مکر و حیله، جاسوسی، جنگ رسانهای و نظامی، دیوار حائل)، کارزار بین خودشان سخت است، شما آنها را جمع و متحد میپندارید، در صورتی که دلهاشان سخت پراکنده و متفرق است، زیرا آنها قوم دارای فهم و عقل، نیستند.
❤️ اللهم صل علی محمد و آل محمد 🇮🇷🇵🇸
#جبهه_مقاومت #نابودی_اسرائیل #فلسطین
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔺حرف درستی زده. ستادها محفل زد و بند و فساد است. محفل معامله برای گرفتن صندلی مدیران ادارات استانی و غیره.
🔸همه ستادها هزینه های انتخاباتی شان را شفاف و روزانه گزارش کنند.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔻 سه استعفا در سه ساعت!
🔹 زلزله در کابینه نتانیاهو رخ داد..
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 آغاز نشست بریکس با ادای احترام به شهدای خدمت
▪️نشست وزرای خارجه کشورهای عضو بریکس در روسیه با یک دقیقه سکوت به مناسبت شهادت رئیسجمهور و وزیر خارجه ایران آغاز شد.
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مسعود پزشکیان متهم کنندهی نظام به ضرب و شتم مهسا امینی
در اوج فتنهی جنبش فواحش، مسعود پزشکیان از تریبون رسمی این کشور، نظام اسلامی را با ادبیاتی زننده متهم به ضرب و شتم مهسا امینی و لاپوشانی مرگ وی کرد و در برابر سوال مجری و درخواست وی برای ارائه مستندات، خود را پزشک مجربی معرفی کرد که کوپنی هم وارد دانشگاه نشده است!
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#غدیر_بھارِهمعھدے... 🌿'
.
علیمعالحقوالحقمععلی
#پانزدهروزمانده☁️🌱