❇️کیفیت نماز جعفر طیار
🔹نماز جعفر طیار دو نماز دو رکعتی است، در هر رکعت حمد و سوره و بعد از آن پانزده مرتبه: سُبْحانَ اللَّهِ وَ الْحَمْدُ للَّه وَ لا الهَ الَّا اللَّهُ وَ اللَّهُ اکْبَر خوانده شود، همین تسبیحات را ده مرتبه در رکوع و ده مرتبه بعد از سر برداشتن از رکوع، و ده مرتبه در سجدۀ اول و ده مرتبه بعد از سر برداشتن از آن و ده مرتبه در سجدۀ دوم و ده مرتبه بعد از سر برداشتن از آن گفته شود، در رکوع و سجده می توان ذکر مخصوص ـ سبحان ربی ... ـ را نگفت، اما احتیاط مستحب آن است که علاوه بر تسبیحات، ذکر نیز گفته شود. این نماز سوره مخصوصی ندارد، لکن افضل آن است که در رکعت اول، سوره إِذَا زُلْزِلَتْ و در رکعت دوم، سوره وَ الْعَادِیَاتِ و در رکعت سوم، إذَا جَاءَ نَصْرُ اللَّهِ و در رکعت چهارم، سوره قُلْ هُوَ اللَّهُ احَد خوانده شود.
📎 #احکام_نماز
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴
حرف ها شروع شد...
ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت.
👈گفت از هر راهی #جبهه رفته است. بسیج، جهاد و هلال احمر. حالا هم توی #جهاد کار می کند.
صحبت های مردانه که تمام شد،..
آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است.
تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود.
جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه...
مامانم بالبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود.
سرم را پایین انداختم...
مادر بزرگم در گوشم گفت؛
_تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،.. جوان نیست که هست،.. آن انگشتش هم که توی راه #خمینی جانتان این طور شده... تو که دوست داری.
توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید...
هیچکس نمیدانست من قبلا بله را گفتهام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود.
وقتی مهمانها رفتند...
هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود.
گفت:
_مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید.حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟
لپ های مامان گل انداخت و خندید.
ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها...
آقا جون به من اخم کرد.
ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !
چند باری رفت و آمد و به من چشم غره رفت..کتش را برداشت و در گوش مامان گفت:
_آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟
در را به هم زد و رفت.
صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد. می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمیگردد خانه.
مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد.
_اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.
بعد از شام ایوب پرسید:
_الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟
مامان لبخندی زد و گفت؛
_خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۵
صدای در امد... آقاجون بود.
ایوب بلند شد و سلام کرد.
چشم های آقاجون گرد شد. آمد توی اتاق و به مامان گفت:
_این چرا هنوز نرفته میدانید ساعت چند است؟؟
از دوازده هم گذشته بود.
مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت:
_اولا این بندهی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟
مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد.
پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.
.
.
سر سجاده نشسته بودم..
و فکر میکردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم.
قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش.
توی این هفته باز هم #عمل_جراحی #دست داشت و بیمارستان بستری بود.
صدای زنگ در آمد. همسایه بود. گفت:
_تلفن با من کار دارد.
ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت.چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم.
پشت تلفن صفورا بود.گفت:
_شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.
یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم
_چیییی؟!؟؟؟
صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمیدانم.
دهانم باز مانده بود.
در جلسه رسمی به هم #بله گفته بودیم.آن وقت به همین راحتی #منصرف شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟
خداحافظی کردم و آمدم خانه.
نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت...
مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم:
_صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است .
قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم،همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم.
"چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده."
یاد کار صبحم که میافتم شرمنده میشوم.
میدانستم از #عملش گذشته و می تواند حرف بزند.
با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.
شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن ... خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم.
مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت:
_با کی کار دارید؟؟
مهناز گفت:
_با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند.
پرستار با طعنه پرسید:
_شمااا؟؟
خشکمان زد...
مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم.
من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم.
پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد.
بعد ایوب گوشی را برداشت
_بله؟؟!
گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش.
رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد...
ادامه دارد...
✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۶
صدای کلید انداختن به در آمد. آقاجون بود.
به مامان سلام کرد و گفت:
_طلا حاضر شو به وقت #ملاقات آقا ایوب برسیم.
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که «ربابه» بود صدا نمی کرد. همیشه می گفت #طلا
خیلی برایم سنگین بود...
من، ایوب را پسندیده بودم و او نه آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها...
قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم.
مامان گفت:
_تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت:
_من می دانم این پسر برمیگردد. اما من دیگر به او دختر #نمیدهم. میخواهد عسلم را بگیرد قیافهام می آید.
یک هفته از ایوب خبری نشد.
تا اینکه باز، تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت.
گوشی را برداشتم:
+ بفرمایید؟
گفت:
_سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
_ من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم:
_نخیر
_ بلندی هستم.
+ متأسفانه به جا نمی آورم.
_ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم.
+ من نمیدانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
_ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم.
+ شما فعلا #صبر کنید تا ببینم #خدا چه می خواهد. خداحافظ.
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه.
از عصبانیت سرخ شده بودم.
چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار.
اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد:
_شهلا خانم تلفن.
تعجب کردم:
_با ما کار دارند؟؟
گفت:
_بله همان آقاست
ادامه دارد...
✿❀
https://eitaa.com/joinchat/1815478276C831c83d258
💠 قمار و شرطبندی
🔷 بنابر نظر آیتاللهخامنهای، تحقق قمار وابسته به دو رکن است:
1️⃣. بازی (لازم نیست که بازی حتماً با آلت قمار باشد؛ مثلا منچ مصداق بازی است)؛
2️⃣. . جُعل (پولی یا چیزی که ارزش مالی دارد از طرف بازیکنان وسط قرار داده شود)
🔹بنابر احتیاط واجب، اگر در مسابقه مثلاً زورآزمایی پولی وسط گذاشته شود، حکم قمار دارد و حرام است. مگر در اسب سواری و تیراندازی.
🔸این حکم در صورتی است که آن پولی که در میان گذشته میشود، بین خود مسابقهدهندگان باشد. لذا اگر شخص ثالثی این مال را میدهد، قمار صدق نمیکند و حرام نیست.
📚 پینوشت:
🔺 رساله آموزشی آیتاللهخامنهای، قمار و غش و نجش
📎 #احکام_قمار
🖇 لینک مطلب:
https://btid.org/fa/news/252279
💢 حکم نافله صبح بعد از نماز صبح
⁉️ سؤال:
نیت نماز نافله صبح بلافاصله بعد از خواندن نماز صبح و همچنین نافله مغرب بعد از خواندن نماز عشا به چه صورت است؟
✍️ پاسخ:
🔹 اگر وقت نافله باقی است، احوط ادای آن به قصد قربة الی الله، بدون قصد ادا و قضا است و اگر وقت نافله گذشته است، به نیت قضا بخوانید.
🔹 نکته: نافله صبح پيش از نماز صبح خوانده مىشود و نافله مغرب بعد از نماز مغرب پیش از نماز عشا خوانده میشود.
📚 پینوشت:
بخش استفتائات پایگاه اطلاعرسانی دفتر آیتالله خامنهای.
📎 #احکام_نماز
📎 #احکام_نافله
✳️سجده سهو در نماز مستحبی
❇️آیا در نمازهای مستحبی نیز احکام سهو و سجده آن جاری است؟
🔹پاسخ:
نمازهاى مستحب سجده سهو ندارد، يعنى اگر كارى كند كه در نمازهاى واجب سجده سهو دارد، در نمازهاى مستحب سجده سهو لازم نيست، همچنين سجده و تشهد فراموش شده در نمازهاى مستحب قضا ندارد.
◽ آیت الله العظمی مکارم شیرازی
📎 #احکام_نماز
📎 #احکام_سجده
📎 #سجده_سهو