فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا کویرِ قم سراغ از
ساحتِ دریا گرفت🕊
آمدی و بر لبِ ایران تبسم پا گرفت✨
#حضرت_معصومه
🌱
#آیهگرافی ✨
«مَا عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَمَا عِنْدَ اللَّهِ بَاقٍ»🌻
آنچه پيش شماست تمام می شود و آنچه پيش خداست پايدارست✨ - نحل/۹۶
هیچکس به اندازهیِ خدا دوستَت نخواهد داشت ! این تو و این تمامِ آدمها ...🤍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همینقدر آسون خونت خوشگل کن
#دکور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 خاطره ای از زیباترین #نماز یک دختر ۱۱ ساله 🌹
#استاد_قرائتی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 66 رمان #بهشت_چادر 🐌
من:حالا خوردین؟تا شما باشین با ما در نیوفتیم.
مریم با حرص مشتی پر آب کرد و پاچید تو صورتم.جیغ خفه ای کشیدم و دوباره رفتم تو اب و شروع کردیم آب پاچیدن بهم دیگه. همه هم نگاهمون میکردن.
بلاخره بعد از چند دقیقه آب بازی دست از انتقام گرفتم از هم برداشتیم و از آب بیرون اومدیم.
من:ای خدا لعنتت کنه میلاد...خدا به زمینه گرم بشوندت...ایشالله بری بر نگردی...نگا کن توروخدا خیس ابم ... زلال شی ای...
میلاد:هوی حاج خانم نفرینات تموم نشد؟!
من:بمیری ایشالله راحت شم از دستت کله خر...
مریم:اهای پیری به شوهر من چکار داری شوهر خودتو فحش کش کن .
من:هرهرهر بی مزه.
ارزو:ای بابا گیری دادین ولش بابا بریم خونه لباس عوض کنیم بریم یه جا دیگه.
زهرا:اره پایم.
فاطمه:بیخی بابا حوصله ندارم.
زهرا: خبر مرگت یه بار یه بار نشد تو چیزی دخالت نکنی؟
من:چرند نگید سرم رفت.
مریم:بریم وسایلمو جمع کنیم.
من:من که دست نمیزنم هرکی خواست جمع کنه بیاره من تو ماشینم خدافظ...
زهرا:هووووی اسفالت شی وایسا ببینم شلخته باید کمکمون کنی.
علی که تا الان ساکت بود گفت:ولش کنید بزارید استراحت کنه شماهام برید سوار شید من و میلاد جمع میکنیم میایم.
میلاد:عه داداش این چه حرفیه میزنی والا منم میرم خودت تنا بیار.
ارزو:شینیم بینیم بابا هرکی یه تیکه دست بگیره بریم یالا...
من:اصاب مصاب نداریا...
ارزو:همینی که هست.
من:خب ابجی با این اخلاق گندی که داری کسی نمیاد بگیردت رو دست ما میترشیا.
ارزو:اول فکر خودتو بکن بعد به من بگو.
من:واه واه واه همه از خداشون باشه با من ازدواج کنن والا.
فاطمه:چقد چرت و پرت میگید مخم ترکید.
زهرا:موفقم.
دیگه حرفی نزدیم و هرکی وسیله ای برداشت و راهیه خونه شدیم.بلافاصله وارد خونه که شدیم دخترا خودشونو انداختن تو اتاق لباس عوض کنن. رفتم اتاقمو و لباس های خیسم و در اوردم و پرت کردم تو حمام تا بعدا به حسابشون برسم و یه شلوار جین یخی و مانتو زرد بلند پوشیدم و شال ابی یخی هم سر کردم و چادر دیگه ای که داشتم و پوشیدم و کتونی های زردمم که تازه خریده بودم پوشیدم و رفتم بیرون. عجیب بود که کسی نبود.
این داستان ادامه دارد...
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 67 رمان #بهشت_چادر ✨
بیخیال رفتم تو اشپزخونه و یخچالو باز کردم.
چند تا بیسکوئیت و شیر کاکائو در اوردم و روی میز گزاشتم. نشستم به خوردن. بعد که تموم شد جمع کردم و از اشپزخونه رفتم بیرون.بازم کسی نبود . پییییییش حوصلم سر رفتم. ولش کن. رفتم تو حیاط و روی تاب نشستم. گوشیمو برداشتم و شروع کردم تکست ها و کامنت هارو چک کردم. تو گوشی غرق شده بودم که یهو یکی گوشیو از دستم کشید. سر بالا اوردم و میلاد و دیدم. پاشدم افتادم دنبالشو جیغ جیغ کردم.
من:بده من ... وایسا ببینم در نرو...بی شعور بی انصاف بده من گوشیمو...
میلاد که درحال فرار بود و داشتیم دور تا دوره حیاط دنبال هم میکردیم گفت:نمیدم یه سره سرت تو گوشیه...
من:به توچه...اخه یکی نیست بگه به تو چه بده من گوشیووووو...
میلاد:نمیخوام خودم خریدم.
من:نههههههه اینو علی خریده عوضی بده من الان میوفته میشکنهههههه.
یهو میلاد وایساد و نگام کرد.
میلاد:پس گوشی که من بهت دادم کو؟
من:گزاشتم کنار فعلا.بده من گوشیمو.
میلاد:بی انصاف چرا گوشی که من برات خریدمو دستت نمیگیری؟
من:دوست ندارم.
میلاد:که دوست نداری؟
من:نعععع.
میلاد گوشیمو بین دو انگشتش گرفت و گفت: پس اینو میندازم زمین.
من:نننننننه .
میلاد:نه و نگمه.
من: میلاد توروخدا اذیت نکن دیگه بده من جون خودت.
میلاد:جون من چرا؟جون خودت.
من:باشه جون خودم بده بابا مگه بچه شدی؟!
میلاد:اره چجولم.
خندیدم و گفتم:کوفت بده من بابا زشته میخوایم بریم دیر شد.
میلاد دستاشو به کمرش زد و گفت:اگه ندم چی؟
با حرص نفسمون بیرون فرستادم و سعی کردم خیلی ریلکس چادرمو در اورم و بزارم رو تاب.بعد خیلی وحشی پریدم رو میلاد و با مشت میزدم تو کمرش.
میلاد:ای ای دختر...نکن کمرم...شکست!!
من:به جهنم حقته بده من گوشیمووووو.
میلاد:اصن میخوام چک کنم ببینم توش چی داری.
مشت محکمی زدم تو کمرش گفتم:ننننننننه.
میلاد:اخ...چرا مگه توش چی داری؟؟؟
از رو شونش اومدم پایین و گوشیمو از دستش کشیدم و زبونمو تا حلقم براش دراوردم و گفتم: دست خر کوتاه .
زدم زیر خنده.
میلاد:باشه بعدا میبینیم.
من:بعدا هم نمیتونی ببینی گوشیم پسورد داره.
میلاد:من میدونم چیه؟!
من:ها؟از کجا؟
میلاد:پشتت قایم شدم دیدم رمزت ۳۴...
نزاشتم بقیه اشو بگه و داد زدم:نهههههه نگو خب عوضش میکنم.
میلاد:ای توروحت.
من:ایییش بی شعور.
برگشتم برم سرجام که با جمعیتی که جلو در خونه داشتم مارو نگاه میکردن و هرکدوم از خنده یه جارو گاز میگرن رو زمین میخکوب شدم.
منظورم از جمعیت همین بچا های خودمونه.
این داستان ادامه دارد...
رمان بهشت چادر👆👆👆👆👆👆
روزی یک الی سه پارت خدمتتون🧚♂🧚♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما هیچ الهی همه تو . . 🌸