سلام همراهانِ الفکاف...
امروز توی انجمن نویسندگیمان اتفاقی بخش کوتاهی از داستانی که دو سال پیش نوشتم را خواندم. دوستانِ نویسندگی پیشنهاد داشتند که ویرایشهای بعدی را بنویسم و چاپ کنم اما باور کنید الان دیگر نه حس و پروای بازنویسی آن را دارم نه وقتش را...!
اما «من ترامپ را نکُشتم!» برای دومین بازنویسی در آبان 1401 شروع شد و دقیقاً در شب سالگردِ شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی تمام شد و ویرایش بعدی متوقف شد تا امروز که قصد کردهام به سبک بعضی از کانالهای مجازی بخش بخش در الفکاف بازنشر بدهم...
ذکر نکتههایی درباره این داستان البته مهم است؛
- این داستان یک اثر است و هر اثری مالکی دارد که نسبت به آن حق و حقوقی دارد، هر چند این داستان یک داستان تمرینی بوده برای من؛ پس انتشار آن بدون ذکر منبع جایز نیست.
- نکته دوم اینکه این داستان یک پیشبینی است نسبت به یک ماجرا و همراه با تخیل است. یعنی در زمانی که ترامپ دچار پرونده های قضایی بود و همه دوستان میگفتند محال است به کاندیداتوری برسد، اعتقاد داشتم نه تنها کاندیدا میشود، بلکه رای هم میآورد و این ماجرا برای دو سال قبل است.
- امشب بخش کمی از آن را میگذارم و سعی میکنم روی یک نظم به درد بخور، بقیه را بگذارم. هر چند تکهی آخر داستان هم هنوز نوشته نشده. و امیدوارم که بتوانم با انرژی خوبی که از همراهی شما میگیرم این داستان را به اتمام برسانم...
- پس...
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#من_ترامپ_را_نکشتم
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
May 11
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
سلام همراهانِ الفکاف... امروز توی انجمن نویسندگیمان اتفاقی بخش کوتاهی از داستانی که دو سال پیش نو
قسمت اولِ «من ترامپ را نکُشتم!»
پرزیدنت «ترامپ» در نیمه شب 24 ژانویه 2025 ترور شد. در چهارمین روز از آغاز ریاست جمهوری! دقیقاً همان زمانی که با «ساندرز» در مورد قطع و وصلیِ دوربینهای نظارتیِ بالِ غربیِ کاخ سفید صحبت میکردیم.
مرد چاق نگران بود. دوربینها پانزده دقیقهای دچار اختلال بودند و تصویر درستی ارائه نمیکردند. اتفاقِ عادی میتوانست باشد اما پانزده دقیقه زیادی غیرعادی بود. یک لیتر عرق از زیر جنگل موهای وزوزیِ ساندرز ریخت روی صورتش تا حرفش را بزند و حالیم کند که هیچ دخالتی توی قاتی کردن دوربینها نداشته، نه خودش، نه کارمندانی که دوربینها را چک میکردند.
توی ذهنم اما به حرفهای آن روز «نیکول» درباره طویلهی کاخ سفید و به قول خودش اسم جدیدی که روی آن گذاشته بود فکر میکردم. چشمهایم ساندرز را میدید اما حرفهای نیکول توی گوشم زنگ میزد که یکآن صدای جیغ کشیده زنی از اتاق بیضی بلند شد!
قلبم از تپش ایستاد! به ساندرز نگاه کردم. و نیکول از ذهنم رفت. یک لحظه یاد ماجرای خانم مولنیسکی و کلینتون افتادم. اما این باعث نشد فکر کنم حتماً این اتفاق در حال تکرار است! دویدم به سمت اتاق کار پریزیدنت. و تا برسم همهی حواسم به این بود که روی فرشها و کفپوشهای بال غربی زمین نخورم. تا برسم و در اتاق بیضی را باز کنم خیسِ عرق شدم!
اولین چیزی که دیدم خانم «ملانیا» بود! افتاده بود روی نشان بزرگ ایالات متحده. دقیقا روبروی میز کار دفتر رئیسجمهور. روی عقاب وسط فرش آبی رنگ. و ترامپ! نشسته بود پشت میزی که تا همین چند روز پیش «بایدن» روی آن مینشست. هنوز دکوراسیون پشت سرش هم تغییر نکرده بود. چیزی که باید با نظر و سلیقهی بانوی اول درست میشد و هنوز فرصتش دست نداده بود.
ترامپ به روبرو خیره بود. و حتی پلک هم نمیزد. آرام به سمت او حرکت کردم:
«جناب پرزیدنت...»
چیزی نگفت. همان طور آهسته جلو میرفتم و پشت سرم صدای نفس زدن و پاهای مختلفی میآمد. این یعنی ساندرز، ورونیکا، اریک و بقیه آرام پشت سرم میآمدند.
«آقای ترامپ...»
از کنار بانوی اول که روی زمین افتاده بود رد شدم و روبروی رئیس جمهور قرار گرفتم. دقیقاً جایی که منشی و دیگر کارمندانِ کاخ سفید هر روز میایستند و دستور میگیرند...
ادامه دارد...
#من_ترامپ_را_نکشتم
انتشار لطفاً با ذکر منبع👇
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
این دشت خوابگاه شهیدان است
فرصت شمار وقت تماشا را...
#پروین
#بشنیغان_میبد
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
جیبم خالی شده بود اما توجهی نمیکردم. هر روز بارها دم میگرفتم «خودشون کارو درست میکنن!» میلگرده
جوشکار یادمانِ شهید گمنام بیده تماس گرفت بیا دانشگاه میبد! آنجا کار میکند و خواست بروم در مورد بهسازی یادمان شهید گمنام دانشگاه نظری بدهم. توی دانشگاه داشتیم در مورد کارهایی که میشود کرد و باید کرد صحبت میکردیم. آنجا فهمیدم قرار است سقفِ یادمان را بردارند و اوراقش کنند.
به ذهنم رسید سقف یادمان دانشگاه را برای یادمان شهید بیده برداریم. همینطوری پیشنهاد دادم و قبول کردند که اگر به درد خورد برداریم. فقط هزینه پروفیل آن را حساب کنیم.
متر کردیم. دهانهی سقف چیزی حدود هفت متر و چهل و پنج سانت بود. رفتم سراغ یادمانی که داشتیم توی بیده میساخیتم و دهانه آنجا را هم متر کردم. دقیقاً هفت متر و چهل و پنج سانت!
سقف یادمان دانشگاه را بریدیم. باز کردیم و منتقل کردیم بیده. وقتی جرثقیل آن را گذاشت توی جای خودش، میلیمتری جا افتاد! یک جوری که اگر میساختیم به این دقت در نمیآمد. یکی از بچهها میگفت «شهدا هم به هم کمک میکنند و به هم قرض میدهند...»
از طرفی چند روزی برای نمای اجری ستونها به هر دری زدیم استادبنا جور نشد. به چند نفری سپردیم ولی هر کدام به نحوی نمیرسیدند بیایند پای کار. روزی که سقف را گذاشتیم، ستونهای یادمان شروع کرد لرزیدن. یک بیثباتی که نشان میداد باید کار را تقویت کنیم. و فردای آن روز یکی از استادبناها کارش جور شد و آمد برای نما چینی یادمان. اگر قبل از گذاشتن سقف آمده بود، هر چه میساخت به خرابی میرسید! ما هیچکارهایم! فقط کاری را میکنیم که خودشان میخواهند...
راوی: حسن آقایِ جمالیان
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
جوشکار یادمانِ شهید گمنام بیده تماس گرفت بیا دانشگاه میبد! آنجا کار میکند و خواست بروم در مورد بهس
بیاین قراری با خودمون بذاریم!
اینکه از هر ظرفیتی که داریم استفاده کنیم تا تشییع شهدای گمنام میبد باشکوه برگزار بشه...
این بچهها زیر قرآنِ دستِ مادرشون رد شدن و غریبانه رفتن به میدون جنگ که ما راحت زندگی کنیم؛ حالا وقتش نیست جبران کنیم؟!
پس به هم بگیم، همدیگهرو دعوت کنیم، توی کانالها و گروههای مجازی پخش کنیم؛ خلاصه مهمون داریم، بیاین آبروداری کنیم...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
May 11
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
با نگاه معناداری زیرزیرکی نگاهم میکرد، کأنه با چشمهایش میرساند که «گفتی توفیق شده و منت گذاشتهان
سیگار کشیدنش بیشتر شده، اعصابش خرابتر، اخلاقش ناجورتر و نچسبتر! مونتانای وسط دو تا لبِ زیر آن سبیلِ کمپشتش دم به دم تعویض میشود با بعدی!
#غلامحسین را جواب کردهاند «همان ارتش سوریه کافیه، بشین تو ایران جومونگتو ببین!» فحشهای ناجوری میدهد که نمیشود جایی گفت و او هم فقط جلوی من از این فحشها میدهد! و من گاهی به اعصاب خرابش میخندم که از دست نرود...
نقطهضعف خوبی دارد که انگشت میگذارم روی همان و فشار میدهم تا دادش در بیاید «غلامحسین، دخترکت این روزها میدونه زدی توی خطِ بلیط سوریه؟!» نفسِ دودی از تهِ ریهاش کنده میشود میریزد توی هوایِ دم و بازدمم «مگه خرم احمد جان؟! میخوام برم بجنگما! به دخترم بگم؟!»
میخندم! «جرأتش هم نداری تکاور! هر چی زور و قوه داری مال جنگیدن با تروریستهاست! جلوی اون دخترک...!» مکث میکنم و خودش ادامه میدهد «یه موش آبکشیدهام!» و خندهی خِسخِسی سینهاش به سرفه میاندازدش...
«احمد، دختر داشتن چیزی مهمیه که تو حالیت نمیشه! یعنی سواد و شعور فهمیدنش برات قفله! دست کوچیک دخترت که توی خواب میاد روی گوشت تا صدای مزاحمی بیدارت نکنه، نمیفهمی! خندههای دلنشینی که خستگیت رو در کنه نمیدونی چیه!» و چشمهایش راه میگیرند جایی پشت سرم و خودش توی فکر غرق میشود...
باز هم موفق شدم؛ سوریه رفتن از یادش رفت، چون دلش رفت، اما حال من را هم خراب کرد...!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
بیاین قراری با خودمون بذاریم! اینکه از هر ظرفیتی که داریم استفاده کنیم تا تشییع شهدای گمنام میبد با
میخوای با شهیدای گمنام که قراره از این به بعد همسایه ما بشن، خلوت کنید؟!
زمان دیدارهای خصوصی با شهدامون👇
دوشنبه ساعت ۲۲:۳۰ تا ۲۴
چهارشنبه ساعت ۲۲:۳۰ تا صبح
پنجشنبه ساعت ۲۲:۳۰ تا صبح
معراج الشهدای میبد
میدان ۱۵ خرداد (میدان شهرداری) خیابان خواجه رشیدالدین، روبروی بستنی چمن ۱
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
میخوای با شهیدای گمنام که قراره از این به بعد همسایه ما بشن، خلوت کنید؟! زمان دیدارهای خصوصی با شه
سیدرضا نریمانی دارد میخواند «مادری که همه دنیاش، عکس بچهش با تفنگه...» و من و محمدصالح دنبال ثبت کردن تصویرهایی هستیم که بعداً روی میز تدوین به دردمان بخورد...
اینجا ولولهای برپاست. بوی عود و دود پیچیده توی هوای سرد و دارند خانهی مهمانی جدید را آماده میکنند، مهمانی که از خاکی «مجنون» برخاسته و آمده تا قدم بگذارد روی چشم مردم این شهر و ساکن این دیار شود...
با محمدصالح میرویم سراغ یکی از بچهها و مصاحبه میگیریم. حرفهای جالبی میزند این هفدهی سالهی خاکوخلی که باشد برای فیلم پایانی. حرفش که تمام شد میرویم سراغ بچهی نهدهسالهای و بی هوا دستم در میرود که «هیچ وقت خواب شهید دیدهای؟!» بچه بغض میکند اما مسلط میشود روی خودش که نزند زیر گریه «اسمش محمد بود! توی خواب داشتم میرفتم مدرسه و توی راه دیدمش اما چهرهاش معلوم نبود...! و ...»
لبخند زورکی میزنم و بغضم را میکوبم بالاتر از گلو نیاید تا حرفش را بزند. کاش صدا توی دوربین خوب ثبت شده باشد تا یک روز به چشم بقیه هم بیاید...
ابوالفضل دارد جای سیدرضا، روضهی مادر میخواند و دارند خانهی مهمانی را آماده میکنند...!
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT