اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
آمده توی مدرسهای و بیرون رفته، گره مشکل چند نفر را باز کرده... التماس کردهاند شهید گمنام را باید
فکه را قتلگاه شهدا اسم گذاشتهاند. توی فکه، از شهدای تشنه جانداده داریم تا شهدای زنده به گور شده توسط بعثیها...
فکه را با اسم گردانهای حنظله و کمیل میشناسند و شهدایی که در این منطقه قتلعام شدهاند...
شهید امروز، شهید فکه بود...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
قسمت اولِ «من ترامپ را نکُشتم!» پرزیدنت «ترامپ» در نیمه شب 24 ژانویه 2025 ترور شد. در چهارمین روز ا
قسمت دومِ «من ترامپ را نکُشتم!»
از کنار بانوی اول که روی زمین افتاده بود رد شدم و روبروی رئیس جمهور قرار گرفتم. دقیقاً جایی که منشی و دیگر کارمندانِ کاخ سفید هر روز میایستند و دستور میگیرند...
رئیسجمهور شده بود شبیه یکی از عکسهایش. اما سه بعدی! یک عکس کاملاً واقعی که رنگ قرمز آن را بالاتر از حد معمول برده باشند. خیره به روبرو. خیره به یکی از دکمهای لباسِ سفید رنگ من که همین صبحی بعد از اتو شدن توسط نیکول تنم کرده بودم.
«جناب رئیس جمهور...!»
دستی تکان دادم جلوی چشمهایش. هیچ حرکتی نداشت. و یک لحظه رگه باریک و کمدنبالهی خون از دماغش بیرون امد و تا روی لب بالایی کشیده شد. صدای نفسِ بیرون دادهی از عمق جانِ ورونیکا را از پشت سرم شنیدم و «خدایِ منِ» ساندرز را که با لرز و ارتعاشِ توی صداش همراه بود. برگشتم و داد زدم: «دکترو خبر کنید... دکتر...» و دویدم به سمتِ درِ اتاق بیضی و همین چیزها را توی محوطهی بیرون هم فریاد زدم.
برگشتم به سمت میز ترامپ که حالا بقیه به آن نزدیکتر شده بودند. ورونیکا رفته بود سراغِ بانوی اول و نبضش را گرفته بود: «بی هوش شده... نبضش آروم میزنه!»
مثل غریبههایی که تازه وارد یک جای جدید اما پر از خطر میشوند، دستم رفت روی اسلحهی کمری و خیره خیره به اطراف نگاه کردم. حسِ ناجورِ حضور یک چیز مشکوک یا آدم مشکوک توی اتاق بیضی اذیتم میکرد! رئیس جمهور همان طوری و شبیه آدمهای یخ زده یا خشک شده به روبرو خیره بود. تنفسی نداشت. چشمهایش کاسهی خون بود. و ما وارد یک ماجرای عجیب و غریب شده بودیم...
ادامه دارد...
#من_ترامپ_را_نکشتم
انتشار لطفاً با ذکر منبع👇
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
ena-atayna.mp3
4.5M
انا اعطیناک الکوثر... مادر... مادر
#حسین_ستوده
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
فکه را قتلگاه شهدا اسم گذاشتهاند. توی فکه، از شهدای تشنه جانداده داریم تا شهدای زنده به گور شده ت
رانندهٔ آمبولانس را میشناختیم. مردِ پر اُبهَت ِدلرحم با آن عینک و سبیلِ رویهم جفت و جور شدهاش. قولِ محکمی داد و وعده کردیم ساعت دهِ شب، مِهرآباد! جیغ ها را توی گلویمان، خفه کردیم. جیغی از خوشحالیِ غمدارِ حسِ رسیدن!
رسیدنی که پنج نفرِمان، دلِمان را صابون زده بودیم. مِهرآباد، خانه ای بود، مراسم روضه داشت. آمبولانس را میآوردند اینجا و راننده به قولَش عمل میکرد.
با تعارفِ خانمی که پردهٔ ورودی را محکم گرفته بود تا رفت و آمد خانمها راحتتر باشد، منتظر بودنمان را توی خانه ادامه دادیم. ردیف، کنار هم نشستیم. صفحهٔ بزرگ جلومان، طرفِ مردانهی مراسم را نشان میداد. استکانِ چای را میدادم پشتِ قندِ توی دهانم و نگاهم به تلویزیونِ بزرگِ جلو بود. هول و ولا داشتیم و مِریهایمان درحال سوختنِ داغیِ چای بود که بلند شدیم، زدیم بیرون.
آژیرِ آمبولانس، صدا نداشت اما نورِ قرمزِ جیغی داشت که توانستیم خیلی زود پیدایش کنیم. مردهای ِخادم، همهٔ آنهایی که لباسهای کرمْ رنگِ ستِشان را به رُخ ما دخترها میکشیدند، داخل بودند. فقط راننده، کنار آمبولانس بود و شالِ عربیاش که خیلی به لباسِ سیصد و سیزدهِ سبزش میآمد را مرتب میکرد. ما دویده بودیم اما راننده نفسنفس میزد. ما را توپی زیر پای رونالدو دید که سریع دروازده را خالی کرد و توپ رفت توی دلِ دروازه! و پنج نفری خودمان را چپاندیم توی امبولانس!
از سرما بود یا استرس و هیجان، صورتهایمان گل انداخته بود. و بر عکس آن لحظهها هیچ وقت برای تمام شدن همچین مراسمهایی دعا نمیکردیم! صدای مداح لابه لای حرفهایمان به گوش میرسید. دست بردار نبود! عاشورا را آورده بود فاطمیه. اما اشکهایمان را نگه داشته بودیم برای موقعش!
یکی از بچهها روی تخت فلزی وسط آمبولانس نشست و شروع کرد به دعا کردن که «ان شاءالله شهید شَم، با آمبولانس منو ببرید...!»
کناری ِمن در حالی که ندید بدید با وسایلِ توی آمبولانس وَر میرفت گفت «آخرش همَهمون رو با آمبولانس میبرن... الهی پلاکِش نظامی باشه...!» همه از این دعا، لبخندِ حسرتآمیزی زدیم! حرفهایمان تمام بود اما مراسم تمام نبود. پیشنهادِ گذاشتن مداحی که مطرح شد، نوای ِحسینِ علی فانی را گذاشتم. شوخیها و حرفهایمان شد سکوت.
علی فانی، تقریباً حسینِ بیستُم را میگفت که در آمبولانس باز شد. خادمها با دیدن ما زبانشان بند آمده بود. ذهنِ پر سوالشان را بردند پیش راننده و مسئولِ خادمین که با جمله «تا خود معراج خانم ها، با آمبولانس میان! نوبتِ خانم هاست...!» با دندانهای چفت شده از روی عصبانت و سرما میفهماندند که «داریم براتون...!» از قیافههایشان خندهمان گرفته بود که با فشار دادن دست جلوی دهان، صدای خنده را ساکت کردیم. یکی پرسید: «حالا ما چطور تا معراج بریم؟!» در حالی که کوله و کاپشنهایشان را میدادیم دستشان، گفتیم «ما با تاکسی اومدیم!» یعنی شما را به خیر و ما را به سلامت!
صدای دعا کردنِ مداح، جمع و جورِمان کرد. در آمبولانس باز بود. حسرت در نگاهِ دختر و پسرهای کوچک جلو در آمبولانس موج میزد. صدای غلغلهٔ جمعیت نزدیک و نزدیک میشد. فقط نفر اولی که نزدیک به در آمبولانس بود، صاف نشسته بود. بقیه خودمان را به جلو خم کرده بودیم تا لحظهای را از دست ندهیم.
آمدند. سر تابوتِ شهید را نفر اول گرفت و دست به دست شد تا نفر پنجم و روی تخت فلزی قرار گرفت. هجوم مردم برای دست کشیدن روی آن پرچم پیچیده دورِ تابوت، دل نکندنِ از شهید را گذاشته بود به نمایش اما وقت رفتن بود! و در روی چشمهای اشکیاشکی بسته شد تا ما باشیم و شهیدی که جلوی رویمان بود. خوشحالیِ غمدار ِرسیدن، آمد سراغمان. ما بودیم و اشکهایی که هیچ وقت اینطوری ریخته نشده بود...!
#روایت_گمنامی
#انجمن_ادبی_فکه
✍️ روایت از #زهرا_حسنو
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
رانندهٔ آمبولانس را میشناختیم. مردِ پر اُبهَت ِدلرحم با آن عینک و سبیلِ رویهم جفت و جور شدهاش. ق
امروز که شهید گمنام دارد میرود توی مدارس دخترانه و ازش استقبال میشود یاد رجزخوانیهای یک تروریستِ البته الان مرده افتادم! هفته گذشته بود انگار یا دو هفته قبل که یکی از خوکهای تحریرالشام خط و نشان کشیده بود زنان و دختران ایرانی خودشان را مرتب کنند و ...! البته طولی نکشید بچههای مقاومت درِ جهنم را رویش باز کردند برود مزهی همنشینی با فرشتههای عذاب را بچشد. به رفقا هم گفته بودم این یارو به چهل کیلومتری مرز ایران هم نمیرسد، که نرسید و زودتر رفت جهنم...!
یکی دو روز پیش اما وقتی فیلمِ به اسیری رفتن دختران سوری را دیدم، حالم بد شد. و چیزهای مختلفی اعم از پای کار نبودنِ خیلیها توی سوریه برای دفاع از خودشان، خیانت برخی دیگر، رذالتِ سیاسیون دنیا و چیزهای دیگری به یادم آمد که جای گفتنش نیست.
و امروز شهیدی گمنام دارد توی مدارس دخترانه مورد استقبال قرار میگیرد. یکی از هزارانی که رفتند تا دختران و زنان ما به اسارت نروند. یکی از هزارانی که رفتند و حالا بعد از دهها سال به لطف جان کندنِ بچههای تفحص در متر به متر خاکهای ایران و عراق و مناطق عملیاتی، دارد تکههای استخوانهاشان پیدا میشود و بر میگردد به میان ما. یکی از هزارانی که اگر مادری و پدری زنده دارند، هنوز به انتظار داشتنِ حداقل قبری از بچهشان میسوزند...
شهید امروز یکی از آن هزاران است؛ و او شهید عملیات خیبر است و از «مجنون» آمده. ساکن شهر خودمان هم خواهد شد، از پنجشنبه تا همیشه، در پارک غدیر میبد...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
امروز که شهید گمنام دارد میرود توی مدارس دخترانه و ازش استقبال میشود یاد رجزخوانیهای یک تروریستِ
و یادی کنیم از فرماندهی بزرگ اسلام، سردارِ شهید حاج ابراهیم همت...
شهیدِ عملیات «خیبر» در «مجنون»
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
و یادی کنیم از فرماندهی بزرگ اسلام، سردارِ شهید حاج ابراهیم همت... شهیدِ عملیات «خیبر» در «مجنون»
دارند توی نمازخانه روضهی مادر میخوانند...
و محمدعلی دارد هادی را کچل میکند که بگذارد شهید پنج دقیقه بیاید توی یک روضهخانهی ویژه...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
دارند توی نمازخانه روضهی مادر میخوانند... و محمدعلی دارد هادی را کچل میکند که بگذارد شهید پنج دق
ابوالفضل توی بیتالزهرا میخواند از مادر و پسر شهید و من دلم میرود شلمچه، مجنون، فکه، هویزه و... و...
و پیش بچههایی که جلوی چشم مادرهایشان زمین نخوردند اما دهها سال است توی خیالشان زمین میخورند و دستشان نمیرسد به کمک کردن...
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
ابوالفضل توی بیتالزهرا میخواند از مادر و پسر شهید و من دلم میرود شلمچه، مجنون، فکه، هویزه و... و.
دیشب خواب دیدهاند آمده توی یک باغ پر درخت و ساکن شده؛ و دیدهاند دسته دسته جوانهای ازدواج کرده از آنجا بیرون میآمدند...
ابوالفضل میگوید ساکن جدید شهرک فجر بیده قرار است گره ازدواج جوانها را باز کند؛ من اضافه میکنم این آقای شهید قرار است هوا را پر از نفسِ پاک کند و پاک کند از حاشیههای همیشگیش!
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
میرزامحسن دارد میگوید تابوت را ساختند و حضرت مادر خوشحال شد از اینکه بعد از رفتنش بدنش دیده نمیشود!
میرزامحسن میگوید این تابوت چند روز آخر جلوی چشم بچههای حضرت مادر بوده! و جان به لب بچهها بوده این چند روز...
میرزامحسن دارد حرف میزند، اما مرد و زن دارند گریه میکنند. میرزا نوحه نمیخواند، روضه نمیخواند، دارد چهار کلام حرف میزند اما مردم زار میزنند...
#روایت_گمنامی
#شب_شهادت
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
بفرمایید روضه...
این آخرین تلاشهای محمدعلیست برای گرفتن اجازهی شهید گمنام و بردنش برای روضهی خانگی!
آخرین کچل کردنهای محمدعلی و آخرین مقاومتهای هادیست و به هر حال آخرش هم جنگ مغلوبه شد...!
محمدعلی اجازه گرفت و هادی شهید را برد توی کوچهی کنار مسجد ۱۲ امام فیروزآباد و ابوالفضل آنجا روضهی کوچه خواند...
به هادی که ناجور عاصی شده میخندم و میگویم که از سریش شدن محمدعلی عشق میکنم. جالب اینکه حتی توی سرویس بهداشتی رفته بود دنبال هادی و بچهمظلومطور التماس میکرد به هادی که میخواست خودش را بزند!
#روایت_گمنامی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT