eitaa logo
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
533 دنبال‌کننده
618 عکس
190 ویدیو
2 فایل
نوشته‌های احمدکریمی @ahmadkarimii کتاب‌ها #تحــفه_تدمر #من_ماله_کش_نیستم (حاشیه‌نوشتی بر سفر شهید سیدابراهیم‌رییسی به استان یزد، با مشارکت نویسندگان محفل منادی) با محفل منادی همراه باشید https://eitaa.com/monaadi_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
یه کانال «شوقِ پرواز» هست که پیشنهاد می‌دم، عضو شین... یه تعداد آدم هنرمند از خطاط و خوشنویس و طراح، دور هم‌جمع‌ند و واسه شهدا کار می‌کنند. و شما می‌تونید جدا از محتوای خوبی که در مورد شهدا دریافت می‌کنید، دست‌نوشته‌هایِ هنرمندانه‌ی این کانال رو برای پروفایل و ... استفاده کنید... شوقِ پرواز https://eitaa.com/shogh_prvz
آدم یک‌وقت‌هایی اندازه‌ی دعاهایی که می‌کند نیست؛ یک جورهایی حرف‌های گُنده‌تر از دهانش می‌زند. آن هم تو جایی که کوچک‌تر از بقیه‌ی جاها حس می‌شود، به چشم می‌آید و خودش حتی می‌فهمد یک پول سیاهِ افتاده کفِ گاوصندوقِ بانک مرکزی‌ست! راهِ در روی من برای این مواقع، توپ انداختن توی زمینِ صاحبخانه‌ست! حرف‌های گُنده و دعاهای از سرمان زیاد را می‌اندازم گردن خودشان! مثل همین‌جا که چیزهایی توی مغزم وول می‌خورد و می‌ریزد روی زبان‌م. خواسته‌های از سرم زیادتر را با اعتماد به نفس به زبان می‌آورم و آخرش پی‌نوشت می‌کنم به صاحبخانه؛ «اگر نمی‌خواستی مستجاب کنی، به ذهن و زبونم نمی‌نداختی!» علی‌الحساب ما خودمان را اینجا آدم حساب کرده‌ایم! و خدا را شکر که روی پیشانی ما کنتور گناه و معصیت و خبط و خطا نصب نکرده؛ لاجرم وقتی امید دارد به آدم شدن‌مان، چرا خودمان به زبان نخواهیم؟! دعاهای بزرگ بزرگ نصیب و قسمت و روزی‌تان، همچنین ضمانتِ مستجاب شدنش... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
ازش عکس گرفتم وقتی توی حال خودش بود. بعد رفتم سراغش و سلام کردم: «سلام بر سید العزیز» «السلام خبرکش!» و محکم دست می‌دهد، مثل همیشه. مثل یک جوانِ قوی‌بنیه. هیچ وقت هم زیر بار گفتن «خبرنگار» نرفته! نه آن وقتی که جلوی مسجدشان دفتر خبری داشتیم، نه بعدش که هر بار گفت، گفتم از خبرکشی دست برداشته‌ام. سید اجمالاً از آن پیرهای دوست‌داشتنی زندگی‌م است. متولی یک مسجد تو میبد. هر بار می‌بینمش هم یا توی نماز است یا یک قرآن یک‌منی دست گرفته دارد جزءخوانی می‌کند. و حتماً هر وقت مشهد باشد، گوهرشاد است... و میبدی‌یزدی‌ها اصولاً مشتریِ گوهرشادند، مثل اصفهانی‌ها. انگار وسط مرز یزد و اصفهان یک مسجد ساخته باشد گوهرشاد خانوم... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
یادداشت قبلی نوشتم از خاطرخواهی یزدی‌اصفهانی به گوهرشاد. اینجا، که جرأت نکردم گوشی را بچرخانم سمتِ بغل‌دستی‌م، یک پیرمرد نشسته. قد کوتاه با قوسی از پسِ گردن کشیده شده به شانه‌ها، با کلاهِ بافتنیِ مشکی و پلیوری کاموایی در همین ظهر نیمه‌گرم. همه‌ی مدتی که آخوندِ بالای منبرِ گوهرشاد از کمیل و واژه‌های عاشقانه‌اش می‌گفت، شانه می‌لرزاند. یک دستمال گل‌گلی هم گرفته بود روی جوی اشک‌هاش که یقیناً بی‌بی از گوشه‌ی اضافه‌ای از پارچه‌ی چادرش گرفته برای حاجی! سخنرانی که تمام شد، هوی‌هوی گریه پیرمرد هم تمام شد. ایستادیم به نماز. پیرمردِ شق‌ورقِ جوان‌تری ایستاده بود صف جلو و روبروی پیرمردِ بغل‌دستم. یکی دو بار قبل از نماز ظهر برگشت با لحجه یزدی که «حاج آقا، مُهرِد بِذا عقب‌تر...!» و پیرمرد با اصفهانیِ دوبل‌ی گفت «جا ندارم... همین جا خوبس!» نماز ظهر را شکسته‌بسته و نصفه‌نیمه خواندیم و بلند شدیم برای دو رکعت قرضی. پیرمرد کنارم نماز کامل بود و یزدیِ جلویی مثل من؛ شکسته. قبل از بستن دو رکعت، مهر اصفهانی را برداشت که بگذارد عقب‌تر. پیرمرد اصفهانی توی نماز اشاره کرد به یزدی و وسط تسبیحات گفت «نکون...!» نماز عصر شروع نشده، یزدی برگشت سمت اصفهانی که «بیا جامونو عوض کنیم!» پیرمرد اصفهانی را فرستاد جای خودش، خودش ایستاد کنار من. و همچین که من هم بشنوم گفت «توی سجده سرش می‌خورد به پام، معذب بودم!» و من ثبت می‌کنم؛ احترام یک یزدیِ پیرمرد به یک اصفهانیِ پیرمردتر توی صف‌های فشرده‌ی گوهرشاد...! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرسخت‌ترین دشمنان جمهوری اسلامی که رکورد توحش علیه رزمندگان رو جا به جا کردند و دشمنی بی‌پایان اونها تا همین فتنه‌ی زن زندگی آزادی، ظهور و بروز کاملاً آشکاری داشت، خلع‌سلاح شدند! اون هم با اعتراف سرکرده‌شون که صراحتا می‌گه قدرت جمهوری اسلامی ایران باعث این اتفاق شده... باز هم باید جمله ناب شهید سلیمانی رو یادآوری کرد که می‌گفت ولله هر کس به این نظام تیر انداخت، آواره شد... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
«دیوید» کسی بود شبیه همین آقایِ «هرویه روپچیچِ» کتاب «در سرزمین مردمان نجیب» در برخورد با واژه‌ی نامأنوس «تعارف» از متخصص‌های اسپانیاییِ رنگ و طرح کاشی‌های دیجیتال که مدتی باهاش همکاری داشتیم. آمده بودند رنگِ شرکت‌شان را بریزند توی دستگاه دیجیتال شرکت‌مان و طرح‌های شرکت با رنگ قبلی را برسانند به رنگ‌های خودشان. بارهای اولی که همراهش می‌رفتم سالن تولید، متحیر بود! اینکه چرا وقتی جلوتر هستم، ناگهانی می‌کشم کنار تا ابتدا او از دری یا راهی رد شود، وارد شود یا خارج شود! همین را پرسید؛ و برایش توضیح دادم توی ایران به مهمان احترام می‌گذاریم و این مدل از احترام بین خودمان هم مرسوم است. دیوید حسابی کیف کرده بود از این ماجرا. از آن به بعد هر وقت تعارف می‌زدم که «بفرما» با حالت خاصی و شبیه نجیب‌زاده‌های کاخ‌های سلطنتی با عشوه جلوتر می‌رفت؛ بعد همان در را نگه می‌داشت و تعظیم می‌کرد و به آن یکی دستِ آزادش یک پیچ و تاب دلبرانه می‌داد که «حالا شما بفرما داخل!» این خاطره الان و وقتی سفرنامه‌ی هِروُیه را می‌خواندم یادم آمد. بله؛ برای ما ایرانی‌ها مهربانی کردن مهم است، برای همینْ چیزهایی داریم که توی قوطی عطاریِ هیچ بنی‌بشری پیدا نمی‌شود... به قول هِروُیه: مردم ایران، هیچ‌گاه خود را تغییر ندهید. بگذارید دیگران از شما بیاموزند که چگونه باید با مهمان رفتار کرد. اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
تفنگ ژ۳ بین نظامی‌ها معروف است به تفنگی نامرد! مثلاً اگر گلوله‌ی کلاشینکف به جایی از بدن بخورد و از طرف دیگر بیرون بیاید، یک سوراخِ لوله‌ی خودکار از خودش جا می‌گذارد! همین. جان آدم را هم البته می‌گیرد. به هر حال کلاشینکف است. اما ژ۳ یک تفنگ سنگین‌تر است که هنگام شلیک، لگدهای قنداقی بدی هم حواله‌ی شانه آدم می‌کند. هر چند شلیک این تفنگ برای سرباز ارتشیِ آماده و حاضر یراق سخت نیست! اما فشنگ ژ۳ به خاطر نحوه‌ی چرخش‌ش در خان‌های لوله‌ی تفنگ، قدرت تخریبی بیشتری از کلاش دارد. می‌گویند اندازه لوله‌ی خودکار هم اگر برود داخل، از پشت، تکه‌ای از بدن را می‌کَند و بیرون می‌رود. همین قدر وحشی و درنده... و این موضوع چه ربطی به عکس این دختر خانم دارد؟! میگویم. فاطمه ۱۲ سال سن داشته؛ وقتی سرباز ارتشی او را دنبال کرده و جایی که راه فرار نداشته گیر انداخته! سر فرصت تفنگ را بالا آورده، قنداقش را گذاشته روی شانه‌ی ورزیده‌اش، نشانه رفته و ماشه را چکانده. لگدِ ژسه‌ی نامرد، شانه‌ی ارتشی را زیاد تکان نداده اما پهلوی فاطمه را از هم دریده. و فاطمه نوروزیان یکی از هزاران شهیدِ روز ۱۷ شهریور ۱۳۵۷ است که شکار ژسه‌ی ارتشی‌ها شدند. هزاران شهیدی که تعدادشان از سه تا پنج هزار نفر متغیر است؛ البته به اعتراف خبرنگاران خارجی حاضر در آن واقعه، چهار هزار نفر شهید شده‌اند؛ و شهید فاطمه نوروزیان فقط یکی از آنهاست...! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
سفر هرویه روپچیچ به میبد و بازدی از نارین‌قلعه در ادامه‌ی سفرش به دور ایران... #کتاب_بخونید_عزیزای_
این مطلبی که در آخرین صفحات کتاب سفرنامه‌ی هرویه روپچیچ نوشته، اُنس مامایوآنیتا به روسری‌ست که یک اُنس و ارادت فطری‌ست به حجاب و پوشش... این را فکر کنم شهید مطهری در «فلسفه‌ی حجاب» یا «حقوق زن در اسلام»ش نوشته و به خوبی آن را تبیین کرده باشد... جنس زن بر اساس فطرتش، نیازِ به پوشیدگی را در خود احساس می‌کند و البته وقتی آن را رعایت می‌کند که به فطرت الهی خودش پایبند باشد. شاید همان حس عجیبی که مامایوآنیتا به آن اشاره می‌کند... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
۱۵ فروردین ۴۰۲ بود که رهبری درباره ماجرای کشف حجاب اینطوری گفت: «خیلی از کسانی که کشف حجاب می‌کنند نمی‌دانند این را؛ اگر بدانند که پشت این کاری که اینها دارند می‌کنند چه کسانی هستند، قطعاً نمی‌کنند؛ من میدانم. خیلی از اینها کسانی هستند که اهل دینند، اهل تضرّعند، اهل ماه رمضانند، اهل گریه و دعایند، [منتها] توجّه ندارند که چه کسی پشت این سیاستِ رفعِ حجاب و مبارزه‌ی با حجاب است. جاسوس‌های دشمن، دستگاه‌های جاسوسی دشمن، دنبال این قضیّه هستند. اگر بدانند، حتماً نمیکنند» این روزها دارم کتابی را می‌خوانم که به همین موضوع و دیگر موضوعات مرتبط با زنان پرداخته. یک کتاب فوق‌العاده خوب از اندیشکده راهبردی سعداء. به نظرم «ناگفته‌های صورتی» را حتماً بخوانید. اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
ادب یزدی جماعت را می‌بینید؟! چایی با نعلبکی توی سینیِ کوچکِ یک‌نفره همراه با تعداد زیادی قند. یک منویِ مودبانه‌ی دست‌و‌دل‌بازانه که مخصوص ماست... آوردن این سینی‌های یک‌نفره هم کار هر کسی نیست. اهلش که مسلط باشد باید بیاورد. روی یک دست حدود هفت هشت ده تای سینی‌ها را حمل می‌کنند و می‌گذارند جلویتان. این تازه یکی از آن گزاره‌های لایق شدن شهر ماست به اسمِ برازنده‌ی «حسینیه‌ی ایران.» یکی‌ش که آن هم فقط گوشه‌ای از حال و روز پذیرایی مراسم‌هاست... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
حالا که دو سه روزی گذشته می‌نویسم! از اینکه آدمیزاد خودش هم نمی‌فهمد کِی به چند سالگی می‌رسد، کِی بزرگ شده، دارد بزرگ‌تر می‌شود و اصلأ دارد می‌رود سمت پایان عمرش...! پنجشنبه که همراه شده بود با تمام کردنِ آخرین روزِ چهل‌سالگی‌م، خلدبرین بودم، مزار بزرگ شهر یزد. کنار آدم‌هایی که توی شلوغیِ ساکتی کنار هم خفته بودند. از پنج ساله‌هایی که حدود سی سال پیش مُرده بودند تا پیرمرد پیرزن‌های که بعد از عمری دویدن و خستگی و فرسودگی، راحت خسبیده بودند سینه‌کشِ خاک. راستش من توی قبرستان، مخصوصاً جایی مثل خلدبرین، زیاد به عکس‌ها، تاریخ‌ها و متن سنگ قبرها دقت می‌کنم! چقدر آدم‌هایی که سال‌ها پیش از مثل منی، در سن و سال من تمام کرده‌اند، شاید خیلی کوچکتر از سن من؛ حالا خوابیده‌اند گوشه‌ی سرد و سکوتِ شهر مردگان و شده‌اند آدم‌هایِ پسینِ پنجشنبه! یکی مثلِ منی در چند سالِ بعد از اینی که هستیم... پنجشنبه‌ای رکورد زدم! چهل را تمام کردم؛ الان دو سه روز است چهل و یک را شروع کرده‌ام و عمر همینطور می‌رود و می‌رود تا برسد به نقطه‌ی پایان... پی‌نوشت؛ از جشن تولد گرفتن خوشم نمی‌آید! روز پنجشنبه آمدم بنویسم، با خودم گفتم دیده می‌شود و می‌روند توی فکر تبریک و کادو و ...؛ ننوشتم که آسوده باشد فکر و ذهنم! ایضأ صورت و چشم و چارم :) باور کنید هنوز خامه‌های روز معلم لای شیارهای عینک‌م تمیز نشده‌اند ؛) اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
21.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استاد زکریا اخلاقی و با افتخار، همشهریِ عزیز ما... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
موشکْ یازده‌ونیم دقیقه ۲۰۴۰ کیلومتر را رفته و بعد از فرستادن دو میلیون نفر اسرائیلی به پناهگاه، به هدف خورده! در حالی که فلاخن داوود و گنبد آهنین و چه و چه با بیست تا موشک پدآفندی پیشرفته نتوانستند جلویِ به هدف خوردنش را بگیرند! امروز یاد کتاب «خطِ مقدمِ» فائضه غفارحدادی از شهید حسن تهرانی مقدم افتادم! مخصوصاً بخش‌های خاصِ آن کتاب، از زجرهایی که تیمِ تهرانی‌مقدم توی سوریه کشیدند برای آموزش دیدن، از زجرهایی که برای گرفتن چند تا موشک از قذافی کشیدند و اتفاقاتی که بعد از بازی درآوردن نیروهای موشکی لیبیایی رقم خورد! آن روزها، با التماس و هزار تا ترفند موشک می‌گرفتیم، می‌زدیم رادیوتلویزیون عراق، می‌خورد فرودگاه بغداد، می‌زدیم فرودگاه، می‌خورد ساختمان اداریِ بعثی‌ها! اما حالا یمنی‌ها با هایپرسونیک تمام ایرانی، دو‌هزار کیلومتر آن طرف‌تر را نقطه‌ای می‌زنند. چه دنیایی شده انصافاً! علی‌الحساب به جز معرفی کتاب خط مقدم، یک خبرِ حال‌خوب‌کن را با هم مرور کردیم؛ نوش جان :) اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
یه کتاب پر از شگفتانه‌های خواندنی، پر از سند و مدرک، یه کار تحقیقاتی فوق‌العاده... آفرین به اندیشکده راهبردی سعداء اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
دومین ترور ترامپ هم اتفاق افتاد! و ترامپ از سرویس مخفی برای کمک‌ی که برای زنده ماندش کردند، تشکر کرد! اما یکی از دست‌های پشت‌پرده‌ی ترورهای متوالی ترامپ می‌تواند دست صهیونیست‌ها باشد! علت؟! ایرانی‌ها با ترامپ یک خرده‌حسابِ جدی دارند که دنیا از آن خبر دارد! قهرمان ما را ترور کرده و جواب خون، طبیعتاً خون است. از طرفی اسرائیل و در رأس آنْ شخص نتانیاهو این سال‌ها همه‌ی تلاش خودش را کرد تا آمریکا و ایران را وارد جنگ بزرگ کند؛ رویاروییِ خطرناکی که برنده‌ی آن ظاهراً اسرائیل است. موفق هم نشده، به علت اینکه ایرانی‌ها قاعده‌ی بازی را خوب بلدند، از طرفی آمریکایی‌ها خودشان را اندازه‌ی جنگیدن با ایران نمی‌بینند... صهیونیست‌ها اما یک جای ماجرا را دقیق دیده‌اند؛ ترور ترامپ و مخفی ماندن پشت‌پرده‌های قتل او، شبیه ترور جان کندی، می‌تواند آمریکا و ایران را برساند به نقطه‌ی درگیری بزرگ! و من فکر می‌کنم ترامپ بیشتر از همیشه باید مواظب رفیقِ زامبی‌ش باشد! این موجودِ وحشی، چهل پنجاه هزار نفر را سلاخی کرده و هنوز دارد می‌کُشد تا موقعیت سیاسی‌ش متزلزل نشود؛ از کُشتنِ ترامپ که هیچ إبائی ندارد...! پی‌نوشت حدسیات من است البته. اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اسرائیلی‌ها با زدن تصویری از مهسا امینی در کنار إستر، یاد فتنه‌ی زن زندگی آزادی را گرامی داشتند! به همین خوشگلی و قشنگی! حالا إستر کیست؟! یک نگاهی به تاریخ کنید تا بفهمید! همان زن یهودی که با عموی خود به دربار خشایار شاهِ هخامنشی نفوذ کرد و موجب قتل‌عام هفتاد هزار ایرانی شد! صهیونیست‌ها هم إستر را یک‌جورهایی قدیسه می‌دانند و می‌گویند جشن پوریم که جشن مهمی بین یهودی‌هاست، به خاطر همان ایرانی‌کُشی برگزار می‌شود! حالا این روزها برای یادبود فتنه‌ی ۱۴۰۱ عکس مهسا امینی را زده‌اند کنار استر و به مهسا لقب استر عصر جدید داده‌اند! فـــتأمل... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
حکایت آن قندان را البته می‌نویسم! ولی صبح جمعه اگر برای خیلی‌ها، فرصتِ بیشتر و راحت‌تر خوابیدن باشد، برای من یکی فرصت بیشتر و راحت‌تر خواندن است؛ بدون استرسِ نزدیک شدن زمانِ رفتنِ سر کار... این روزها که هوا بهتر است، پیشگاهِ حیاط را کمی آب می‌ریزم، تی می‌زنم و روفرشی می‌اندازم. البته بعد از دم کردن چایی ایرانی. تا این مقدمات انجام شود و چند صفحه‌ای کتاب بخوانم، ناز و ادای چایی ایرانی هم تمام شده! می‌دانید که؟! چایی ایرانی مثل چایی‌های پاکستانی و هندی نیستند که با یک لیوان آب سرد، سرِ ثانیه وا بدهند! نیم ساعت بعد از دم گذاشتن، تازه رنگ و رخی نشان می‌دهند؛ نیستند شبیه خارجکی‌هایی که جوهر دارند و با سرخاب سفیداب و ریمل و ماتیک و این چیزها خودشان را در کمترین زمانی نشان می‌دهند! و کتاب‌خواندنِ صبح‌های خنک با چایی ایرانی یک سطح از سطوح زندگیِ به اصطلاح لاکچری‌ست که فکر نکنم نمونه‌ی آن را توی صفاییه‌ی یزد، تجریشِ تهران، مرداویج اصفهان یا سلمان شهرِ مازندران دیده باشید؛ خدا این نوع خوشی را نصیب همه نمی‌کند! باید به قول معلم‌ها دود چراخ و گچِ کلاس بخورید تا به این سطح از برازندگی برسید :) حکایت آن قندان هم گفتن ندارد دیگر! علی‌الحساب توی ایران چایی را با قند می‌خوریم. ازش استفاده‌های دیگری هم می‌کنیم، مثلاً نگه داشتن صفحات کتابی که البته حالا معرفی‌ش نمی‌کنم :) اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
باز هم یک کتاب خواندنی از جام‌جمِ زمانِ مهدی قزلی. روایت این کتاب از جزیره‌های بوموسی، تمب بزرگ و کوچک است و جالب اینکه خودِ مهدی قزلی هم به همراه رأفتیِ نویسنده در این سفر حضور دارد... تقریباً می‌شود گفت همه‌ی مردم ایران از بوموسی جزیره‌ی ایرانی که سرِ حاکمیت آن با اماراتی‌ها مناقشه داریم، بی اطلاع‌ند! اینکه آنجا چه آدمهایی زندگی می‌کنند، کار و کسب و زندگی‌شان چگونه است و تأمین امنیت این جزیره و دو جزیره دیگر به چه صورت و کیفیتی انجام می‌شود، چیزهایی‌ست که حتی برای ایرانی‌جماعت شاید سوال هم نبوده! چه برسد به اینکه جوابی هم گرفته باشد... دو نویسنده اما با هزار تا مشکل بالاخره راهی بوموسی می‌شوند؛ و «ایران، نرسیده به امارات» روایتی از جنوبی‌ترین جزیره ایران خلق می‌شود. در بخشی از کتاب نویسنده‌ها همراه می‌شوند با بچه‌های سپاه؛ همان‌هایی که آمریکا را توی خلیج فارس بیچاره کرده‌اند. و حیف و صد حیف که فرصت مغتنمِ این سفر کوتاه بوده و راوی جهت همراه شدن با نیروی دریایی سپاه برای کنترل ناوهای آمریکایی وقت نگذاشته! آن هم فقط به دلیل اینکه روز عید نوروز تهران باشد! ای کاش از یکی دو روزِ فروردین به خاطر خلق روایت‌های فوق‌العاده گذشته بود؛ حیف...! اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
امروز برای همه‌ی ما روز قشنگی باید باشه! اما روز عزای ما شد! و جبهه مقاومت و مخصوصاً حزب‌الله در فقدان بهترین‌های خودش عزاداره... شهادت ابراهیم عقیل (حاج عبدالقادر) و دیگر فرماندهان یگان رضوان رو خدمت حضرت صاحب‌الزمان تسلیت می‌گم ▪️شهيد سراج حدرج ▪️ شهيد حمزة الغربية ▪️ شهيد حاج نينوى ▪️ شهيد أبو ياسر ▪️ شهيد مهدي البوكس ▪️ شهيد أبو حسين وهبي ▪️ شهيد محمد العطار ▪️ شهيد حاج حسن حدرج ▪️ شهيد حاج مهدي جمول ▪️ شهيد حاج عباس مسلماني ▪️ شهيد حاج سامر حلاوي اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
من و حتماً خیلی از آدم‌های دنیا و حتماً شما و همینطور فیلم‌هایی که دنیای آینده را، وقتی درگیر جنگی فراگیر شده و همه‌چیز نابود شده، تصور کرده و می‌کنند، آن را دنیایِ برگشته به عصر حجر تصور می‌کنند؛ شبیه داستان کتابِ «جاده» یا فیلمِ «کتابِ ایلای!» اما به نظرم اگر هم قرار است این اتفاق بیفتد، منشأ آن تروریسمِ فرزندانِ کوه صهیون باشد! که دقیقاً نمونه‌ی آن را توی همین چند روز قبل و داخل لبنان دیدیم؛ پیجرها، موبایل‌ها، لپ‌تاپ‌ها و ... و...! حالا همین منطقه خاص مکانی و زمانی را جمع کنید با همه‌ی جمعیت دنیا در هر روزی که ممکن است آبستن حوادثی از این قبیل باشد! جالبِ ماجرا اما آنجاست که نه تنها همه‌ی غول‌های تکنولوژی دنیا، که همه‌ی تولیدکننده‌های اغذیه دنیا و همینطور هر وسیله‌ی مصرفی مردم، می‌تواند به نوعی توسط صهیونیست‌ها درستکاری شود! و یک پرده‌ی دیگر آن را بگویم که کمی واقعی‌تر این را درک کنید؛ یهودی‌های صهیونیست توی تلمودشان اعتقاد دارند که همه‌ی مردم دنیا حیوان و زیردست و بنده‌ی یهود هستند؛ و چیزهای دیگری که جای نوشتن‌ش اینجا نیست... ان‌شاءالله که دنیا از شر نجاست این اشرار راحت شود... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
یادش بخیر دبستان، دلهره‌ی شب اول مهر... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
خاطره‌ی روز اول مهرِ کلاس اول‌م را تعریف کرده‌ام برایتان؟! فکر نکنم! سر بعضی کلاس‌ها برای دانش‌آموزان گفته‌ام البته. حسابی به‌م خندیده‌اند؛ البته توی تعریف‌های حضوری و کلاسی، زبانِ بدن می‌آید کمک آدم؛ اینجا با کلمات باید برای‌تان بنویسم. لابد انتظار ندارید بچه‌ی دهه شصتی که توی خاک‌وخل کوچه می‌لولیده و یک بند توی این زمین و آن زمینِ خاکی پا می‌کشیده زیر توپ پلاستیکیِ گوره‌خری و اصلأ گاهی توی همان خاک‌های دمِ خانه و هنگام بازی خوابش می‌برده، بیاید مثل یک جنتلمنِ پاکیزه برود روی نیمکت‌هایِ سه‌نفره‌ی زمخت و استخوانی و به قول بزرگ‌ترها آدم‌وار بنشیند؟! منِ اولِ مهرِ اولِ ابتداییِ سال ۱۳۷۰ را مادرم با زور کشید، برد دبستانِ امام! باور کنید همان ابتدای ورودم به آن حیاط عریض و طویل دلم هو برداشت. یک عالمه بچه ریخته بودند توی دست و پای هم و دنبال هم می‌کردند! من شبیه رابینسون کروزوئه، دقیقاً همان اولی که پاش رسید به ساحل جزیره، متحیر به این شبهه‌جزیره‌ی پر بچه نگاه می‌کردم. تا اینجای کار کاملاً مسالمت‌آمیز بود. قسمتِ اکشن ماجرا از جایی شروع شد که مادرم می‌خواست برود پی زار و زندگی‌ش! چسبیدم به چادرش که مرا وسط آن همه موجودِ ناشناخته توی آن جای نچسبِ نخواستنی تنها نگذارد. من را نه ناظم و مدیر مدرسه، که فراش مدرسه می‌کشید! با یک دستش. توی دست دیگرش یک گز بود که می‌خواست با آنْ همه‌ی آرامش کودکی‌م را بخرد بریزد دور! مادرم هم مرا از پشت هُل می‌داد که دل بکنم از هفت سال وابستگی! آن روز که با گریه سر کلاس نشستم ولی تا مدتی که یادم نیست چند ماه یا چند هفته، ساعت‌های دوم به بعد را از مدرسه فرار می‌کردم! گوشه مدرسهْ دیوار ریخته بود و توی شلوغی تفریحِ اول می‌زدم به چاک دیوار (همان به چاک جاده که می‌گویند) و در می‌رفتم... فکر کنم همین‌قدر برای شب اول مهر بس است :) اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
دهکده‌ی خاک بر سر... برای بار دوم می‌خونمش! و قطعاً ارزش چند بار خوندن رو داره... همه‌ی کتاب قشنگه ولی گاهی بعضی صفحات رو برای نمونه میذارم که با من توی لذت خوندنش شریک باشید... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
دهکده‌ی خاک بر سر... برای بار دوم می‌خونمش! و قطعاً ارزش چند بار خوندن رو داره... همه‌ی کتاب قشنگه
📄 دهکده‌ی خاک بر سر سبک زندگی سوئیسی! غیر از اینکه در سوئیس باید یک‌جورهایی شبیه قبض تلفن و آب و برق، قبض تلویزیون هم پرداخت کنید، در مجتمع‌های مسکونی خبری از ماشین لباسشویی هم نیست! یعنی آن مدل از زندگی شلوغ ایرانی‌جماعت را توی زندگی سوئیسی‌ها نمی‌بینید... اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ @ALEF_KAF_NEVESHT