منتظرِ صدای تلفنِ معشوق!
صدای تلفنِ مسافرخانه که بلند میشد گردن درازش را میکشید و میگفت: «یا ابوالفضل ... یا امام رضا ... یا حسین...» و همینطور اسم امام و ائمه را ردیف میکرد تا کسی اعلام کند این تلفنِ لاکردار با کی کار دارد!
و تلفن مال هر کسی میخواست باشد، او همهی ده روزی که همراه بودیم همین کار را می کرد، همینطور میپرید و همینطور ذکر میگرفت! اولش فکر میکردم شوخی میکند ولی کمکم خبرش رسید که «عاشق شده!»
مردِ گُندهی درازِ با هیبتی که پارچهی شلوار کُردیِ مشکی رنگشْ لباس یک شهر را تامین میکرد! سبیل پر حجمی داشت که برای خودش جنگلی بود میان صورتی سه تیغ. جزئیاتِ شغل و شهرش بماند که یکهو این نوشته صاف نرسد دستش!
صدای زنگْمدرسهای تلفنِ مسافرخانه که در میآمد، هراسان گردن میکشید و نگاه میکرد سمت حیاط! «یا ابوالفضل و یا امام رضا» را آشکارا به زبان میآورد و یک جملهی خاص را میگذاشت آخرش «خدا کنه خودش باشه!... خدایا خودش باشه!» و من بیست و خردهای سال پیش که توی همان مسافرخانه کلنگیِ کنار حرم امام رضا(ع) دیدمش، دیگر ندیدمش که بپرسم «آخرش چی شد؟!»
از میان تماسهایی که تنِ تلفنِ مسافرخانه را لرزاند؛ همینطور تن ما و او را، یکی دو تاش البته سهمِ این دوستم شد. همین که صدایش میزدند برود پای تلفن، با همان قد و قامتِ قیامت، پرشِ سهگام میکرد تا برسد پایِ گوشیِ معطلی که نیمکیلو وزنش بود!
همسفرِ مشهدمان عاشق که نه، مجنون بود! اصلاً آمده بود به امام رضا بگوید پادرمیانی کند برای رسیدن به لیلایش! من در عالم نوجوانی معنای این همه هراس و التهابش که توی چشموچارش فوران میکرد را نمیفهمیدم! اما حالا که دارم به حالات و رفتارش فکر میکنم، برایم خاطرهای ماندگار شده...
هر چند وسط این فراوانیِ محض که دختر و پسر ریخته توی کافیشاپ و خیابان و پارک؛ و عشقْ جایش را داده به همین ارتباطهای فستفودی، نشود این مدل عشقورزیها را پیدا کرد؛ میدانید؟! میوههای خوش بر و رو وقتی توی دست و پا ریخته باشند، کسی نمیرود زحمتِ گشتن و پیدا کردنِ میوهی درجه یک، آن هم با قیمت خدا تومان از در مغازهها را به خودش تحمیل کند! دست میکند از کنار کوچه خیابان یکی بر میدارد و بعدش که دلش را زد، میاندازد دور! و بیچاره آن میوه که میشود بازیچهی دست آدمهای هر دم به هوا!
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
زندگیِ در تبدیل!
زندگی برای هر کسیْ رنگی دارد. برای من رنگِ زندگی چیزیست بین سبز و زرد؛ یک سبزِ مایل به زرد مثل برگی که تازگیها افتاده باشد از درخت. این برگها البته سنگینی یک برگ تازه را دارند و هنوز خودشان را رهای دستِ باد نکردهاند. از همین برگهایی که زیر دست و پای آدمهای عجولِ در حال رفتن از پیادهروْ صدای چیپس نمیدهند! و بدنشان هنوز نرم است و دارند زور میزنند خودشان را سبز نگه دارند.
اما بالاخره چند روزی که میگذرد از این تک و تا هم میافتند. میشوند یکی مثل همهی برگهای زردی که صدای چیپسمانندشان زیر دست و پا، دل هر رهگذری را به بازی میگیرد. بعدْ پودر میشوند و میروند قاتی خاک زمین؛ آن وقت رفتگر شهرداری جاروی سیخسیخیش را میکِشد و میدهدشان به خاک باغچهها؛ و آن وقت محو میشوند برگها...
وسط این سبزیزردی اما آدم اعصاب و حوصلهی خودش را هم ندارد. میخواهد به قول حسین پناهی «خودش را بردارد بریزد دور.» این وقتها آدم دنبال آرامش است؛ دنبال جایی یا چیزی یا کسی که این آرامش را بهش بدهد. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان، گاهی سیگاری از دست رفقام میگیرم؛ نگاه میکنم! بعدْ پسشان میدهم! دلم نمیآید! میگویم آرامشی که قرار است این لولهکاغذیِ پیزوری به منِ آدمِ گُندهی هفتاد هشتاد کیلویی بدهد را نمیخواهم. حتی باور هم نکردهام که میشود با دود کردن این کاغذ و توتون وسطش به آرامش رسید. به قول امیرخانیْ حتیتر خندهام میگیرد که بیاعصابها سیگار میگیرانند! کار بامزهایست اما برای کودکِ درونم که با نگاه کردن بهش تفریح میکند؛ سیگار کشیدن را منظورم بود ها!
بعضی فکر میکنند آرامش را از بیرون میشود پیدا کرد؛ و از درون ایجاد کردنش چِرت است! من اما وسط این دست به دست شدن سبز و زردیِ زندگی دارم دنبال آن آرامش میگردم! آرامشی از درون به بیرون؛ و امید که پیدایش کنم...
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
بروید دوغتان را بنوشید
در عالم بچگی عشقِ دیدهشدن داشتیم. یعنی وسط گفوگفتهای بزرگترها و دنیایی جدیْ که خاکبازی میکردیم، یکْ حسِ «ما را هم آدم حساب کنیدِ» خاصی داشتیم! اینطوری که یکی پیدا بشود محل ما هم بگذارد.
مزهاش را گاهی چشیدم البته؛ خوشمزهترینِ این محلگذاشتن مالِ عروسی یکی از اقوام بود. خالهبزرگهْ جمعیت دو ایکسلارج را ول کرده بود، جعبه شیرینی آورده بود برای ما اِسمالهایِ جغله که توی خاک میلولیدیم!
راستیْ آن وقتها یادتان هست؟ روی صحبتم به شمارهشناسنامهدارهاست، نه کد ملیدارها! بزرگترها حرصِ خطِ اتویِ لباسِ بچهها را نمیخوردند، بازی میکردیم توی خاکوخل و تا خون هم را نمیریختیم کسی کاری به کارمان نداشت! انصافاً دنیا دنیایِ «بذار بابات بیاد حسابت برسه» بود نه دنیایِ «مامانماینا!»
خاله را میگفتم، خاله بزرگه! کودک درونش گولش زده بود و جعبه شیرینی نارگیلیِ تری را کش رفته بود برایمان، آورد ما بچه ها بخوریم! یکی هم پیدا شده بود به ما محلی بگذارد و توی دایره آدم بزرگها حسابمان کند. آن روز چقدر بهمان چسبید، هنوز هم از یادم نرفته و این خاطره را گذاشتم توی قفسهی خاطراتم، آن جلوی جلو که همیشه ببینمش و کیفور شوم!
حالا چطور شد یاد آن خاک بازیِ وسط عروسی و خالهبزرگه افتادم را الان میگویم! دنیای آدم بزرگهای آن روزهای ما شده همین دنیای جدی با حرفها و کارهای جدیِ امروز، همراه با انبوهی از خشونت و سختی و سیاهی! دنیا حالا دارد سرِ بود و نبود خودش گیس و گیسکشی میکند؛ جدیِ جدی! مثلاً تازگیها همین «کیمجونگ اونِ» خِپِل را دیدهاید؟ آماده جنگ اتمی شده با جنوبیهاشان و آمریکا! خیلی هم جدی!
این وسط اما بچهها بازیگوشیشان گرفته و دارند دست و پا می زنند تا وسط دنیای جدی خودی نشان بدهند؛ مثلاً یحیی قهر میکند میرود؛ جواد دو تا درشتْ بار فدراسیون میکند؛ پول این یکی را ندادهاند، افسردگی گرفته و زمین و زمان را دوخته به هم؛ آن یکی دو تا بازیکنش را محدود کردهاند و اعلام جنگ کرده! و شبیه این اراجیف را حتما وسط خبرهای جدیِ دنیای امروز دیدهاید و شنیدهاید و خواندهاید؛ من همین دیشب که یکی قهر کرد و گفت میرود و میدانم که از یکی دو ماه پیشْ بار چندمش است که قهر میکند و میرود و نرفتهْ برمیگردد، فکر نوشتنِ این متن به ذهنم آمد؛ حالا دارم خودم را خالی میکنم روی این سطرها که یکهو وسط این همه بازیگوشیِ آدمهای غیر مهم توی دنیایی مهم، سکتهی اولم را نزنم!
ول کنید تو را به خدا، بروید بازیتان را بکنید و به قول علیاکبرْ دوغتان را بنوشید! چرا ذهن مردم را با این بچهبازیها خراب میکنید؟! ای بابا...!
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
تبلیغاتِ پس از موعد!
کسی باور می کند بشود در بحبوحهی بارشِ بمبهای چند تُنی انتخابات برگزار کرد؟!
من باور میکنم که حتی در گرماگرمِ جنگی خونین مثل حالای غزه، بشود انتخابات برگزار کرد! شما هم باور کنید!
عکسهای کاندیداهای این انتخابات را میبینید؟! اینها انتخاب شدهاند برای رفتن به بهشت. عکسهاشان را زدهاند به در و دیوار، نه مثل حالای ما آدمها که دنبال انتخاب شدنیم، این انتخابات فرق دارد! عکسها را بعد از انتخاب شدن میزنند...
سلام خدا بر شهدای راه آزادی...
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
تبریکِ خاصِ غیرِرمانتیک
آن قدیمها جعبههای مقواییِ خرما بود که درش مثل کاپوتِ ماشین باز میشد. دههشصتیهای نسلِ سوخته یادشان هست. جعبه، سفید بود با طولی تقریباً پانزده سانت و عرض و ارتفاعی حدوداً هشت سانت. یک مربعِ دو سهسانت در دو سهسانت هم از روی آن برداشته بودند که میشد خرمای داخل جعبه و کیفیت آن را بدون دست خوردنِ درش دید زد.
شانهی نیمدایرهای زنانه را از مغازهی همهچیز فروشِ بقالی محله خریده بودم! همان شانهی سیاهرنگِ فزرتی را گذاشتم وسط جعبه خالی خرما. لق و لوق و رها بود وسط جعبه، ولی همهی پولی که توی دست و بالم بود، کفاف خریدن همین شانه را میداد. درش را بستم؛ نه چسبی، نه کادوئی و نه حتی نایلونی در کار نبود! مادرم پشت دارِ قالیبافی نشسته بود و پودهایِ نخودیکِرِمقهوهای گره میزد توی تارهای سفیدِ منظم و پاکّی میکشید روی آنها.
تا آن وقت که هنوز بچهی هشت نه سالهای بیشتر نبودم، تجربهی این کارهای اینطوری را نداشتم. اما دلم خواسته بود بروم هدیه بدهم و روز مادر را، آن هم در ناممکنترین شرایط زندگیم تبریک بگویم! جعبهی بیقوارهی خرما که شانهی زنانه توش به در و دیوار میخورد را بردم و گرفتم طرفش! گفتم «این مال روز مادر...» همین! قد و قامتم نمیرسید بگویم «روزت مبارک عزیزم» یا «مامان روزت مبارک!» یا ...؛ و بعدش یک بوسهی ملچمولوچی بگذارم پشت دستهای زبر شدهاش از کارِ خانه و در اوج خداحافظی کنم! فقط همین! وسعم به همین اندازه رسید فقط...
مادرم درِ جعبه را داد بالا و شانه را برداشت گذاشت توی موهاش و من عشق کردم با این حرکت رمانتیک! «دستت درد نکنه» را آرام گفت، در حد همان جملهی خودم و پاکّی را کشید روی یکی از نخهایی که بیشتر از اندازهی خودشان دُم دراز کرده بودند...! باور کنید تا مدتی نگاهم به شانهی جا خوش کرده توی موهاش بود که یکهو گم نشود یا ناغافل جایی دور نیفتد! آخر همه دارایی من شده بود آن شانهی نیمدایرهایِ کوچولو، که حالا تبدیل شده بود به هدیه روز مادر...
هنوز هم که روز مادر میشود عادی تبریک میگویم! راستش روم نمیشود ادای آدمهای رمانتیک را در آورم و چه نقطهضعفی ناجوریست نبوسیدن دست مادر...! خدایا معذرت میخوام از این نقصِ ناجور...
امروزِ زیبایِ خلقت را به همه مادران سرزمینم که نمایندههای فاطمهاند بین ما، تبریک میگویم...
پینوشت؛
پاکّی را به چاقو یا چیزی شبیه این میگویند که نخهای قالی را پاره میکند
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
روز شهادت یا روز تولد؟!
تا قبل از سیزدهِ دیماهِ هزار و سیصد و نود و هشت، بر عکسِ روزها و ماهها و سالهای بعد از آن، عکس تو در خانهی هیچ کداممان نبود...
حالا اما توی هر اتاق خانهمان داری لبخند میزنی به ما خاکستر نشینان عادات سخیف؛ حالا اصلا همه دنیا انگار محتاج لبخند توست...
حتی همه دشمنان بیشتر از زمان حیاتت از تو ناراحتند و از این ناراحتی دارند میمیرند...
نمیدانم...
فرودگاه بغداد محل شهادت تو بود یا محل تولدت؟!
سلام بر تو و بر همه شهدای راه آزادی قدس...
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
دو تا ترکش از هزاران انفجار!
با محمدرسول ایستاده بودیم کنار امن و امانِ مسجدِ بزرگ 12 امام میبد. حرفمان کشیده بود به آرامشی که توی زندگی داریم. نمیدانم بحثِ کدام موضوع امنیتی بود؟! اتفاقی افتاده بود در دنیا که سرِ آن حرف میزدیم یا همین طوری رسیدیم به این موضوع...
دقیقاً همین جای بحث بود که صدای پررنگ و خیلی بلندِ انفجار ترقهای ما را به خودمان آورد! نزدیک بود. صدا به خوبی روی اعصابمان بازی کرد. اما خندیدیم! به محمدرسول گفتم: «میبینی؟ آن قدر آرامش داریم که یک صدای ترقه به خوبی خودش را نشان میدهد! یک ترقه! این صدایی که اینجا خودش را این قدر نشان داد، توی کشورهای اطراف ما مثل سوریه و افغانستان و عراق هیچی هم حساب نمی شود، هیچی!»
دیروز و وسط امن و امانِ کشورمان اما دوتا از همین ترقهها در گلزار شهدای کرمان منفجر شد! ترقه را که میگویم سوءِبرداشت نشود، این بمبهای به ظاهر پیشرفته حتماً اوج جنایتی بوده که تروریسم وابسته به آمریکا و اسرائیل میتوانسته از خودش در ایران بروز و ظهور دهد، اما باز هم جلوی حجم وسیعی از بمبهای تناژ بالا در فلسطین یک ترقه هم حساب نمیشوند!
صدای این ترقهها را بیشتر از آن بمبها شنیدیم؛ می دانید چرا؟ حکایت صحبتهای آن شبِ من با محمدرسول است؛ وسط امن و امان و آرامشْ وقتی یک ترقه بترکد، صدایش از انفجارهای توی هیاهوی جنگ بیشتر است، همچنین آثار و تبعات آن حادثه!
اوایل جنگ غزه گفته میشد که نزدیک به دو تا بمب اتمی روی اینْ یکوجب جا بمب ریختهاند، از انواع سنتی، صنعتی و هر چیزی که توی انبارهایشان هنوز رو نکرده بودند! حالا اما نمیدانم مجموعِ چند بمب اتم روی غزه ریخته شده، اما این را میدانم که فقط دو تا ترکشِ آن به گلزار شهدای کرمان رسید!
بله، جنایت این قدر تلخ است، مثل چای سرد شدهی سیاه رنگی که وسط گرسنگیِ صبح بدهی دست معدهات! تلخ، مثل زهر ماری که همیشه مثال میزنیم و نمیدانیم چه مزهای دارد!
شاید نشود به راحتیْ مزهی ناجور جنایتی که با خیانت و نامردی قاتی شده را تاب بیاوریم! شاید نشود جواب در خوری حتی به این جنایت داد! جوری که بعد از آن لم بدهیم به پشتی و بگوییم «آخیش... دلم خنک شد!» مگر بعد از شهادت حاج قاسمْ شد که این کلمات را بگوییم؟! خودمان را گول نمیزنیم! هنوز هم داغ دلمان تازه است، هنوز هم چشم و گوشمان باز است ببینیم کجا دشمن خِفت میشود و دمار از روزگارش در میآید...
ما داغداریم... ولی یادمان نمی رود که همه این اتفاقات شوم، فقط دو تا ترکشِ از هزاران انفجارِ در فلسطین است؛ هر چند باز هم منتظریم؛ جوری باید انتقام بگیریم که برای یک «آخیشِ» ناقابل هم کلمهای روی زبانمان جاری شود! به اذن الله...
#کرمان
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز با سه چهار نفر از همکارانم بحث داشتیم!
آنها قویاً انفجارهای دیروز را کارِ خود جمهوری اسلامی میدانستند و در پاسخ به این سوال که چرا جمهوری اسلامی باید این کار را بکند، یا اساساً دلیلش برای این کار باید چه باشد، هیچ دلیل منطقی یا نگاه درستی نداشتند! الا اینکه بگویند جمهوری اسلامی میخواهد مظلومنمایی کند!
جلالخالق...
آمریکا و اسرائیل دارند خودشان را جر واجر میکنند که هر گونه دست داشتن خودشان را در این حادثه بپوشانند و خبرنگارانشان زیر بار نمیروند، ان وقت بعضی از خودیها میگویند کار خودمان است!
خدایا کنار مال و ثروتی که ازت خواستهاند، کمی قدرت تحلیل هم قاتیش بفرست!
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
ابهام دارم واقعاً...!
این هفته چند بار جیب مرا توی مغازههای مختلف خالی کرده. باز اما دست برده و هفتاد هزار تومانِ مرا پرانده. در اعتراض مادرش جواب داده: «به بابا بگو علیرضا نماز خونده امشب...» بعدش با خیالی خاطر جمع گفته: «من میدونم بابا اگه بفهمه نماز خوندم میذاره این جایزه رو بردارم!»
نقطهضعف را خوب یاد گرفته. بیشتر از آنْ دلبری کردن را هم یاد گرفته. هشت سالش بیشتر نیست ولی هشتاد سال تجربهی چطوری خام کردنِ منِ بابا را دارد. من اما همینطوری دلم نمیآمده دلش را بشکنم، حالا این مدت که حادثه تروریستی کرمان اتفاق افتاده، بیشتر نمیتوانم دلش را بشکنم. مدام تصاویرِ بچههای غرق در خون میدوند جلوی چشمم. بچهها توی دنیا، یک جریان به هم پیوستهی قلبی هستند که مهم نیست برای کجا باشند و چقدر فاصله داشته باشند ازمان. یکیشان یک جای دنیا طوریش بشود، آدم دلش برای بچهی خودش هم نگران میشود. حتی بیشتر از قبل سعی میکند هوای بچهی خودش را داشته باشد...
اما من برایم واقعاً ابهامی پیش آمده که نمیدانم چطور حلش کنم! ابهامی که هر از چند گاهی برایم خیلی پررنگتر از قبل میشود. آنی که میآید وسط جمعیت غیرنظامی و بمب منفجر میکند، دقیقاً به چی فکر میکند؟! اینها از کشتن آدمهایی که هر کدامشان قصهی زندگی دارند و قصهی زندگی دیگران هستند، چه حالی دارند؟! آن وقتی که جنازههای ریختهبههمِ بچههای کوچک و نازنین را کنار جسد خونآلودِ مادرها و پدرهاشان میبینند به چه فکر میکنند؟!
برای من ابهام شده واقعاً! به این راحتی قصهی زندگی افراد را از هم پاشیدن برایم قابل باور نیست! حتی آن صهیونیستی که عکس جنازهی بچههای فلسطینی را میگذارد و مینویسد که سربازان آینده حماس را کشتهایم و این بچهها تروریستهای آیندهاند هم نمیفهممش! نمیشناسمش! فقط میخواهم با چندتایشان روبرو شوم، حتی توی آن دنیا هم که شده و بپرسم: «از دیدنِ بچههای غرق خون چه حالی بهتان دست میداد؟! بچههایی که شما کُشته بودید!»
الان که دارم این متن را مینویسم، فکرم مرا برد به کربلا و جایی که طفل شش ماهه را به عمد با تیر سهشعبه زدند. حتی این را هم نمیفهمم، هر چند برای من غمانگیزترین پردهی تراژدی عاشوراست، حتی غمانگیزترین جلوه از زندگی بشر روی زمین، از ازل تا ابد. ولی باز هم توان درک کردنِ این نوع اتفاقات را ندارم!
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
لبخند وسط دریای خون!
کتاب «راز شادی امام حسین» از استاد طاهرزاده را خواندهاید؟ به نظرتان شادیِ عمیق امام حسین علیهالسلام در آخرین لحظات زندگیش در گودی قتلگاه برای چه بود؟!
من فکر میکنم چیرگی بر دشمن اینجاها خیلی نمود میکند، در حالی که ما از کنار آن سر سری میگذریم...
نمونهی آن را در امروزِ غزه میبینیم! وقتی در اوج بارش بلا و مصیبت، نشستهاند و لبخند میزنند اما دشمنانشان که به ظاهر قدرتشان مافوقِ آنهاست، پوزه در هم کشیدهاند! این وقتها نشان میدهد چه کسی پیروز است و چه کسی رو به زوال!
جنگ را مردم غزه بُردهاند، با لبخندشان وسط دریایی از خون...
جنگ را ما پیروز شدهایم، وقتی بعد از انفجار تروریستی #کرمان، شلوغتر از قبل به صحنه برگشتیم و نشان دادیم نمیتوانند این روحیهی عجیب را از ما بگیرند...
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
این عکس را صدای آمریکا گذاشته توی سایتش...
توی سایت و آن بالای خبر نوشتهاند که طرفداران و هوادارانِ اسرائیل در نیویورک دست به تجمع زدهاند؛ لابد برای حمایت از کشتار حدود سی هزار نفر «آدم!» لابد برای نابود کردن یک نسل در یک منطقهی جغرافیایی!
این عکس را صدای آمریکا گذاشته، برای اینکه نشان دهد مردم ایران در کنار اسرائیلند! آن دو تا دستی که قلب شده را میبینید؟! پرچمِ سرِ دستِ آن یاروی سمتِ راستی را میبینید؟! آن پرچمهای آبی سفیدِ توی جمعیت را میبینید؟! اینها خودش یک دنیا حرف دارد، برای انهایی که هنوز جبهه حق را پیدا نکردهاند!
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
هدایت شده از منادی
📢 | #آواز_جنگ
📍 | #آتش_بس
🔹️ فقط از پسر یه شاه بر میاد کارهای بزرگ بزرگ! آسوده بخواب مظفرالدینشاه!
🔹️ پ.ن: رضا پهلوی پس از اعلام آتشبس، ترامپ و نتانیاهو را آنفالو کرد!
✍ #احمد_کریمی
🆔️ @monaadi_ir