اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#هفتادُ_دو این آقایی که توی این گرمایِ عرقریزانْ جیبخشاب بسته، یک نیروی حشدالشعبی است. همان بسیج
#هفتادُ_سه
این پسرِ دو ایکسلارجی که زیر پای من اینطوری رفته زیر پتو، یکی از پسرهای خانوادهای ایرانیست. الان آمدند. تا چشمم کار میکند چهار تا برادر هستند. شبیه هم اما در قطع و اندازههای مختلف.
پدرشان تا بیاید سر و سامانشان بدهد و آن کوچکیِ جغله را یک جوری یکجا آرام کند، موهای من یکی سفید شد! جغلههه حتی همین الان هم دارد به دایی ابراهیمش میگوید این جا و اینطرف خوابم نمیبرد. دایی هم میگوید «خب نبرد!» و بقیه میخندند...
دایی ابراهیم اما تازه خیالش راحت شده. شلوار شش جیب تنگش را همین جا در آورد و تمبانکُردیِ فتوفراغش را روی شُرت ماماندوز پا کرد. داییِ جوانِ کُپلِ شوخِ خوشزبانی که الان مدام به دو سه جای موکب سر و گوش میکشد. معلوم است به غیر از سنگری که زیر پای من درست کردهاند، چند جای دیگر را هم به اشغال خودشان درآوردهاند!
پسرها مدام در رفت و آمدند و من حواسم هست که دو دقیقهی دیگر جای خودم را هم نگرفته باشند. چون حس میکنم تعدادشان خیلی بیشتر از اینها باید باشد.
بابا هم الان دارد سر به سر همان جغلهای میگذارد که تازه آرام شده؛ گوشش را میکشد، مداحی زمزمه میکند و با ضربآهنگ آن به جغله لگدهای دوستانه میزند! حالا یکی باید بیاید بابا را آرام کند و من چشمم دنبال دایی ابراهیمِ کپل است که کجا رفت :)
پینوشت
۱) و این از شیرینیهای زیستِ جمعی با مردم ایران و دیگر نقطههای جهان است در مشّایه
۲) عجب آدمهای جالبی توی ایران زندگی میکنند و نمیشناسیم!
۳) عجب زائرهایی دارد حسین...!
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT