ترسِ از دست دادن
همکاری میگفت «دخترم روزی دهها بار میآید، مرا بغل میکند، میبوسد و میگوید دوستم دارد و تا جملهی دوستت دارم را از من نشنود، دنبال کارش نمیرود.» همکارم این را نشانه علاقهی شدید بچهاش میدانست به خودش. سر صحبت اما باز شد که همکار دیگری درباره دخترکش حرف زد. میگفت «از روزی که روضهی کوچه و آتش و دَر را شنیده، ترسیده شده و شبها حتی گاهی از خواب میپَرد.» میگفت «توی خیال بچه اینطوری جا افتاده که شاید کسی در خانه را آتش بزند و بشکند و مادرش را از او بگیرد.» و من علت هر دو تای این اتفاقات را یک چیز میدانم؛ «ترسِ از دست دادن!»
آنْ نشان دادنِ عشق و علاقهای که از نظر آن همکارم عجیب و غریب بود، دلیلش ترس از دست دادن است، آنْ ترسهای حاصل از تبعاتِ خواندنِ روضهی سنگین برای دختربچهها هم حتی...
و دنیا چه جای بدی شده برای بچهها؛ نه فقط بچههای غزه و فلسطین که تا همین روزها، هزاران نفرشان به بدترین وضع به شهادت رسیدهاند یا والدین خودشان را از دست دادهاند؛ بلکه همهی بچههایی که این روزها، حاصل کار آدمهای متحجر با سلاحهای پیشرفته را از تلویزیونِ بیحواسی که بیهوا توی خانه اخبار میدهد یا از موبایلِ یک آدمِ تماشاگرِ این صحنهها دیدهاند، اینها هم بچههای معصومی هستند که از دنیای خشن امروز ترسیدهاند.
حماسهی خونبارِ طوفانالاقصی، حادثهی کرمان و انبوهی از تصاویرِ پر از خون و خشونت وقتی به راحتی جلوی چشم بچهها قرار میگیرند، اتفاقی در شرف وقوع است که ما بزرگترهایِ بیخیالْ آن را درک نمیکنیم؛ بلکه بچهای آن را میفهمد که مقایسه میکند، خودش را توی موقعیتِ ان بچههایِ به خاک و خون نشسته میبیند و زجر میکشد از انطوری شدن!
امروز همهی بچههای تحتالشعاع این تصاویر، انگار که در غزه زندگی میکنند، انگار که در حادثه کرمان یتیم شدهاند، انگار که تحت همان ستمی هستند که کودک غزهای هست! و ما آدم بزرگهای بیخیال چه کردهایم با بچهها؟!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
May 11
دیوانهطورِ محلهی دنیا
بندهخدایی داشتیم توی کوچهی خانهی پدری که ظاهری دیوانهطور داشت و بچهها مثل چی ازش میترسیدند. پدر مادرهای عاصی شده از دست بچهها هر وقت میخواستند پتیارههایِ تخسِ بیتربیت را ادب کنند و افساری بزنند بر عصیان و سرکشیِ انها، حوالهشان میکردند به ان بندهخدا که آزارش به مورچه هم نمیرسید و از ژانرِ وحشتْ فقط قیافهاش را داشت.
از طرفی بچههای محله و ایضاً محلههای همجوار ما آن قدر از این بندهی خدا حساب میبردند که حد نداشت؛ یعنی در معادلاتِ منطقهایِ محلههای ما خانهی او یک موقعیتِ استراتژیک به حساب میآمد و نگاه ترسناکِ بچهها ان گوشه از جغرافیای محله را با دقت بیشتری میپایید.
یک روی دیگرِ سکه این بود که بچهها وقتی جنونِ خونشان بالا میزد، میرفتند سراغ همین آدم و اذیتش میکردند. سنگ میزدند به در خانهاش، هر چیزی که میشد پرت میکردند توی حیاطش، هجوم میکردند و برایش خط و نشان میکشیدند. فلانی هم نه گذاشته نه برداشته، میآمد بیرون از خانه و فحشهای ناموسی حواله میکرد بر مادر و خواهر و اجدادِ بچههای مردم!
هنوز البته آن بندهی خدا زنده است. فرسودهتر از همیشه؛ اما دیگر بچهها بزرگ شدهاند؛ نه خودشان از این یارو میترسند نه بچههای جدید آن قدر شرّ و آشوب هستند که کوچهمحله را به هم بریزند! اصلاً شدهاند گوشیبهدستهای بی رنگ و بوئی که باید چوب زیرشان کرد که از جایشان جُم بخورند، چه برسد به اینکه بروند بیرون از خانه، ان هم برای تخسبازی!
و شده حکایتِ این روزهای دنیای ما!
آن دیوانهطوری که جاهایی ازش میترسند، جاهایی سر به سرش میگذارند و بعضی هم در نقش پدر مادرهای سوءاستفادهکن از آن مترسکْ استفادهی بهینه میکنند، شده همین سازمان مللِ خودمان! دقیقاً مثل همان دیوانهطورِ همسایهی خانهی پدری کاری از دستش بر نمیآید، حتی همان دو تا فحشِ پدر مادر دارِ سلطانی هم نمیتواند حوالهی نحسهای دنیا کند. برخی اما با همین یارو بقیه را میترسانند و به خط میکنند و از اعتبارش سوءاستفاده میکنند...
غافل از اینکه بعضی بزرگ شدهاند؛ مثل همین یمنِ کوچکِ خودمان! مثل حماس، مثل جریان مقاومت و مثل همین بچههای فاطمیون، زینبیون، رضوییون و...
و نمیشود با دیوانهطورِ محله ترساندشان...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
شالهای لیز...
کلاس نهمی بود. شاکی از اینکه شالم لیز خورده و افتاده و اتفاقاً یکی از همین خانمهای چادریْ درشت بارم کرده و تند شده و...
مثالِ لیز خوردن شال را آخر همین مطلب یادم باشد برایتان بنویسم! اما آن چیزی که وسط بحثهای زنزندگیآزادی و حجاب گفته شد، یکیش همین بود. دختری که شاکی بود از برخورد یک آدمِ مذهبی. از همین بچههایی که توی خیابان انگار لولو هستند و آدم باید اسلام را از دستشان نجات دهد. بعضیمان هم از شما چه پنهان، هر چهقدر بهتر حال این وروجکهای تازه به دوران رسیده را بگیریم، بیشتر خوشحالیم، بیشتر عشق میکنیم و شاید ترغیب میشویم برای تجربههایی از این قبیل.
اما واقعاً اینطوری نیست! این بچهها آدمهای خوشقلبی هستند که اتفاقاً بچههای خودِ خودِ این نظام و انقلابند، هر چند زیر بار هجوم شبهه، به خطای برداشتی دچار شدهاند و ظاهرشان شده شبیه آنهایی که دوستشان نداریم.
توی کلاس به دخترک گفتمْ کار آن خانم حتماً اشتباه بوده اما اصل کار که تذکر برای رعایت یک دستورِ شرعی و قانونیست و حتی من هم با شیوهای بهتر و مناسب توی جامعه انجامش میدهم، درست است. و توضیحات دیگری دادم که فعلاً به آنها کاری ندارم.
طبیعتاً از دور بچهها را دیدن و آنها را قضاوت کردن، میتواند به برخوردهای نامناسب دامن بزند و من بیشتر از این نوع دینداری میترسم تا آن طور بیاعتقادی یا شُلاعتقادی!
مثال لیز خوردن شال را بنویسم اما!
قدیمها یک ردیفْ آخر کلاسها مینشستند که برای خودشان حکومتی داشتند توی کلاس! اتفاقاً همهی آنها دکمهی بالای پیراهنشان افتاده بود و ندوخته بودند و یادشان رفته بود و مادرشان همراهی نکرده بود و دکمهی شبیهش را پیدا نکرده بودند و...
اینها هر وقت مورد سوال و بازخواست معلم و مدیر قرار میگرفتند با همین بهانهها باز هم از زیر بارِ دوختن و بستن آن دکمه در میرفتند. لیز خوردن شالهای دخترهای امروز، شده شبیه دکمههای افتادهی بچههای ردیفِ آخر کلاس که احتمالاً به جنس پارچهها مربوط میشود، نه نحوهی شُل بستنش! شما تذکر بدهید، اما آهسته پیوسته...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
یک کارِ سخت!
اولین جلسات همیشه شوق و ذوق هست برای زود به نتیجه رسیدن! داشتهام دوستی که آمد سر یکی از همین کلاسهای نویسندگی و گفت «به من وحی شده – یا همچین چیزی- که نویسنده شوم!» وقتی گفتم برای نویسنده شدن باید کارهایی بکنی که یکی از آن کارها مطالعهی زیاد است! یکیش نوشتنِ هر روزه و مداوم است، آن هم وقتی سوژه نداری و وقتی وقتْ نداری و وقتی حوصله نداری و وقتی انگیزهات پنچر شده و دورت را تا کیلومترهاْ چیزهای حالخرابکن گرفتهاند! آن رفیقْ از جلسه سوم دیگر نیامد! چون نیامده بود با تلاش و تمرین بنویسد و به قول «فاکنر» عرقریزانِ روح داشته باشد، آمده بود دو تا تکنیک یاد بگیرد برای نوشتن یک کتابِ شاهکار تا روی بقیه نویسندههای داخلی و خارجی را کم کند!
نوشتن همین است! یک کار سخت ولی دوستداشتنی! آن وقتی که مینشینی پای «ورقه» یا به قولِ امیدِجلوداریانْ «رایانه» و مجبوری مغزت را به کار بیندازی تا خلق کند، تا بنویسد...!
سر جلساتی که درباره نوشتن حرف میزنیم، این چیزها گفته میشوند؛ اینکه نویسندگی ارائه دو تا تکنیک از نویسنده به نوآموز نیست که برود مثل دارو بزند به بدن و نویسنده شود. نوآموز یاد میگیرد چطور بخواند، چه بخواند، چطور بنویسد و چه بنویسد تا کمکم و اگر از دور خارج نشد، برسد به یک جایی! برای همین هم از جلسات بیست سی نفرهی آموزشِ نویسندگی، فقط یکی دو نفر زنده بیرون میآیند! بقیه رها میکنند و میروند سراغ زندگیِ خودشان!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
#پست_موقت
اولین و قشنگترین جورابِ روز مرد رو امروز از دوستان گرفتم...!
ذوق خرج دادن انصافاً ☺️
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
دومین هدیهی خاص روز پدر...
شدهام قهرمانِ پسری هشت ساله، حس خوبی دارد، هر چند این قهرمان باید در ازای تحویل گرفتنِ این هدیهی خاص، جمعه چیسب (چیپس) بخرد...!
این را روی در یخچال اعلام کرده... ☺️
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
حاجیِ همیشه در طواف
برای بار چندم است که سوار مسافرکشهای شخصی میروم سمت فرودگاه. عاقله مردی جوگندمی راننده است و دارد از وضع افتضاحِ نظافت شهر میگوید، از گرد و خاکی که مدام برپاست؛ اشاره میکند به آشغالهای ریخته در کنار جادهها و نشانم میدهد خرابههایی که رها شدهاند به حال خودشان...
با عربی فارسی بهش میگویم که «این ظاهر ماجراست! اینجا بهشت است، خودِ بهشت!» جوری گفتم که بفهمد خیلی دارد حسودیم میشود به او که مسیر ترددش از خواستنیترین مسیرهای دنیاست؛ جایی که آدمها برای یک بار آمدن به آن حاضرند چقدر سختی بکشند و پول خرج کنند تا ساعتی در آن نفس بکشند...!
توی دلم حسادت میکنم به او که مثلِ حاجیِ همیشه در طواف است. و دور حرمِ حضرت امیرالمومنین علیهالسلام مدام میرود و میآید. حتی لقمه نانی که در میآورد بوی حرم میگیرد، چیزی شبیه قیمهی نجفی که ایرانیها خوردهاند و درک کردهاند اینی را که میگویم!
انگار آدم باید خیلی توی معادلات خلقتِ خدا جایی داشته باشد و بهش حال داده باشند که بشود اهل نجفاشرف! یکی مثل همین شیخ حسنِ انگشتر فروشِ خودمان! ده دوازده سال پیش که رفیق شدیم، دست میزد روی سینهاش و اشاره میکرد به حرم و میگفت «سی سال است همسایهی آقا هستم.» حالا که بیشتر از چهل سال است روبروی بابالقبله، چسبیده به دیوارهی جداکنندهی بازار و حرمْ انگشتر و کفن و تسبیح و جانماز میفروشد، باز هم سراغش میروم. من نجفی نیستم اما با یک نجفیِ همسایهی حرم خیلی جفت و جور شدهام. خوش به حال او و اهل نجف که روز و شبشانْ چشم در چشم حرم میگذرد. مثل امروز که شیخ حسن و آن راننده و هر کدام از اهل این شهر وقتی میرسند به حرم، دست میگذارند روی سینه و خم میشوند و از ته دل میگویند «مبروک سیدی... مبروک...»
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
آخرین یادگاریهای یک شهید
خانهی هر کسی بخواهی بروی، باید هزار تا دلیل پیدا کنی که حداقل یکیش به درد مزاحم شدن بخورد. الا خانهی یک شهید. جایی که شده خانهی همه آدمهای یک شهر یا کشور. سرمان را انداختیم پایین و رفتیم توی یکی از همین خانهها. خانهی پدری شهید منصور زارع. همان حسنشمرِ میبدیها! شمرخوانی که اسم و رسمی دارد و تازگیها مستندی ساختهاند برایش...
حاجحسن دَمِ گرمی دارد که مهمان و میزبان را جمع کرده دور خودش. من اما دنبال چند تا خاطرهام که شبجمعهام را بسازد. از کانون داغ گفوگفتِ حسنشمر خودم را میکشم سمت مادر شهید. قدیمیطور چادرش را کشیده توی صورتش و صدایش وسط همهمهی اتاقْ خوب شنیده نمیشود. ضبط گوشی را زدهام و گذاشتهام کنارش و خودم گوش تیز کردهام تا حرفهایش روی زمین نریزد!
منصور بچهی خوشپوشی بوده که لباس شهر و جبههاش را سر جای خودش تن میکرده. برداشتم این است که نمیخواسته ریای جبهه رفتن را به رخِ این و آن بکشد. و آخرین بار قرار بوده مادرش را ببرد مشهد. قول و قرار میگذارد برای بعد از برگشتن از جبهه. مادرش با اندوهی اشکزده میگوید: «منصور گفت برمیگردد و مرا میبرد مشهد و رفته که برگردد...!» و 39 سال گذشته از روزی که زیر قرآن مادرش رد شده و به شهدای عملیات بدر پیوسته.
مادر آخرین بقچهی لباسی که برای منصور بسته را یادش هست؛ حتی بقچهی آن هم هست! لباسهایی که از شهید منصور جامانده همانطوری برگشته و شده آخرین یادگارهای پسری که رفته تا بیاید و مادرش را ببرد مشهد!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
جوشش خون در گلهای قالی
گُل وسطِ قالی مسجد را شیخ مقداد گفت خالی کنند!
چند باری گفت مهمان ویژه داریم و یکهو دلم لرزید که شهید گمنام این وسط کجا بوده که مقداد دارد فضا را مهیایش میکند؟!
چشمم همراه دانشآموزان معتکف و مربیان به پیچِ در ورودی مسجد خشک شد. تابوت سهرنگ نیامد اما از درِ نمایشگاه شهدایشان پرچمی آورند بیرون!
شیخ مقداد فضاسازیِ قبل از این سورپرایز را کرده بود؛ نور مسجد را کم کرده بودند و جمعیت چشمش به در و دیوار که مهمان ویژهی مراسم کیست!
پرچم در حال پهن شدنِ وسط گلهای مرکز قالی بود که شیخ مقداد تیر خلاصِ سکوت جمعیت را زد: «این پرچمِ روی قبر سیدالشهداست، مهمانِ ویژهی مراسم شب رحلتِ حضرت زینب(س)»
بچهها مال کلاسهای هفتم و هشتم و نهم هستند و تو اگر بگویی اینها بچهاند، میگویم زهی خیال باطل!
بچه آن موجودیست که فرق پرچم عادی و پرچم روی قبر امام حسین علیه السلام را نفهمد؛ مسجد که توی سیلِ اشک غرق شد و امواج گریه آن را برد فهمیدم اینها آدمهای بزرگی هستند که توی کربلا نمایندهی سیزده سالهاشان را داشتند...
و میگفت «خون توی گلهای قالی میجوشید و من گرم شدم در آغوشی ندیده ...!»
پینوشت؛
جملهی آخر، گوشهای از یک واقعیت است که چشمی از بین بچهها دیده... و به همین اندازهی کوتاه اکتفا میکنم! شیرینی ناب آن لحظه گوارای وجودش...!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
صبحِ ناجورِ تغییر
با چهار تا سرباز توی یک کوپه بودیم. من و شهاب. وقتی بر میگشتیم از نمایشگاه کتاب تهران. صبحْ وقت پیاده شدن سربازها در ایستگاه اردکان بیدار شدم. یکیشان دنبال ساک یا کولهاش بود و سر و گردنش روبروی نگاهم، وقتی دراز بودم بالای تخت طبقه سوم کوپه.
هوا گرم بود. کوپهی قطار جدا از دم و بازدم شش تا آدم، گرمای دلپذیری داشت ولی آن سرباز که لباسِ تر و تمیزی تنش بود، میلرزید! لرزشِ اولین صبحِ رفتن به اجباری...
نمیدانم حالِ بدِ صبحِ تغییر، دست و پای شما را گرفته یا نه؟! حسِ ناجوری که در صبحهای انتقال از حالی به حال دیگر یا از موقعیتی به موقعیت دیگر، آدم را عاصی میکند. نه فقط صبحی که میخواهی از خانهی تکرار و روزمرگی بزنی به دل پادگانِ تغییر، نه! حتی آن صبحی که راه میافتی بروی مسافرت! مسافرتی که حتی دوستش داشتی و روزها برایش نقشه کشیدهای! حتی ان وقت هم، مخصوصاً اگر صبح باشد، حالِ ناجور خودش را سر میرساند. شاید این وقتها آدم بیشتر از خودش سوال میکند «برای چه؟ بهتر نبود بعداً میرفتیم یا اصلاً نمیرفتیم یا ...؟!»
صبحِ تغییر مخصوصاً وقتی برای جا به جایی در شُغلی به شغل دیگر باشد، انگار ناجورتر است! من این حالِ ناجور را باز هم این روزها درک کردهام. همین دیروز. اولین روزی که دوباره بعد از مدتی کارم را تغییر دادهام و رفتهام به محیطی جدید، با آدمهای جدید.
عادت کردن به جایی و ماندن در آنجا البته که دلنشین است و حال خوب کن؛ اما آدم وقتهایی نیاز پیدا میکند تبعاتِ تغییر را به جان بخرد تا بتواند در محیطی بهتر و دلچسبتر به کارش ادامه دهد.
نمیدانم چقدر این حال را تجربه کردهاید و چقدر با این حال و روز، ارتباط گرفتهاید. من اما با اینکه اگر هزار بار حال و کار و مسیرم را تغییر دهم، باز هم در صبح تغییر، به هم ریختهام. حتی اگر تغییری خواستنی داشته باشم...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
شاعرانگیِ زندگیهای سخت
رانندهْ جوانی بود شیرازی. ناراحت از پرداخت نشدن کرایهاش، به زمین و زمانْ بد و بیراه میگفت و زیر تریلی رفتنِ باعث و بانی این قرار داد شده بود ذکر و زمزمهاش. و انگار سنسوری بسته باشد؛ هر لحظه کسی از نگهبانی خارج و وارد میشد صدایش بالا میرفت «اِی زیر تریلیِ هیجده چرخ بره... ای بر باعث و بانیش لعنت...!»
همکارم گاهی با او صحبت میکرد تا آرام شود، گاهی با یکی از همکاران که به خاطر بچهی مریضش میجوشید. تاکسی دیر کرده و بچه توی مدرسه حالش به هم خورده بود. و خانم همکارمان مدام شماره راننده را میگرفت که کجا مانده و چرا نمیرسد؟!
و صدای رادیو پر میکرد فضاهای سکوت و نفسگرفتن رانندهی شیرازی را. خانم مجری با شور و حرارت از زندگی میگفت و این روز قشنگ که آفتاب فلانطور و بهمانطور از آنورِ آسمان بیرون آمده و مطابقش توی روزهای قبل نبوده و نیست! حُکماً چیزی از حالِ خراب رانندهی بی اعصابِ و خانمِ همکارِ ما نمیدانست وگرنه کمی پیازداغِ شاعرانگیِ حرفهایش را کم میکرد.
راننده رفته بود سراغ طرفحسابهای باربری و تماس میگرفت با عمویش که انگار صاحبکارش بود. خانم همکار ما از سر استرس و انتظار، از بچههایش میگفت. از اینکه خودش بچهی یکی بوده و نخواسته تجربهی تلخِ یکی بودن را بچههاش داشته باشند؛ میگفت چهارتا بچه دارد و از این موضوع خیلی هم خوشحال است.
راننده بی اعصاب رفت و همین طور همکارمان، اما من به این فکر میکردم که تجربهی تلخ تکفرزند بودن برای چند نفر دارد تکرار میشود؟! و در آینده همین بچههای تنها افتاده، قرار است مادر و پدرِ بچههای زیادی باشند؟! یا ...!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT