آقا سجاد در جواب به سوال امتحانی در نقد یک اثر رسانهای، به جز نقاط مثبت و قوت مجموعه پایتخت، دست گذاشته روی بعضی از نقاط منفی فیلم؛
«بی احترامی به پدر و به کار بردن الفاظ زشت...»
#آفرین
#تفکر_انتقادی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
سئویناگه...!
«یمنْ» مرا یادِ «اکبر» میاندازد، با یکوشصتوپنج سانتْ قد و وزنی حدود پنجاه_شصت کیلو. همان وقتی که آمد واحد ما، شدْ انگشتنمای بقیه. لیسانس داشت، صدای خیلی خوبی هم داشت، همیشه توی خودش بود و روحیه خیلی لطیفی داشت. خودش و خودمان میدانستیم روحیه و اخلاق و رفتارش به درد کارخانه و کارگری نمیخورد.
اکبر گاهی که آواز می خواند یاد شجریان میافتادم. نه اینکه فقط صدایش خوب بود، نه؛ آواز سنتی را حرفهای کار کرده بود؛ گاهی حتی مینشستیم و برایمان «گلهای رنگارنگ» اجرا میکرد، با دکلمهی زنانه و با آوازی مردانه!
همکار دیگری داشتیم که یک توتالیتارِ به تمام معنا بود! از آنهایی که میخواهند سر تر از همه باشند و صداشان بالاتر از همه و بقیه مثل چی ازشان حساب ببرند. از جایی که نمیتوانست بر همه مسلط باشدْ اذیت کند و کِرم بریزد، همه زورش را قلمبه کرده بود و میریخت سرِ اکبرِ بیچاره! و آن یاروی توتالیتار یک و نیم برابر اکبر بود...
هر باری از کنار این آدم ظریف و احساسی رد میشدْ سیخ و طعنهای میزد یا شوخی فیزیکی از انواع مختلفش، مثل کشیدنِ گوش، زدن توی صورت یا هر کاری که از دستش بر میآمد را انجام میداد. حوصله بقیه را هم سر برده بود این کارهای مسخره و اعصابخردکن ولی چارهای نبود؛ باید تحملش میکردیم.
یک بار بعد از کارمان نشسته بودیم به چایی خوردن که آقای توتالیتار آمد؛ دستی به صورت اکبر زد و چیزی گفت که الان یادم نمیآید. این بار اما اکبر ریخت به هم! عینکی بدون قاب و دکتری داشت که برداشت و گذاشت روی میز. بلند شد و رفت روبروی آن یارو ایستاد. با حرکات دست و چرخاندن انگشتهاش، مثل آدمهای خیلی با کلاس شروع کرد به اعتراض کردن. چیزی شبیه این جمله را یادم هست گفت: «من نمیتونم با شما کار کنم آقای محترم...! من ...!» انگار صدای شجریان بود که دارد به یکی از نوازندههاش اعتراض میکند؛ آن یارو هم بلند شد و خرخرهی قلیانیِ اکبر را با دستهای درشتش گرفت. اکبر هم انگار منتظر همین حرکت باشد، به ثانیه نکشیده قفل شدند توی هم. هر کدام دستشان توی گردن آن یکی بود و زور میزد برای زمین زدن آن یکی. هر چه کردم تا از هم جدایشان کنم نشد؛ واحد ما دری داشت که جدا می شد از سالن تولید. سریع رفتم و آن را بستم و برگشتم. شجریان و توتالیتار هنوز توی هم قفل بودند. شجریان کورهی آتش شده بود و به جای چهچهههای مستانه، داد میزد. آن یاروی روی اعصاب هم...!
«سئویناگه» را توی اینترنت جستجو کنید! برای اینکه عمق ماجرا را بفهمید البته! جا خوردم وقتی اکبر سئویناگهی جودو را روی آن یارو پیاده کرد. توتالیتار پرواز کرد از بالای سر اکبر و ان طرف کوبیده شد روی زمین! و اکبری که نشست روی سینهاش، چنگ انداخت به موهای لَخت و بلندش، با دست دیگرش خرخرهش را فشار میداد و هنوز هم داد میزد!
به بقیهی ماجرا کار ندارم که اکبر را جدا کردم و جمع و جور شد ماجرا؛ به روزهای بعدش اما کار دارم. از آن روز اکبر راحت شد؛ آن یارو نه تنها شوخی کردن و اذیت کردن و بی ادبی را کنار گذاشت که برای اکبر چایی میریخت و هوایش را هم داشت. اکبری که تازه دانستیم جودو را حرفهای کار کرده و از بد حادثه اینجا و توی شغل نامربوط گرفتار شده!
... و اکبر مرا یاد یمن می اندازد! وقتی توی معادلات توتالیترهای دنیا، عددی حساب نمیشد اما با فنِ سئویناگهی ناگهانی پدر اسرائیل و بابایش آمریکا و بقیه را در آورد!
یمنِ کوچولوی دوستداشتنی که ان طرفِ بابالمندب و روبروی جیبوتی آرمیده، خرخرهی هر بی سر و پایی که میرود برای کمک به کشتار مردم غزه را میگیرد و میکوبدش به زمین...!
و چقدر دوستت دارم یمن...!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
نظرِ دخترهای جمهوری اسلامی...!
اسم «مریم رجوی» را روی تخته و جلوی شماره یک نوشتم! صدای عَهعَه بعضی و اعتراض بعضی دیگر بلند شد! تقریباً هیچ کدام از بچهها حتی به اندازهی دادن یک طویله با دو تا گوسفند، حاضر نبودند مسئولیتی به مریم بدهند! خبرِ امیدوار کنندهای برای مریم هفتاد سالهی خوشخیال نیست، اما نظر دخترهای کلاس نهمیِ یک مدرسه در جمهوری اسلامی همین است که نوشتم! من اما بهشان گفتم که مریمخانوم سالهاست بالای صفحه توئیتر خودش نوشته «رئیس جمهور دورهی انتقال.» و با اینکه سه تا کشورْ در به درش کردیم و باید توی هفت تا سوراخ از دست ما مخفی شود، اما باز هم خیال حکومت بر ایران را دارد! و عکسالعمل بچهها خندهای بود همراه با تعجب!
زیر اسم مریم خانوم شماره دو را نوشتم. منتظر ماندم معرفی کنند! صدایی نمیآمد الّا همان شوخیهای نوجوانانه و دخترانه. برگشتم که «معرفی کنید نفر بعدی رو؟!» و وقتی چیزی نگفتند اسم «رضای ربع پهلوی» را نوشتم! «ربع» اما مسخره نشد مثل مریم ولی نظر مساعدی به جز یکی دو نفر همراهش نبود! کمی توضیح دادم که نظام پادشاهی در دنیا مورد قبول تقریباً هیچ مردمی نیست؛ و ایرانیها سال 57 به این نتیجه رسیدهاند که این سیستم حکومتی را سرنگون کنند؛ فقط مسلمانِ شیعهی ایرانی هم به این نتیجه نرسید! همه اقوام و گرایشها و سلایق مختلف به این نتیجه رسیدند که شاهنشاهی باید برود توی زبالهدان تاریخ. و به بچهها گفتم که عقبگرد به حکومتِ شخصمحور و دیکتاتوری که هیچ انتخابی در آن وجود ندارد کار عاقلانهای نیست. با اینکه سررشتهی زیادی از مسائل حکومتی ندارند اما این را قبول داشتند و تأیید کردند.
شماره سه را نوشتم. و ماژیک را گذاشتم روی تخته بعد از عدد سه! منتظر ماندم تا اسمی بشنوم. از شما چه پنهان حتی منتظر بودم اسمی مثل علی کریمی هم بشنونم. ولی برای حکومت بعد از جمهوری اسلامی کاندیدای دیگری معرفی نشد که نشد...
برای دخترها کمی توضیح دادم برای حکومت کردن فقط یک نفر کافی نیست. و یک رئیس جمهورْ تنها نیازِ مملکت نیست که مثلاً از این اسمها برای خودمان ردیف کنیم. بلکه صدها و شاید هزاران آدم در رده وزیران، استانداران، فرمانداران، شوراها، دهیارها و همینطور در مسئولیتهای دیگر باید در این سیستم حکومتی کار کنند که بشود چرخ مملکت را چرخاند.
بگذریم از بحث یک و نیم ساعتهی خوبی که با بچهها در مورد این مسائل داشتیم. موضوع بحث دیروز «زن زندگی آزادی» بود. موضوع درخواستی بچهها، هر چند یکی دو نفر دوست نداشتند در مورد آن صحبت کنیم. آخر کلاس اما مثل همیشه، نشستنِ بعد از خوردن زنگ اتمام کلاس است! عجله دارند از سرویس مدرسه جا نمانند اما هنوز میخواهند سوال و جواب کنند. به نظرم، کلاسِ آخر این بحث، راضی بود از نتیجهی کار...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
به ماکسیمیلیانها نخندید
میگوید «همراه بانک دارید؟!»
گیجوگول نگاه میکنم به خانم کارمندِ بانک که پشت شیشهی باجه نشسته. صدایش رسیده اما مفهوم حرفش هنوز از آن شیشهی قطورِ سوراخسوراخ که آخرش نفهمیدم برای چه باید بین مشتریهای بانک و کارمندهاش باشد، رد نشده! سکوت و حیرتم را میبیند و میرود سراغ ادامه کارش که تازه حواسم جمع میشود. دست میکنم توی کیفِ کارتهام و کارت بانک ملی را بیرون میکشم و میگذارم جلوش! لبخندی میزند و باز بیخیال میرود سراغ ادامهی کارش.
چند ثانیهای میگذرد. مثلِ ماکسیمیلیان که از غار درآمده و فهمیده 309 سال از زمان زندگیِ خودش گذشته، تازه منظور خانمِ کارمند را میگیرم! تکرار میکنم «همراه بانک!» و تندی میگویم «نه متاسفانه!» و میگویم که «آپ دارم!» باز هم لبخندی میزند که به قول بچههای محلهی ما از صد تا فحش بدتر است!
تا کارت بانکیم را عوض کند، یاد همین چند دقیقهی پیش میافتم که یکی مثل خودمْ از غار برگشته، موجبات لبخندِ کارمندِ ادارهی پست شده بود! کارمند پست به آن آقای عینکتهاستکانی که قیافهی بامزه و مناسبی برای خندیدن داشت، حالی کرد برود بیرون از اداره و دور بزند از در پشتی بیاید کنار او تا کارش را راه بیندازد. ماکسیمیلیانطور آن قدر پس و پیش رفت و حیرت کرد، که آخرش سه نفری حالیش کردیم از کدام طرف برود که برسد به کجای اداره تا بیاید آنجایی که کارمند خواسته!
شما هم برخورد داشتهاید؟!
خیلیها مثل من و آن آقای ادارهی پست وقتی بعد از سالها میرویم در یک محیط ناآشنا همینطوری گیج میزنیم! انگار بعد از 309 سال از غار آمدهایم بیرون و داریم چیزهای جدیدی توی زندگی آدمهای مثل خودمان میبینیم. مثل یکی از اقوام که میگفت برای بار اول سوار طیاره شدم، کفشم را همان اولِ ردیف صندلیهای اتوبوسیِ هواپیما، در آوردم و زدم زیر بغلهام! چرا؟! چون مثل خانهی خودشان فرش بود و طبیعتاً یک آدمِ با فرهنگ و با شعور، روی فرش با کفش راه نمیرود!
شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که ماکسیمیلیانهای زیادی دیده باشید و یا حتی خودتان در این نقش موجباتِ لبخندِ دیگری شده باشید! و چه خوب که به ماکسیمیلیانهای دنیای پر آشوب و پیچیده نخندیم...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
درختِ سمره را باید از ریشه درآورد!
وقتی شکایت شد از او، فرستاد بیاورندش. «سمره» در جواب اعتراض آن مردِ صاحبِ خانه گفت:
«درخت خودم است، اختیارش را دارم، می خواهم بهش سر بزنم و خرمایش را بچینم!»
صاحبخانه در حضور پیامبر(ص) به سمره گفت «تو بدون اجازه میآیی توی خانه من و باعث میشوی زن و فرزندانم احساس امنیت و راحتی نکنند!» سمره اما باز حرف خودش را زده «خانهی تو هست که هست، درخت خودم است و به کسی ربطی ندارد!» یحتمل توی دلش داشته عشق میکرده که به یک بهانه میتواند برود توی خانه مردم و هیچ کسی هم نمیتواند جلویش را بگیرد!
میگویند پیامبر(ص) چند بار و با پیشنهادهای مختلف خواسته سمره را سرِ عقل بیاورد، حتی گفته «بیا و درختت را در ازای درختهای بهشتی که من ضمانتش را میکنم، به من بفروش...» و سمره سرسختی و کلهشقی کرده و درخت را نفروخته. داشته انگار پیش خودش فکر میکردهْ پیامبر رحمتللعالمین است و آخرش میگوید «... خب برو، هر کاری خواستی بکن!»
اما توی تاریخ آمده که رسول خدا دستور داده درختش را از ریشه بِکنند و بیندازند بیرون، جلوی رویش! لاتیِ قضیه این است که «داداش حالا برو هر چی خواستی به درختت سر بزن...!» و این را توی تاریخ نخواندهام، اما انگار یکی مثل علیبنابیطالب باید ریشهکنیِ درخت سمره را بر عهده گرفته باشد!
همین قصهی کوتاهِ تویِ تاریخ اسلام که سندیت هم دارد، شده یکی از ریشههای قوانین اسلامی که اسمش را گذاشتهاند «عمل قلع ماده فساد» یعنی چیزی که موجب فساد میشود را ریشهکن کن، یا چیزی توی این مایهها.
و موشکها برای همین رفتهاند عراق و سوریه و پاکستان...!
برای کندن ریشهی درختهای فساد! البته انگار به مذاق سمرههای پاکستان و عراق و دیگر گردنکلفتهای دنیا خوش نیامده. داد و بیدادشان بلند است که چرا حریم کشورهای ما را ایران نقض کرده و از دیروز تا حالا دارند آسمان را به زمین میدوزند!
اشکال ندارد!
از دیروز تا امروز به اذن خدا، دنیا دارد تجربهی جدیدی پشت سر میگذارد از دیکتهی اقتدار به رذلهای جهان. وقتی هزار و سیصد کیلومتر دورتر از مرزهای کشورت دارند برای تو نقشه میکشند و نیرو آموزش میدهند، آن وقت با موشکِ خیبرشکن و فاتح میروی سراغشان و دقیقاً توی مغزشان میزنی، باید سوزشش توی آمریکا و اسرائیل و انگلیس و جاهای دیگرِ دنیا احساس شود!
موشکها زبانِ نرم ندارند! موشکها زبان خودشان را دارند. با زبان خودشان با آنهایی که بایدْ صحبت میکنند؛ وقتی زنها و بچهها و سربازان حافظ نظم و امنیت کشورِ را سلاخی میکردند، به هیچ زبانیِ هم حالیشان نشد که حریم و جانهای ما را محترم بشمارند، به خوبی نشان دادند که جز با زبان موشک نمیشود بعضی اینها را ادب کرد. موشکهایی که به محض دریافتِ دستورِ پرواز، به دو دقیقه نکشیده، درختِ سمره را از ریشه میکنند و میاندازند جلوی رویش؛ گاهی یکی باید شبیه علیبنابیطالب از این کارها بکند، مثل شیعهها...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
کتابها کار خودشان را بلدند
سرِ اکثرِ کلاسها کار به دادن اسم کتاب میرسد. نمونهاش همین دو سه روز قبل بود که بچهها اسمِ کتابهای خوب و خواندنی را میخواستند. اینجاها کارم سخت میشود! از کدام کتابِ این همه سال مطالعه اسم ببرم که وقتی میخوانند خوششان بیاید، برایشان سنگین نباشد، گیجی بیشتری نصیبشان نکند یا ترغیبشان کند به مطالعهی بیشتر؟! راستش بین این همه اسم میمانم. بیشترْ وقتی عجول بودن بچهها برای رسیدن به یک سلسله اطلاعات و مفاهیم خاص را میبینم. ارائهی بحثهایم که تمام میشود، ترغیب میشوند بیشتر بخوانند و بیشتر بدانند، اما گاهی یک بحثِ نیم ساعته از چند تا کتاب و حتی فیلمِ مستند برداشت شده و سخت میشود با نام بردن از یک کتاب، مخاطب را فرستاد دنبال چیزی که میخواهد!
عادت دارم همیشه بین حرف زدن در مورد چیزهای مختلف اسم چند تا کتاب را بزنم تنگِ بحث تا اگر مخاطبم کتاب نمیخواند ترغیبِ به مطالعه شود، یا حداقل بداند که بیراه و از روی توهمات نمیگویم. و آن جای بحثهای کلاسی را بیشتر دوست دارم که وقتِ گفتنِ اسم کتابها چند نفری روی برگه آخر دفترشان اسمها را مینویسند. بیشترش جایی که جلسه بعدی میگویند «آقای کریمی، فلان کتابی که اون هفته گفتی رو خوندیم!» یا «در حال خوندنیم!» یا «دنبالش هستیم...!»
و کار ما شاید این باشد که دنیای نوجوانان و جوانان را به دنیای کتابها وصل کنیم، کتابها کارِ خودشان را خوب بلدند...!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چاییِ دبش کوفتتان نشود!
شب وقتی میرویم خانه این و آن یا روز توی دانشگاه و مدرسه و محل کار، در گفتگو با آدمهای مختلف، با مباحثی برخورد میکنیم که ذهن ما را حسابی به چالش میکشند...
یکی از این مباحث که این مدت گذشته حسابی روی اعصاب ملت راه رفته #چایی_دبش است، چاییِ شاید خوشمزهای که این بار کوفتِ مردم شد!
اما واقعیت ماجرای چایی دبش چه بود؟!
دوست دارید حداقل خودتان آگاه شوید؟!
به نظرم این کلیپ چهار دقیقهای را ببینید تا دکتر کارگر، زوایای دیدهنشدهی موضوع را برایتان روشن کند...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
چایی خانه مادر برکات است ولی...
#چایی روضه تو آب حیات است #حسین
#بضاعت_شعری_یک_نویسنده
#شب_جمعه
#لیلة_الرغائب
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
قلیانِ سرد!
دو تا عراقی که اتفاقاً سرباز بودند، نزدیکهای حرم حضرت امیرالمومنین(ع) نشسته بودند سرِ قابلمهای بزرگ که توی آن یخ بود و قلیانی را گذاشته بودند وسط آن و یکیشان مدام با لیوان، آب سرد میریخت روی بدنهی قلیان. ما گشنه بودیم! تازه رسیده بودیم نزدیک حرم. شلوغی موج میزد و همین طور زائر بود که از در و دیوار و زمین میجوشید. ظرفهای برنج و بادمجانِ چرب و چیلی را تازه از موکبی نزدیک به همان نقطه گرفته بودیم. نمازمان را خوانده بودیم و آماده، که غذا را بخوریم و برویم حرم. قرار بود با بچهها همان شب راه بیفتیم سمت کربلا.
دو تا سرباز و خندههاشان نه تنها من را که بچهها و حتی زائرهای ایرانی دیگر را متوجه خودش کرده بود. حکایتِ قلیان و آب سرد ریختنِ وسط یخها حالیم نمیشد که از محمدحسین یا یکی از بچههای این کاره پرسیدم! جوابش این بود که «قلیونِ سرد بیشتر میچسبه!»
عجب! و چقدر جالب بود برام که نیم ساعت نشسته بودیم و کارِ آن سربازِ سرِ پست که توی دنیای بدون چالش و حاشیه، آن هم وسط یک شلوغیِ بینظیر، در صلح و آرامش قلیانش را خنک میکرد تا دودش خنکتر شود و بیشتر به بدنش بچسبد، همین بود!
نمیدانم برایتان اتفاق افتاده یا نه؟! قلیان را نمیگویم! آن چیزِ خنک و چسبیدنی زندگیِ هر کدام از شما را منظورم است؛ برای من دقیقاً از همان روزهایی شروع شد که میرفتیم روستا، کمک بابابزرگ و مادربزرگ که ما بهشان بابایی و ننه میگوییم. همین قدر گرم و گیرا و خودمانی.
بابای کارگرْ آخرهای هفته که تعطیل بود میآمد سراغمان. سراغ ما که نه، میآمد سر بزند به بابا و مامانش و در نهایت مایی که تابستان آمده بودیم کمکشان. خوبی روستای اجدادی ما این بود که حتی یک برق ساده هم نداشت! یعنی همان تلویزیون با دو تا شبکه پیزوریِ صبح تا ساعت یازده شبْ بابرنامه را هم نمیتوانستیم داشته باشیم.
بابا آن وقتهای نوجوانیِ من کاری کرد که هنوز هم توی زندگی مبتلای خنکی و چسبندگیِ آن هستم؛ آوردنِ یک مجله که هنوز هم صفحاتِ مربوط به داوینچیِ آن توی خاطرم مانده. کنار اتاق کوچک روستا و آن وقتهایی که بیکار بودم دراز میشدم و صفحات خوشبوی کاغذی با عکسهای جالب را ورق میزدم. وسط هوای خنک و پاک و سکوت محض روستا، این بو و این هجومِ نقش و تصویرِ مجله آن چنان میچسبید که هنوز هم یادم مانده!
حالام که کتابهای خوشبوی کاغذی را باز میکنم برای خواندن، میشوم یکی مثل همان سربازی که قلیانْ سرد میزد به بدن! انگار من هم مثل آن سربازها حرفهای شدهام، آن هم توی راستهی سلیقه و علاقهی خودم...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
زجرهایِ تاریخخوانی!
این روزها «ایرانِ بینِ دو انقلاب» را میخوانم. جایی که شیخ فضلاللهنوری توی تهران به اعتراض جلوی مشروطهخواهان در میآید. از موثرینِ انقلابِ مشروطه که حالا ایستاده جلوی آن!
و شیخ منظورش این بودهْ مشروطهای که خودمان راه انداختیم و آدمش را اصلاً خودمان به خط کردیم، دارد میزند به بیراهه. دارد خطا میرود. مشروعیتش را دارد از دست میدهد. وسط میدانِ اعتراضْ ایستاده بوده وسط دهها هزار نفر معترض و قبایش باد میخورده، که البته خیلیهاشان مثل او نبودند!
تعدادِ زیادی از آدمهای معترضِ پشتِ سر شیخ اصلاً خودِ مشروطه را قبول نداشتند. یک مشت سلطنتطلب بودند که محمدعلیشاهشان توی سفارت روسیه منزوی شده بود و جرأت بیرون آمدن هم نداشته!
کشور همین طوری روی دورِ به هم ریختگی بوده، بیشتر به هم میریزد. هر کجا عَلَمی بلند میشود و حکومتی خود را از حکومت مرکزی جدا میکند. دو گروه اما به هم میرسند و سراغِ تهران میآیند. تهرانی که نشان میدهد جلوی مجلسِ مشروطه قد علم کرده و باید برای دفاع از قانون اساسی سراغش رفت.
یپرمخان از شمال کشور و صمصامالسلطنه از اصفهان با قشونشان میریزند توی تهران، برای دفاع از مشروطیت. حاصل کارْ راه اندازی مجلس دوم بوده بعد از تعطیل شدن مجلس اول؛ محمدعلیشاه را عزل میکنند و پسرِ 12 سالهاش را میگذارند جای او و پنج نفر از مخالفان مشروطه را به چوبهی دار میزنند؛ که یکی از اینها شیخ فضلالله نوری است! مبارزی که رفته بود مشروعیت مشروطه را اعاده کند، در زمرهی مخالفین مشروطه شناخته شده بود!
تاریخ چه بازیهایی داشته انصافاً و جاهایی چقدر تلخ شده واقعاً؛ مخصوصاً تاریخِ زمان قاجار را که باید با زجر خواند!
مطالعهی «ایران بین دو انقلاب» را به همه دوستان پیشنهاد میکنم...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#صوتی
📚«شازده کوچولو در میبد»
برگزیده جشنواره داستان کوتاه میبد
نوشته: احمد کریمی میبدی
خوانشِ:
انسیه طاهره آقایی میبدی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
1_9086587560.mp3
6.8M
#صوتی
📚«شازده کوچولو در میبد»
برگزیده جشنواره داستان کوتاه میبد
نوشته: احمد کریمی میبدی
خوانشِ:
انسیه طاهره آقایی میبدی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT