اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#چهلُ_هفت
راننده اینجا ترمز زد. از خنکای ماشین رفتیم بیرونِ گرما و آفتاب. وضو گرفتیم و توی موکب شلوغ، جماعت خودمان را با شیخ علی راه انداختیم.
طبق مدل پذیرایی عراقیها، هیچ نمازی بدون دنبالهی ناهار و شام نمیشود و جایتان خالی پلو خورشتی خوردیم که اسمش را نمیدانم ولی خوشمزگیش حالم را خوب کرد...
و موکب را بیمنت ساختهاند برای زائر. اینجا یک بستهی کامل از خدماتی که راهت بیندازد دارد و فقط مال زمان اربعین است. بقیهی زمان سال اینجا بیابان است و بیابان و بلااستفاده...
جالبتر اینکه تشکر میکنند که محل گذاشتی و موکبشان را در کسوت و جایگاه زائر منور کردی و از غذاشان خوردی و جلوی باد کولرشان استراحت کردی... یاللعجب
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#چهلُ_هفت راننده اینجا ترمز زد. از خنکای ماشین رفتیم بیرونِ گرما و آفتاب. وضو گرفتیم و توی موکب شلو
#چهلُ_هشت
توی خانه وقتی تشنه شدی باید بروی پابوسی یخچال؛ خیلی دنبال تغییر باشی و مثل من بخواهید آب متعادلتری بخورید میروید سراغ کوزه...
توی عراق فرق دارد! زمان اربعین البته. در مسیر و داخل ماشین فقط کافیست همانجایی که نشستهاید دو کلمه بگویید: «مای البارد.» در اولین نقطهای که راننده موکبِ حاضر آمادهای ببیند ترمز میکند. زحمت بکشید شیشه را باز کنید، آب سرد در همین بستهبندیهای لیوانی سرازیر داخل ماشین میشود؛ و شما سیراب شدهاید...
در روایتهای قبلی نوشتهام که آب اینجا یک کالای مصرفیِ بشور بساب نیست! آب اینجا دقیقاً ارزش خودش را دارد. هر چه به کربلا نزدیکتر بشوی هم ارزشش بالاتر میرود...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#چهلُ_هشت توی خانه وقتی تشنه شدی باید بروی پابوسی یخچال؛ خیلی دنبال تغییر باشی و مثل من بخواهید آب
#چهلُ_نه
دارد با حسرتی نگاه میکند به جمعیتِ در حال پیادهروی که دویست سیصد کیلومتری هنوز تا رسیدنِ به نجف راه دارند؛ جمعیتی که برعکس ما که پیادهروی را از نجف شروع میکنیم، از صدها کیلومتر دورتر شروع کردهاند.
فکر کردم برای درگیر کردن احساسِ منِ بغلدستش این حرفها را میزند: «خوش به حالشان» «چه سعادتی» و...؛ و میدانم که میخواهد من بفهمم، چون فارسی میگوید و اگر منظورش دوستانش بودند عربی میگفت! پس سرم را از کتاب در میآورم.
میپرسم چند سال است میآیی پیادهروی. میگوید از سال پیش. دومین بار است. میگوید که همیشه توی اهواز موکبداری میکرده. فیلمهاش را توی گوشی نشانم میدهد که میوه ردیف کرده روی صندوق عقب ماشین و به زائر ها تعارف میکند...
میدانم که فرصت پیادهروی را خرج مقامِ خدمتگزاری کرده و حالا نحوهی خدمتگزاری سنگینوزنترِ عراقیها را دقیقتر دیده و چشمش به افق دورتری باز شده. همین را هم میگوید: «سال دیگر موکب میزنم با اسم مختار ثقفی...» و فلان میکنم و بهمان میشود.
و باز چشمش میرود پی ماجرای جاده و موکبدارها...
به نظرم اهوازیِ خوشروزیای است و من هنوز ظرفیت حسرت خوردن به او را هم پیدا نکردهام...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#چهلُ_نه دارد با حسرتی نگاه میکند به جمعیتِ در حال پیادهروی که دویست سیصد کیلومتری هنوز تا رسیدنِ
#پنجاه
ما جمعهها خانه پدری هستیم! همهی دختر پسرها، داماد و عروسها، نوهها، کوچک و بزرگمان!
بچهها گاهی اصلأ منتظر دعوت بابا هم نیستند؛ خودشان روی دور اتوماتیک ظهر جمعه آمادهاند بریزند آنجا و سینهکش در و دیوار خانه بالا و پایین بروند...
گاهی وقتها که یکیمان به دلیلی آنجا نیستیم، دلمان آنجاست، بقیه حتی یادی میکنند ازش و جایش را خالی میکنند...
خانه پدری، خانهی ماست، آنجا باشیم یا نباشیم و بابا دلتنگِ همهی بچههاش هست و دعاشان میکند و خاطرشان را میخواهد...
اینجا و الان نبودید، از خانه پدری این عکس توی موج شلوغی را گرفتم و گذاشتم اینجا که بدانید جایتان خیلی خالیست؛ آهای همهی خواهر برادرها، عروس و دامادها، نوه و نتیجهها، کوچک و بزرگِ این خانواده، به جای همهتان «عالیةالمضامین» خواندم...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاه ما جمعهها خانه پدری هستیم! همهی دختر پسرها، داماد و عروسها، نوهها، کوچک و بزرگمان! بچه
#پنجاهُ_یک
اولِ وادیالسلام، اول مشّایه است؛ برای ما که با نجف امیرالمومنین علیه السلام شروع میکنیم.
توی محدودهی حرم نه جای ایستادن است نه خوابیدن. مثل هر سال، همهی توقف ما در حرم به دو ساعت هم نمیرسد. از فشار موج جمعیت، از حرم میرویم و پیادهروی را شروع میکنیم. همان اولهای جاده هم میزنیم کنار برای استراحت.
قبل از اینکه برویم توی این موکب چادری، پای علامه قاضی بودیم. شیخ علی اشاره کرد این دو سه نفر اطلاعات میخواهند درباره علامه و من چکیدهای از «کهکشان نیستی» را که خوانده بودم برایشان گفتم. جالب اینکه زن و مرد اطرافِ ما هم ایستادند به گوش کردن...
حالا که دارم مینویسم از همین موکبِ داخل وادیالسلام، فکر میکنم چهقدر اطلاعات مردم ما از مفاخر خودشان کم است واقعاً...!
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_یک اولِ وادیالسلام، اول مشّایه است؛ برای ما که با نجف امیرالمومنین علیه السلام شروع میکنی
#پنجاهُ_دو
جاده پر است از آدمهایی که ظاهراً جسم سالمی ندارند و من توی یکجایی از مغزم با خودم تکرار میکنم: «پایِ رفتن اینجا مهم نیست، دلِ رفتن را باید پیدا کرد!»
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_دو جاده پر است از آدمهایی که ظاهراً جسم سالمی ندارند و من توی یکجایی از مغزم با خودم تکرا
#پنجاهُ_سه
هر سال یک پوستر جدا طراحی میکنیم برای پشتِ کولههامان. هر سال هم بازخوردهای جالبی میگیریم. امسال دورْ دورِ طوفانالاقصیٰست و بهترین طرح، پرچم فلسطین، با جملهی طلایی رهبری انقلاب که «تقدیر خداوند این است که فلسطین آزاد خواهد شد»
دوازده نفر هستیم و من پانزده تا آماده کردم. همان اول هم به بچهها گفتم اینها سرِ سالم به کربلا نمیرسند؛ و وسط راه یکییکیشان را ازتان میگیرند.
همان بِ بسمالله سه تا خانم سالمند ایرانی آمدند سراغمان. شیخ علی فرستادشان پیش من. سه تا داشتم و سهتایش را دادم «دستهی مادربزرگها»
چند قدم جلوتر جوانی عراقی که پا تند کرده بود و ازم رد شد، «سوف تحرر» را چند بار تکرار کرد و من گفتم «انشاءالله... به حقالحسین» الحمدلله کولهای نداشت که دستِ نیازی دراز کند و مجبور به دادن پوسترم بشوم!
ما جزئی ناچیز از جادهایم. اگر فرصت میشد و امکان داشت عکس همهی پشتکولهایهای جاده را میگرفتم و میگذاشتم ببینید!
اینطوری بگویم که دنیای پشتنویسیِ ماشینبازها و تریلیسوارها و نیسانآبیها، جلوی پشتکولهایهای مشّایه بچهبازیست!
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_سه هر سال یک پوستر جدا طراحی میکنیم برای پشتِ کولههامان. هر سال هم بازخوردهای جالبی میگی
#پنجاهُ_چهار
تعریفِ «سربازِ عراقی» از دههی شصت تا دههی نود به بعدْ زمین تا آسمان فرق کرده!
کار به سربازِ دههی شصت عراق ندارم؛ اما سرباز دههی نود به بعد همینیست که دارید توی عکس میبینید...
پوزهی داعش را خاکمال کرده و دارد امنیتِ زائران سیدالشهداء را تأمین میکند و وقت بیکاریش را با پذیرایی از زائران پر میکند...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_چهار تعریفِ «سربازِ عراقی» از دههی شصت تا دههی نود به بعدْ زمین تا آسمان فرق کرده! کار ب
#پنجاهُ_پنج
از این زرنگبازیها توی ایران در نمیآورد! حالا که سیمکارت عراقی گذاشتم و تنظیماتش روی عراق بسته شده، مدام پیامِ دمای هوا میدهد!
منظورم گوشیم هست. دو سه باری که پیامِ دمای نجف را داد و نوشت؛ «۴۸» لجم گرفت! انگار هی بخواهد به رُخَم بکشد که عنقریب جزغالهای!
کج کردم سمت موکبِ کوچولوی این آقای جوان و پدرش. نجفی بودند. ایران را میشناخت که از شهر و استانم پرسید. چاییِ سیاهِ عراقی را که میداد دستم ازش عکس گرفتم...
انصافاً چاییِ سیدِ جوانِ عراقی شور انداخت توی سمپاتیک پاراسمپاتیکِ وجودم...
انشاءالله نصیبتون بشه.
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#پنجاهُ_پنج از این زرنگبازیها توی ایران در نمیآورد! حالا که سیمکارت عراقی گذاشتم و تنظیماتش روی
#پنجاهُ_شش
یک فن بزرگ گذاشتهاند توی جاده که همراه باد، آب هم میپاشد. خودم رفتهم جلویش و واقعاً حالی به حالی شدم!
دمای هوا ۴۸ درجهست و جاده از زائرِ در حال پیادهروی خالی نشده. الان که دارم مینویسم زیر سایهبانِ موکبی مشرف بر جاده و روبرویِ یک کلولر آبی اختصاصی نشستهام و دست به گوشیام...
دخترکی ایستاده کنار خنککنندهی بزرگ و نه جلویش و زائرین را دعوت میکند به ایستادن جلوی آن و خنک شدن...
جالب اینکه اگر او هم نگوید، هیچ زائری این فرصت طلایی را برای خنک شدن از دست نمیدهد و اصلأ نیازی هم به گفتن او نیست.
اما شرط ادب کردن و احترام گذاشتن به مهمانان سیدالشهداء این است که یکی بایستد و محترمانه آنها را برای خنک شدن فرا بخواند...
هوا گرم نیست، یکپارچه آتش است! و دارد گرمیاش را با همه توان به رخ میکشد؛ ولی جاده را نتوانسته از آدم خالی کند! و جمعیت دارد میرود سمت کربلا...
#روایت_حسین
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT