اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
👆 صد و نهمین خبرنگار هم آسمانی شد... @ALEF_KAF_NEVESHT https://karimimeybody.blog.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مصطفی ثریا خبرنگار فلسطینی در گفتگویی دوستانه با همکارانش لحظاتی قبل از شهادت:
«میریم بهشت بهشت .... وقت زیادی نداریم بریم.»
@ALEF_KAF_NEVESHT
قیمتِ یاسین۱۰۵، قیمتِ مــرکاوا!
الان حساب میکردم قیمت «مرکاوای اسرائیلی» را؛ باور میکنید این غول فولادین چیزی حدود 350 میلیارد تومان قیمتش باشد؟! با دلار 50 هزار تومانی البته!
و قیمتی که برای دوشپرتابِ «یاسینِ 105» به صورت رسمی اعلام شده، با دلار 50 هزار تومان، چیزی بالغ بر 10 میلیون تومان است...! همان کوچولوی دماغدرازی که نیروهای عزیزِ حماس میگذارند سر شانه و شلیک میکنند به غولها، بعد حلوا حلوا شدنشان را فیلم میکنند...!
ابهتِ ارتشِ رژیم صهیونستی به همین مرکاوای گُنده بود که در جنگ 33 روزه با لبنان در هم شکسته شد، اما ان چیزی که در غزهی امروز اتفاق میافتد، مافوق تصورِ هر تحلیلگر سیاسی، اقتصادی و نظامیست!
این قیمتهایی که در این مطلب اشاره کردم، مقایسهی فقط دو جنگافزارِ جبهه شّر است با جبهه خیر! به بقیه آنها کار نداریم، فقط میخواهم همین نتیجه را بگیرم که اسرائیل با این جنگ به خاک سیاه نشسته! و چنان توی خرج افتاده که هیچچیزش به هیچچیزش نمیخورد، این که بههم خوردنِ خرج و دخل است...!
تصویری که برایتان گذاشتهام را شاید توی هیچ سایت و رسانهای ندیده باشید! این تصویری از سهام شرکتهای صهیونیستی در جهان است و مختص کمپانیهای مرتبط با اسرائیل...؛ میبینید؟! رنگِ قرمزِ دلنشینی که اینجا میبینید، همان رنگِ خونِ صهیونیزم جهانیست که دارد بر زمین میریزد!
این فقط یک نشانهی هویداست که اسرائیل تمام خواهد شد... و ما آن روز را به زودی خواهیم دید انشاءالله...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
فرار دستهجمعی از خانه شهید!
پدرم گفت: «مگه امام نگفته رزمندهها تعطیلات نوروز بمونن توی جبهه، واسه چی برگشتی؟!»
قبل از اینکه به خودم بگویم «محمدعلی خاک توی سرت!» به پدرم گفتم: «ماموریت ما تمام شده بابا، اومدیم مرخصی و دوباره برمیگردیم منطقه!»
بعدش آمدم سراغ خودم که «محمدعلی خاک توی اون سرت! از صف شهدا جا موندی، قرار بود بیای بابات رو یه بار دیگه ببینی! این هم از بابات که میگه چرا اومدی!»
دوباره خودم را وسطِ عملیات خیبر دیدم! جایی که تیربارچی عراقی با آن دندانهای فشردهی سفیدش میان صورتی سیاه، مرا نشانه رفته بود! انگار حضرت عزرائیل دستش را گرفت طرفم که «بیا برویم آقای شهید!» و من یک لحظه یاد پدرم افتادم! عزرائیل را بیخیال شدم و از خدا خواستم فرصتی بدهد که دوباره پدرم را ببینم! حالا پدرم داشت این حرف را میزد و من توی ذهنم خاک میریختم به سرم. میتوانستم یکی از 120 اسیر نجفآبادی عملیات خیبر که نه، بلکه یکی از 330 شهید شهرمان در این عملیات باشم. اما جا ماندم. زنده و سرحال برگشته بودم به شهر چهل هزار نفری که سر هر کوچهاش به جای یکی، چند تا حجله گذاشته بودند.
آن شبها اما بعد از نماز با بچهها هم وعده میشدیمْ میرفتیم خانه شهدا. یک شب قرار گذاشتیم برویم خانه شادکام. هماهنگ نکرده بودیم. جواد شادکام بعداً شهید این خانواده شد و برادرش آن زمان از اسرا بود. پانزده نفر همراه شدیم و با موتور و دوچرخه ریختیم در خانه شادکام. درِ خانه را زدیم. صدایی آمد که «کی هستی؟!» گفتیم «باز کن حاج آقا...» و در باز شد.
پدر خانوادهْ جا خورد وقتی جمعیت پشت در را دید. با تتهپته پرسید «با کی کار دارید؟!» گفتیم «خانه شهید شادکام اینجاست؟! اومدیم دیدنی خانواده شهید!» گفت: «منزل شادکام اینجاست ولی کی گفته بچهی من شهید شده؟!» و شروع کرد به داد و بیداد که «بچهی من زندهس، بچهی من برمیگرده!»
وضعیت را که اینطوری دیدیم، دستهجمعی پا گذاشتیم به فرار؛ صدای اعتراض پدرِ شهید هنوز از پشت سرمان میآمد...!
پینوشت؛
این خاطره رو با اجازهی آقای نوریان از کانالشون برداشتم و بازنویسی کردم. میتونید با عضویت در کانال خوبِ ایشون از مطالبشون و نحوهی جالبِ ارائه خاطراتشون استفاده کنید👇
https://eitaa.com/nurian_khaterat
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
رُفتگرِ حالخوبکن!
شهرداریْ رفتگری دارد در محدودهی زندگی من که صبحهایِ تکراریِ بیحوصلگیم را رنگیرنگی میکند! دقیقاً آن زمانی که پا تند میکنم برسم به سرویس شرکتْ میبینمش. قبل از آمدنِ مینیبوسِ خستهی قرمزی که مثلِ من پیر شده و به زور خودش را روی زمین میکِشاند.
آن وقتِ صبحِ سردِ بیحوصله، همراه است با دیدن آقای لباس نارنجی. همان وقتی که میرسم، او دارد همان نقطه را جارو میکند که من باید منتظر بمانم. زودتر سلام میکنم. سرش گرم است به کشیدنِ جاروی درازْ روی آشغالهایی که شهروندهای محترم ریختهاند برای او! سلام من بی پاسخ نمیماند. جواب میدهد. متشخصانه، پر صلابت، مودبانه. و ادامه میدهد احوالپرسی را. مثلِ یک کاردارِ سفارت وقتی به همکارش میرسد. انگار لبهی کُتش را از روی عادت گرفته باشد و سیخسیخ راه برود که خط اتویِ لباسش هم نخورد؛ بعد دستش را بکشد و محکم دست بدهد؛ با لبخندِ شارپی که وسط هیاهویِ مبهمِ صبحِ شلوغِ کاری و مدرسهایْ خودش را نشان دهد!
سلامِ او، منِ بیحوصلهی اولِ صبح را میسازد! انگیزه میگیرمْ بیست و چهارساعت دیگر توی این دنیا زندگی کنم تا فردا هم ببینمش!
بعضی آدمهاْ حالخوبکنند! بزرگتر از توجه و اقبال دیگران زندگی میکنند، برخورد میکنند، رابطه میگیرند. اما بعضیها برعکسند. متخصصند که وقتِ رسیدنِ به تو، دقیقاً حالی را که از برخوردِ با رفتگرِ شهرداری نصیبت شدهْ بگیرند!
برایتان توفیق دیدارِ رفتگرهایِ حال خوب کن را از درگاه خداوند خواهانم، نه آدمهای با پرستیژی که همهی داشتهشانْ موقعیتِ اجتماعیِ خاصشان است که حقشان نیست!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
راهکاری برای تقویت هوشِ اجتماعیِ بچهها
علیرضا بالاخره دو روز پیش ایستاد به نماز. خجالت میکشید کنار بزرگترها قامت ببندد، آن هم وقتی بچههاْ دیوارهای خانهی خدا را پایین می آورند.
سه چهارتایی آتشپاره داریم توی مسجد. باباهاشان میآورند و رهاشان میکنند آنجا تا برای خودشان خوش باشند. امنیت بزرگترها به خطر افتاده! اما باز خدا را شکر، صدای نسلهای بعدی زودتر شنیده میشود توی مسجد.
بزرگترها راضی هستند! پیرمردی داد نزده سرشان که «نمازمان را نمیفهمیم!» متولی مسجد چشم و ابرو نیامده، حتی بعد از یک فصلْ آتشسوزاندنشان، تنقلاتشان هم داده! و کسی بایکوت نکرده بچهها را ...
علیرضا همهی مدتی که همراهم میآمد، میرفت با همین بچهها بازی میکرد. هشتسالهی آرام و قراری که انگار درونگراییش داد میزند یکی مثل خودم باشد. از دو روز پیش وضو گرفت و گفت که میخواهد «نماز بخواند.» نه اینکه نماز نخوانده باشد، نماز جماعتِ توی مسجدش هنوز شروع نشده بود.
سه رکعتِ مغربِ یک اولِشبِ خواستنی بود! از قضاْ سیدعباس تک افتاده بود توی مسجدی خالی از بچه؛ آمده بود و مدام دور علیرضا میچرخید! حتماً با خودش میگفت «این بچه چرا اینطوری ساکتمظلوم شده؟!» از رکعت دوم حوصلهی سیدِ پنجسالهی خوشنمک سر رفت! یقهی علیرضا را وسط نماز گرفته بود و میکشید سمت خودش؛ بعد رفت سراغ سر و کلهی بچه! دماغش را گرفت، لپش را همچنین...
نماز خواندن همیشگیمان چه بود که حالا توی این حال و روز هم باشیم! یکجای کار که داشت صف را به هم میزد دستم را آوردم بین دوتاشان و پس آوردم. سیدعباس دو قدم و بیستثانیه رفت عقب ولی دوباره برگشت! این بار حوصلهی پیرمردِ آنطرفِ علیرضا سر رفت. سیدعباس نیموجبی را آرام کشید که برود دنبال کارش؛ و کوچولو رفت!
کار به خندههای بعد از نماز علیرضا ندارم، که طفلک توی نماز با زور نگهشان داشته بود! کار دارم به معجزهی مسجد در تقویت هوشِ اجتماعیِ بچهها. واقعاً بینظیر استْ این جای دین اسلام! سفارشِ دین است که بچههاتان را ببرید مسجد. میدانید چرا؟! اینجا فقط بحث دیندار شدن بچهها مطرح نیست!
در جایی با محوریت خدا، برای انجام کاری با محوریت خدا، آدمهایی جمع میشوند که جایگاه اجتماعی، ثروت، منزلت، پست و مقامشانْ باعث رتبهبندیِ اشتباهشان نمیشود، بلکه همگی با هر رتبه و سلیقهای میایستند کنار هم برای عبادت خالق...
این تجمعِ پاک و همراهیِ سادهْ علتی میشود برای ارتقای هوش اجتماعی بچهها؛ در آینده، همین بچهها به هر مقام و منصب و پستی برسند و در هر موقعیت اجتماعی که قرار بگیرند، مردم را همنوعانی میبینند که باید به خاطر خدا برای آنها کاری انجام دهند؛ این را از مسجد آموختهاند...
نمرههای بیست و رتبههای بالای کلاسی به بچهها هوش اجتماعی نمیدهند، بچههایتان را باید ببرید مسجد...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
در حسرت کنار تو جــــــانم به لب رسید
زین ورطه لطف کن برهانم به بوســـهای
#غزه
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
چالشِ 5:52
نمیدانم چقدر مینویسید؛ و شاید برایتان سوال بشود که چرا باید بنویسید؟! دیروز مطلب خوبی خواندم در یکی از سایتهای برادرانِ اروپایی. حیفم آمد سر صبحی و در آغاز روز که برای منْ پنج و پنجاه و دو دقیقهی صبحشْ پای صفحه کلید شروع میشود، ننویسمش!
جولیا ساموئل، نویسنده و رواندرمانگر که به کاراییِ مثبتِ نوشتن خاطرات روزانه باورمند است، میگوید «شواهد فراوانی داریم که نوشتنِ روی کاغذ، چیزیست شبیهِ حرف زدن، مثلِ آن وقتی که داریم احساسات خودمان را تخلیه میکنیم. ساموئل معتقد است نوشتن یادداشتهای روزانه به همان اندازهی گفتگودرمانی برای آدم مفید است؛ و باعث تعادل احساسات، اضطراب و استرس میشود و حتی سیستم ایمنی بدن را تقویت میکند!»
من مدتهاست صبحها مینویسم، این جدای از نوشتنِ غروبهاست! نوشتنهایی که گاهی نمیشود هیچ کدامش را خواند، چون واقعاً ارزش خواندن ندارند. صرفاً نوشته میشوند که نوشته باشم؛ در عالم نویسندگی به این نوع نوشتنْ «گترهنویسی» میگوییم، یعنی الابختکی نویسی، همینطورینویسی، بیدرکجا نویسی!
نوشتنی که صرفاً دستگرمی خوبی باشد برای ارتباط مغز با دست، چیزی برای تخلیه ذهن، مثل همین نوشتههایی که در «الفکاف» به روزرسانی میشوند؛ این نوشتهها حاصل چالشِ نوشتنِ بیستدقیقه_نیمساعتهای سرِ صبحیست که قبل از رفتنِ سرِ کار دست میدهد. گاهاً هیچ فکری هم قبل از ان برای موضوعش نمیکنم؛ یعنی تا پای صفحهکلید برسم هیچ چیزی برای نوشتن ندارم و اینجاست که آن چالشِ خاصِ صبحگاهی، آن هم وقتی لیوانِ چاییِ کنارمْ بخارهای آخرش را میفرستند هوا، به انجام میرسد. این نوشتنها وسط هیاهوی چیزهایی که درگیرش هستم، مخصوصاً در حیصوبیصِ تقابل با شغلی که دوستش ندارم، اکسیر نجات شدهاند...!
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
خانهای در بهشت!
صدای کِشکِش دمپاییِ سالمندیْ از چند متر مانده به در خانه، وقتی پشت آن ایستادهایم و منتظر، میآید؛ صدای خسته اما پر حوصلهای که همراه میشود با تعارف گرمِ مادربزرگانهای دلنشین. از آن صداهایی که دوست داری پشت درِ هر خانهای بشنویشان و بعدش بروی داخل! در حال رسیدن به در و هنوز باز نکرده میگوید «بفرمائید!» گوشهی حرفش را میگیرم و صدا بلند میکنم «همین جا خوبه حاج خانوم!» بیرون را میگویم و تا در را باز کند شش_هفت نفری میخندیم.
خانه دالانی دارد آشتیکنان و میرساندمان به حیاطی بزرگ، که درختهاش لباس از تن در کردهاند به احترام زمستان. موتور خوابآلودی راهِ دالان را تنگتر کرده و ما از کنارش به نرمی و آهستگی میگذریم تا مبادا ترک بردارد چینیِ...!
حیاطْ بزرگ است، باغطور! و زیر درختها شاید اگر چشم دلم باز بود، جوهایِ روانِ عسل و شیر را میتوانستم دید؛ و به قول شهید سیدمرتضی، این شاید که گفتم از دل شکاک من است که برآمده، اهل یقین پیامی دیگر دارند...!
برادر شهید، همسفر راهیان نور امسالمان بوده. از دیدن من وسط آن ناگهانیِ محضْ جا خورد اما دست تقدیر است دیگر، همانی که من و او را سواگانه راهی راهیان کرده و به هم رسانده، اینجا هم بههم میرساند؛ به اتفاقی شیرین. بغل به بغل میشویم و بعدْ راهی اتاقی که مهمانهای ویژهای داشته پیش از ما...
دورهمی گرمی بود، شبیه خوردن یک چای داغ وسط سرمای استخوانسوزِ کویر؛ و ما و شهید نشستیم پای حرفهای خیسخورده از اشک مادر، که بارها گفته شده بود اما به جای کهنگی، جَلوتِ خیره کنندهای گرفته بود.
مادر شهید تعریف میکرد بعدها فهمیده پسرش به همراه یکی از اقوام، که او هم شهید شده، میروند پیش آخوند محله و استخارهای میگیرند برای اعزام بعدی. پیشنماز محله آیهی شهادت میبیند و وقتی به آنها میگویدْ بِشکن میزنند از شادمانگی! بعدها به مادر شهید گفتهاندْ جمال فقط نگران او بوده، از شنیدن خبر شهادتش! شاید اصلاً برای همین است که هنوز پسری میکند در این خانه و برای این پدر و مادر...!
و مادر، مادرِ یک آدم زنده است، که مهمانهاش را باید خودش رفع و رجوع کند، مواظب خانهزندگی باشدْ وقتی میرود بیرون، خرابی وسائلِ خانه را درست کند و پرستاری کند وقتِ مریضیهاشان. شهید هنوز پسر خانواده است از نگاه او! و مادرِ خانه راضیست از پسری که رهاشان نکرده به امان دیگران! حتی درست شدن ماشینلباسشویی یا رساندن وسائل پذیرایی قبل از آمدن مهمانهایی مثل ما را از او میبیند.
رفته بودیم نیم ساعته بمانیم و برویم دنبال زندگی خودمان، اما نزدیک دو ساعت شد. آخر مجلس محمدجواد میخواند و خانهی شهید میشود شعبهای از حرم کربلا، حالا ملائک در رفت و آمد میشوند در خانهباغی که از زیر درختهاش جوی عسل و شیر روان است؛ و مادر شهید دعامان میکند و میگوید که دلش گرفته بوده شب جمعهایْ و چه خوب که آمده بودیم و چه خوب که خانه شده بود محفل اشک...
#شهید_جمال_کلانترزاده
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
شاهکارهای خاکگرفته!
همان اول کار چشمم کتاب «بر باد رفتهی» مارگارت میچل را میگیرد، نه یک دوره، سه دوره. و یکی از دورههای دو جلدی ترجمهی «پرتو اشراق» است. ترجمهای که مدتی دنبالش بودم و آخرش وسط قفسههای کتابخانه مرکزی پیدایش کردم و خواندمش. کنارش کتاب «اسکارلت» با ترجمهی اشراق گذاشته؛ از اعجاب دیدن این کتابها، آن هم در یک کتابخانهی تقریباً رها شده در نیامدهام که جایی در همین قفسهها سه چهار عنوان از کتابهای «محمود گلابدرهای» را میبینم. زردیِ «دهسال هوملسی آمریکا» البته همان اول چشمم را میگیرد وگرنه محمود گلابدرهای برای کتابخوانها هم سوزنِ درون انبارِ کاه هست و ناپیدا!
راه میافتم وسط راهروهای یکنفرهی کتابخانه، قفسهها آنقدر به هم نزدیکند، انگار میخواهند کسی که بعد از مدتها آمده سراغشان را بغل کنند! تا چشم کار میکند و تا جایی که میشناسم، شاهکار چپیده توی قفسههای چوبی که بعضیشان را خواندهام و در حسرتِ خواندن بعضی دگر آوارهترینم! آناکارنینا، جنگوصلح، مجموعه آثار چخوف، مجموعهآثارِ نمایشیِ شکسپیر، جین ایر، دیوید کاپرفیلد، دورهی کتابهای هریپاتر و ...
به جز کتابهای ادبیاتی با ترجمههای خوب، کتابهای تاریخی، دورههای تفسیر و حدیث و کتابهای مختلف دیگری میبینم که آهم را در میآورد! آن قدر کتاب خوب یکجا میبینم که احساس میکنمْ کتابِ خاطرات سیدباقر کاظمی، وزیر امور خارجهی رضاشاه جایی توی همین قفسههای خاکگرفته به سرفه افتاده و صدایم میزند! به تکاپوی پیدا کردنش میافتم. مدتی دنبالش میگردم ولی حیف، انگار فقط همین قلم جنس را کم دارد؛ کتابی که مدتهاست دنبالش میگردم و پیدا نمیشود...
از دیروز واقعاً سوال شده برام! انصافاً چرا باید یک وجب خاک نشسته باشد روی این کتابها؟! سوالی که دارد مغزم را میجورد. چرا این کتابها باید آنجا بیاستفاده رها شده باشند، در حالی که مردم نیازمند اطلاعات درست و مفیدند، ولو اینکه خودشان ندانند، ولو اینکه خودشان نخواهند! نه تنها اینجا، من سراغ دارم از این قبیل مجموعهها که دارد خاک میخورد کتابهایشان. نه یکی، نه دو تا، نه سه تا! چندین مجموعه و مکان را دیدهام و میشناسم! و از دیروز تا حالا که این را مینویسم، شاهکارهای خاکگرفتهیِ نه تنها این مجموعه، که دیگر مجموعهها جلوی چشمم دارند جان میدهند و کاری از دستم برای نجاتشان بر نمیآید...!
بچهها که آمدند سر قرارِ جلسه، ناامیدانه فقط این جمله از دهانم در آمد که «این کتابها نفرینتان میکنند اگر حداقل خودتان نخوانید!»
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
آقا، جان مادرد این سوال آخر را بپذیر ... ☺️
اندر شیرینیهای تصحیح ورقههای امتحانی...
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT
آقا سجاد در جواب به سوال امتحانی در نقد یک اثر رسانهای، به جز نقاط مثبت و قوت مجموعه پایتخت، دست گذاشته روی بعضی از نقاط منفی فیلم؛
«بی احترامی به پدر و به کار بردن الفاظ زشت...»
#آفرین
#تفکر_انتقادی
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
@ALEF_KAF_NEVESHT