🏴🌷 #قصهکربلا_۸🌷🏴
🌴ملاقات با امام🌴
زهیر پسر قین دل چندان خوشی از امام حسین علیه السلام نداشت.
هر چند می دانست امام حسب و نسب خیلی شریفی دارد و خودش هم انسان شریفی است ولی به هر حال عثمانی مذهب بود و علی، پدر امام را در قتل خلیفه سوم مقصر میدانست.
به همین خاطر هم بعد از حج که راه افتاده سمت کوفه سعی می کرد با امام روبهرو نشود. همیشه یک منزل با او فاصله می گرفت تا این که بالاخره جایی بین راه ناچار هم منزل امام شد.
زهیر و همراهانش نشسته بودند و غذا می خوردند که یک نفر از طرف امام آمد و گفت:
زهیر!
اباعبدالله خواسته بروی پیشش.
هر کس هر چیزی در دستش بود، انداخت.
همه ساکت شدند، انگار که روی سرشان پرندهای نشسته باشد.
زن زهیر اما گفت:
سبحان الله!
پسر پیامبر خدا تو را خواسته و تو فکر می کنی؟
خوب برو ببین چه می گوید و برگرد.
زهیر با نهیب زنش رفت.
خیلی در هم و در فکر.
وقتی برگشت اما خوشحال بود.
⭕ برگشت زهیر،
خوشحال و سرخوش.
گفت: چادرش را ببرند پیش چادر ها و خیمه های امام حسین(ع).
به زنش گفت: تو را طلاق دادم که بروی پیش کس و کارت و گرفتار من نباشی.
حسین بهش گفته بود، آخر کارش همین جاست،
مرگ.
به همراههایش هم گفت من می روم هرکس خواست بیاید و الّا این جا آخرین دیدار ماست.
حالا من همه شما را می سپارم به خدا.
زهیر قبل از آنها خودش را سپرده بود به خدا و ولی خدا.
⭕ بعضی میگویند زن زهیر همراه عموزاده های زهیر از آنجا رفت.
در آخرین حرف هایشان هم به زهیر گفته بود:
مرا پیش پدربزرگ حسین شفاعت کن آن دنیا.
بعضی هم میگویند هر کار کرد زهیر، نتوانست راضیاش کند برود.
زنش هم همراه او آمد و با کاروان حسین بود.
مهمتر از آمدن و نیامدن این زن این بود که زهیر را هُل داد در دامن امام.
زهیر را هل داد به سمت بهشت.
زهیر را هل داد به سمت خدا.
زنِ زهیر بهترین کاری را کرد که یک زن می تواند در حق شوهرش و حتی امامش بکند.
🏴🌹اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن (ع)🌹🏴
🏴🌷 #قصهکربلا_۵۰🌷🏴
🌴مجلس یزید🌴
⭕ «زحـر پسر قیس» در جنگ صفین روبه روی امیرالمومنین علی جنگیده بود . در کربـلا هـم بـود و بعد از آن واقعه هم جزو ماموران بردن سرهای شهدا و کاروان اسرا به شام بود .
ایـن دشـمن اهل بیت دروغگو و چاپلوس قهـاری بـود .
وقتی رسیدند به شام و وارد کاخ یزیـد شـدند گفت : مـژده بـاد شـمـا را بـه پیروزی !
حسین پسر علی با هیجده نفر از فامیلش و شصت نفر از یارانش آمدند . گفتیم تسلیم شوید و حکم عبیدالله پسر زیاد را بپذیرید یا جنگ کنید . آنها جنگیدند . تا خورشید درآمـد محاصره شـان کردیم . مثل کبوترهایی که از چنگال بـاز فـرار می کند به هر طرف می دویدند و دنبال پناه بودند . به خـدا آن قـدر طول کشید که شتری را می کشند ...
زينـب وسـط حرف های آن مرد گفت : مادرت به عزایت بنشیند ، ای دروغ گو ! شمشير بـرادرم و یارانش هیچ خانه ای را در کوفه بـدون عزادار نگذاشت .
بقیه دروغها در دهان «زحر» ماسید . نگفت و نشست .
⭕ یزید فکـر کـرد جـو مجلسش را عوض کند . به یکی از پسربچه های اسرا نگاه کرد که مریض احوال نشسته بود : به پسرش خالد اشاره کرد و به آن پسر گفت : با پسرم کشتی می گیری ؟ يزيد فکر می کرد یا قبول نمی کند که می شـود سـنـد عـجـزش یـا قبـول می کنـد و بـا ایـن حـالـش زمیـن مـی خـورد . پسر اما اهل بـازی نبـود . گفت : چـرا کشتی ؟ بـه هـر کداممان یک خنجر بده تا درست و درمان بجنگیم .
یزید گیج شد از جواب پسر . بالاخره هر چه باشد نواده علی بود .
⭕ يزيـد بـه سجاد گفت : دیـدى خـدا چـه بـر سر پدرت آورد کـه بـه خاطـر سلطنت بـا مـن جنگید ؟ امـام بـرای جـواب از قرآن خواند :
«هیچ مصیبتی در زمین یا در دلهاتان پیش نمی آید مگر اینکه قبل از آن در کتاب وجـود دارد و این برای خدا آسان است . برای این کـه بـه خاطـر از دست دادن هـا ناراحت نشوید و حسرت نخورید و برای به دست آوردنها خوش حال نباشید و خدا هیچ متکبر فخرفروشی را دوست ندارد .»
یزیـد بـه پسرش گفت جواب سجاد را بدهد . پسر که درماند، خودش این آیه را خواند : هر مصیبتی شـما می رسد به دست خودتان است . سجاد نیم خیـز شـد و گفت : ای پسر معاویه و هند ! قبـل از این که به دنیا بیایـی نبـوت و فرمانروایی در اختیار پدران من بـوده ، در جنگهای بدر و احـد پدربزرگـم عـلـی پرچم پیامبر را گرفته بود و پدر تـو پرچم کفر را ...
وای به حالت یزید ! اگر می دانستی چه جنایتی کرده ای ، به کوهها فرار می کردی و روی شنهای بیابان می خوابیدی و صـدای گریه ات را می رساندی بـه آسمان ...
منتظر پشیمانی و ذلت در روز قیامت باش ...
🏴🌹اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن (ع)🌹🏴