eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
874 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت74🎬 سپس بانو احد ادامه داد: _در ضمن تو که تا دیروز می‌گفتی استاد زنده شده و از قبر ا
🎊 🎬 همگی از کلام استاد ابراهیمی زدند زیر خنده که استاد ندوشن هم از پای سفره بلند شد. _خب حالا که همه چی داره حل میشه و نگهبانی باغ هم رسید به استاد ابراهیمی، با اجازتون منم میرم یزد. هم همسرم تنهاست، هم بچه‌های اونجا دیگه دارن از بی‌معلمی کلافه میشن. پس خدانگهدار! با این حرف، بلافاصله عادل عرب‌پور هم بلند شد. _منم میام یزد. دیگه خسته شدم از اینجا. هم باید مثل چی کار کنم، هم چراهام رو بپرسم. چراهایی که هیچکسم جوابش رو نمیده! تازه استاد هم که برگشتن و دیگه بچه‌هاش یتیم نیستن! سپس به استاد ندوشن پیوست که عمران نیز بلافاصله بلند شد. _قربون دستت عادل جان. این بچه‌های ما رو هم با خودت ببر یزد. می‌دونم که مادرشون خیلی دلتنگشونه! سپس دو پسرش که وسط حیاط با صدرا بازی می‌کردند را صدا زد و دست آن‌ها را به دست عادل عرب‌پور داد که سچینه پرسید: _استاد بچه‌های شما چرا پیش ایشون بودن؟! مگه مادرشون نبود؟! عمران نگاهش را به سچینه دوخت. _چرا. ولی مادرشون یه کم مریض احواله. بعدم احتمالاً به خاطر ناپدید شدن من، حالش بدتر شده و برای اینکه حال و هوای بچه‌ها عوض بشه، داده دست عادل جان تا ببرتشون ترکیه. آخه عادل جان، یه پاش یزده، یه پاشم کشورهای همسایه! پس از این، کلی چِرا در ذهن عادل عرب‌پور ایجاد شد که خب فرصت بیانش را پیدا نکرد. اعضا پس از راهی کردن استاد ندوشن و عادل عرب‌پور و بچه‌های عمران و همچنین آوا واعظی و مارکو آسنسیو، به کمک یکدیگر سفره را جمع کردند که بانو نسل خاتم گفت: _بزنم به تخته، از اون موقعی که یاد پیدا شده، استاد واقفی دیگه غش نکرده. یادم باشه اسپند دود کنم! استاد مجاهد نیز با لبخند گفت: _خب معلومه که حالش خوب میشه. به سلامتی یکی از شاگرداش که جای پسرشه پیدا شده. حال الانِ استاد، مثل حال مادر شهیدیه که فرزندش از اِسارت برگشته! عمران داشت بشقاب‌ها را می‌آورد و لبخند از روی لبش پاک نمی‌شد که بانو احد گفت: _البته فرزندی که توی اسارت جانباز شده و به کلی حافظه‌اش رو از دست داده. همگی چپ چپ به بانو احد نگریستند که وی آب دهانش را قورت داد. _البته همین که سالمه و برگشته جای شکر داره. ان‌شالله که حافظه‌اش هم برمی‌گرده! بانو احد از حرفی که زد، تبرئه شد و استاد مجاهد و عمران مشغول ظرف شستن شدند که ناگهان صدایی توجهشان را جلب کرد. _من اومدم! احف خوشحال و خندان، با لباس سربازی برگشته بود که بقیه به استقبالش آمدند و او را با لباس جدیدش نظاره کردند. عمران که متوجه‌ی صدا شده بود، با دستان کفی و بشقاب به دست به لب پنجره آمد و با دیدن احف، ناگهان دوباره فرو ریخت. استاد مجاهد که غرق افکارش بود و صدایی نشنیده بود، افتادن عمران را متوجه شد و سریع به سمتش رفت. _چی شد برادر؟! چشم خوردی دوباره؟! عمران که به زور چشم‌هایش را نیمه‌باز نگه داشته بود، زیرلب گفت: _می‌دونی چقدر دوست داشتم احف رو توی لباس سربازی ببینم؟! بالاخره به آرزوم رسیدم! استاد مجاهد سرش را تکان داد که عمران ادامه داد: _سلام و خدمت. سلام و سربازی. سلام و پوتین. سلام و اسلحه. خشم شب پادگان نصیبتان! سپس دوباره غش کرد و استاد مجاهد که با شنیدن این حرف‌ها، منقلب شده بود، شروع کرد بر بالین عمران اشک ریختن. اعضا که صدای شکستن بشقاب را شنیده بودند، سریع خود را به آشپزخانه رساندند و با دیدن اشک‌های استاد مجاهد و دراز به دراز افتادن عمران، چهره‌ای ناراحت به خود گرفتند که ناگهان مهدینار فریاد زد: _به شرف لا اله الا الله...! استد مجاهد که کمتر عصبانی می‌شد، با شنیدن این حرف اشک‌هایش را پاک کرد و با لحن تقریباً تندی گفت: _ساکت! عه! مثل اینکه منتظرید استادتون بمیره‌ها. یه غش سادس دیگه! مثل همیشه! _استاد این دفعه واسه چی غش کردن؟! این را بانو احد پرسید که استاد مجاهد جواب داد: _واسه خاطر احف. خیلی دوست داشت توی لباس سربازی ببینتش که خب به آرزوش رسید. احف با شنیدن این حرف، لبخندی زد که دخترمحی گفت: _اَه! تازه استاد غش کردن رو یادش رفته بودا. شما واسه چی برگشتید دوباره؟! خدمته یا مدرسه؟! احف با جدیت جواب داد: _خب امروز لباسامون رو دادن و فردا اعزامیم به آموزشی که حدوداً یک ماهه! فردا دیگه از دستم راحت می‌شید! احف این را با ناراحتی گفت که خانوم دکتر طاهره از میان جمع بیرون آمد و گفت: _برید کنار که دوای درد استادتون پیش منه! سپس با سرم و سرنگ نزدیک عمران شد. صدرا که تا آن موقع ساکت بود، ناگهان روبه‌روی خانوم دکتر طاهره ایستاد و گفت: _نه. اون‌موقع یاد نبود که مجبور می‌شدیم دشت اشتاد رو شوراخ شوراخ کنیم. الان که یاد هَشت و می‌تونه انگشتاش رو بده اشتاد گاژ بگیره، چرا دشت اشتاد رو شوراخ شوراخ کنیم؟! همگی از فکرِ بِکر صدرا شگفت زده شدند و پس از بوسیدن لُپ‌های او، به شکل مرموزانه‌ای به یاد و انگشتانش خیره شدند...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
📚 تهیه بن کتاب از سامانه ثبت نام بن کتاب نمایشگاه مجازی کتاب https://bon.tibf.ir/
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت75🎬 همگی از کلام استاد ابراهیمی زدند زیر خنده که استاد ندوشن هم از پای سفره بلند شد.
🎊 🎬 در این میان، احف پیش‌قدم شد و گفت: _داداشم یاد! بده بیاد که حالا وقتشه! یاد با تعجب به همه نگاهی انداخت. _چی رو بدم بیاد؟! _انگشتات رو دیگه. الان انگشتای تو، حکم دارو رو برای استاد داره! یاد نگاهی به انگشتانش انداخت. در بیمارستان، پانسمان آن‌یکی دستش را هم باز کرده بودند و حالا انگشت‌های زخمی‌اش نمایان بود. _نه. من چرا باید انگشتام رو بدم ایشون؟! مگه ایشون خودشون انگشت ندارن؟! این بار مهدینار جلو آمد تا دوزاری یاد را خودش بندازد. _نه عزیزم. منظور احف اینه که انگشتات رو بده استاد گاز بگیره تا خوب بشه. توی دوران اسارت هم همین کار رو می‌کردید دیگه. درست نمیگم؟! اصلا همین انگشتای زخمیت، حاصل گاز گرفتن استاده! متوجهی که چی میگم؟! یاد دوباره به دستانش نگاهی انداخت. _نه. این زخما رو سگم به یادگار گذاشته. اون‌موقعی که بهش غذا می‌دادم، بعضی موقع‌ها از سر دوست داشتن، انگشتام رو گاز می‌گرفت! سپس به بقیه خیره شد. _در ضمن انگشتام حرمت داره، نه خواص دارویی. پس نمی‌ذارم کسی گازش بگیره! سپس عقب عقب از آشپزخانه خارج شد و به سمت حیاط باغ فرار کرد. _بدوید بگیریدش تا از باغ خارج نشده! منم الان به استاد ابراهیمی میگم که حواسش باشه! این را بانو احد گفت و بیسیم‌اش را از جیب مانتویش در آورد. _از احد به نگهبان! از احد به نگهبان! طولی نکشید که استاد ابراهیمی جواب داد. _احد به گوشم! _نگهبان یه مورد فرار پیش اومده. مواظب باشید از باغ خارج نشه! _شنیدم، تمام! سپس احف و مهدینار و علی پارسائیان و بقیه و به دنبال یاد دویدند که خانوم دکتر طاهره گفت: _واقعاً واستون متاسفم. بابا بنده خدا انگشتای خودشه! به هرکی که دوست داشته باشه میده گاز بگیره. دیگه این کارا چیه؟! سپس سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _واقعا بهشون حق میدم که فرار کنن. در ضمن وقتی راه ساده‌تر که سُرُم هست وجود داره، چرا راه پیچیده رو انتخاب می‌کنید؟! بانو احد دستی به صورتش کشید. _طاهره جان، می‌دونم تو عشق سُرُم زدن داری. ولی دست استادمون سوراخ شد از بس بهش سُرُم زدی. یه نگاه خودت بهش بنداز! سپس با اشاره به استاد مجاهد گفت که آستین عمران را بالا بکشد. _بفرما. دیگه رَگی نمونده واسش! دست عمران مثل رَنده سوراخ سوراخ شده بود و واقعاً جای دیگری برای سوزن زدن نداشت. در حیاط باغ بدو بدویی به راه افتاده بود. چند نفر به دنبال یک نفر می‌دویدند و سعی به گرفتنش داشتند. مثل یوزپلنگانی که در پی شکار خود یعنی آهو می‌دَوَند. پس از کش و قوس‌های فراوان، بالاخره طُعمه که یاد باشد، گیر شکارچیان افتاد. احف و مهدینار از زیربغل و علی پارسائیان و علی املتی هم از پاهای او گرفته بودند و آن را به آشپزخانه آوردند. _نه. ولم کنید. نمی‌ذارم گاز بگیره. خدایا! کمکم کن! یاد این را گفت و سپس داد بلند و گوش خراشی کشید. مهدیه که اشکش دم مشکش بود، با اشک خطاب به استاد مجاهد گفت: _استاد شما یه کاری کنید. این جَوون آخر زیر این همه ناله و فریاد جون میده! استاد مجاهد نفس عمیقی کشید. _اگه حافظه‌ی یاد درست بود و از این کار ناراضی، حتماً جلوی این کار رو می‌گرفتم. ولی از اونجایی که می‌دونم اگه حواس یاد سرجاش بود، خودش داوطلب این کار می‌شد، پس حرفی نمی‌زنم. سپس نگاهی به یاد انداخت و ادامه داد: _اول ساکتش کنید، بعد کارِتون رو انجام بدید! سپس خودش از آشپزخانه بیرون رفت تا شاهد این صحنه نباشد. سر و صداهای یاد قصد قطع شدن نداشت که احف یک جوراب سربازی از جیب شلوارش در آورد و گفت: _همین امروز بهم دادن. تر و تمیز و بدون بو. مطمئنم از جورابایی که توی اسارت می‌کردن توی حلقت، خیلی بهداشتی‌تره! سپس نگاهی به آسمان انداخت. _خدایا العفو. می‌دونی که مجبورم و این کار واسه نجات دادن جون یه انسانه! سپس جوراب را در حلق یاد فرو کرد که بلافاصله سر و صدایش قطع شد. پس از این، علی املتی پاهای یاد را نگه داشته بود تا لگد نزند. مهدینار هم از زیربغل یاد گرفته بود تا تعادلش به هم نخورد. علی پارسائیان دهان عمران که بیهوش بود را باز کرد و احف هم انگشتان یاد را به هزار زور و زحمت داخل دهان عمران گذاشت. سپس علی پارسائیان محکم دهان عمران را بست تا انگشتان یاد گاز گرفته شود. پس از چند ثانیه، کم کم عمران چشمانش را باز کرد. با به هوش آمدن عمران، همگی یاد را ول کردند. او که از این کار بسیار عصبانی بود و خون جلوی چشمانش را گرفته بود، اول جوراب را از دهان خود خارج کرد و سپس با لحنی محکم و خشن گفت: _از همتون شکایت می‌کنم. انتقام جایِ تک تک دندونایی که روی انگشتامه رو ازتون می‌گیرم. حالا ببینید. فرصت طلب‌های ظالم! سپس با سرعت از آشپزخانه خارج شد. همگی از صحنه‌های پیش آمده ناراحت بودند که بانو نسل خاتم با بغض گفت: _برید دنبالش. اون الان عصبانیه و هرکاری از دستش بر میاد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
کاش وصیت شهدا دلمونو اشغال میکرد کاش دل حضرت زهرا (س) با اعمال ما خون نمیشد کاش مهدی فاطمه (عج) با اعمال ما ظهورش به تأخیر نمی افتاد.