💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت26🎬 این زن چه میگفت؟ از چه چیزی صحبت میکرد؟! -شما...شما چیکار کردین مگه؟! حالا مر
#بازمانده☠
#قسمت27🎬
سکوت میکند. آنقدر که عقربهی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد میکند.
گره روسریاش را شُل میکند و با دست، گلویش را میمالد.
-واقعا تو اینو میخوای؟ حتی اگه من و بندازن زندان؟ یا حتی کشته شم؟
تعلل نمیکنم.
-نه تنها من، بلکه نسیمم مطمئنم همینو میخواد.
چشمانش را میبندد و نفس عمیقی میکشد.
-یه مدت میخواستم برم رشت که از اینجا دور باشم اما حالا که بلیط پیدا نکردم... باشه میام... میام و میگم همه چیو؛ میگم که من خاک برسر بخاطر یه لقمه نونِ بیشتر قبول کردم. آخه یکی نیست بهم بگه، زن! تو که خودت کار میکردی چرا قبول کردی چندماه مرخصی بگیری بشی بهپای دوتا دختر جوون!
با دستش روی پیشانیاش میکوبد.
-میگم بهشون! میگم که نمیدونستم وقتی هم...وقتی هم که احساس کردم یه کاسهای زیر نیم کاسهاست خواستم ول کنم برم ولی...ولی جگر گوشهام و گرفتن.
ورش داشتنش و بردنش. به خدا راست میگم. داشت از سرکار برمیگشت که تو کوچه گیرش اوردن. زدن تو سرش.
بیهوشش کردن. خودش اینارو بهم گفت. تهدیدم کردن اگه ول کنی و بری دیگه نمیبینیش. باور نمیکنی بیا خودت ازش بپرس.
شانههایش میلرزند.
-موندم! من...من بین بچهام و نسیم! بچهام و انتخاب کردم.
کف دست هایش را جلویم میگیرد.
-یه مادر غیر این، چیکار میتونه بکنه؟!
آخه دل بیصاحابش مگه میذاره که گُل شو پرپر کنن!
نمیخواهم بشنوم. اصلا نمیخواهم بگذارم باحرفهایش تیشه بزند به قلبم!
نه اصلا...اصلا به من چه این حرفها! مثلا میخواست دلم را بسوزاند که بگویم برود و من را میان این باتلاقی که هر لحظه عمیقتر میشد، تنها بگذارد؟!
-نظرم همونه که گفتم!
این را که میگویم، با کف دست، اشکهایش را پاک میکند.
-میام و هرچیزی که میدونم و میگم. شاید
اینطوری نسیم منو ببخشه.
به جمله آخر که میرسد، چشمانم برق میزند.قلبم آرام میشود. نفسی میکشم، از سر آسودگی! نفسی که مدتها بود جایی میان حنجرهام گیر کرده بود.
نگاهم به نوشتهای که روی پارتیشن نمازخانه بود میخورد «فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ»
باورم نمیشد.بالاخره همه چیز داشت تمام میشد. تمام آن دوندگی ها. این چند هفته برایم به اندازه چندین سال گذشته بود! گفتم چند هفته؟! یعنی...یعنی چند هفته بود که نسیم مرده بود؟!
مشتم را باز میکنم و نگاهی به کاغذی که میان انگشتانم گذاشته بود، میاندازم.
-این آدرس کجاست؟!
با خیسی زبانش، لب تر میکند:
-من الان نمیتونم باهات بیام. باید پسرم و بفرستم یه جای امن که اگه من اومدم پیش پلیس، بلایی سرش نیارن!
هر وقت محسنمو فرستادم بره و خیالم ازش راحت شد، اون وقته که باهات میام...!
#پایان_قسمت27✅
📆 #14031028
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت27🎬 سکوت میکند. آنقدر که عقربهی ثانیه شمار، سه بار عدد ۱۲ را رد میکند. گره روسری
#بازمانده☠
#قسمت28🎬
شک و تردید زیر پوستم میخزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر میخواست فرار کند و سرم شیره بمالد باید چه میکردم؟
من کم از آشنا و غریبه فریب نخورده بودم که بخواهم به این راحتیها اعتماد کنم!
اضطراب چشمانم را که میبیند میگوید:
-حق داری!
کیف کمریاش را جلو میکشد و زیپش را باز میکند.
چند لحظه آن را زیرورو میکند و بعد، کیسهی گلدوزی شدهی کوچکی را بیرون میکشد.
سر انگشتانش را داخل کیسه فرو میبرد و بند کیسه را شل میکند.
کیسه را که برعکس میکند، یک گردنبند طلا میان مشتش میافتد.
یاقوت قرمز پلاکش زیر نورپردازی نمازخانه میدرخشد.
-این گردنبند برام خیلی با ارزشه. همینطوری نسل به نسل چرخیده افتاده دست من!
لبخند تلخی میزند.
-بعد از منم قراره برسه به دست تک پسرِ عزیزم.
اما حالا میخوام بدم به تو که خیالت از بابت من یکی راحت باشه! این پیش تو امانت میمونه تا وقتی که باهم رفتیم پیش پلیس ازت پس بگیرم!
نگاهم را از گردنبند میگیرم و روی چشمانش مینشانم.
یعنی اینقدر این گردنبند ارزش داشت که بشود ضامن زندگیام؟
نکند دروغ میگفت؟ یا میخواست دست به سرم کند؟!
-از کجا بفهمم راست میگ...
هنوز صحبتم تمام نشده است که میان حرفم میپرد:
-بابا بخدا منم خدا پیغمبر حالیم میشه. آخه چرا باید بهت دروغ بگم. دست بزارم رو قرآن قسمت بدم، خیالت راحت میشه؟!
کلافه دستم را روی پیشانیام میکشم.
-نه لازم نیست.
-همین امروز میفرستمش که بره! قول میدم! اصلا فردا بیا همین جایی که آدرسش و دادم بهت.
دست دراز میکنم. گردبند را میگیرم.
-امیدوارم که دوباره ببینمتون و امانتی رو بهتون برگردونم.
بلند میشود.
-نگران نباش دختر جون!
این را که میگوید، زیر نگاهم از نمازخانه بیرون میرود.
گردنبند را میان مشتم میفشارم و داخل زیپ کولهام قایم میکنم.
یکلحظه چیزی به ذهنم میخورد.
خوب اگر بروم دنبالش و خانهاش را پیدا کنم چه!؟ اینطوری خیالم راحت تر است.
سریع بلند میشوم و کفشم را از قفسه بیرون میکشم.
از نمازخانه بیرون میدوم. پلهها را یکی دوتا پایین میروم. نگاهم میان شلوغی جمعیت میچرخد. از روی صندلیها و گیتها میگذرد.
-ببخشید ببخشید!
یه لحظه ببخشید!
بخشید آقا یه لحظه!
خانم برید کنار!
یکییکی جمعیت را کنار میزنم.
باید همین اطراف باشد! مگر یک زن با آن سن و سال چقدر میتوانست سریع از اینجا دور شود؟
از ایستگاه بیرون میزنم.
صدای فریاد رانندههای تاکسی زده بود روی دست همهمه ها و شلوغیها!
-خانم خانم کجا میری! بیا برسونمت!
بی توجه به مرد میدوم. هیج جا نبود!
یا من کور شده بودم یا این زن آب شده بود.
نباید نا امید شوم! مجبورم که اعتماد کنم! آدرسی که داده بود را دوباره نگاه میکنم.
"فردا میرم محل کارش!"
***
آدرس را یکبار دیگر داخل نقشه موبایل سرچ میکنم تا از نشانی مطمئن شوم!
از خانه بیرون میزنم و کنار خیابان منتظر تاکسی میشوم.
اولین ماشین کنار پایم ترمز میکند.
آدرس را نشانش میدهم و سوار میشوم.
یک ربعی میشد که میان شلوغی سرسام آور تهران کوچهها را یکییکی میانبر میزد و از این ماشین به آن ماشین لایی میکشید. دست آخر سرعت ماشین آرام آرام کم میشود و چند متر دورتر از بیمارستان درست زیر تابلوی قرمزِ نام بیمارستان متوقف میشود.
پیاده میشوم و یکراست به سمت بیمارستان میروم.
از کنار پراید مشکی که منتظر باز شدن راهبند اهرمی بود عبور میکنم و وارد محوطهی بیمارستان میشوم.
چند قدم جلوتر یاد چیزی میافتم. عقب گرد میکنم و قدم های رفته را دوباره برمیگردم...!
#پایان_قسمت28✅
📆 #14031029
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت28🎬 شک و تردید زیر پوستم میخزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر میخواست فرار کند و سرم شیر
#بازمانده☠
#قسمت29🎬
از بیرون کیوسک نگهبانی برای پیرمردی که بلیز آبی تن کرده است و استکان چایش را سر میکشد، دستی تکان میدهم:
-آقا ببخشید؟!
نگاهش که به من میخورد، سرش را تکان میدهد و دستش را روی لالهی گوشش میکشد.
با صدای بلندتری میگویم:
- قسمت رختشویی بیمارستان کجا میشه؟!
چایش را روی میز میگذارد و از در آهنی کیوسک سرش را بیرون میآورد.
-بله؟!
-میگم قسمت رخشویی بیمارستان کجاست دقیقا؟!
-منفی دو.
-ممنون.
میخواهم بروم که هنوز صدایش را میشنوم. باعث میشود دوباره بایستم:
-منفی دو، ولی خو رفتی تو، دیگه خودت برو بپرس دقیقش کجاست.
-ممنون پدر جان!
سر تکان میدهد و داخل میشود.
دوباره سر جایش مینشیند. انگشتان چروکیدهاش را دور استکان حلقه میکند.
به قدمهایم سرعت میبخشم و داخل بیمارستان میشوم.
فضای سرد و ساکت بیمارستان مجبورم میکند که صدای قدمهایم را تا حد ممکن آرام کنم.
روبروی آسانسوری که کنار راهپله بود میایستم و دکمه را فشار میدهم.
چند لحظه بعد آسانسور میرسد و درش باز میشود.
کنار میکشم تا چند مرد و زنی که داخل آسانسور بودند، خارج شوند و بعد داخل میشوم.
میان صفحه کلید، شماره منفی دو را با چشمانم دنبال میکنم. پیدایش میکنم. انگشتم بالا میرود و شماره منفی دو، آبی میشود.
در که بسته میشود ریتم آهنگ ملایمی فضای داخل کابین را پر میکند.
به آینه پشت سرم تکیه میدهم و بند کولهام را زیر دست، مچاله میکنم.
صفحه دیجیتال آسانسور که عدد منفی دو را نشان میدهد، آسانسور میایستد و درش باز میشود.
اولین قدم را که بیرون میگذارم، یک لحظه شانهام عقب میپرد و نگاهم را به مردی که از کنارم گذر کرده بود میکشاند.
سرش بالا میآید. چند طره از موهایش از زیر کلاه پلاستیکی که روی سرش کشیده، بیرون زده است.
نگاهش را به نگاهم میدوزد:
-ببخشید خانم!
دستم را روی شانهام میکشم و سرم را تکان میدهم.
ماسکش را مرتب میکند.
داخل آسانسور میشود و درحالی که دستش را داخل جیب روپوش خدماتی سبز رنگش میکند، به دیوار کابین تکیه میدهد.
چند لحظه بعد در آسانسور زیر نگاهم بسته میشود و باعث میشود چشمانم از مرد کنده شود.
بی توجه چشمم به چند سطل زباله زرد رنگی که کنار سالن بود میخورد.
پشت بندش بالا میرود و مینشیند روی چند تابلویی که روی آنها نوشته شده بود.
"واحد مهندسی پزشكی، انبارها، C.S.R، تاسیسات، آشپزخانه، خدمات، رختشویخانه"
فلش آخرین تابلو به سمت چپ خورده بود.
راهروها تقریبا خالی است و غیر از زمزمههایی که از بخش های مختلف به گوش میرسد، تنها صدای دستگاه ها و ابزارالات است که سکوت سالن را میشکند.
هر چند متر، لامپ زرد رنگی روی سقف خورده بود. نورش که به کفپوش سفید می رسید، پخش میشد و تنها میتوانست اطرافش را کمی پر کند.
آهسته قدم برمیدارم. وارد راهرویی فرعی میشوم. انتهای راهرو درب بزرگی بود که مانند آونگ، جلو و عقب میرفت. انگار کسی تازه از آنجا عبور کرده بود.
با هر قدم، پاشنهی کفشم روی سرامیکهای تمیز کف راهرو میخورد و صدایش از دیوارهای سنگی بالا میرود.
میخواهم قدم دیگری وردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند میشود...!
#پایان_قسمت29✅
📆 #14031030
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت29🎬 از بیرون کیوسک نگهبانی برای پیرمردی که بلیز آبی تن کرده است و استکان چایش را سر
#بازمانده☠
#قسمت30🎬
میخواهم قدم دیگری بردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند میشود و نفسم را در سینه حبس میکند.
به لحظه نمیکشد که آژیر قرمزی که دو طرف در بود زنگ میزند و فضای راهرو، رنگ خون میگیرد.
اضطراب مثل مور و ملخ از دست و پایم بالا میرود و تنم را میلرزاند.
گیج و منگ به اطراف نگاه میکنم.
چند مرد و زن از ابتدای سالن میدوند و به این طرف میآیند.
از چپ و راست تنه میخورم. خودم را کنار میکشم. به دیوار میرسانم.
یک لحظه قدمهای تندی نزدیکم میشوند.
پرستار دستش را به سمتم میگیرد و فریاد میزند:
-خانم شما اینجا چیکار میکنی؟ کی بهت اجازه داده بیای تو! برو بیرون ببینم!
سجادی! سجادی! بیا اینو ببر بیرون!
این نگهبانی کجاست که هرکی سرش رو میندازه پایین میاد اینجا!
این را که میگوید دیگر منتظر نمیماند و به سمت در میدود.
زن دیگری به سمتم میآید.
روی مقنعهاش اتیکت مشکی خورده بود. جملهای که رویش نوشته شده بود را میتوانم بخوانم"سجادی، خدمات"
دستش را پشت کمرم میگذارد.
همچنان که نگاهش را به دری که به جلو و عقب میرفت، دوخته است میگوید:
-خانم جان بفرما بیرون!
-سجادی سجادی! کجایی!
زن سرش میچرخد.
چند بار روی کمرم ضربه میزند:
-خانم جان برگرد برو بالا.
این را که میگوید، رویش را برمیگرداند. به سمت صدا میدود.
همچنان صدای آژیر، گوشم را میخراشد و باعث میشود تمرکزم از اتفاقی که افتاده منحرف شود.
قدمهایم را محکم میکنم و به سمت در میروم.
نوشته روی در که حالا در هوا جلو عقب میرود، مجبورم میکند بایستم "ورود افراد متفرقه، ممنوع"
با دستانم در را هل میدهم و داخل میشوم.
بوی مواد شوینده زیر بینیام میپیچد.
نگاهم دور سالن رختشویخانه میچرخد. از تکتک لباسشویی های بزرگ و غول پیکر و ملافههای تمیز و کثیفی که سبد سبد ردیف شدهاند میگذرد و یک لحظه میایستد.
همانجا! درست گوشهی دیوار سرامیکی!
دیوار بیروحی که حالا با قطرات ریز و درشت خون، جان گرفته بود!
قدمهایم بیاراده قطرههای خون را دنبال میکند.
یک قدم...دو قدم...سه قدم...چهار قدم...
با هر قدم، نفسم میرود و یکی در میان میآید.
هرچه جلوتر میروم انگار، قطرات خون جان میگیرند و میجوشند.
بالاخره متوقف میشوم.
از ردیف دوم لباسشوییها سر در میآورم.
نگاهم از زمین کنده میشود و بالا میرود؛ آهسته آهسته...
درست درجایی که اطرافش را شلوغ کردهاند. یک نفر جیغ میکشد. یک نفر فریاد میزند.
با دستم زنی که جلوی دیدم را گرفته است، کنار میزنم.
با دیدن صحنهی مقابل تلوتلو میخورم. کمرم به لباسشویی پشت سر میخورد.
حتی توان اینکه چشمم را ببندم، ندارم.
خیره ماندهام!
به او!
چهرهی شرمندهاش را به راحتی بهخاطر میآورم!
حرفهایش را هم همینطور" قراره برسه به تک پسر عزیزم!"
حتی لبخندش را!
یا آن...آن روسری گلگلیاش...!
#پایان_قسمت30✅
📆 #14031101
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅خوشحالی صاحب منزلی که رزمندگان حزب الله لبنان در آنجا اقامت داشتهاند.
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت30🎬 میخواهم قدم دیگری بردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند میشود و نفسم را
#بازمانده☠
#قسمت31🎬
در لباسشویی بسته شده و جسدش روی شیشه تکیه خورده است.
از پشت شیشهی مه گرفته چشمان بازش را میبینم.
خون روی شیشه میغلطد و جسدش را بیشتر به رنگ خود در میآورد.
صدایش در میان لالهی گوشم زنگ میزند: "این پیشت امانت بمونه تا فردا که رفتیم پیش پلیس"
دستم را روی گلویم میفشارم.
سعی میکنم راه نفسم را باز کنم، اما بیفایده است.
انگار کر شدهام. انگار...انگار خاموشی تمام دنیارا گرفته است. دیگر هیچ چیزی نمیشنوم. دستو پایم خشکیده است. هر لحظه احساس میکنم زانویم میخواهد بشکند و زمین بخورم.
دستم کشیده میشود. حتی نگاه نمیکنم چه کسی است.
همچنان که نگاهم به عقب است و زل زدهام به لباسشویی که زن بیچاره را در خود جای داده است، دستم کشیده میشود.
صدای زنی که دستم را میکشد، در سرم کوبیده میشود:
-خانم جان عه کی...کی گفت بیای اینجا. مگه...مگه نگفتمت برو بیرون. برو ببینم. الان برا خودت دردسر درست میکنی.
لرزش صدایش مانع میشود که صحبت کند.
به ثانیه نمیکشد که پلیس و تیم پزشکی قانونی مثل موریانه سرتاسر اتاق را میگیرند.
آخرین صحنهای که میبینم، دَر لباسشویی باز میشود و دست خونی زن از پنجرهاش آویزان میشود.
نگهبانان و پرسنل محوطه را خالی میکنند و مرا بیرون از درب رختشویخانه میبرند.
در، زیر نگاههایم بسته میشود. جلو و عقب میرود.
میخ شدهام. پاهایم قفل زمین شده است.
دست در جیبم میکنم و کیسهی گلدوزی شدهاش را بیرون میآورم. با انگشتانم بندش را به بازی میگیرم.
این چه سرنوشت شومی است که نحسیاش زندگیام را تسخیر کرده است و تمام اطرافیانم را با خود میبلعد.
دیگر چند نفر ماندهاند؟! چند نفر ماندهاند که باید شاهد مرگشان باشم؟!
اگر از این معرکه هم زنده بیرون میآمدم. با کابوس و روح تکهتکه شدهام، چه میکردم؟
راه میروم اما انگار قدمهایم، جسم و روح خستهام را به دنبال خود میکشند.
از بیمارستان بیرون میروم.
صدای همهمه سکوت محوطه را دریده بود. ماشینهای پلیس یکییکی داخل میشوند و سنگریزههای روی آسفالت، زیر چرخهایشان له میشوند.
بی هدف، به سوی مقصدی نامعلوم!
حتی دیگر مغزم همراهیام نمیکند. به حال خود رها شدهام!
یک ساعت میگذشت اما هنوز، سلانه سلانه خیابانها را زیر قدمهایم رد میکردم. بالاخره میایستم و روی اولین نیمکت پارک مینشینم...!
#پایان_قسمت31✅
📆 #14031102
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃